انتشار این مقاله


به دنبال دلت باش

به دنبال دلت باش، کتابی از Andrew Matthews که برای یافتن هدف زندگی و کار به شما کمک می‌کند!

در این سری از مقالات دکتر مجازی، با ترجمه‌ی کتاب «به دنبال دلت باش» اثر اندرو متیوز همراه ما باشید.


بعضی اطلاعات دقیقا جلوی چشم شما هستند…

در ده سالگی، بزرگ‌ترین دغدغه‌ی مهم من در زندگی، فوتبال بود. خوردن و خوابیدن و حتی واکس‌زدن کفش‌هایم، بدون فوتبال امکان پذیر نبود! از همه‌ی چیزهای مربوط به فوتبال سر در می‌آوردم، در حالی که نمی‌دانستم بچه‌ها چگونه به دنیا می‌آیند! روزی در خیابان فوتبال بازی می‌کردم که توپ با‌ارزشم را گم کردم. همه جا را گشتم و در نهایت متوجه شدم که کسی آن را دزدیده است. ناگهان چشمم به خانمی افتاد که گویا توپ مرا زیر لباسش پنهان کرده‌بود. پیش او رفتم و پرسیدم: “دقیقا می‌خواهی با توپ من که در شکمت قایم کرده‌ای چکار کنی؟!” آنجا بود که فهمیدم اصلا توپ من آن‌جا نبوده و بچه‌ها وقتی به دنیا می‌آیند که شکم مادرشان شبیه توپ می‌شود! اما چیزی که مرا متعجب می‌کند این است که چرا قبل از ۱۰ سالگی متوجه مادران باردار نشده بودم، اما اکنون اطرافم پر است از خانم‌های باردار.

خلاصه‌ی کلام:
ما زمانی مفهوم چیزی را درک می‌کنیم که ذهنمان آماده‌ی دریافت اطلاعات جدید است. در غیر این‌صورت، اتفاقات اطراف خود را درک نمی‌کنیم.

 

چرا ما باید به درد‌سر بیفتیم؟

باید در زندگی پس‌گردنی بخوریم تا چیزهای جدید یاد بگیریم! اما چرا؟ چون تغییر معمولا آسان نیست و ما کار همیشگی خود را انجام می‌دهیم تا بالاخره سرمان به سنگ بخورد. مثلا، چه زمانی ما شروع به رژیم گرفتن و ورزش‌کردن می‌کنیم؟ وقتی که سلامتی‌مان به خطر افتاده، یا وقتی که دکتر می‌گوید اگر سبک زندگی خود را عوض نکنیم، با مشکلات جسمی مواجه می‌شویم. این جاست که ما انگیزه‌ی کاهش وزن پیدا می‌کنیم!

در روابط اجتماعی نیز تا زمانی که خانواده‌مان از هم نپاشیده، احساسات خود را به طرف مقابل نشان نمی‌دهیم. در فضای کاری، وقتی به پول بیشتری نیاز داریم، به فکر ارائه‌ی پیشنهادات و ایده‌های خود می‌افتیم. زمانی حقوق مشتری را رعایت می‌کنیم که آن‌ها را از دست داده‌ایم. هر وقت با مشکلی رو‌به‌رو می‌شویم، دست به دعا برمی‌داریم: “خدای من! من از زمانی با تو سخن نگفته‌ام که فلان شرکت لبنیاتی ….”

ما بزرگ‌ترین درس‌های زندگی‌مان را در مواجهه با مشکلات یاد می‌گیریم. چه زمانی مهم‌ترین تصمیمات زندگی‌تان را گرفته‌اید؟ وقتی که سرتان به سنگ خورده یا از حل مشکلی عاجز شده‌اید. در این مواقع با خود می‌گویید: “دیگر تحمل شکست ندارم، نمی‌خواهم ورشکسته باشم، از سر‌خوردگی خسته شدم و باید کاری انجام دهم.” ما موفقیت‌ها را جشن می‌گیریم، ولی چیزی از آن یاد نمی‌گیریم. شکست تلخ است و همیشه درسی را به ما یاد می‌دهد.

انسان ‌های تاثیر‌گذار به دنبال مشکلات نمی‌روند ولی در مواجهه با آن از خود می‌پرسند: “چه نوع تغییری باید در طرز فکر یا رفتار خود ایجاد کنم؟ چگونه می‌توانم بهتر از آنی باشم که هستم؟” افراد بازنده نسبت به نشانه‌های اطرافشان بی توجه‌اند و وقتی سقفی بر سرشان فرو می‌ریزد، می‌گویند: “چرا همه‌ی اتفاقات بد برای من میفتد؟”

ما بنده‌ی عادات خود هستیم. تا زمانی که مجبور به تغییر نباشیم، با روش یکنواختی زندگی میکنیم.

آل، دوست پسر ماری، به او خیانت کرد. ماری در شرایط روحی بغرنجی قرار داشت و یک هفته خود را در اتاقی حبس کرده‌بود. او به دوستان قدیمی‌اش زنگ می‌زد و صحبت می‌کرد. به تدریج دوستان جدیدی پیدا کرده و محل سکونت و شغل خود را تغییر داد. در عرض ۶ ماه، ماری خوشحال‌تر از قبل بود و اعتماد به نفس بالایی داشت. ماری، از دست دادن آل را بهترین اتفاق زندگی‌اش می‌دانست.

فرِد دارایی‌اش را از دست داد و نتوانست شغلی پیدا کند، تا‌این‌که کسب و کار کوچک خود را راه انداخت. او برای اولین بار در زندگی‌اش رئیس خودش بود و می‌توانست هر کاری را که دلش می‌خواست، انجام دهد. فرِد هنوز هم مشکلات خود را دارد، اما زندگی‌اش معنای جدیدی پیدا کرده و بعد از آن اتفاقات بد، هیجان زیادی دارد.

پس زندگی مجموعه‌ای از مصیبت‌های دردناک است؟

لزوما نه. جهان همواره با نشانه‌های خاصی به ما علامت می‌دهد. وقتی ما این نشانه‌ها را نادیده بگیریم، مصیبت برما فرود می‌آید! اگر در برابر “بزرگ شدن” مقاومت کنیم، دردناک‌ترین مصیبت به حساب می‌آید.

درس‌هایی برای یاد‌گیری

بعضی چیز‌ها ماورای درک و فهم ما هستند… وقتی نوزادی با AIDS به دنیا می‌آید، وقتی یک مادر جوان در سرقتی مسلحانه کشته می‌شود یا وقتی سیل کل روستا را نابود می‌کند، این سوال به میان می‌آید: چرا؟! معمولا برای این حوادث پاسخی منطقی نمی‌توان یافت. ولی با یک دیدگاه بهتر می‌توان آن‌ها را توجیه کرد.
آیا تا به حال متوجه شده‌اید که اتفاقات خاص برای آدم‌های خاص می‌افتد؟ لوئیس شش ماه پیش از کار اخراج شد. فرانک هر سال به دادگاه احضار می‌شود. جیم در تعطیلات به مسمومیت غذایی دچار می‌شود. به نظر می‌رسد که بعضی اتفاقات خاص برای آدم‌های خاص نمی‌افتد. جیم هیچ‌وقت از کار اخراج نمی‌شود. لوئیس به دادگاه نمی‌رود و فرانک نیز از بیمارستان، کارت پستال نمی‌فرستد. هر شخصی باید درس‌های مشخصی از زندگی بگیرد. در مقابل این، سه نوع عکس‌العمل داریم:

  • زندگی من پر از درس‌هایی است که باید در هر برهه از آن یاد بگیرم. (بهترین عکس‌العمل، با بیش‌ترین آرامش ذهنی)
  • زندگی یک لاتاری است، هر آنچه اتفاق بیفتد شانس من بوده است. (واکنشی معمولی، با رضایت‌مندی نسبی از زندگی)
  • چرا همیشه بدترین اتفاقات برای من می‌افتد؟ (بدترین گزینه و بیشترین آشفتگی و درماندگی)

تا زمانی که درس زندگی را فرا نگیریم، اتفاقات بیشتری در حالات متفاوتی رخ می‌دهد تا بالاخره درس مورد نظر را یاد بگیریم. اسمش را هرچه می‌خواهید بگذارید، نقشه‌ی الهی یا آشکار‌شدن ذات حوادث طبیعی، بالاخره اتفاق می‌افتد. چه خوشتان بیاید یا نه، بالاخره اتفاق می‌افتد. یا باید مسئولیت آن را بر عهده بگیرید یا خود را یک قربانی تلقی کنید. آن را نادیده بگیرید یا با آن بجنگید، در تمام دوره‌های زندگی تان، بالاخره اتفاق می‌افتد. هر بار همسایه‌تان به شما تعرض کند، فروشنده‌ای سرتان کلاه بگذارد یا معشوقه‌تان به شما خیانت کند، درسی از زندگی منتظر شماست. اگر هر روز هفته را درمانده باشید، حتما نشانه‌ای را نادیده می‌گیرید. به قول یک نفر: “من هنوز همان مشکلات قدیمی را با شلوارهای مختلف دارم!” بدترین چیزی که می‌توانیم بگوییم این است که: این منصفانه نیست!

خلاصه‌ی کلام:

ما برای تنبیه‌شدن به این دنیا نیامده‌ایم. هر رخدادی پتانسیل این را دارد که ما را تغییر دهد. بیشتر مصیبت‌ها برای تغییر افکار ما اتفاق می‌افتند. به گونه‌ای رفتار کنید که هر رویدادی هدفی دارد، اینجاست که زندگی‌تان هدفمند می‌شود. علت هر تجربه را دریابید تا دیگر به تکرار آن نیازی نداشته باشید.

هرکاری می‌توانستم بکنم به جز آن کار!

ما معمولا عادت داریم تا عبرت‌گرفتن را به زمان‌های دیگری موکول کنیم. با نگاه به رابطه‌ی سرد بین خود و مادر‌مان، شاید ادعا کنیم: “بعد از آن همه حرفی که او به من گفت، دیگر نمی‌توانم او را دوست داشته باشم.” درست است! در شرایط کنونی هر کاری می‌توانید بکنید. درسی که باید بگیرید این است که بزرگ‌شدن، کار خلاقانه و سختی است!

شوهر سابق من دردسر‌ساز است!

طلاق‌گرفتن از کسی بدین منظور نیست که کارمان با آن شخص تمام شده است. وقتی عمر ازدواج به پایان می‌رسد، یکدیگر را به خاطر مشکلات زندگی مشترک سرزنش می‌کنیم ولی به دلیل تعهدی که نسبت به هم داشتیم، هنوز هم در ارتباطیم. شاید شما بگویید: ” او یک بوقلمون‌صفت است! من هیچ‌وقت نمی‌توانم او را ببخشم.” بخشیدن او احتمالا سخت‌ترین کار ممکن برای شماست و از عهده‌ی آن برنمی‌آیید، پس این فرصتی است تا بخشیدن را تمرین کنید. می‌توانید آن را به تعویق بیندازید، ولی اگر می‌خواهید پیشرفت کنید و آرامش داشته باشید، باید همین الان او را ببخشید. تا زمانی که باور داریم کسی زندگی ما را به گند می‌کشد، قطعا زندگی ما به گند کشیده‌خواهد‌شد، حتی اگر افراد برای شادی ما تلاش کنند. چون خودمان این‌گونه دیگران را باور کرده‌ایم.

رئیس من یک مرموز تمام عیار است! و این تقصیر من نیست. او باید دست از این کارهایش بردارد. من چه درسی باید از آن بگیرم؟!

اگر معتقدید که رئیس‌تان مرموز است، حتما این‌طور خواهد بود. دست از قضاوت‌کردن بردارید و به نکات مثبتی که دارد توجه کنید. وقتی دیدگاه‌تان نسبت به رئیس عوض شود، مشکل خود‌به‌خود حل می‌شود. اما چگونه؟ هزاران احتمال وجود دارد:

  1. رئیس نسبت به تغییر رفتار شما واکنش نشان دهد
  2. رئیس به بخش دیگری از اداره منتقل شود
  3. شغل‌تان عوض شود
  4. رئیس در جای دیگری مشغول به کار شود
  5. از رئیس خوشتان بیاید! (آیا واقعا می‌توان از کسانی که قبلا متنفر بوده‌ایم، خوشمان بیاید؟)

با تغییر شما، وضعیت‌تان نیز تغییر می‌کند. گاهی تغییر بر اساس موقعیت کنونی است، مثلا: ” با وجود اینکه فرِد هنوز یک آدم عوضی است، با او کنار می‌آیم”

چقدر طول می‌کشد؟ آنقدری که نیاز است تا تغییر کنید
چرا همین الان از شغلم استعفا نمی‌دهم؟ شما می‌توانید. ولی شانس اینکه در شغل دیگری برای یک مرموز دیگری کار کنید، بر اساس برنامه‌ریزی جهان هستی، زیاد است!

اگر به شهر دیگری بروم، زندگی جدیدی را شروع می‌کنم

اشتباه محض است! اغلب بهترین مکان برای شروعی جدید، همان جایی است که اکنون هستید. فرِد را در نظر بگیرید که به نصف همسایه‌ها بدهکار است. او به فکر نقل مکان است تا از دست همسایه ها فرار کند. اگر فرِد از آن‌جا برود، تمام افکار و عاداتش را نیز از آن‌جا خواهد‌برد. او در هر شهری که ساکن شود، روش زندگی‌اش مثل قبل است و در نهایت با ناراضی‌کردن گروه دیگری از همسایه‌ها، آن‌جا را هم ترک خواهد‌کرد. اگر آدم ولخرجی هستید، حتی اگر به آرژانتین مهاجرت کنید، همچنان ولخرج خواهید‌بود. موضوعی که باید برای فرِد روشن شود این است که باید بجای تغییر مکان، به فکر تغییر عقاید باشد!

اتفاقات زندگی ما را تعقیب می‌کنند

در خانواده‌ی جیل، “پول” کلمه‌ی زشتی محسوب می‌شد. آنان فقیر نبودند اما جیل خجالت می‌کشید از پدرش پول درخواست کند. او برای زندگی به بارسلونا رفت و آنجا با مردی ثروتمند ازدواج کرد، اما مرد هیچ پولی به جیل نمی‌داد! وقتی سعی دارید از دست درس‌های زندگی فرار کنید، حتما در جایی دیگر به سراغ شما خواهند‌آمد.

اگر به تبت می‌رفتم، می‌توانستم معنای زندگی را دریابم…

بعضی از انسان‌ها گمان می‌کنند که با سفر‌کردن به نقاط دور‌افتاده، می‌توانند معنای زندگی را دریابند. جیم به کوه‌های هیمالیا رفت. یک روز زمانی که در گوشه‌ی خیابان نشسته بود، به اسهال دچار شده و به دوش آب گرم فکر می‌کرد، به ذهنش رسید که شاید نتواند معنای زندگی را در Ritz Carlton بیابد! پیدا‌کردن معنای زندگی در تبت عاشقانه به‌نظر می‌رسد، ولی روش این برای مردم تبت، کارساز است!‌

درس‌هایی که از آن‌ها می‌ترسیم

تنها راه شکست ترس، مواجهه با آن است. به دلیل این‌که ما درس‌هایی از زندگی را که نیاز داریم، تجربه می‌کنیم، با ترس‌هایمان رو‌به‌رو می‌شویم. بنا‌بر‌این اگر از تنهایی می‌ترسید، آن‌ را به خود جذب می‌کنید. اگر از شرمندگی می‌ترسید، با آن مواجه می‌شوید. این روش زندگی برای بزرگ‌کردن ماست.

خلاصه‌ی کلام:

هر کدام از ما انسان‌ها، علت هستیم. تفکرات ما شرایط پیرامون ما را تعیین می‌کند. وقتی تغییر کنیم، با شرایط جدیدی رو‌به‌رو می‌شویم. تا زمانی که درسی را فرا نگرفته‌ایم، آن اتفاق بار‌ها رخ می‌دهد یا اتفاقات جدیدی در مورد آن می‌افتد. روش زندگی این‌گونه است. دائما سنگریزه‌هایی به پایمان می‌خورد تا متوجه نشانه‌ها شویم. اگر به آن‌ها توجهی نکنیم، با آجر برخورد می‌کنیم! اگر آجر را نادیده بگیریم، تخته سنگی ما را له خواهد‌کرد! آن‌جاست که می‌فهمیم این نشانه‌ها برای چه بوده و در کمال تعجب می‌پرسیم: “چرا من؟!”

 

زندگی و آموختن درس‌های زندگی

فقط با درک اعماق زندگی می‌توانیم گنجینه‌های آن را کشف کنیم. هر جا که لغزیدی، بدان گنج تو آن‌جاست. در غاری که از ورود به آن واهمه داری، چیزی قرار دارد که دقیقا به آن نیاز داری.

Joseph Campbell

زندگی لزوما دردناک نیست، ولی درد دلیل اصلی تغییر ماست. تا زمانی‌‌که رنج می‌کشیم، می‌توانیم تظاهر کنیم. ضمیر نا‌خود‌آگاه می‌گوید: “حالم خوب است” اما وقتی صبر به پایان رسد، مثلا از تنهایی کلافه شویم یا بترسیم، آسیب‌پذیر می‌شویم. ضمیر نا‌خود⁦‌آگاه نیز چیزی برای گفتن ندارد و ما مجبوریم تغییری اساسی ایجاد کنیم. خاصیت رنج، تشویق به جدیّت است.
اظهار نظر فیلسوفانه در مورد مشکلات دیگران آسان می‌باشد! وقتی به جیم نگاه می‌کنیم، می‌گوییم که ورشکستگی، تجربه‌ی بزرگی برای او بود. وقتی به ماری نگاه می‌کنیم، مدعی هستیم که طلاق باعث شد او روی پای خودش بایستد. همه‌ی ما باور داریم که چالش‌های زندگی انسان را قوی می‌کند. اما وقتی پای چالش‌های زندگی خودمان وسط می‌آید، اشتیاق زیادی به خرج نمی‌دهیم: خدایا!‌ چرا این؟ “چالش آسان‌تری را سر راهم بگذار!” متاسفانه، چالش‌های واقعی آسان نیستند.

ای کاش افراد بهتری در اطرافم بودند…

به زندگی خود نگاه انداخته و می‌گوییم: “اگر مجبور نبودم با شوهر تنبل و بچه‌های پر سر‌و‌صدا کنار بیایم، می‌توانستم به رشد فردی خود برسم…” اشتباه است! آن افراد، مسبب رشد شخصیتی‌مان هستند. افراد زندگی ما، معلمان، شوهرانی که خر‌وپف کرده و در ورودی را باز می‌گذارند، بچه‌های قدر‌نشناس، همسایگانی که در گذرگاه پارک می‌کنند، هستند. با خود می‌گوییم اگر این افراد با‌هم کار می‌کردند، خوشحال‌تر می‌شدم!
اگر همسرتان شما را عصبانی می‌کند، درس شما، مقابله‌ی موثر با خشم خواهد‌بود. چه خوش شانسی بزرگی! فردی که به آن نیاز دارید، دقیقا در خانه‌ی خودتان است! شاید بگویید که او را طلاق می‌دهید تا راحت شوید، ولی یادتان باشد اگر با کس دیگری ازدواج کنید، او نیز به همین اندازه شما را عصبانی خواهد‌کرد.

خلاصه‌ی کلام:
هر کسی که وارد زندگی‌تان می‌شود، معلم شماست. حتی اگر شما را عصبانی کنند، درس مهمی را یاد می‌دهند، چون باعث می‌شود حد و مرزتان را بشناسید. لزومی ندارد از همه‌ی معلمانتان خوشتان بیاید.

قدم‌ به قدم

زندگی بیشتر شبیه یک نردبان است. برای بالا رفتن از آن، باید پله‌ی زیر پای خود را تعمیر کنیم، چه خانواده باشد یا کار، پول و روابط اجتماعی. افراد به چند نوع با پله‌ها برخورد می‌کنند:

  • من از این پله متنفرم، می‌خواهم بالاتر بروم. (آن‌ها در همان پله گیر می‌کنند)
  • من نردبان شخص دیگری را می‌خواهم. (اسمش حسادت است!)
  • نردبان به درک! از آن پایین می‌پرم. (اسمش خود‌کشی است!)

وقتی در پله‌ای گیر بیفتیم، از خود می‌پرسیم: “چه چیزی را تعمیر نکرده‌ایم؟”

پس زندگی چه زمانی آسانتر می‌شود؟

امکان ندارد! ولی می‌توان آن را بهتر تحمل کرد. وقتی وارد این دنیا می‌شدید، قرار‌دادی امضا کردید که تا زمانی که نفس می‌کشید، کلاس‌های درس زندگی برگزار شود. گمان می‌کنیم وقتی به مراحل بالاتری از زندگی برسیم، آسان‌تر می‌شود، ولی کسی به ما نگفته که این‌گونه نیست. به همین دلیل، حق داریم کلافه شویم.
وقتی از دور به زندگی شخصی می‌نگریم، به‌نظر می‌رسد که زندگی بر وفق مرادش می‌باشد، اما همه‌ی انسان‌ها با مشکلات دست و پنجه نرم می‌کنند. بیل کارمند شرکت کشتی‌رانی بود که با پاداش خوبی بازنشست شده‌است. ماشین گران‌قیمتی دارد، در رستوران‌های شیک غذا می‌خورد، سفر خارج از کشور می‌رود و گلف بازی می‌کند. چیزی که ما نمی‌دانیم این است که بیل از شرکت بیمه‌اش شکایت کرده ‌است، سقف خانه‌اش چکه می‌کند، پسرش معتاد به کوکائین است و شاید فردا همین موقع، خانه‌اش به سرقت برود! همه‌ی ما با نوعی چالش مواجهیم.

دلیل دیگری برای آسان نبودن زندگی

هنگامی‌که همه چیز آسان شود، ما به دنبال درد‌سر می‌رویم و می‌گوییم: “من این کار را با چشمان بسته هم انجام می‌دهم!” وقتی زندگی آسان می‌شود، خانواده تشکیل می‌دهیم. وقتی قسط خانه تمام می‌شود، خانه‌ی بزرگتری می‌خریم. دنیا با ما سر نا‌سازگاری ندارد، ما خودمان را به درد‌سر می‌اندازیم.

پس چگونه می‌توانم در آرامش باشم؟

بستگی دارد چگونه با اتفاقات رو‌به‌رو شوید. هیچ‌گاه به خود نگویید: “من نمی‌توانم آرامش داشته باشم تا زمانی که …” حتی اگر وسط میدان جنگ هستید، باید آرامش خود را حفظ کنید. همیشه از خود بپرسید که از این اتفاق چه درسی می‌گیرم؟ زندگی ما هرگز درون جعبه‌ای تمیز و مرتب قرار ندارد. عده‌ای شادی را یک سراب می‌دانند و در بیابان زندگی می‌خزند تا نشانه‌‌ای از شادی ببینند، و وقتی به آن برسند، برای همیشه شاد خواهند‌بود! آنان به تفکری رسیده‌اند که: “ما نمی‌توانیم خوشحال باشیم، چون به تازگی دکور سرویس بهداشتی را عوض کرده‌ایم! ولی از ماه بعد…” ماه بعد هم احتمالا فرزندشان مریض می‌شود و یا خانواده‌ی همسر به خانه‌شان می‌آیند. پس، بعد از ماه آوریل می‌توانند شاد باشند!

آموختن درس زندگی به دیگران

آیا تا به حال به‌خاطر خواندن کتابی، هیجان‌زده شده‌اید؟ شاید شما آن کتاب را به دوست خود بدهید و به او بگویید: “این را حتما بخوان، معرکه است!” و منتظر تماس او بمانید تا اشتیاقش را نشان دهد. اما دوستتان هیچ‌وقت به شما زنگ نمی‌زند! بعد از شش ماه که سراغ آن کتاب را می‌گیرید، آن را اصلا نخوانده‌اند یا گم کرده‌اند. درسی که باید بگیرید این است: چون شما نیازمند اطلاعات آن کتاب بودید، دلیل نمی‌شود دیگران نیز به موضوع آن علاقه نشان دهند.

خلاصه‌ی کلام:

وقتی مردم نظر شما را نمی‌پرسند، حتما به آن نیازی ندارند!

در نهایت چه چیزی باید از این یاد بگیرم؟

این موضوع را روی زندگی خود متمرکز کنید تا دلیل راهی را که آمده‌اید، متوجه شوید. دیگران را از نقطه‌نظر گذشته ببینید، معلم، دوستان و حتی غریبه‌های داخل هواپیما، همه به نوعی تلاش می‌کردند تا مسیر درست را نشان دهند. کتابی را به‌یاد می‌آورید که از زباله‌دانی پیدا کردید و تفکرات‌تان را تغییر داد. تصادفات، سر‌درد‌ها، بیماری‌ها و شکست‌ها، شما را قوی‌تر ساخت. در گذشته، مصیبت‌ها بخش بزرگی از زندگی را تشکیل می‌دادند و هر اتفاق، اتفاق دیگری را به همراه داشت، ولی اکنون می‌دانید که مجموعه‌ای از درس‌های زندگی را به‌ترتیب یاد گرفته‌اید.
در ابتدا، به مصیبت‌ها نمی‌توان با دیدگاه مثبت نگریست. وقتی وقفه‌ای پیش آید با خود می‌گوییم: “این بخشی از برنامه نبود، خدایا! تو یک اشتباه بزرگ انجام داده‌ای!” برای ما شش ماه طول می‌کشد تا بفهمیم اخراج‌شدن از کار جزو برنامه بوده‌است! جهان یک معلم صبور و مُسر است. اگر به علامت‌هایی که می‌فرستد توجه کنیم، به آرامی با ما برخورد می‌کند، ولی اگر آن‌ها را نادیده بگیریم، با تجربیات وحشتناکی مثل طلاق، ورشکستگی و سکته‌ی قلبی مواجه می‌شویم.

فرِد باور دارد که در زندگی مسیری وجود ندارد. هر کسی باید در زمانی خاص، در جای مخصوص به خود باشد. هر قدر که آگاهی‌اش را بالا ببرد، برنامه‌ی زندگی‌اش را آشکار می‌سازد.

درس‌های بعدی زندگی را کجا باید یاد گرفت؟

جایی که دقیقا زیر دماغتان قرار دارد! ما می‌دانیم آن‌ها چه هستند و امیدواریم که دست از سر ما بردارند!

ماریا معمارزاده


نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید