انتشار این مقاله


شادی در لحظات سخت ؛ بی‌خیال باش!

تنها کاری که باید بکنید این است که در زمان حال زندگی کنید.

کتاب بودایی‌ها راجع به وابستگی، مطالب زیادی نوشته است. شما هم حتما چیزهایی راجع به آن می‌دانید. وقتی کسی را تعقیب می‌کنیم، فرار می‌کند! چرا؟ چون آن ها را تعقیب می‌کنیم! ما سعی می‌کنیم تا افراد را در روابط به تله بیندازیم ولی آن‌ها از هر راهی برای فرار استفاده می‌کنند. اگر آنها را رها کنیم، به سویمان بازمی‌گردند.

آیا پیش آمده که هفته‌ها به دنبال یک آپارتمان مناسب برای سکونت باشید ولی جای مناسبی پیدا نکنید؟ با خستگی بی‌نهایت، دست از جستجو برمی‌دارید و ناگهان خانه‌ی مورد علاقه‌تان را پیدا می‌کنید. حتی بعد از این‌که اجاره‌نامه را امضا کردید، خانه‌های بهتر و مناسب‌تری را می‌یابید!
آیا برایتان اتفاق افتاده که مدت‌ها به دنبال کار باشید ولی آگهی استخدامی پیدا نکنید؟ به محض اینکه در جایی مشغول به کار شوید، پیشنهادات کاری زیادی دریافت می‌کنید! یا حتی وقتی بخواهید چیزی را بفروشید، مثل کالسکه و لپتاپ، کسی به آن‌ها نیازی ندارد. بعد از این‌که آن‌ها را دور انداختید، همه خریدار خواهند شد!
آیا تا به حال شنیده‌اید که زن و شوهری، بچه‌ای را به فرزندی قبول کنند و بعد از چند مدت، خبر بارداری زن به گوش‌تان برسد؟ این جا چه خبر است؟!

وقتی نتوانیم شغل یا آپارتمان دلخواه‌مان را پیدا کنیم، افکار منفی و ناامیدکننده به ذهن‌مان خطور می‌کند و روی چیزهایی که نداریم تمرکز می‌کنیم. وقتی ذهن‌مان پر از افکار ” خدای من! من جایی برای زندگی ندارم” است، در واقعیت هم جایی برای زندگی پیدا نمی‌کنیم.
وقتی بگوییم “من شریکی برای زندگی یا بلیتی برای پرواز ندارم” ذهن‌مان روی نداشته‌هایمان متمرکز شده و با کمبود آن‌ها مواجه خواهیم شد.

با به دست آوردن چیزی که می‌خواهیم، فکر ما از “من به این نیاز دارم” به “من آن را دارم” تبدیل شده و امواج مغزی را تحت تاثیر قرار می‌دهد. باور به این که “من آن را دارم” یکی از قدرتمندترین جملاتی است که می‌توان به ضمیر ناخودآگاه القا کرد. “من همه‌ی چیزهایی را که می‌خواهم، دارم” نوعی تفکر مثبت برای داشتن زندگی آسان‌تر و آسوده‌تر است.

فرِد می‌گوید: “تو نمی‌فهمی! من چیزی را که می‌خواهم، ندارم. هر زمان که آن‌ها را بدست آورم، شادتر خواهم بود.” من کاملا تو را درک می‌کنم فرِد! ولی همان‌طور که قبلا گفتم، نتیجه‌ی این تفکر، چندان جالب نیست.
حرف مرا قبول نکن! به مدت یک ماه در هر موقعیتی که قرار گرفتی، با خود بگو: ” من تمام چیزهای مورد نیازم را دارم” یک ماه با خود تکرار کن که ” زندگی‌ام به بهترین صورت پیش می‌رود” به تدریج متوجه تغییر زندگی‌ات خواهی شد. به چگونگی‌اش فکر نکن، فقط کاری را که باید انجام دهی، انجام بده.

خلاصه‌ی کلام:
حقه‌ی بازیِ زندگی، شاد بودن و قدردانی است.

عدم وابستگی

عدم وابستگی به معنی عدم علاقه‌مندی نیست. می‌توان بدون وابستگی، مصمم و مشتاق بود. افرادی که از این موضوع اطلاع دارند، می‌دانند که درنهایت، با تلاش و پشتکار، پاداش خود را می‌گیرند. آن‌ها معتقدند که “اگر بار اول پیروز نشوم، دفعه‌ی دوم یا دفعات بعدی حتما موفق می‌شوم.”

فرض کنید به شرکت کامپیوتری لونی لَری درخواست استخدام داده‌اید. به شدت هیجان‌زده هستید و خود را برای مصاحبه‌ی کاری آماده می‌کنید. متنی نوشته و آن را بارها جلوی آینه تمرین می‌کنید. کفش نو خریده و موهایتان را کوتاه می‌کنید! صبح زود به مصاحبه رفته و بهترین مصاحبه را ارائه می‌دهید.
چه اتفاقی می‌افتد؟ شما را به خانه می‌فرستند! مطالعات بیشتری انجام داده و برای شغل‌های دیگری درخواست می‌فرستید. اگر در لونی لَری استخدام می‌شدید، خوشحال بودید، ولی اکنون باید به سمت جلو پیش بروید تا موقعیت‌های بهتری نصیب‌تان شود.

کسانی که مشتاق و مصمم نیستند، می‌گویند: “چرا باید برایم مهم باشد و چرا باید تلاش کنم؟” کسانی که وابسته هستند، می‌گویند: “اگر این را بدست نیاورم، می‌میرم!” ولی افرادی که مصمم هستند می‌گویند که “چه این یا آن، شغل دل‌خواهم را بدست می‌آورم، مهم نیست که چقدر طول بکشد.”

خلاصه‌ی کلام:
طبیعت چیزی راجع به ناامیدی نمی‌داند! طبیعت به دنبال تعادل است و شما نمی‌توانید همزمان ناامید و متعادل باشید. قرار نیست زندگی یک چالش بی‌پایان باشد. بی‌خیال باشید! بی‌خیالی سهل انگاری نیست، بلکه عدم وابستگی است. چیزی مثل تلاش زیاد!

کسب فرصت‌ها

در بخش دوم با کارولین آشنا شده‌اید. او چهل سال از عمرش را به مدیریت هتل‌های مختلف سراسر دنیا گذرانده است؛ هتل‌هایی در هیمالیا، تایلند شمالی و املاکی در سیدنی. موضوع جالب اینجاست که:
او هیچ تحصیلاتی در مدیریت هتل یا مهمانداری ندارد و
او هرگز به طور رسمی برای یک شغل، درخواست نداده است.

شاید بگویید: “من به ازای ده دلار در ساعت، همبرگر درست می‌کنم و تو در مورد زنی صحبت می‌کنی که مدیریت هتل‌های مختلفی را بر عهده دارد؟!” درست است! این زن هرگز بیکار نبوده است. او چهارده شغل مدیریت را در طول چهل سال برعهده داشته که برای هیچکدام درخواست نداده است. این خوش‌شانسی نیست.

چرا کارولین مثل آهنربا، فرصت‌های شغلی را به خود جذب می‌کند؟ چون از بیکار بودن نمی‌ترسد. او هیچ وابستگی به شغلش ندارد. تجربیات او در هر کار، با تجربیات سایر کارمندان متفاوت است، چون دیدگاه متفاوتی نسبت به کار دارد.
او می‌گوید: “خیلی جالب است! من به اندازه‌ی کافی در مدیریت مهارت ندارم ولی فرصت‌های خوبی نصیبم می‌شود! من به سرمایه‌گذاری پنهان اعتقاد دارم. مطمئنم که بهترین فرصت شغلی در بهترین زمان به سراغم می‌آید.”

کارولین برای مدتی مدیر یک شرکت بود که خودش خبر نداشت! “من برای این شغل درخواستی ندادم. حدود پنج ماه در یونان بودم که همسرم دیوید، درخواست استخدام داده بود. وقتی با رئسای شرکت ملاقات کردیم، آن‌ها به این نتیجه رسیدند که من برای این شغل فرد مناسب‌تری هستم. وقتی از هواپیما پیاده شدم، دیوید به من تبریک گفت که از فردا کار جدیدم را شروع خواهم کرد!”

اگر گذری بر هتل‌های کارولین کرده باشید، متوجه خواهید شد که:
او کارمندان‌اش را دوست دارد، با مهمانان خوش برخورد است و در زمان حال زندگی می‌کند.
راز او این است: “بدون ترس، در زمان حال زندگی کن” وقتی غرق در لحظه شوی، زندگی جذاب‌تر می‌شود.

زندگی در زمان حال

اغلب مسافران هواپیما به محض فرود چه کار می‌کنند؟ وقتی چرخ‌های هواپیما با آسفالت برخورد می‌کند، آنها وسایل‌شان را در دست دارند تا از در خروج بیرون بروند! با وجود اینکه باید بیست‌و‌پنج دقیقه برای گرفتن چمدان‌هایشان صبر کنند، باز هم برای خروج از هواپیما عجله می‌کنند! وقتی آن‌ها عجله کنند، شما هم عجله می‌کنید! این یک عادت است. و به همین دلیل مهماندار هواپیما دوباره تکرار می‌کند که “برای جلوگیری از خطرات احتمالی، در صندلی‌هایتان نشسته و کمربند‌هایتان را ببندید.”

ما اغلب اوقات زندگی را در حال انتظار هستیم، “اگر این را بدست بیاورم، سراغ آن یکی می‌روم… من باید فلان جا باشم ولی الان اینجا هستم”

معلمان مذهبی تاکید می‌کنند که در زمان حال زندگی کنیم، ولی آیا مهم است؟

البته که مهم است! وقتی شاد و مشتاق هستید، به قدرت دنیا متصل می‌شوید. هنگامی که ناراضی، غمگین و وابسته هستید، زندگی شما را به حال خود می‌گذارد و در این صورت، نمی‌توانید از قدرت جذب استفاده کنید. کلید زندگی بهتر، حس شادی در لحظه است، نه هفته‌ی بعد، نه وقتی که دوست‌تان از شما خواستگاری کند، نه زمانی که شرق دنیا به صلح برسد!

تنها کاری که باید بکنید این است: لحظه به لحظه زندگی کنید. با اینکار، بسیاری از مشکلات‌تان حل می‌شود.

خلاصه‌ی کلام:

زندگی تا زمانی خوب پیش می‌رود که بفهمید:
چیزی مهم‌تر از زمان حال وجود ندارد.
لازم نیست کسی را تحت تاثیر قرار دهم یا به کسی غیر از خودم تبدیل شوم.
من همانی هستم که هستم.
من تمام امکانات لازم برای شاد بودن را دارم.


داستان جِنی

من در پانزده سالگی مدرسه رابدون هیچ هدفی ترک کردم. وقتی بیست‌ودو ساله بودم، یکی از دوستانم از من پرسید که ” چرا به دانشگاه نمی‌روم؟” این فکر هرگز به ذهنم نرسیده بود! همیشه فکر می‌کردم که دانشگاه برای بچه‌های “پول‌دار و باهوش است” من در دانشگاه ثبت‌نام کردم و به طور شگفت‌انگیزی از آن‌جا فارغ التحصیل شدم. همچنین، با عشق زندگی‌ام، الکس، آشنا شدم.

الکس با استعداد، مهربان، جذاب و موسیقی‌دان بود. متاسفانه، او به دو چیز علاقه داشت، نوشیدنی الکلی و هر نوع مواد مخدری که پیدا می‌کرد. الکس هم از لحاظ گفتاری و هم رفتاری، خشن بود. من بهانه‌های مختلفی می‌آوردم. مدام به خود می‌گفتم که “او مهاجر است، والدین سخت‌گیری داشته و کسی حس هنری او را درک نمیکرده است.” من و الکس صاحب دو فرزند بودیم، پسری به نام جِکس و دختری به نام مارلی. بعد از هشت سال، به خاطر آرامش و امنیت خودم، با فرزندانم خانه را ترک کردم.

وقتی جِکس چهارماهه بود، متوجه شدم که او مشکل شنوایی دارد. در کریسمس، عمویم با صدای بلند در حال صحبت بود. کل خانواده گوش‌هایشان را گرفته بودند ولی جِکس کوچک‌ترین واکنشی نشان نمی‌داد. آزمایشات پزشکی نشان داد که او کاملا ناشنواست. ناشنوایی او، مرا آشفته نکرد؛ می‌خواستم نهایت سعی‌ام را بکنم تا جِکس هم بتواند با دیگران ارتباط برقرار کند. هر دوی ما زبان اشاره را یاد گرفتیم و جِکس قبل از سه سالگی، کاملا به آن مسلط شد. او یک کودک شاد و بازیگوش بود.

ولی بیماری بعدی جِکس، حال مرا دگرگون کرد. او در مدرسه بسیار پرخاشگر و عصبانی شده بود. در هفت سالگی، پزشکان تشخیص دادند به سندرم آشر مبتلاست و در آینده‌ای نزدیک، بینایی‌اش را از دست خواهد داد. نا‌بینا و ناشنوا؟ زبان اشاره چه کمکی می‌کرد؟ چه کسی به او اهمیت می‌داد؟

زندگی‌ام نابود شد. از هر نوع مشکل روحی مثل خشم، افسردگی، ناراحتی، دلسردی و سوگ رنج می‌بردم. قصد داشتم اول جِکس را به قتل برسانم وسپس خودکشی کنم.

پزشکان هیچ امیدی به برگشت بینایی او نداشتند، ولی تمام تلاش‌شان را کردند. ما به طب سنتی، طب سوزنی و داروهای گیاهی و ویتامین روی آوردیم.

فاجعه‌ی دیگری که اتفاق افتاد این بود: جِکس به سندروم تورِتز مبتلا شد. سندرومی که در آن فرد حرکات و صداهای غیرقابل کنترلی بروز می‌دهد. ما نمی‌توانستیم کاری برایش بکنیم، ولی بچه‌های مدرسه این را نمی‌فهمیدند. گاهی بچه ها هم می‌توانند بدجنس باشند.

مثبت اندیشی

گاهی ساعت سه صبح از خواب بیدار می‌شدم و به جِکس فکر می‌کردم: “چه اتفاقی برایش می‌افتد؟” فکر کردن درمورد آینده‌ی او، مرا ناامید می‌کرد، ولی سعی می‌کردم تا به زمان حال فکر کنم، لذا:

به جنبه‌های مثبت زندگی‌ام فکر می‌کردم. هر شب لیستی از خاطرات و اتفاقات خوب زندگی‌ام را می‌نوشتم.
همیشه در زمان حال زندگی می‌کردم.
به طور مرتب ورزش می‌کردم و روابط اجتماعی‌ام را گسترش می‌دادم.
مدیتیشن و آرامش ذهنی را تمرین می‌کردم.

در نهایت، باور کردم که آینده‌ی جِکس خوب است. با خود می‌گفتم: “حتی با داشتن سه حس، جِکس می‌تواند زندگی کند. غذاهای لذیذ بخورد و ورزش کند. برقراری ارتباط شاید برایش آسان نباشد، ولی ممکن است.” به تدریج که بینایی او از دست می‌رفت، با شرایط سازگارتر ‌می‌شد و جایی برای ترس من باقی نمی‌ماند.

فقط باید بی‌خیال می‌شدم. وقتی جِکس وارد دبیرستان شد، با دو فرد ناشنوای خارق العاده، هم خانه شد که یکی از آن‌ها به سندرم آشر مبتلا بود. آن دو نفر بهترین دوست و مربی او شدند و کمک زیادی به ما کردند تا با وضعیت جِکس کنار بیاییم.

سال‌های آخر مدرسه، جِکس آرام‌تر و خوشحال‌تر بود، ولی مثل یک فرشته بی‌نقص نبود! او علایق و استعدادهای زیادی نسبت به هم سن و سالانش داشت. او یک باغچه‌ی سبزیجات برای خود ساخته بود و به صورت پاره وقت در رشته‌ی باغبانی درس می‌خواند. او با سگ‌اش در سواحل اطراف شهر قدم می‌زد، برای دیدن دوستانش، با وسایل نقلیه‌ی عمومی به آن طرف شهر می‌رفت. او از آشپزی، شنا کردن، طراحی و نقاشی لذت می‌برد. یک بار وقتی به خانه آمدم، دیدم که بخشی از اتاقش را با رنگ تیم مورد علاقه‌اش، رنگ کرده است!

جِکس، مدرک غواصی‌اش را بدست آورد، ما با کوسه‌ها و وال‌ها شنا می‌کردیم و سوار بالن می‌شدیم. ما با هم، کل آسیا را گشتیم. او به کامپیوتر علاقه‌ی خاصی داشت و در بازی‌های کامپیوتری و علم تکنولوژی نابغه بود. جِکس به طور آنلاین با دوستانی از کانادا، اندونزی و نیوزلند، گاهی به طور همزمان صحبت می‌کرد.

اکنون، جِکس دوست دختری به نام کریستی دارد. آن‌ها قرار است به زودی به خانه‌ی مشترک‌شان نقل مکان کنند. کریستی مسئولیت اداره‌ی خانه را برعهده دارد و جِکس، مسئول شادی و تفریح خانه است!

و من؟ من با مرد بی‌نظیری به نام دیوید آشنا شدم که ناشنواست. جِکس او را دوست دارد. من خوشبخت‌ترین و شادترین فرد روی زمین هستم! در طول عمرم تجربیات زیادی کسب کردم و زندگی مرا به هر سمتی کشاند. همه چیز تغییر می‌کند. چیزی که امروز طاقت فرساست، روز بعد بهتر می‌شود. زندگی همچنان ادامه دارد…


ماریا معمارزاده


نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید