انتشار این مقاله


داستان‌های ناگفته: پیشگام تحریک عمقی مغز؛ هیولا یا نابغه؟

روان‌پزشک رابرت هیث سر بیماران خود را سیم‌پیچی می‌کرد تا مراکز لذت را مغز آن‌ها تحریک کند.

به سکانسی از یک فیلم کلاسیک از ژانر وحشت می‌ماند. مردی پشت به دوربین روی صندلی می‌نشیند. رد سیم‌ها را از روی پوست سر او می‌گیریم و به یک دستگاه مجهز الکتریکی می‌رسیم. تنها صدا، غژغژی است که از وسیله‌های صنعتی به گوش می‌رسد. “به این گوش کن”. مرد دیگری در روپوش سفید آزمایشگاه که شباهت کمی به به ستاره‌ی سینما، گریگوری پک دارد می‌گوید “مثل صدای هواپیمایی است که موتوهایش به جان کندن افتاده‌اند. این صدای یک مغز بیمار است“.

سال ۱۹۵۸ بود که شبکه‌ی تلویزیونی CBS برای تهیه‌ی گزارش درباره‌ی یک درمان آزمایشی برای بیماری‌های روانی به دانشگاه Tulane در نیواورلئان می‌رود. رابرت هیث، مسئول بخش نورولوژی و روان‌پزشکی دانشگاه، با روپوش سفید، توضیح می‌دهد که چگونه در حال درمان اسکیزوفرنی با کاشت الکترود در اعماق مغز بیماران است. او از این الکترودها برای تحریک مناطقی استفاده می‌کند که فعالیت الکتریکی غیرعادی نشان می‌دهند، و همزمان با این کار، از لذت‌درمانی نیز استفاده می‌کند.

رابرت هیث در حال نشان داد کاشت الکترود AP/REX/Shutterstock
رابرت هیث در حال نشان داد کاشت الکترود AP/REX/Shutterstock

حتماً بخوانید: تحریک عمقی مغز


این هیث است که دارد بازی را پیش می‌برد. او هیچ ایده‌ای از این ندارد که قرار است ۱۵ سال بعد به اتهام راه انداختن “آزمایش‌های نازی” استثماری، تبدیل به یکی از منفورین علمی شود. فقط این نیست؛ این روزها که تحریک عمقی مغز (DBS) شاهد تحقیقات هیجان‌انگیزی است، دستاوردهای او اغلب زیر قالیچه جارو می‌شود که حداقل از نظر برخی‌ها ناعادلانه است.

پس از بررسی اسناد و ویدئوها و مصاحبه با همکاران سابق و یکی از بیماران هیث، من به این باور رسیدم که این پیشگام تحریک عمقی مغز هم باید سرآمد زمان خویش محسوب شود، هم محصول ناقص آن.

ظهور هیث به سال ۱۹۴۹ برمی‌گردد. زمانی که دانشگاه Tulane فراخوانی برای جذب دانشمندان بابرنامه و آینده‌دار ترتیب داد و هدفش تبدیل شدن به “هاروارد جنوب” بود. هیث، روان‌پزشک ۳۴ ساله‌ی آن زمان فرم درخواست را پر کرد. زمینه‌ی مورد علاقه‌ی او اسکیزوفرنی بود؛ “ویرانگرترین بیماری در پزشکی” و او می‌خواست روشی رادیکال را آزمایش کند.

اگر قرار دادن الکترود در مغز بسیار افراطی به نظر می‌رسد، این را در نظر داشته باشید که آن زمان هنوز داروهای درمان اسکیزوفرنی در دسترس نبود. جایگرین‌ها ولی بستری کردن افراد در مراکز درمانی و آلوده کردن با مالاریا به عنوان “تب درمانی” بود که ثابت شد می‌تواند کشنده باشد. لوبوتومی نیز در آن روزها روی بورس بود. هیث کسانی را که برای درمان اسکیزوفرنی تحت عمل لوبوتومی قرار گرفته بودند ارزیابی کرد و به این نتیجه رسید که پروسه‌ی از بین بردن ارتباطات در قشر فرونتال مغز کمک کمی در قبال هزینه‌ای گزاف می‌کند. و اغلب ناتوان‌کننده و دارای عوارض جانبی برگشت‌ناپذیر است.

به نظر هیث، مشکل اصلی اسکیزوفرنی، انهدونیا، ناتوانایی در لذت بردن و احساس مثبت، بود. این یعنی ساختارهای عمقی مغز که مسئول احساسات هستند، نقطه‌ی عطف این بیماری می‌باشند. نظریه‌ی او القای لذت با تحریک الکتریکی این ساختارها بود تا با این کار بیماران از انزوای ذهنی درآمده و به درمان پاسخ دهند.

منطقه‌ی هدف هیث سپتوم بود. جایی است مغز که در آن زمان قسمتی از سیستم لذت مغز حساب می‌شد. او چیزی ارزشمند را کشف کرده بود: سپتوم قسمتی را در بر گرفته است که امروزه به آن نوکلئوس اکومبوس می‌گویند. گرهی کلیدی در مدار پاداش ما.

پس از آزمایش روی گربه، تیم هیث به مرحله‌ی کارآزمایی روی بیمارانی رسیدند که به همراه خانواده‌هایشان، تجربه‌های خام را به درمان‌های استاندارد ترجیح می‌دادند. محققان الکترودهای سپتال را روی سر ۲۰ فرد قرار دادند. آن‌ها جلسات درمان یک ساعتی را در هفته، و برخی برای چند ماه تجربه کردند و بر اساس رساله‌ی هیث (مطالعاتی در اسکیزوفرنی) نزدیک به نیمی از بیماران در فالوآپ یک ساله شاهد نشانه‌های بهبودی بودند. ولی ثابت شد که جراحی برای کاشت الکترود خطرناک است: سه تا از بیماران تشنج پیدا کردند. بدتر از آن، دو تا از بیماران با عفونت آلوده شدند و حتی یکی از آن‌ها جان خود را از دست داد.

هیث در نهایت پرونده را با این نتیجه‌گیری که تحریکات هیچ نفع دائمی برای بیماران اسکیزوفرنی ندارد، مختومه کرد. ولی تا زمان ایجاد یک تکنیک جدید، امن و دقیق‌تر به منظور کاشت الکترود، او به طور قابل اعتمادی مشاهده کرده بود که تحریک سپتوم موجب احساس لذت می‌شود. بنا به همین مشاهدات، او آزمایش‌هایش را به بیمارانی با دیگر تشخیص‌ها، مثل افسردگی بالینی نیز تعمیم داد.

همزمان با درمان بیماران، تیم هیث شروع به نقشه‌بندی مدارهای مغزی کردند که در آن زمان فکر می‌شد علت اساسی عوارض در آن‌ها نهفته باشد. هیث تحت بررسی موشکافانه‌ی خود ساختارهای مغز را تحریک و تجربیات بیماران را ثبت کرد: لذت، ناراحتی، اضطراب و تجدید خاطره.

ویدئوی آرشیوی از بیمار A-10 کاراکتر این جلسات را به نمایش می‌گذارد. این بیمار ارتشی سابق با اسکیزوفرنی پارانوئید است که مشکلاتی با خشم خارج از کنترل دارد. هیث از او می‌خواهد اتفاقی را به یاد بیاورد و در این زمان فعالیت غیرعادی توسط الکترود از هیپوکامپ ثبت می‌شود. سپس یک تحریک الکترودی در همان نقطه همان مرد آرام را فوراً وادار به خشم می‌کند تا داد بزند: “من عصبانی ام، می‌کشمت دکتر!” همان قدر که تماشای این ویدئو سخت است، همان قدر هم در مخالفت با گفت‌وگوی چند دقیقه‌ی بعد قرار می‌گیرد. گفت‌وگویی که A-10 تجربه‌اش را برای هیث توضیح می‌دهد و آن احساسات را با وقایع قبل مقایسه می‌کند.

در آن زمان، سایکوآنالیز در اوایل کار خود بود و بسیاری از هم‌عصران هیث اعتقادی به راه‌های بیولوژیک به منظور درمان بیماری‌های روانی نداشتند؛ به همین دلیل از چنین روش پیشگامانه‌ای رویگردان بودند. با این حال آزمایش نسبتاً متفاوتی بود که جرقه‌ی سقوط هیث را زد.

هیث در مقاله‌ی ۱۹۷۲ خود، “تحریک سپتال برای آغاز رفتار دگرجنس‌گرایی در یک مرد هم‌جنس‌گرا”، تلاشش را برای استفاده از تأثیر لذت به منظور “تبدیل” یک مرد هم‌جنس‌گرا (B-19) که از “جایگزین‌هایی برای تجربه‌ی لذت” شاکی بود، توصیف کرد. این مرد در نهایت به خاطر “فقدان مردانگی” کارش به خودکشی کشید.


حتماً بخوانید: منطقه‌ای از مغز که با جهت‌گیری جنسی مردان همجنسگرا ارتباط دارد


با الکترودهایی کاشته شده در مغز، به این مرد ۲۴ ساله یک دکمه‌ی خود تحریک‌کننده داده شده بود تا هنگام تماشای فیلم‌های بزرگسالانه‌ی دگرجنسی فشار دهد. هیث گزارش می‌کند که “B-19خودش را تحریک کرد تا… تقریباً ارضا و خشنودی تمام و کمال و هنگام پایان کار شدیداً اعتراض داشت که چرا تمام شد”. پس از چندین جلسه بر اساس گزارش‌ها “او برای تلاش به فعالیت دگرجنسی تمایل نشان داد”. ملاقاتی با یک روسپی توسط آزمایشگاه ترتیب داده شد. بعداً B-19 رابطه‌ای طولانی مدت با جنس مخالف، علیرغم روابط همجنسگرایی گزارش کرد. با این که این مطالعه‌ی موردی بسیار هیجان‌انگیز است ولی تعیین ارزش علمی آن دشوار می‌باشد.

در آن زمان، هم‌جنس‌گرایی یک مشکل روانی محسوب می‌شد ولی زمان خیلی زود عوض شد. پس از انتشار کارهای هیث، یکی از مجلات نیو ارلان از “آزمایش‌های نازی” نوشت. طولی نکشید تا در یکی از کنفرانس‌ها بیرون از محل، علیه او اعتراض صورت گرفت. به زودی پول کارهای او تدریجاً کمتر و کمتر شد و زندگی شغلی‌اش رو به قهقرا رفت.

فراز و فرودهای هیث نشان می‌دهد که چقدر علم به شخصیت‌ها وابسته است و چگونه زمان همه چیز را تعیین می‌کند. هلن میبرگ، عصب‌شناسی که تحریک عمقی مغز مدرن را برای افسردگی در سال ۲۰۰۵ معرفی کرد، هیث را این گونه توصیف می‌‌کند که تاکنون حق کارهایش ادا نشده بود، ولی حالا قهرمان است.

امروزه، گزارش رسمی داستان به وجود آمدن تحریک عمقی مغز این است که در دهه‌ی ۱۹۸۰ برای درمان بیماری پارکینسون ابداع شده و فقط اخیراً به منظور درمان افسردگی مقاوم، آنورکسی، سندرم توره و اختلال وسواس فکری-عملی مورد آزمایش قرار گرفته است. هدف مورد علاقه در چندین زمینه نیز نوکلئوس اکومبوس (همان سپتوم هیث) است. در واقع، این یکی از دو هدف مورد آزمایش در یک مطالعه‌ی ابتدائی تحریک عمقی مغز در اسپانیا در سال گذشته بود که برای تسکین انهدونیا در بیماران اسکیزوفرنی مقاوم به درمان پایه‌ریزی شده است.

اگر امروز کارهای هیث یادآوری شود، معمولاً افراد زمینه‌ی آن دوران را فراموش کرده و او را با استانداردهای امروزی قضاوت می‌کنند. بدون تردید او بحث و جدال آفرین بود و در برخی موقعیت‌ها، حتی دانشمندی ضعیف. با این وجود، ادعای من این است که روش پیشگامانه‌ی او، تفاوت زیادی با تحریک عمقی مغز امروزی ندارد، به جز این که تکنولوژی مورد استفاده پایه‌ای تر شده است.

روان‌پزشکان کمی هستند که نام او را تا به حال شنیده باشند، ولی انعکاس کارهای او، همه جا هست.

علی تقی‌زاده


نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید