یک بحث زیستشناختی
در کتابی نوشته بود که عشق و گرسنگی به دنبال هم میآیند! نمیدانم، شاید اینگونه باشد ولی بر نکتهای واقفم و آن هم این است که تغذیه و تناسل به دنبال هم اند. ما به دنبال غذا هستیم تا رشد کنیم، بالغ شویم، نسل آیندهی خودمان را بسازیم تا آنها بتوانند حیات رنجور ما را که فرسوده شده ادامه دهند. شاید هم کمی بر کیفیت آن افزودند.
در ابتدائیترین موجودات (البته منظور از ابتدائی ساده نیست، آنها پیشگامان حیات در زمین اند و تکامل خود را دارا هستند) به نظر میرسد که علت تقسیم شدن رعایت نسبت سطح به حجم میباشد؛ سلول دو نیم میشود تا بتواند نسبت سطح به حجم را حفظ کند. شاید و قریب به یقین دلایل دیگری هم وجود دارد که را چرا یک سلول دو نیم میشود ولی گذشته از دلیل، این واقعه قطعی است و بین باکتری و تکسلولیها اتفاق میافتد. با این حال در این مقطع جنس نر و ماده مشخص نیست و به احتمال قوی عشقی هم وجود ندارد!
این تقسیم درست است که در موجودات مختلف، اشکال متفاوتی به خود گرفته ولی جوهرهی ادامهی حیات در کل هستیست. هر چه از سرمنشأ حیات فاصله میگیریم بر تنوع افزوده میشود؛ هیدر با جوانه زدن تولیدمثل میکند و به کمک والد خود غذا بدست میآورد، ولی همین که بالغ شد بر سر غذا با او رقابت کرده و سرانجام از اصلش جدا میشود.
کار به جایی میرسد که دیگر تقسیم خشک و خالی جواب نمیدهد و دو تکسلولی باید هستههای خود را در هم بیامیزند. همجوشی هستهها اتفاق میافتد و با تقسیم آن تنوعی حاصل میشود که مایهی نیرومندی خواهد بود. در واقع آنها با انجام این عمل کاری را انجام میدهند که ما با ازدواج انجام میدهیم. انسانها هم با ازدواج نیرومندتر شده و آمیزش نژادها مایهی از سر گرفتن جوانی و نشاط آنان میشود.
درست است که همجوشی آمیزشی پرمعنیست ولی زیاد شباهتی به عشق ندارد! در خط تکامل کمی جلوتر میرویم. در پاندورینا که مرکب از یک مستعمرهی ۱۶ سلولی است با سلولهای جنسی آشنا میشویم. سلولهای ریزی که برای ترکیب با یکدیگر سر از پا نمیشناسند. با این حال تفاوتی بین این سلولها مشاهده نمیشود. در ایدورینا کمکم طبیعت شروع به کشف احساس جنسی میکند؛ سلولهای ریز به دنبال سلولهای بزرگ و ثابت میگردند.
با این که در موجودات کاملتر شاهد تمایز دو جنس از هم و پدید آمدن اندامهای تناسلی هستیم ولی طبیعت در این کار تردید کرده است. هنوز هم در موجودات فراوانی این دو بخش در یک فرد وجود دارند. مثال جالبی از تقسیم ناقص این دو بخش هم وجود دارد. درسینگام نوعی انگل در احشا پرندگان است. در این جا موجود بزرگتری میبینیم که ظاهراً ماده است؛ چون تخم میگذارد ولی موجود کوچکتر دیگری هم در کنار آن وجود دارد که به چهت وابستگیش نمیدانیم باید به اون مرد بگوئیم یا نه! در حشرات معمولاً اینگونه است؛ جنس ماده غالب میباشد و برتری نر فقط در پرندگان و پستانداران دیده میشود؛ چون بیشتر بار توالد بر دوش اوست.
با این وضعیت به ذهن میرسد که جنس نر نوعی اندام جدا شده از ماده باشد که برای باروری آن تمایز یافته ولی شواهد نشان میدهد جنس نر برای باروری ضروری نمیباشد. هنوز هم گونههایی هستند که با وجود این که یکسال به شیوهی جنسی تولیدمثل میکنند ولی سال بعد جنس نری در کار نیست. بکرزایی در موجودات زیادی در غیاب نر دیده میشود و در آزمایشگاه هم میتوان حتی این امر را محقق ساخت. با این وجود پس علت تکامل جنس نر چه بوده است؟
شاید ضرورت بارور کردن از راه پیوند علت این امر بوده باشد. تنوعی که از این راه بدست میآید و نر و ماده ژنهای مختلف خود را به اشتراک میگذارند کلید حل این معماست. طبیعت هر چه در توان دارد انجام میدهد تا آنهایی که توان آمیزش با خود را دارند این کار را انجام ندهند. معمولاً ساختار گلها که اندام تناسلی گیاهان هستند به گونهای است که بخش نر آن نتواند بخش ماده را بارور کند. این کار ادامه مییابد تا آن جا که عوامل روانشناختی و اجتماعی ازدواج برادر و خواهر را به شدت نهی مینمایند و حتی ازدواح درونقبیلهای نیز محدود میشود.
پس از تمایز جنسیت در بین گونهها، طبیعت معطوف بر آن شده تا شرایط آمیزش را بین آنها فراهم سازد. به اینجا که میرسیم گشادبازی طبیعت شروع میشود. برای رسیدن گردههای گلها به تخمدان آنها دست باد در کار است؛ میلیونها میلیون سلول جنسی گیاه در هوا شناورند تا بلکه به هم برسند و آمیزشی بین غریبهها صورت بگیرد! مادهی سگماهی قریب به ۳ میلیون تخم حمل میکند که میتوان با آن ۶ هزار ساندویچ خاویار دست کرد. شاهماهی که دیگر هیچ! هزاران هزار شاهماهی نر و ماده در هم میآمیزند و هر کدام سلولهای جنسی خود را به دریا میریزند، چنان که سطح دریا سفید میشود. در این بین صیادان از عشقبازی (!) آنها استفاده کرده و به صید خود میپردازند و طبیعت بیبندوبار به قیمت حفظ بقا، جان افراد را به سخره میگیرد.
حتی در گونهی انسان نیز چنین است؛ از چندین هزار تخمک یک زن در طول عمرش و چندین میلیارد اسپرم در روزگار ما فقط ۲ تا بچه به دنیا میآید. با این حال در موجودات بالاتر راههای زیادی به وجود آمده تا این زحمات هدر نرود و از نسل بعد مراقبت بیشتری به عمل بیاید. خوب اینها چه ربطی به عشق دارد؟ میتوان گفت عشق در این مرحله جای گشادبازی طبیعت را میگیرد. مواظبت مادری در سایهی عشق به وجود آمده بین زوج تکوین فرزندان را بیمه میکند. به تدریج خانواده مانند یک رحم بیرونی میشود که از بچه مراقبت خواهد کرد و هر چه طول این مدت پرورش بیشتر باشد، تمدن پیشرفت خود را بیشتر مدیون آن خواهد بود.
مقالهی مرتبط: عشق چگونه مغز را تحت تأثیر قرار میدهد؟
افلاطون میگوید که زن و مرد یکی بودند و خداوند به علت شرارت انسان آنها را از هم جدا ساخت تا برای ابد برای وحدت و یکی شدن دنبال هم باشند. این تعبیر فیلسوفانه است و به درد ما نمیخورد ولی شاید راهگشا باشد. افلاطون درست میگوید؛ شاید در ابتدا مثل کرم خاکی به هم پیوسته بودیم ولی به دلایل مذکور از هم جدا شدیم. از بین نرهای جدا شده فقط آن دستهای که برای رسیدن به ماده تقلّا نمودند موفق به تولیدمثل گشتند و این میل به وحدت به جریان حیات بدل گشت. آنهایی که این جاذبهی عجیب را نداشتند به دست تکامل حذف شدند و برتری با آنهایی بود که به دنبال عشقشان میرفتند و این شهوت به میل برتر طبیعت بدل گشت، تا جایی که با صبر و استمرار خود بر مرگ هم پیشی گرفت و عشّاق در طول تاریخ برای وصال معشوق جانبازیها کردند.
پایهی زیستشناختی عشق
به قول ارسطو باید برای بررسی هر چیزی بسط و گسترش آن را در نظر گرفت. آیا در کودکان چیزی از احساس عشق دیده میشود؟ فروید به این سؤال جواب مثبت میدهد و مکیدن سر انگشت و پستان مادر را از احتمالات شهوانی میپندارد. با این حال این فرضیات زیاد جدی به نظر نمیآیند؛ چون مطالعات بعدی رفتاری شهوانی در کودکان نیافته است.
با رسیدن دوران بلوغ و انواع نغییرات ذر اندامها، هورمونها و افکار افراد آنها برای عشق آماده میشوند. در این سن، طبیعت تمام تلاش خود را کرده است تا بیشترین جادبه را بین دو جنس به وجود بیاورد. مرد هر کاری میکند تا به چشم زن بیاید و زن از دیده میراند و به دل میجوید. این دوران، دورانی است که قدرتمندترین نیروها در بدن پدید میآید. هیچ فردی به اندازهی این دوران آرزو نداشته و خیالپردازی نکرده است.
رشد معنوی
به عقیدهی ولیلیام جیمز حیا امری غریزی نیست، بلکه اکتسابی است: زنان دریافتند که دست و دلبازی مایهی طعن و تحقیر است و این را به دختران خود یاد دادند. بعضیها میگویند که حس تملک مردان آن را به این کار واداشته است. بالاخره از هر سرچشمهای که باشد حیا برای مردان جذاب است. زنی که خود را تشریح میکند جز در لحظات اولیه برای ما جذاب نخواهد بود و رغبات ما را بعداً بندرت تحریک میکند ولی کسی که حیا دارد پاداشهای خود را برای آینده نگه داشته است. بدین ترتیب در تمدن انسانی حیا نوعی برتری برای تکامل محسوب میشود.
اگر طبیعت توالد را مستقیماً تبلیغ میکرد چیزی عایدش نمیشد. فریادهای زائوها و نوزاد چیز جالبی برای مرد نیست ولی رهایی زن از درد محرک خوبی میباشد. این مخدر برای درد مادر تردستی طبیعت است که مخارج عظیمی را برای مرد به همراه دارد و پدر کورکورانه این مخارج را تحمل میکند؛ مخارجی که بر گردن کسانی است که جرئت ادامهی حیات را دارند که شاید بیحاصل هم باشد!
شاید بر ما خرده بگیرند که خوب! پس عشق بین دو سالخورده که فرزندان خود را بزرگ کرده و تحویل طبیعت دادهاند از چیست؟ این جا که دیگر خبری از قوای جنسی و جوانی نیست! خوب جواب ما هم همین عادتی است که بین آنها به وجود آمده. برای روزهای پایانی عمر این عادت به یکدیگر و دلگرمی آنها به هم یکی از انگیزههای بزرگ برای ادامهی زندگی است. البته از نقش صبر کردن برای دیدن نتیجه توالدشان هم نمیشود گذشت.
ثروت خستگیآور است و عقل و حکمت، نور ضعیف و سردی است، اما عشق است که با دلداری خارج از حد بیان دلها را گرم میکند. این گرمی در عاشقی بیشتر از معشوقی است.