در تابستان ۱۹۵۴، اتوبوسی وارد پارک ایالتی رابرز کِیو (Robbers Cave)، واقع در کوههای روستایینشین اکلاهاما شد. یک دوجین پسربچه که هیچ کدام همدیگر را نمیشناختند از شیشههای غبار گرفتهی اتوبوس بیرون را نگاه میکردند. این برای بیشتر بچهها اولین کمپ تابستانی محسوب میشد. آنها یک هفته پارک را زیر و رو کردند، تنی در رودخانهها به آب زدند و کوهها را پیاده پیمودند. ولی نمیدانستند که قرار است چند روز دیگر گروه دیگری نیز از راه برسند؛ گروهی که آنها هم اعتقاد داشتند پارک مال خودشان است.
مظفر شریف، روانشناس اجتماعی و تیمش، در لباس مشاوران کمپ استتار کرده بودند تا به مشاهدهی مستقیم شکلگیری هویت هر یک از آن دو گروه بپردازند. گروهها برای خود نام هم گذاشتند؛ مارهای زنگی و عقابها. هر کدام برای خود پرچم، سرود، لباس کد، رهبر و پیرو، قوانین و استاندارد داشتند. دستیار تحقیقاتی شریف، O. J. Harvey میگوید:
آنها قلمروی خود را تعیین کردند. همه چیز مال “ما” بود، “مخفیگاه ما”، “رودخانهی ما”. مخصوصاً مارهای زنگی روی میدان بیسبال حساس بودند؛ میدانی که خودشان آن را تمیز و مشخص کرده بودند.
گروهها به تدریج از همدیگر شناخت پیدا کردند: وقتی مارهای زنگی چند فنجان خالی در مخفیگاه خود پیدا کردند و صداهایی از میدان بیسبال به گوششان رسید و سرانجام شروع کردند به فرستادن نفوذی! در نهایت شریف آنها را وارد یک رقابت پنج روزه کرد؛ از بیسبال گرفته تا برافراشتن چادرها. جایزهی برندهها افزایش تعداد همگروهیها و چاقوهای بزرگ و خوشدست بود. چه چیزی گیر بازندهها میآمد؟ هیچ. از اولین برخورد آنها در میدان بیسبال، مارهای زنگی و عقابها به همدیگر به چشم خصومت و شک مینگریستند.
در طی تورنومنت، بزرگترها رقابت را بین گروهها حفظ میکردند. آنها شانس برد را بین این بچهها تقسیم میکردند تا تنش زیاد شود و رقابت نفسگیر باشد. خصومت در این بین بالا گرفته بود. مارهای زنگی صورتشان را به رنگ شب درآورده و در تاریکی به کابین عقابها حمله کردند. Bill Snipes، گارآگاه بازنشتهی امروز و یکی از اعضای مارهای زنگی میگوید:
من از پنجرهی آنها بالا رفتم و تقریباً روی سر یکی از پسرها افتادم. بیدارش کرده بودم و او از این کار خوشحال به نظر نمیرسید. با هم دست به یقه شدیم. ما مکان آنها را متلاشی کردیم، آنها هم همین کار را با ما کردند. به نظر، مشاوران کمپ این خصومت جدی را طراحی کرده بودند.
روزهای تهدیدهای جنگی! و دعوا کردن با دست خالی سپری میشد و مسئولان کمپ فقط وقتی مداخله میکردند که احتمال آسیب جدی میرفت. خشونت تنها زمانی فرونشست که مسئولان یک مصیبت ساختند. آنها آب اردوگاه را قطع کردند. طی اعلان درخواست کمک برای داوطلبی، هاروی به این نکته اشاره کرد که شاید پای خرابکاران ناشناس در میان باشد؛ چرا که این پارک اکنون تاریخی از وحشیگری داشت! همهی پسران با وظیفهشناسی تام داوطلب شدند؛ انگار ایدهی دشمن مشترک اثر کرده بود.
بالای تپه، پشت اردوگاه، دو گروه خطوط انتقال آب را یافتند که با تختهسنگی بزرگ مسدود شده بود. با افزایش دما تا بالای ۴۰ درجهی سانتیگراد، آنها به این باور رسیدند که اگر با هم برای رفع انسداد کار کنند، زودتر تشنگیشان رفع خواهد شد. به نظر میآمد با طراحی چند موقعیت حل مسأله توسط شریف در هفتهی آخر کمپ سههفتهای، مرزهای گروهبندیها داشت از بین میرفت.
در راه بازگشت به خانه همه با یک اتوبوس برمیگشتند. مخالفان فراموش شده بودند. اکنون یک گروه بود که داشت سرود اکلاهاما میخواند و خوشحالی میکرد.
مطالعهی رابرز کیوِ شریف را کمتر به خاطر پایان شاد آن به یاد میآورند. در عوض تظاهراتی که نشان میدهد چقد راحت امکان دارد ما انسانها سر هیچ به جان یکدیگر بیافتیم، مورد توجهتر است؛ تنفر بدون دلیل؛ محکومیت طبیعت انسان محسوب میشود. آن سال، سالار مگسهای (Lord of the Flies) ویلیام گولدینگ هم منتشر شد و به نوعی با این مطالعه گره خورد. هر دو تحولات کودکان را در سرزمینهای وحشی شرح میدهند؛ تنزلی به وحشیگری و خشونت. شریف ذهن مخاطب خود را با نشان دادن این که تبدیل بچههای نازپرورد خانه به گانگسترهایی جوان آسان است، به چالش میکشد.
ریشههای تحقیقات شریف در اکلاهاما بسیار عمیقتر بود. شریف در سال ۱۹۲۹ و در سن ۲۳ سالگی، همزمان با موج ارسال دانشجویان توسط مصطفی کمال (آتاتورک) به امید توسعهی ترکیهی نوین، از وطن به آمریکا آمده بود. شریف تحصیلاتش را در هاروارد آغاز و در دانشگاه کلمبیای نیویورک به پایان رساند.
وقتی شریف وارد آمریکا شد، شهر در افسردگی بزرگ فرورفته بود. او از زجر کشیدن هزاران نفر از بیکاری و بیسرپناهی که مردم را آوارهی خیابانها کرده بود، وحشت کرد. در تظاهرات، مخالفتها و نژادپرستی را برای رقابت سر کار و خانه میدید. او زمزمهها را برای اتحاد با هدف تغییرات رادیکال میشنید. محرومیت از حق رأی و چیزی که به عنوان بیرحمی سرمایهداری دیده میشد، شریف را به سوی جمعی از روشنفکران سوق داد که فکر میکردند کمونیسم، چارچوبی برای فهم هرج و مرج این افسردگی بزرگ، ظهور فاشیسم، نژادپرستی و یهودستیزی ارائه داده است.
او در اولین کتاب خود در سال ۱۹۳۶، یک “جامعهی بورژوازی فردگرای رقابتی” را برای ایجاد اصطکاک بین طبقات مختلف اجتماعی مقصر دانست و معتقد بود که “خود این طبقات باید از بین بروند”.
ولی وقتی در سال ۱۹۳۷ به ترکیه برگشت، کشورش متخصصی میخواست که سرش را پائین بیاندازد و به فکر پیشرفت باشد. به همین دلیل سال ۱۹۴۴ در اولین دوره از بازداشتهای ضدکمونیستی دستگیر شد. ولی طولی نکشید که خانوادهی بانفوذش، آزادش کردند. حال که از ترکیه نومید شده بود، از دوستانش خواست تا کاری برای او در آمریکا پیدا کنند و به زودی راهی دانشگاه پرینستون شد.
این سالها که شریف به ترکیه برگشته بود، آمریکا دیگر آن آمریکای سابق نبود. جنگ جهانی دوم تمام و سیمای ایالات متحده عوض شده بود. دیگر خبر خاصی از آن روشنفکران چپ پر جنب و جوش نیویورک نبود. با این حال، شریف بود و آرمانگراییاش: در سال ۱۹۴۷ مشترکاً کتابی نوشت و در آن همدلی خود را با مارکسیسم و تحسینش از چیزی که او از آن با عنوان برتری جمعگرایی روسیه بر فرهنگ سرمایهداری آمریکا نام میبرد، اعلام کرد. با این ایدئولوژی در ذهن، او برای آزمایشی نقشه میکشید تا ثابت کند که جمعگرایی، رقابت را پس میزند.
جلوهگری نزاع
طی سالهای ۱۹۴۹، ۱۹۵۳ و ۱۹۵۴، شریف آزمایشهای کمپ تابستانی را در سه محل راه انداخت. در آزمایش ۱۹۴۹، دو قبیلهی در حال جنگ با وارد شدن گروه سوم به صحنه، متحد شدند (دشمن مشترک). سال ۱۹۵۳، گروهی از پسران را قبل از این که دو گروه بکند، با هم یکی کرد. او میخواست نشان دهد که میتواند دوستان را به دشمنان تبدیل کند. ولی نتیجه عکس بود: پسرها از کارکنانی که متهم به دعوا انداختن بودند، پیروی نکردند. شریف به آزمایش نهایی خود نزدیک میشد، “با نمایشنامهای بینقص در ذهن”. هاروی میگوید که شریف در رابرز کِیو نتایج مورد نظر خود را به دست آورد.
در طی آزمایشهای اول کمپ، تمهایی که شریف تحقیق میکرد –دوستی، دشمنی، وفاداری و خیانت- در زندگی شخصی خود شریف هم به اجرا درآمد. فضای سیاسی که او را از ترکیه فراری داده بود، با ظهور دوران جنگ سرد، در آمریکا نیز پدیدار شد. سال ۱۹۴۹، درست قبل از این که قانونگذاران کمیتهای را مسئول بررسی کمونیسم و الزام کارکنان دانشگاهها به وفاداری برای ایالات متحده نماید، پستی را در دانشگاه اکلاهاما پذیرفت. در قسمنامهای که پایش را امضا کرد نوشته بود “من در پنج سال اخیر عضو هیچ گروه متمایل به کمونیسمی نبودهام”. به عنوان دانشمندی مهاجر که روی تحقیقات نیروی دریایی کار میکرد، او مورد ظن FBI بود؛ به همین دلیل یکی از مسئولان آن، ادگار هوور، یک بازرسی علیه او ترتیب داد. افبیای با هر کس که رابطهای با شریف داشت، مصاحبه کرد. یکی از به ظاهر دوستانش گفته بود که “شریف هیچ تردیدی برای قرار دادن اطلاعات در اختیار روسها ندارد”. ولی کس دیگری این ادعا را نکرده بود؛ به همین دلیل هم ظن پلیس به او برطرف شد.
این فضای پر رعب، مسیر نمایش کارهای شریف را شکل داد. پیش از این، او طریقهی پیش آمدن خصومت را بین دو گروه شرح داده بود. شریف نوشت که رفتار پسران بازتابی از دینامیک جامعهای رقابتی است که مردم را به “دارد و ندارد” تقسیم میکند. در دورهی مککارتیسم، این میتوانست پرو-کمونیستی جلوه کند، و بین اولین یادداشتهای او از مطالعهی کمپ تابستانی ۱۹۴۹ و گزارش نهاییاش، شریف از گذشتهی سیاسی خود فاصله گرفت. او همچنین از هیچ دستکاری ممکنی که باعث شود اصطکاک بین گروهها افزایش یابد، یا با مهندسی محیط به نتایج خاصی دست یابد، دریغ نکرد.
از آخرین پیشنویس او از گزارش ۱۹۴۹ تا کتابش، آزمون رابرز کیو: درگیری بینگروهی و همکاری در سال ۱۹۵۴، شریف یک روایت ساخت که در آن طبقات اجتماعی “گروهها” بودند. نقش ایدئولوژیهای سیاسی را “محیط” بازی میکرد. و عملکرد محقق متناسب با مهندسی اجتماعی بود تا نظریهی او نادیده باقی بماند.
اگرچه در واقعیت، تیم شریف نقش فعالی در هر سه آزمایش داشتند. آرشیوی که باقی مانده نشان میدهد برای مثال در رابرز کیو، چگونه آنها پسران را برای تلافی کردن تشویق میکردند و حتی در حملات نقش داشتند.
اخلاق در تحقیقات امروزی اجازه نمیدهد چنین آزمایشهایی تکرار شوند؛ پس ما شاید هیچ وقت نفهمیم که اگر بزرگترها در رابرز کیو نبودند، چه اتفاقاتی میافتاد.
از زمان راهاندازی این آزمایش، مطالعهی رابرز کیو به کلاسیکی در روانشناسی اجتماعی تبدیل شده است و در روانشناسی رشد، علوم اعصاب و توجیهات تکاملی تبعیض، پیشداروی، تنازع و جنگ، محل رجوع محسوب میشود.
حتی در صورتی که بپذیریم، شریف جهتگیری سیاسی خاصی در آزمایشهایش نداشت، چشمپوشی از میزان مهندسی اجتماعی و چیزی که دربارهی قدرت دستکاری میدانیم، آسان مینماید. در دنیایی که نژادپرستی و قبیلهگرایی رو به رشدند، درس واقعی که میتوان از رابرز کیو گرفت، این نیست که انسانها ذاتاً به دنبال جنگ اند. به جای آن، باید فراتر از جناحهای درگیر جنگ را دید. باید از خودمان بپرسیم که تفرقه و جنگ در خدمت علاقهمندیهای –سیاسی، ملی، حقوقی- چه کسانی است.