هر چه داریم همین حالاست. این که چقدر میتوانیم در زمان حال زندگی کنیم، میزان آرامش خاطر و تاثیرگذار بودن ما را تعیین میکند. مهم نیست دیروز چه گذشت و فردا چه خواهد شد، ما اکنون در لحظۀ حال به سر میبریم. پس طبق این دیدگاه، کلید خوشبختی و خرسندی ما باید در متمرکز بودن ذهنمان در لحظۀ حاضر باشد!
یکی از زیباییهای کودکان این است که آنها در لحظۀ حاضر غرق میشوند. آنها میتوانند خود را کاملاً درگیر کاری که انجام میدهند کنند، چه نگاه کردن به سوسک باشد، چه نقاشی کردن، چه ساختن قلعۀ شنی و یا هر کار دیگری که انرژی خود را بر روی آن بگذارند.
بسیاری از ما با بزرگ شدن، هنر فکر کردن و نگرانی در آن واحد برای چندین موضوع را فرا میگیریم. ما اجازه میدهیم مشکلات گذشته و دغدغههای آینده، زمان حال را برایمان شلوغ کند، تا حدی که تیرهروز و بیفایده شویم.
ما لذتها و شادی خود را نیز به تعویق میاندازیم و این فکر را در سر میپرورانیم که روزی در آینده همه چیز خیلی بهتر از حالا خواهد شد.
دانش آموز دبیرستانی با خود میگوید:” وقتی مدرسهام تمام شد و دیگر مجبور نبودم کارهایی را که میگویند انجام دهم، همه چیز عالی خواهد شد!”. مدرسه تمام میشود و ناگهان میفهمد که تا وقتی خانه را ترک نکند، خوشحال نمیشود. خانه را ترک کرده و دانشگاه را شروع میکند و خیلی زود تصمیم میگیرد که ” وقتی مدرکام را گرفتم، آنوقت خوشحال میشوم!” بالأخره مدرکاش را میگیرد اما متوجه میشود تا کار پیدا نکند خوشحال نخواهد بود.
او کار پیدا میکند، اما باید از کاری سطح پایین شروع کند. درست حدس زدید! هنوز نمیتواند خوشحال باشد. با گذر سالها او خوشبختی و آرامش خاطر خود را به تعویق میاندازد تا اول نامزد کند، ازدواج کند، به دنبال خرید خانه برود، شغل بهتری دستوپا کند، خانواده تشکیل دهد، بچهها را به مدرسه بفرستد، مدرسۀ بچهها تمام شود، بازنشسته شود … و بمیرد، قبل از آن که به خود اجازه دهد عمیقاً خوشحال باشد. تمام لحظههای حال او صرف برنامهریزی برای آیندهای که هرگز نرسید، میشود.
آیا میتوانید با این داستان ارتباط بر قرار کنید؟ آیا کسی را میشناسید که خوشبختی خود را به زمان آینده موکول کرده باشد؟ خوشحال بودن بدان معناست که تا حد امکان درگیر زمان حال باشید. ما هستیم که تصمیم میگیریم در طول سفر خوشحال باشیم، نه فقط زمانی که به مقصد رسیدیم.
به همین ترتیب، ما گذراندن زمان با عزیزانمان را نیز به تعویق میاندازیم. چند سال پیش تحقیقی در آمریکا انجام شد تا تعیین کند پدر یک خانوادۀ طبقۀ متوسط، چقدر زمان مفید با کودکان خود سپری میکند. برای نظارت بر میزان ارتباط روزانه بین پدر و فرزند، به بلوز شرکتکنندگان میکروفون وصل شد.
این تحقیق نشان داد که پدر یک خانوادۀ طبقۀ متوسط، روزانه حدود ۳۷ ثانیه زمان مفید با فرزند خود میگذراند. بدون شک بسیاری از این پدرها برنامههای خوبی برای گذراندن زمان با عزیزانشان داشتند اما “وقتی که فشار کاری کم شد”، ” وقتی پول در حساب بانکی بود” و … . نکته این است که هیچکدام از ما تضمینی برای این که فردا اینجا باشیم نداریم. ما فقط همین حالا را داریم.
زندگی در لحظه همچنین به این معناست که از هر چه انجام میدهیم به خاطر خودش لذت ببریم نه برای نتایجی که در آینده خواهد داشت. اگر در حال رنگ کردن بالکن جلوی خانه خود هستید، میتوانید از هر ضربۀ قلمو، از یادگرفتن هر آنچه که کمک میکند، کار را به بهترین نحو انجام دهید، لذت ببرید و در تمام مدت از نسیمی که به صورتتان میخورد، پرندگانی که روی درختان آواز میخوانند و هر آنچه در اطراف رخ میدهد، آگاه باشید.
زندگی در زمان حال به معنای بالا بردن آگاهی برای لذت بردن از لحظه است، نه برای چشم بستن بر روی آن. همۀ ما این انتخاب را داریم که لحظه به لحظه به معنای واقعی زندگی کنیم و به خود اجازه دهیم که تحت تاثیر قرار گیریم.
هنگامی که ما در زمان حاضر زندگی میکنیم، ترس را از ذهن خود دور مینماییم. اصولاً ترس، نگرانی از اتفاقاتی است که ممکن است در زمان آینده رخ دهد. این نگرانی میتواند تا حدی فلجکننده باشد که انجام هر کار سازنده را غیرممکن کند.
شما تنها زمانی که بیکار هستید، ترس شدید دارید. لحظهای که اقدام به انجام کاری میکنید و واقعا کاری انجام میدهید، ترستان فروکش میکند. زندگی در زمان حال یعنی بدون ترس از عواقب، کاری انجام دهیم. این بدان معناست که به خاطر درگیر شدن با کاری، تلاش کنیم، نه برای رسیدن به پاداش آن.
باید به یاد داشته باشید که نمیتوانیم چیزی را با چیز دیگر جایگزین کنیم. اگر نگرانیهایی در سر دارید، مثلا این که ماشینتان خراب شده، یا این که شغل خود را از دست دادهاید، و یا این که همسرتان شما را ترک کرده، امر آسانی نیست که ذهن خود را پاک کنید و به آرامش برسید. آسانترین راه برای بهبود شرایط ذهنی این است که کاری انجام دهید، درگیر شوید و مداخله کنید. کاری انجام دهید! هر کاری.
به دوست قدیمیتان زنگ بزنید یا دوست جدیدی پیدا کنید، به باشگاه ورزشی بروید، بچهها را به پارک ببرید و یا به همسایهتان در گلکاری باغچه کمک کنید.
در انتظار اتفاقات
آیا تا به حال متوجه شدهاید که وقتی منتظر تاکسی هستید، هیچ وقت نمیآید؟ این قضیه برای مسائل دیگری نیز که در انتظارشان هستیم صدق میکند. از همین رو ضربالمثلی قدیمی میگوید:”سماوری که به آن نگاه کنی هیچوقت جوش نمیآید”.
مشابه آن، وقتی است که مدت زیادی در انتظار یک تماس تلفنی هستید. پس از انتظار طولانی که انگار ساعتها گذشته، تصمیم میگیرید سر خود را با کار دیگری گرم کنید و همان موقع تلفن زنگ میخورد.
هرگاه ما در انتظار نامه، افراد، شغل ایدهآل، همسر مناسب، حوادث فوقالعاده، غذای اصلی در رستوران، کریسمس و یا هر چیز دیگری که میخواهیم باشیم، زمان زیادی برای رسیدن آن میگذرد و گاهی هرگز نمیرسد.
اصلی وجود دارد که میگوید “در زمان حال زندگی کن و در انتظار محقق شدن چیزی نباش”. اگر به خود بگوییم” من باید برای خوشحال بودن فلان چیز را داشته باشم”، آن وقت شرایط طوری میشود که خلاف آن را ثابت کند.
بخشش
تصمیم به بخشیدن خود یا شخص دیگر، به معنای زندگی در زمان حال است.
“هرگز مادرم را به خاطر این کارش نمیبخشم!”
“نمیتوانم خودم را ببخشم!”
آیا این عبارات آشنا هستند؟ اگر ما حاضر به بخشیدن کسی نیستیم، پس در واقع “به جای اقدام برای بهبود مسائل ترجیح میدهیم در گذشته سیر کنیم، و شخص دیگری (و یا خودمان) را مقصر بدانیم.” وقتی خود را نمیبخشیم، در واقع انتخاب میکنیم که در عذاب وجدان مانده و اندوه فکری بیشتری برای خود بتراشیم.
بخشیدن دیگران
بعضیها معنای بخشش را غلط فهمیدهاند. آنها فکر میکنند اگر مادرشان را به خاطر بد بودنش نبخشند، این مشکل مادرشان است. این مشکل مادرشان نیست، بلکه مشکل خودشان است! وقتی بخشش را دریغ میکنیم، زجر میکشیم. بیشتر مواقع حتی شخص مقصر، نمیداند در ذهن ما چه میگذرد! شخص مقصر با شادی به زندگی ادامه میدهد در حالی که ما در عذاب فکری به سر میبریم.
برادرزنم را برای این که مرا به جشن کریسمس دعوت نکرد، نمیبخشم، پس منم که زجر میکشم. او دچار مشکل نمیشود، او بیخوابی نمیکشد، او ناراحت نیست، او مزۀ بدی در دهاناش حس نمیکند، اما من حس میکنم. بیدلیل نیست که به ما توصیه شده “کسانی را که به ما تعدی میکنند، ببخشیم”. این تنها راهی است که میتوانیم خوشحال و سلامت بمانیم. نبخشیدن یکی از بزرگترین عوامل مریضی است، زیرا ذهن ناخوش سبب ناخوشی جسم میشود.
علاوه بر این، تا زمانی که دیگران را مقصر ناخوشی خود میدانیم، از گردن گرفتن مسئولیتهای خود شانه خالی میکنیم. سرزنش کردن دیگران، کسی را به جایی نرسانده است. هرگاه دست از سرزنش دیگران کشیدیم، میتوانیم قدمی به سوی بهبود بخشیدن اوضاع برداریم. سرزنش کردن، بهانهای برای مواجه نشدن با حقیقت است، بهانهای برای آنکه کاری انجام ندهیم.
فرِد ممکن است بگوید “تو را میبخشم، اما نمیتوانم فراموشش کنم”. آنچه واقعاً میگوید این است که “تو را کمی میبخشم، اما میخواهم بخشی از آن را در ذهنم نگه دارم که هر وقت لازم شد به تو یادآوری کنم”. بخشش واقعی یعنی رها کردن.
به نظر من درک این حقیقت بسیار مهم است که همۀ ما به بهترین نحوی که میدانیم زندگی میکنیم. ما در طول راه مرتکب اشتباهات زیادی میشویم، بعضی اوقات از روی ندانستن عمل میکنیم، گاهی کارهای احمقانهای انجام میدهیم، با این حال در حد دانش خود آن را به بهترین نحو ممکن انجام میدهیم. هیچکس در لحظۀ تولد چشم باز نمیکند که بگوید:”عالیست! این شانس بزرگ من است تا زندگیام را خراب کنم!”
پدر و مادرمان، ما را بهترین نحوی که میدانستند تربیت نمودند. بر اساس دانش خود، و الگوهایی که داشتند، با شجاعت پا به قلمرو ناشناختهای به نام “والد بودن” گذاشتند. سرزنش بیپایان آنها به خاطر تربیت افتضاحشان، بیحاصل و مخرب است.
برخی افراد هرگز پدر و مادر خود را نمیبخشند و زندگی خود را خراب میکنند تا نشان دهند والدینشان چقدر افتضاح عمل کردند! آنها سعی دارند این پیام را برسانند که ” تقصیر توست که من مفلس و تنها و ناراضی هستم پس حالا ببین که چگونه زجر میکشم!”
سرزنش دیگران ما را به جایی نمیرساند. آنچه انجام شده، دیگر انجام شده است. شکایت کردن دربارۀ آن چیزی را عوض نمیکند. سرزنش کردن آب و هوا، تاثیری ندارد. در مورد سرزنش دیگران نیز همینطور است.
هنگامی که بخشایش را انتخاب میکنیم، یک اصل شگفتانگیز به عمل میآید. وقتی نگرش خود را نسبت به دیگران تغییر میدهیم، رفتار آنها نیز تغییر میکند. گویی لحظهای که نگرش خود را تغییر میدهیم، دیگران به این تغییر انتظارات ما پاسخ میگویند.
بخشیدن خود
اگر بخشیدن دیگران، کار دشواری است، بخشیدن خود مان، حتی دشوارتر هم هست. بسیاری از مردم، به دلیل آنچه کاستی خود میپندارند، کل زندگی خود را صرف مجازات ذهنی و فیزیکی خود میکنند. برخی پرخوری میکنند، برخی کمخوری میکنند، برخی تا سرحد فراموشی مشروب میخورند. گروهی خیلی حساب شده، روابط خود را نابود میکنند، و عدهای در بیپولی یا مریضی زندگی میکنند. این مصیبت ریشه در اعتقادی دارد که میگوید “من کارهای زشتی انجام دادهام، من گناهکارم” و یا “من لیاقت سلامتی و خوشبختی را ندارم”. بیمارانی هستند که باور ندارند لایق سلامتی و خوشبختیاند.
اگر احساس گناه میکنید، نظر من این است که به اندازۀ کافی خودتان را عذاب دادید. چرا به این کار ادامه میدهید؟ اگر یکی دو سال دیگر هم احساس گناه کنید به چیزی کمک نمیکند.
احساس گناه را دور بیندازید، با این که کار آسانی نیست. این که ذهن خود را مثل جسم سالم نگه دارید، زحمت زیادی میبرد، اما ارزش این زحمت را دارد.
خوشبختی
آبراهام لینکلن میگوید:”بیشتر مردم به همان اندازهای که باور دارند، احساس خوشبختی میکنند.” اتفاقاتی که در زندگی ما رخ داده خوشبختی ما را تعیین نمیکند بلکه واکنش ما نسبت به این حوادث تعیینکننده است.
فِرِد ممکن است به دلیل از دست دادن کار خود تصمیم بگیرد شغل جدیدی پیدا کند، به دنبال فرصتهای جدیدی برود و یا به صورت مستقل شروع به کار کند. بیل، برادر او، ممکن است در شرایطی مشابه، تصمیم بگیرد از طبقۀ بیستم ساختمان پایین پریده و به همه چیز پایان دهد. یک مرد با آغوش باز به استقبال این شرایط میرود، در حالی که دیگری خود کشی میکند! یک مرد فاجعه میبیند و دیگری فرصت.
شاید همه چیز را خیلی ساده کرده باشم، اما همچنان حقیقت این است که ما تصمیم میگیریم در زندگی چگونه عمل کنیم (و حتی اگر کنترل همه چیز را از دست دهیم، این باز هم تصمیم خود ماست. شاید با خود بگوییم “زندگی کمی برای من سخت شده، فکر کنم بهتر است مدتی دیوانه باشم!”).
این که احساس خوشبختی کنیم همیشه کار آسانی نیست. این کار ممکن است یکی از دشوارترین چالشهایی باشد که با آن مواجه میشویم و گاهی نیاز به فراخوانی تمام اراده، ایستادگی و تأدیب نفس داشته باشد. بلوغ به معنای آن است که مسئولیت خوشبختی خود را به گردن بگیریم و بر آنچه داریم تمرکز کنیم نه آنچه نداریم.
ما به همان میزان که افکار خود را تعیین میکنیم، خوشبختی خود را رقم میزنیم. این ما هستیم که افکارمان را به وجود میآوریم، نه دیگران. برای آنکه خوشبخت باشیم باید ذهن خود را روی افکار خوب متمرکز کنیم. اما چقدر از زمان خود را صرف افکار منفی میکنیم؟ تمجیداتی را که میشنویم انکار میکنیم، اما ذهن خود را تا هفتهها درگیر حرفهای برخورنده میکنیم. اگر اجازه دهیم، تجربۀ بد یا سخن تند و زننده ذهنمان را مشغول خود کند، از عواقب ناشی از آن رنج خواهیم برد. به یاد داشته باشید که شما ذهن خود را کنترل میکنید.
برخی از مردم تعاریف را برای چند دقیقه و تهمتها را تا سالها به یاد میآورند.
آنها زباله جمع کن میشوند، و زبالههایی که ۲۰ سال پیش به سوی آنها پرتاب شده را با خود میکشند. ماری ممکن است بگوید:”هنوز به یاد دارم که سال ۱۹۶۳ به من گفت چاق و احمق هستم!” هر تعریفی که ماری از آن موقع و یا حتی دیروز شنیده فراموش شده اما هنوز زبالۀ سال ۱۹۶۳ را با خود میکشد.
به یاد دارم وقتی ۲۵ ساله بودم، روزی از خواب بیدار شدم و با خود تصمیم گرفتم که دیگر احساس بدبختی کردن بس است. با خود گفتم “اگر میخواهی روزی انسان خوشبختی باشی چرا از امروز شروع نکنی؟” آن روز تصمیم گرفتم تا خیلی خوشحالتر از همیشه باشم. حیرت زده شدم. واقعا جواب داد!
پس از آن، از دیگر مردم خوشحال پرسیدم چگونه به خوشبختی رسیدند؟ جواب آنها بدون استثنا با تجربۀ شخصی من یکی بود. آنها پاسخ میدادند به اندازه کافی بدبختی، دلشکستگی و تنهایی کشیدیم که تصمیم گرفتیم شرایط را تغییر دهیم.
کمال و خوشبختی
اگر ما خوشحال نیستیم به این دلیل است که زندگی آنطور که میخواهیم نیست. زندگی با انتظارات ما مطابقت ندارد و به همین دلیل خوشحال نیستیم. و به همین خاطر میگوییم “وقتی خوشحال خواهم بود که …” اما زندگی بیعیب نیست. زندگی یعنی شاد شدن، ناامید شدن، گاهی به دست آوردن و گاهی از دست دادن. پس تا زمانی که میگوییم “وقتی خوشحال خواهم بود که …” در حال فریب دادن خودمان هستیم.
خوشبختی یک تصمیم است. بسیاری از مردم طوری زندگی میکنند که انگار روزی به “خوشبختی” میرسند، همانطور که به یک ایستگاه اتوبوس میرسند. آنها فکر میکنند که روزی همه چیز جور میشود، نفسی عمیق خواهند کشید و گفت :” خوشبختی… بالاخره رسیدم!” از همین رو داستان زندگی آنها، همان ” وقتی خوشحال خواهم بود که … ” میباشد.
این تصمیمی است که هر کدام از ما باید بگیریم. آیا حاضریم روزانه به خود یادآوری کنیم که زمان بهره بردن از آنچه داریم محدود است و یا زمان حال را با آرزوی آیندهای بهتر میگذرانیم؟
متن زیر را پیرمرد ۸۵ سالهای نوشته، که از مرگ خود مطلع شده بوده است. این نوشته با موضوع بحث ما مرتبط است.
اگر میتوانستم زندگیام را دوباره شروع کنم، سعی میکردم اشتباهات زیادی مرتکب شوم. آنقدر بیعیب نمیبودم، کمی راحتتر میگرفتم. سرحالتر میبودم. رفتاری احمقانهتر از آنچه داشتم، بروز میدادم. اصلاً موارد کمتری را جدی میگرفتم. دیوانهوارتر رفتار میکردم. آنقدر بهداشتی نمیبودم.
بیشتر خطر میکردم، بیشتر سفر میکردم، از کوههای بیشتری بالا میرفتم، در رودخانههای بیشتری شنا میکردم، به جاهایی که تا به حال ندیده بودم میرفتم. بیشتر بستنی و کمتر لوبیا میخوردم. بیشتر غصۀ مشکلات واقعی را میخوردم نه مشکلات خیالی!
آخر میدانید، من از آن دسته آدمهایی بودم که تمام مدت، محتاطانه، ملاحظهکارانه و عاقلانه زندگی میکردم. اوه، ولی لحظههای خوب و به یاد ماندنی هم داشتم، و اگر میتوانستم از نو زندگی کنم چنین لحظههایی را بیشتر تجربه میکردم، لحظه به لحظه.
من از آن دسته آدمهایی بودم که بدون دماسنج، فلاسک، دهانشویه، کت بارانی و چتر نجات، جایی نمیرفتم. اگر از نو زندگی میکردم، بار سبک تری برای سفر میبستم.
اگر میتوانستم از نو زندگی کنم، از قبل بهار تا اواخر پاییز، پا برهنه میماندم. بیشتر چرخوفلک سوار میشدم، طلوعهای بیشتری را تماشا میکردم، با کودکان بیشتری بازی میکردم، اگر میتوانستم از نو زندگی کنم. اما نمیتوانم.
آیا این پیام، گوشزد زیبایی نیست؟ ما زمان زیادی برای زندگی در این کرۀ خاکی نداریم. بیایید از آن، بیشترین استفاده را ببریم. این مرد پیر، متوجه شد که برای خوشبخت بودن، برای لذت بردن از زندگی، لازم نیست دنیا را تغییر دهد. دنیا همان طور که هست زیباست. او باید خودش را تغییر میداد.
این دنیا کامل نیست. میزان نارضایتی ما، فاصلۀ بین حقیقت و توقعات ماست. اگر دست از توقعات خود برداریم، خوشبختی آسانتر میشود. سپس میتوانیم توقعات خود را اولویتبندی کنیم و اگر اولویتهای ما برآورده نشد، باز هم میتوانیم خوشحال باشیم.
یک استاد مذهبی به شاگردش، که به دنبال سعادت بود، گفت:”راز آن را به تو میگویم. اگر میخواهی خوشحال باشی، پس خوشحال باش!”.
کنار آمدن با افسردگی
همۀ ما با سختیهای بزرگسالی در زندگی مواجه میشویم، تنها میمانیم، نمیتوانیم قبوض را پرداخت کنیم، شغلمان را از دست میدهیم، عزیزی را از دست میدهیم. در این مواقع نمیدانیم چگونه به زندگی ادامه دهیم. اما در هر صورت، زندگی ادامه مییابد.
ممکن است نگرش ما به زندگی خدشهدار شود و همه چیز را غمناکتر از آنچه هست ببینیم. آیندهای پر از مشکلات میبینیم و با خود میاندیشیم چگونه کسی میتواند با چنین مشکلاتی کنار آید.
احمقانه است کسی که به سفر یک روزه میرود، بار یک عمر را به همراه ببرد. از این رو اصلا جای تعجب نیست که خیلیها، نگرانیهای ۲۵ سال آینده خود را به همراه میکشند و نمیدانند چرا زندگی اینقدر دشوار است. ما برای سر کردن ۲۴ ساعت در هر روز طراحی شدهایم، نه بیشتر. غصه خوردن برای مشکلات فردا، بیفایده است.
دفعۀ بعدی که مایوس بودید از خود بپرسید «آیا به اندازۀ کافی هوا برای نفس کشیدن دارم؟ آیا غذای کافی برای امروز دارم؟» اگر پاسخ شما مثبت بود، پس اوضاع رو به راه است!
ما اغلب فراموش میکنیم که مهمترین نیازهای ما در نهایت برآورده میشود. داستان مردی که با دکتر رابرت شولر تماس گرفت، خیلی جالب است. گفتوگو از این قرار است:
– دیگر تمام شد. من تمام شدم. تمام پولم رفت. همه چیز را از دست دادم.
– آیا هنوز قادر به دیدن هستی؟
– بله، هنوز میبینم.
– آیا هنوز قادر به راه رفتن هستی؟
– بله هنوز میتوانم راه بروم.
– ظاهراً هنوز هم قادر به شنیدن هستی، وگرنه با من تماس نمی گرفتی.
– بله هنوز میشنوم.
– خوب پس، به نظر من هنوز همه چیز داری. تنها چیزی که از دست دادی، پولت است!
سوال دیگری که میتوانیم از خود بپرسیم این است که “بدترین اتفاقی که میتواند بیفتد چیست؟” و اگر این اتفاق افتاد، آیا زنده میمانم؟ ما اغلب مسائل را از آنچه هست بزرگتر نشان میدهیم. بدترین اتفاق ممکن، احتمالاً ناخوشایند است اما پایان دنیا نیست.
سوال بعدی که باید از خود بپرسید این است که ” آیا خودم را زیادی جدی گرفتهام؟” آیا تا به حال شده، موضوعی که برای دوستانتان مهم نیست، شما را یک هفته بیخواب کند؟ این بدان دلیل است که ما خودمان را زیادی جدی میگیریم. ما فکر میکنیم، کل دنیا ما را زیر ذره بین گذاشته است. اما اینگونه نیست. و یا حتی اگر اینگونه باشد، بدون شک شما به بهترین نحوی که میدانید، زندگی میکنید.
سوال بعدی این است:”چه درسی از این وضعیت گرفتم؟” اگر موشکافانه و با ادراک نگاه کنیم، معمولاً میتوانیم از شرایط سخت زندگیمان چیزی بیاموزیم. حفظ توازن و آگاهی برای درس گرفتن از شرایط سخت و فهمیدن دلیل آن، کار دشواری است. مردم خوشبخت، همیشه سختیها را به چشم تجربهای آموزنده میبینند. آنها سر خود را بالا نگه میدارند، خنده بر لب دارند و میدانند که پس از این تجربیات، انسانهای کاملتری خواهند بود. البته گفتن این جمله از انجام آن آسانتر است!
سوالی دیگر: اگر شرایط واقعا جدی به نظر برسد، آیا تا ۵ دقیقۀ بعدی دوام میآورم؟ وقتی آن ۵ دقیقه را سر کردید، گذراندن ۵ دقیقه بعد از آن را در نظر بگیرید. باید لقمههای کوچک برداریم. این کار از سوءهاضمه جلوگیری میکند و سرتان را نیز گرم نگه میدارد. برای خود، یک کار ۵ دقیقهای در نظر بگیرید که بتوانید تمام انرژی خود را روی آن بگذارید. وقتی سرمان گرم است خیلی حس خوبی داریم.
دیگر چه کاری میتوانیم انجام دهیم؟ بهترین کار برای آنکه حس خوبی داشته باشید، این است که برای شخص دیگری، کاری انجام دهید. نگرانی مفرط و ترحم به خود، ناشی از توجه بیش از حد به خودمان است. همان لحظۀ اولی که کسی را خوشحال میکنید، حس خوبی به شما دست میدهد. حال این کار چه فرستادن گل به آنها باشد، چه کندن باغچه آنها و چه زمان گذاشتن برای آنها. این کاملا غیرارادی، ساده و فوقالعاده است.
شوخطبعی
نورمن کوزین در کتاب ” آناتومی یک بیماری” توضیح میدهد که چگونه از یک بیماری فلجکننده بهبودی یافت و به زندگی سالم و عادی بازگشت. داروی اصلی او، خندهی زیاد بود. کوزین که معتقد بود رویکرد جدی او نسبت به زندگی، سبب تسریع بیماری او شده، تصمیم گرفت با خنده، روند بیماری را معکوس کند. او فیلمهای برادران مارکس و دوربین مخفی تماشا کرد، تا وقتی که علایم بیماری و درد از بین رفت. او واقعا ثابت کرد که گفتۀ معروف “خنده بهترین دواست” حقیقت دارد.
وقتی میخندید، اتفاقات فوقالعادهای رخ میدهد که به سود بدن و ذهن شماست. آندورفین در مغز آزاد میشود که نوعی “سرخوشی طبیعی” به شما میدهد و سیستم تنفسی، مانند وقتی میدوید، فعالیت میکند.
خنده درد را تسکین میدهد. شما زمانی از ته دل میخندید که در آرامش باشید و هر چه بیشتر آرامش داشته باشید درد کمتری هم حس میکنید؛ در نتیجه کتابها و فیلمهای خندهدار برای تسکین درد، ایدهآل هستند. در واقع، وقتی میخندید، نمیتوانید دچار زخم معده شوید، وجود هر دو آنها، همزمان ممکن نیست. این امر برای بیماری نیز صدق میکند. ما اغلب زمانی مریض میشویم که زندگی و خودمان را بیش از حد جدی بگیریم. ما برای سلامت ماندن باید بخندیم.
بیایید فرض کنیم شما بیپول شدهاید، ماشینتان دچار حادثه شده، درگیر طلاق هستید و سقف منزل هم نم داده است. اگر تمام این اتفاقات هست، چرا با ناراحت بودن شرایط را سخت تر کنیم؟
هنر خوشبخت بودن به این معناست که بتوانید هر چه سریعتر، به سختیهایی که رخ داده، بخندید. شخصی که درگیر شرایط ذکر شده باشد، تا دو سال از خندیدن پرهیز میکند. اما شخص دیگری ممکن است پس از دو هفته به خود بگوید که دیگر گریه کردن کافیست و باید بخندد. بنابراین شخص اول پنجاه برابر شخص دوم، زجر و بدبختی میکشد و این انتخاب خود او بوده است.
اتفاقات بد برای همه ما رخ میدهد. افراد خوشبخت آنقدر صبر نمیکنند تا روی خندهدار مشکلاتشان را ببینند.
بیایید هر از گاهی به خود یادآوری کنیم که ما انسان هستیم و لاجرم کارهای احمقانهای انجام خواهیم داد. اگر انتظار دارید بینقص باشید، پس متعلق به این کره نیستید. بیایید فراموش نکنیم که همیشه مشکلات، بیش از هر کسی، برای خود ما، بزرگ به نظر میرسد. اگر این مشکلات باعث بیخوابی دیگران میشود پس شاید بهتر باشد ما نیز بیخوابی نکشیم.
کودکان میتوانند درسهای زیادی دربارۀ خندیدن به ما بیاموزند. جوانان خوشحال، نرمال و بدون خجالت، تقریبا به همه چیز میخندند. گویا آنان به طور غریزی میدانند که خنده از ته دل آنها را متعادل و سلامت نگه میدارد. آنها عطش سیرنشدنی به خوشی و شادی دارند. افسوس که این رفتار در بزرگسالی، با طرز تفکری که میگوید “زندگی خیلی جدی است”، جایگزین میشود. بزرگسالان آنقدروقت خود را صرف این میکنند تا به کودکان بگویند چه زمانی نخندند – ” سر کلاس نخندید، سر میز شام نخندید” – که بیشتر خودانگیختگی طبیعتشان از بین میرود.
یکی از بزرگترین مسئولیتهای ما نسبت به دیگران این است که به ما خوش بگذرد! وقتی شاد باشیم، حس خوبی داریم، بهتر کار میکنیم و مردم دوست دارند در اطراف ما باشند.