انتشار این مقاله


به دنبال دلت باش؛ باور‌ها

اگر عمیق‌ترین باور‌های خود را تغییر دهید، جهان اطراف نیز تغییر می‌کند.

همیشه چیز‌هایی اتفاق می‌افتد که به آن باور داشته‌باشید، و اگر به رخداد چیزی یقین داشته باشید، حتما اتفاق می‌افتد.

Frank Lloyd Wright

وقتی مردم از محدودیت‌هایشان گلایه می‌کنند، می‌گویند: «من نمی‌توانم فلان کار را انجام دهم، زیرا…» بهانه‌ی همیشگی هم این است: «من همان هستم که هستم!» ولی به این معنی است که «من فکر می‌کنم این‌گونه هستم.» با نگاه به داستان ماهی، می‌توانیم حد و حدودمان را بشناسیم.
یک آکواریوم بخرید و با شیشه‌ای شفاف آن را به دو بخش تقسیم کنید. در یک طرف ماهی بارکودا و در طرف دیگر ماهی مولِت بیندازید. به طور طبیعی، بارکودا، مولت را شکار می‌کند. در همان ابتدای کار، بارکودا به مولت حمله کرده و با هر بار حمله، به شیشه‌ی وسط برخورد می‌کند. بعد از چند هفته، بارکودا بینی‌اش متورم شده و یاد گرفته که شکار مولت مساوی با درد‌کشیدن است. حتی اگر شیشه را برداریم، بارکودا از جایش تکان نمی‌خورد و در حالی که فقط چند سانتی‌متر از طعمه فاصله دارد، از گرسنگی می‌میرد. اگر بارکودا حد‌ و حدود خود را می‌دانست، به این روز نمی‌افتاد!
آیا داستان ماهی ناراحت‌کننده بود؟ این داستان را می‌توان به همه‌ی انسان‌ها تعمیم داد. ما بجای شیشه‌ی وسط، به معلمان، والدین و دوستانی که برای ما تعیین تکلیف می‌کنند، حمله ور می‌شویم. بد‌تر از آن، ما از محدودیت اعتقادات‌مان نیز خارج نمی‌شویم. ماهی بارکودا می‌گوید: «من شانس خود را چند بار امتحان کردم، اکنون در محدوده‌ی خود شنا خواهم کرد.» ما می‌گوییم: «من شانس‌هایم را در ازدواج، درس و شغل امتحان کرده‌ام… »ما در تخیلات برای خود یک قفس شیشه‌ای درست کرده و آن را واقعی فرض می‌کنیم. در واقع، آن قفس همان چیزی است که به آن باور داریم. آدم‌ها چقدر به باور‌های خود پای‌بند هستند؟ سعی کنید در جمعی راجع به سیاست یا مذهب صحبت کنید تا جواب را بفهمید!

ولی حق با من است!

با‌مزه نیست؟! ما نسبت به جهان، باور‌های متفاوتی داریم ولی با این وجود، فکر می‌کنیم حق با ماست. چرا؟ چون حق با ماست! فرِد می‌داند که زندگی سختی‌های خود را دارد و برای امرار معاش، باید هفتاد ساعت در هفته کار کند. در هنگام مطالعه‌ی آگهی کار در روزنامه، آگهی شغلی در خارج از شهر را می‌بیند. کار پاره وقت، مسافرت‌های هیجان‌انگیز، ماشین‌های مدل لوکس و دستمزد بالا،از مزایای آن شغل است. فرِد می‌گوید: «حتما در ازای این مزایا، انتظار کار‌های طاقت‌فرسا از کارمندان دارند!» و به خواندن روزنامه ادامه می‌دهد تا اینکه آگهی دیگری را می‌بیند: (ساعات طولانی کار، بدون ماشین و امکانات تفریحی، حقوق کم) این به نظر فرِد منطقی‌تر می‌آید! او به مصاحبه‌ی آن شغل می‌رود و رئیس می‌گوید: تولیدات شرکت ما حال‌بهم‌زن است و مشتریان از ما متنفرند. صاحب شرکت آدم کلاه‌برداری است. اگر تصمیم داری اینجا کار کنی، یک احمق به تمام معنا هستی! و فرِد می‌گوید: کی باید کارم را شروع کنم؟!
فرِد قبول دارد که تئوری‌اش در مورد زندگی کاملا درست می‌باشد. فرِد بدبخت است؛ حداقل از بدبختی خود خوشحال است!
وقتی بزرگ می‌شویم، معلمان، پدر و مادر و دوستان حرف‌های این چنینی به ما می‌زنند: «ریاضیات تو افتضاح است، مثل اردک آواز می‌خوانی و نمی‌توانی خود را از منجلاب نجات دهی.» آنها مدام به ما یادآور می‌شوند: سختی‌های زندگی باعث بی‌پولی تو می‌شود و باید دولت را مقصر بدانی. این سرنوشت توست و باید آن را زندگی کنی! ما این حرف‌ها را باور کرده و به آن عمل می‌کنیم، حتی اگر به زندگی‌مان گند بزند.
فرِد باید بعضی چیز‌ها را که چهل سال به آنها اعتقاد داشته، باور نکند. فهمیدن آن برای فرِد ناراحت‌کننده است: من مدت زیادی را با این سیستم اعتقادات زندگی کرده‌ام، الان از من می‌خواهی تا بیخیال آن شوم؟ و قبول کنم که مسئول تمام این بدبختی‌ها خودم بوده‌ام؟ اکثر انسان‌ها بجای اینکه خوشحال باشند، فکر می‌کنند حق با آن‌هاست.


مقاله‌ی مرتبط: به دنبال دلت باش


داستان من چیست؟

هر کدام از ما داستان مخصوص به خود را داریم. من معلم هستم، من مادربزرگ هستم، من آدم مدرنی هستم و … داستان ما شبیه نرم افزار کامپیوتر است که بین گوش‌هایمان قرار دارد و زندگی‌مان را کنترل می‌کند، بسته‌ی بازاریابی شخصیتی ما که آن را همه جا با خود حمل می‌کنیم و در مهمانی‌ها آن را به نمایش می‌گذاریم: من یک مطلقه هستم! من کودک سرخورده بودم! من راه روحانیت را پیش گرفته‌ام! ما تمام تلاشمان را می‌کنیم تا داستان خود را کامل کنیم. ماشین، لباس‌ها و دوستان خود را متناسب با آن داستان انتخاب می‌کنیم.
جیم پزشک است، او با خود می‌گوید: «من باید مثل پزشکان رفتار کنم و سخن بگویم. در محله‌ی پزشکان خانه بخرم و تفریحات دکتر گونه‌ای داشته باشم.» او نقش خود را در زندگی تعیین کرده، ولی باید اعتراف کنم که او احمق است!
طبق داستان پیش رفتن، باعث بدبختی می‌شود. اگر داستان «من یک معلمم است» اگر شغلم را از دست بدهم، دیگر نمی‌دانم چه هستم! اگر داستان «من یک میزبان خوبی هستم» باشد، اگر همسایه‌ها برای شام به خانه‌تان بیایند و هویج‌ روی گاز بسوزد، خود را زیر سوال می‌برید.

شما به داستان یا برچسب خاصی وابسته نیستید. برای کسی هم مهم نیست، پس خود را محدود نکنید. شما انسانی با تجربیاتی مختلف هستید. وقتی خود را آزاد بیابید، دیگر نیازی به نظر دیگران در مورد زندگی‌تان ندارید. وقتی این را می‌نوشتم، به یاد دوستان سوئدی‌ام افتادم. آنا و پراِریک که حدودا هشتاد ساله بودند، تا آن زمان هنوز هم به مسافرت دور دنیا می‌رفتند. پراِریک با اسکیت نوه‌اش اسکی می‌کرد و آنا هم تا چهار صبح می‌رقصید! آن‌ها داستان خاصی نداشتند، ولی جرئت زیادی به خرج داده‌بودند.
«من آدم خیلی مهمی هستم، دیگران باید طبق آن با من رفتار کنند!» بعضی از مردم اصرار دارند که دیگران آنان را بشناسند، ثروت و مدارک تحصیلی‌شان را همه بدانند و تا زمانی که این عقیده را دارند، رنج می‌کشند. چون کلید خوشحالی‌شان را دست دیگران داده‌اند. مهم‌بودن را فراموش کنید، استرس زاست. هر چه انتظار کمتری از دیگران داشته‌باشید، در زندگی به چیز‌های بیشتری می‌رسید.
«من آدمی هستم که هرگز … » وقتی از الفاظ هرگز یا همیشه استفاده می‌کنیم، خود را در محدودیت قرار می‌دهیم. ما داستان‌های زیادی داریم؛ من آدم حساسی هستم، من یک مرد واقعی‌ام، من متولد صورت فلکی قوس هستم پس…

من برای فلان کار خیلی پیرم… مادرم اولین کتابش را در سن شصت و هفت سالگی نوشت و در شصت و هشت سالگی فوت کرد و نتوانست آن را تمام کند. اما از اینکه کاری را شروع کرده‌، خوشحال بود. یک راه در زندگی‌تان انتخاب کنید و از آن درس بگیرید، کاری را که انجام می‌دهید، تا لحظه‌ی آخر دوست بدارید. اگر نصف کتاب‌تان را نوشته‌اید یا خانه‌ای نیمه‌کاره دارید و با این وجود تصادف کرده‌باشید، آیا نگران خواهید‌شد؟

خلاصه‌ی کلام:
از خود بپرسید: «اگر من داستانی نداشتم، چکار می‌کردم؟»

 

کدام باور‌هایم را باید کنار بگذارم؟

تمام باور‌هایی را که شما را آشفته و بدبخت می‌سازد! به طور کلی، باوری که به شما کمک نکند، به هیچ دردی نمی‌خورد، حتی اگر درست باشد، باورهایی که در آن مفهوم اجبار وجود دارد، باعث درد می‌شوند:

  • مردم باید لطف‌هایی را که در حقشان انجام داده‌ام، جبران کنند.
  • مردم باید به من پاداش بدهند. اگر کار خوبی انجام دهم، همسرم باید مرا تحسین کند. دیگران باید مرا دوست داشته‌باشند.
  • مردم باید به یکدیگر بیشتر توجه کنند.
  • مردم باید سپاس‌گزار همدیگر باشند.

این لیست پر از باید، انتظارات بیهوده از دیگران است. چه می‌شد اگر این باور‌ها را نداشتید؟ چه می‌شد اگر دیگران با شما موافق نبودند؟ و چگونه بر زندگی‌تان تاثیر داشت؟ هیچ گاه از ارزش و احترام شما کم نمی‌شود. اگر دیگران این کار‌ها را در برابر شما انجام ندهند، هنوز هم باید خوشحال باشید. واقعیت از باید‌ها پیروی نمی‌کند و به همین دلیل به درد ما نمی‌خورند. شرایط محیط در واقعیت آن‌گونه هست که باید باشد.

 

باور‌های شما، کیفیت زندگی‌تان را تعیین می‌کنند

با مثالی این موضوع را روشن می‌کنیم. فرض کنید شما معتقدید که پدران باید برای فرزندان خود، هدیه‌های زیادی بخرند و هرموقع این اتفاق نیفتد، شما از دست پدرتان دلخور شده و می‌خواهید پدر‌تان را عوض کنید. اغلب مردم راه‌حل‌های دیگر را در نظر نمی‌گیرند: تغییر عقاید

شاید بپرسید: «دیگران به این معتقد نیستند؟» نه! بعضی از مردم به آن باور ندارند و بعضی‌ها هم از وجود آن احساس خشنودی می‌کنند. در مقابل، عده‌ای هم هستند که انتظار ندارند پدر‌شان برایشان هدیه بخرد، در نتیجه دغدغه‌ی کمتری دارند.
برای داشتن دیدگاهی متفاوت، نیازی به اعتماد به نفس، نیروی اراده و جراحی مغز نیست! شما فقط به انگیزه‌ی تفکر متفاوت نیاز دارید. دفعه‌ی بعدی که از چیزی ناراحت شدید، به یاد داشته باشید که آدم‌های زیادی، به دنبال عصبانی کردن شما نیستند. هر تفکری که باعث رنجش شما شود، باید آن را عوض کنید.

 

مشکل اصلی من، شغل من است!

وقتی از شغلمان انتقاد می‌کنیم، در واقع خود را زیر سوال می‌بریم. فرض می‌کنیم که کار‌کردن سنگین و بی‌روح است و شما هم چنین عقیده‌ای نسبت به کار دارید. اگر در کاری هیجان‌انگیز استخدام شوید، چه اتفاقی می‌افتد؟ یا رئیس شما را به دلیل نبود انگیزه نمی‌پذیرد، یا با انجام آن کار احساس افسردگی می‌کنید.
یک‌بار هم فرض کنیم که کار‌کردن عملی شاد و هیجان‌بخش است، در طاقت‌فرساترین کارها هم احساس خشنودی خواهید کرد تا بالاخره به خود می‌گویید: «این شغل با روحیه‌ی من سازگار نیست و مخالف اعتقادات من می‌باشد. دیگر تحمل آن را ندارم.» باور‌های اساسی شما در نهایت باعث می‌شود تا چیزی که واقعا متناسب با روحیه‌ی شماست، پیدا کنید. این موضوع در همه‌ی جنبه‌ها صادق است، چیزی که به آن باور دارید، تفاوت‌ها را ایجاد می‌کند.

 

من پول کافی در نمی‌آورم!

ماری می‌گوید: «تو نمی‌فهمی! ایراد از سیستم اعتقادات من نیست، پولی که از این کار نصیبم می‌شود، کم است.» پس ماری چرا از آن کار استعفا نمی‌دهی؟ «چون تنها کاریست که می‌توانم انجام دهم!» درواقع این چیزی است که ماری باور دارد، اگر آن را تغییر دهد، موقعیت‌های شغلی بهتری نصیبش می‌شود. ماری می‌گوید: «در روزنامه‌ها نوشتند زمان مناسبی برای این‌کار نیست.» ماری! می‌دانی اگر حرف آن‌ها را باور نکنی چه اتفاقی می‌افتد؟ صرف‌نظر از حرف همسایه‌ها و روزنامه‌ها، اگر کنترل ذهن‌تان را بدست بگیرید، کامیابی نصیب‌تان می‌شود.

 

دستمزد من ثابت مانده است!

با هر دستمزدی که دارید، باور‌های شما میزان کامیابی‌تان را تعیین می‌کند. اگر هشت نفر را با دستمزد یکسان در شرکتی استخدام کنید، بعضی‌ها زندگی خوبی خواهند داشت و بعضی برای خرید ساندویچ از بانک وام می‌گیرند. پس تفاوت، مربوط به استفاده از پول است نه میزان درآمد. اگر پولی را که می‌خواهم بدست نیاورم یا اگر پول زیادی خرج می‌کنم، حتما دلیل منطقی برای آن وجود دارد که ربطی به اتفاقات پیرامون نداشته و از خود من نشات می‌گیرد. برندگان لاتاری بهترین مثال برای نقش چشمگیر عقاید در کامیابی می‌باشند. مردم فکر می‌کنند که پول، حلال مشکلات است. اغلب کسانی که برنده‌ی لاتاری می‌شوند، دو سال بعد از این اتفاق، در بدهی‌های سرسام‌آوری گیر می‌افتند. چرا؟ چون سیستم عقاید آنان بر این اساس است: «من همیشه ورشکسته‌ام!» که این جمله تمام ثروتشان را بر باد می‌دهد.
اخیراً در شهر بریسبن استرالیا، در تلویزیون شخصی را دیدم که برای بار دوم برنده‌ی لاتاری شد. او در مصاحبه‌ای گفت: «۱.۳ میلیون دلار را می‌توان به راحتی خرج کرد، چون اکنون در رفاه کامل زندگی میکنم… »این شخص دوسال پیش نیز برنده‌ی لاتاری شده‌بود!

نوسان حساب بانکی شما به سیستم باورهای شما وابستگی شدیدی دارد. وقتی شناخت خوبی از خود و نیازهایتان نداشته‌باشید، حساب بانکی‌تان نیز در حال تغییر خواهدبود. تفکرات ما کیفیت زندگی ما را کنترل می‌کنند.

 

مزایای بی‌پولی

مردم بی‌پول هیچ‌گاه این سوال را از خودشان نمی‌پرسند: «من چرا از بی‌پولی خوشم می‌آید؟» مزایای بی‌پولی عبارتند از:

  • احساس می‌کنم خدا مرا بیشتر دوست دارد… فقرا از انسان‌های خوشبخت هستند
  • اگر فقیر باشم، دیگر کنار دوستانم احساس گناه نمی‌کنم
  • مردم با دلسوزی با فقیر رفتار می‌کنند
  • نیازی نیست به خودم سخت بگیرم
  • مجبور به تغییر عادات خود نیستم
  • بهتر از همه‌ی این‌ها، می‌توانم دیگران را بخاطر فقر خود مقصر بدانم!

اگر رو‌راست باشیم، لیاقت فقر و بی‌پولی را داریم! بیشتر مردم از پول‌دار بودن هراس دارند ولی می‌دانیم که ترسناک نیست! هر چیزی تلافی دارد، حتی پول‌دار بودن!

 

باورهای مادی والدین

والدین شما جملات زیر را اغلب تکرار می‌کنند:
پول در‌آوردن آسان است، ما پول زیادی داریم، هروقت پول خرج کنیم، پول بیشتری بدست می‌آوریم و …

یا اغلب جملات زیر را می‌گویند:
پول ریشه‌ی فساد است، پول روی درخت رشد نمی‌کند، ما از عهده‌ی هزینه‌ی آن بر نمی‌آییم و …

اگر با لیست دوم آشنایی بیشتری دارید، باورهای والدین‌تان برای شما حقیقت می‌یابد. دغدغه‌ی مالی آنان به دغدغه‌های شما تبدیل می‌شود.

 

با پول راحت باشید!

بیشتر مردم در مورد پول و رابطه‌ی جنسی، احساس شرم می‌کنند. آیا تا به حال متوجه شدید که پول‌دادن به دیگران چقدر سخت است؟ آنها احساس شرم می‌کنند و شما می‌گویید: «راحت باش، من به آن پول نیازی ندارم.» شما خبر دارید که آنان با خوردن نان و آب زنده‌اند! شخصیت‌شان را زیر سوال می‌برند، احساس شرم می‌کنند و مورد توهین قرار می‌گیرند و با این حال می‌گویند: «ممنون، من به پول شما احتیاج ندارم.»
بعضی از ما‌ها حتی در صحبت در مورد پول دچار مشکل می‌شویم. دستمزد یک هفته‌مان را به دوست‌مان قرض می‌دهیم و وقتی به آن نیاز داریم نمی‌دانیم چگونه آن را با او درمیان بگذاریم: «میدانی؟!…»، « یادته؟»، «خب واقعا مهم نیست، نیاز خاصی ندارم…»، « اگر واقعا مشکلی نیست…»، « فقط میخواستم بدانم…» بجای اینکه فقط با یک جمله، خواسته‌ی خود را بیان کنیم: «می‌توانی پول مرا پس بدهی؟»
وقتی در شغل یا رابطه‌ای راحت نیستید، در آن موفق نمی‌شوید. اگر در مورد پول و صحبت در مورد آن هم راحت نباشید، آن را از دست می‌دهید. البته این بیشتر مربوط به حس نا‌خود‌آگاه می‌باشد؛ از چیز‌هایی که برایمان عجیب است، پرهیز می‌کنیم.

خلاصه‌ی کلام:
برای این‌که چیز‌های خاصی در زندگی داشته‌باشید، باید با آنان راحت برخورد کنید. برای پول در‌آوردن، با پول راحت باشید!

 

من اگر زیاد داشته باشم، دیگران کم خواهند داشت

بد‌ترین دیدگاه ممکن است! چند نفر از ما باور داریم که با خوشبختی ما، دیگران زجر می‌کشند؟ چه کسی این عقیده را بین مردم پخش کرده‌است؟ کسانی که کامیاب نیستند!
اگر بابانوئل وارد اتاق شما شده و یک میلیون دلار روی میزتان بگذارد، آن را قبول نمی‌کنید؟ معلوم است! با آن پول می‌توانید ماشین بخرید، به مسافرت بروید، لباس‌های گران قیمت بپوشید و در رستوران‌های لوکس غذا بخورید. همه‌ی افرادی که در تعامل با شما هستند از این پول بهره می‌برند. با این حال عده‌ای با این باور بزرگ می‌شوند که خوشبختی ما باعث محرومیت دیگران می‌شود که صحت ندارد! کامیابی شما نه تنها دیگران را محروم نمی‌کند، بلکه به آنان کمک هم می‌کند.

 

خودتان را لوس کنید!

زندگی چیز بامزه‌ای است! اگر به چیزی غیر از بهترین قانع نشوید، بهترین‌ها را بدست می‌آورید.

W. Somerset Maugham

اگر می‌خواهید دنیا با شما خوب رفتار کند، با خودتان خوب رفتار کنید. چگونه می‌توانید با لباس‌های سوراخ، احساس کنید که آدم مهمی هستید؟! فرِد می‌گوید: «سوراخی در لباس من وجود دارد که کسی نمی‌تواند آن را ببیند. پس مشکلی پیش نمی‌آید.» فرِد! تو می‌توانی سوراخ را ببینی و بدنت آن را حس می‌کند! تو تنها کسی هستی که می‌توانی حس خاص‌بودن را به خود ببخشی. اگر به خود افتخار نکنی، دیگران به تو افتخار نمی‌کنند.

محل زندگی‌تان را به مکانی تبدیل کنید که وقتی در آن راه می‌روید، احساس خوبی داشته‌باشید. ویژگی‌های شخصیتی‌تان را وارد دکوراسیون خانه بکنید. در صورت نیاز با صاحب خانه‌ی خود در مورد آن حرف بزنید.
پاکیزگی هزینه‌ای ندارد. زندگی در یک اتاق تمیز، بهتر از زندگی در یک کاخ نا‌مرتب است. خانمی از همسرم جولی پرسید: «با دوازده دلار برای تزئین خانه چه بخرم؟» او پاسخ داد: «جارو!»

 

از چیزی که داری لذت ببر

چند نفر از ماها میوه‌ها را در کاسه‌های پلاستیکی رنگ‌رفته نگه می‌داریم؟ در حالی که ظروف میوه‌خوری زیبای‌مان را در کمد چیده‌ایم! ما می‌میریم و تمام آن اشیا را برای فرزندان خود باقی می‌گذاریم تا آن‌ها را بشکنند! پس قبل از مرگ‌تان خودتان آن‌ها را بشکنید! مردی را می‌شناسم که نمی‌خواست ماشینش را بفروشد. او از ملافه‌های کهنه، روکشی برای ماشینش ساخته‌بود که حس می‌کردم داخل سبد ماشین لباسشویی نشسته‌است!
من از همسرم جولی چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام. او فلسفه‌ی جالبی دارد: «خود را لوس کنید، به خودتان برسید، خانه‌ی تمیزی داشته باشید تا احساس خوشبختی به سراغ‌تان بیاید.»

هر چیزی بر چیز دیگری تاثیر دارد.طرز راه رفتن‌تان بر گفتار شما اثر دارد. نحوه‌ی لباس پوشیدن‌تان بر احساس‌تان اثر دارد. احساس مسئولیتی که به خود دارید، نسبت به دیگران هم خواهید داشت. همسرم جولی، تنها کسی است که حتی پیژامه‌ی شیک می‌پوشد! پیژامه‌ی او از جنس ابریشم است!

کار‌هایی که برای خودم انجام می‌دهم، چه تاثیری در رسیدن به اهدافم دارد؟

تاثیر زیادی دارد! خوشبختی را جذب کنید تا خوشبخت شوید. فرِد می‌گوید: وقتی موفق شوم، به زندگی خودم سرو‌‌سامان می‌دهم. فرِد کار اشتباهی می‌کند. برای موفقیت باید مثل افراد موفق رفتار کند.

خلاصه‌ی کلام:
خوشبختی صرفا چیزی وابسته به مادیات نیست. کامیابی نوعی شیوه‌ی زندگی می‌باشد.

 

نحوه‌ی برخورد با مشکلات مهم است

بر اساس داستان‌های افسانه‌ای، کیمیا‌گر‌های قرون وسطا، فلزات را به طلا تبدیل می‌کردند. در یک کلام، همه‌ی ما لازم است برای دیدن باطن اتفاقات، کیمیا‌گر باشیم. حوادث روزمره مثل سقوط هواپیما، تصادف ماشین، طلاق، دعوا با گارسون که در ظاهر بدشانسی بنظر می‌آیند، به اتفاقات خوبی بدل می‌شوند. آیا این بدان معناست که برای پای شکسته باید خدا را شاکر باشیم؟ لزوما نه! ولی اگر این اتفاق برایتان افتاد، بخاطر نبود شکستگی‌های وخیم‌تر، شکر‌گزار باشید. شاید بپرسید: «این اتفاق چه سودی برای من دارد؟»

  • برای معامله‌ای که زندگی پیش رویتان می‌گذارد، سپاس‌گزار خواهید‌بود
  • آرامش بیشتری خواهید داشت
  • به‌جای اینکه اتوبوس زندگی را هل دهید، در حال راندن آن هستید!

آدم عیب‌جو می‌گوید: «این کار نوعی بی‌ریایی است، من نمی‌خواهم آدم ساده‌لوحی باشم.» دیدگاه نا‌درستی است. وقتی در برابر ناملایمات با ترس برخورد نکنیم، احساس قدرت بیشتری پیدا خواهید کرد.

 

تازمانی که فکر می‌کنید چیزی فاجعه است، برای همیشه فاجعه خواهد ماند

بیایید فرض کنیم که اخیرا طلاق گرفته‌اید و وضع زندگی‌تان خوب نیست. با این طرز فکر، اوضاع زندگی بهتر نخواهد‌شد. یا در پنجاه سالگی از کار اخراج شده‌اید و بهترین سال‌های عمر‌تان دیگر به پایان رسیده‌است. اگر این‌گونه باور کرده‌اید، کارتان تمام است!
آیا من می‌گویم که اگر رفتار‌تان منفی است، یعنی کاری برای بهبود زندگی‌تان نمی‌کنید؟ تقریباً. وقتی منفی جذب کنید، اتفاقات منفی می‌افتد. معشوقه‌تان شما را تنها می‌گذارد، رئیس‌تان مشکل ایجاد می‌کند و صاحب خانه شما را بیرون می‌اندازد. حوادث طبق توقعات ما رخ می‌دهند. لحظه‌ای که عقیده‌ی خود را نسبت به چیزی عوض می‌کنید، انسان‌ها و فرصت‌های جدیدی به سراغ شما می‌آیند.

خلاصه‌ی کلام:
مصیبت‌ها در اصل مصیبت نیستند. آنان فرصت‌هایی هستند تا نظرتان را عوض کنید. شاید بپرسید: «فرصت‌ها با بیماری، بی‌پولی و مشکلات همسرم خود را نشان می‌دهند؟» جواب مثبت است!

در زندگی نباید بیش از حد خوش بگذرد!

خانمی را ملاقات کردم که می‌گفت: «من تا به حال کاری را که دوست داشتم انجام نداده‌ام. من خودم را فدا کرده‌ام.» و من با خود فکر می‌کنم که چه داستان غم‌انگیزی!
قرار بود زندگی خوش بگذرد! پرندگان هر روز صبح آواز بخوانند. بچه‌ها بدون دلیل بخندند و مردم نمایش دلفین‌ها و سگ‌ها را تماشا کنند. این جهان می‌تواند پر از زیبایی و شادی باشد. اگر در ذهن خود فرو برده‌اید که زندگی، خوشی ندارد، ایراد از طرز فکر شماست.

برای خوش‌گذرانی وقت خاصی اختصاص دهید. کار بیش از حد باعث خستگی و نا‌امیدی می‌گردد. با خود صبور باشید و از زندگی لذت ببرید. وقتی همه چیز بر وفق مراد است و صدایی از درون می‌گوید: «خوشی مدت زیادی دوام نمی‌آورد »با خود بگویید: «شاید همین خوشی باعث شود حال بهتری داشته باشم.»

ماریا معمارزاده


نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید