انتشار این مقاله


بخشش، صلح و بازی تاج و تخت!

دنیای افسانه ها راجع به قربانیان و مجرمان واقعی به ما چه می گوید؟

واکنش ما به کسانی که به ما بدی می‌کنند یا ما در حق آن‌ها بدی می‌کنیم چیست؟ نتیجه می‌تواند خصومت طولانی و شدیدی بوجود آورد و منجربه انتقام شود. و یا می‌تواند به بخشش و صلح ختم شود. شاید دو واکنش آخر یکسان به نظر برسند، ولی درواقع کاملا متفاوت هستند!

بخشش، عملی شخصی است که از باور درونی انسان نشآت می‌گیرد و قبول دارد که طبیعت انسان می‌تواند ناقص و خطاکار باشد. بخشش زمانی شروع می‌شود که قربانی، خشم، عصبانیت و انتقام را کنار می‌گذارد. در ادامه فرد قربانی به دنبال پیدا کردن مقصر نیست، بلکه سعی دارد دید وسیع تری نسبت به زندگی داشته باشد، با توجه به این که رنج و درد بخشی از زندگی انسان است.

عبارت «می بخشم ولی نمی توانم فراموش کنم» می‌تواند گمراه کننده باشد. بخشیدن، نوعی فراموش کردن نیز می‌باشد. فرد باید خاطره و اصل خطا را فراموش کرده و به خاطراتی تکیه کند که به بخشش فرد مقصر بیانجامد. در غیر این صورت، با فکرکردن به گناهان فرد، احساسات قوی وی برانگیخته می‌شود و پس از آن بخشش به تلاشی دائمی برای رهایی از پریشان حالی تبدیل می‌شود.

بخشش یک حالت رهایی درونی از گناهکار، صرف نظر از اعمال وی است. بخشش، تنها در درون و خلوت انسان شکل می‌گیرد. 

در مقابل، صلح یک حالت تعاملی دارد. صلح یک روند عاقلانه‌ی پذیرش است که هم شامل قربانی و هم مجرم می‌شود. در یک محیط امن، قربانی و فرد مجرم با هم به توافق می‌رسند. مجرم به خطای خود اعتراف کرده و مسؤولیت کارش را به عهده می‌گیرد و اذعان به درد قربانی می‌کند. پس از آن قربانی می‌تواند دیدگاه مجرم را بفهمد. قدم اول برای صلح باید از طرف مجرم برداشته شود.

قبل از صلح، قربانیان در درجه اول به خود مجرمان به خاطر اعمال ناخوشایند آن‌ها فکر می‌کنند. وقتی مجرمان به شرح اعمال و انگیزه‌های خود می‌پردازند، به حدی فراتر از خشونتی که مرتکب شده‌اند تبدیل می‌شوند. این کار از آن‌ها یک موجود چندرو می‌سازد. 

بخشش درمورد تمام اعمال یک فرد می‌تواند اتفاق بیفتد، ولی صلح فقط در مورد اعمال مخرب خاصی از آن فرد صدق می‌کند.

در روانشناسی، بحث پیرامون تآثیر صفات شخصیتی نسبت به تاثیر شرایط در رفتار مجرمان ادامه دارد. این بحث  در مواجهه‌ی بین قربانیان و مجرمان عملی‌تر می‌شود. بیشتر قربانیان شروع به نظریه پردازی حول یک صفت کرده و یک مجرم شیطانی را تصور می‌کنند. چه کس دیگری می‌تواند چنین عمل وحشتناکی را مرتکب شود؟ ولی همان طور که این تعاملات پیش می‌رود، قربانیان تمایل بیشتری به قبول دیدگاه «تاثیر موقعیت» نشان می‌دهند، به این معنی که رفتار مجرمان تحت تآثیر شرایط و موقعیت آن‌هاست.

این مطلب باعث می‌شود توجه ما به فیلم بازی تاج و تخت (game of thrones) و نمونه‌های واضح بخشش، صلح و عدالت آن جلب شود.

یکی از این نمونه‌ها، بخشیده شدن جیمی لنیستر و تئون گریجوی توسط برندون استارک (برن) است.

جیمی لنیستر، «برن» را زمانی که پسری جوان بود به قصد کشتن از پنجره به پایین هل داد. برن زنده ماند ولی توانایی راه رفتن را از دست داد و تا آخر عمر فلج شد. در فصل آخرgame of thrones، برن وقتی انگیزه‌ی جیمی را فهمید، او را بخشیده و مسؤولیت او را به عهده گرفت. برن با این کار نشان داد صرف نظر از کاری که مجرم می‌کند، بخشش همیشه از طرف قربانی امکان پذیر است. 

برن همچنین تئون گریجوی را نیز پس از روایتی از زندگی‌اش می‌بخشد، برن درک می‌کند که چرا تئون به خانواده استارک‌ها خیانت کرده و خانه‌شان را تسخیر کرد، آن‌ها را به مدت یک فصل به تبعید فرستاد؛ تمامی این موارد باعث پیدایش شخصیت برن شد.

دنریس تارگرین، محافظ دائمی خود، جوراه، را به خاطر جاسوسی کردنش به یکی از دشمنان بخشید. دنریس از خیانت جوراه با در نظر گرفتن بسیاری از کارهای شجاعانه‌اش برای حفاظت از وی چشم پوشی کرد.

صلح را درست قبل از جنگ نهایی در برابر پادشاه شب و ارتش مردگان می‌بینیم. جیمی لنیستر با کسانی که به آن‌ها آسیب زده بود، رودررو می‌شود و دلایل خود را بیان می‌کند. سه نفر از کسانی که قربانی این اتفاقات بودند در جایگاه قضاوت در مورد جرائم جیمی می‌نشینند؛ همانند قربانیانی که در هیئت صلح تصمیم می‌گیرند با در نظر گرفتن شهادت مجرمان آن‌ها را ببخشند یا نه.

آن سه نفر (سانسا استارک، دنریس و جان اسنو) جیمی را نمی‌بخشند ولی تصمیم می‌گیرند با او صلح کنند. جیمی به تمامی جرائم خود و دلایل انجام آن‌ها اعتراف می‌کند. او همچنین اطلاعات ارزشمندی به آن‌ها می‌دهد، این که خواهرش «سرسی» برخلاف وعده‌ی خود، ارتش عظیمش را برای جنگ بزرگ نمی‌فرستد. بلکه تصمیم دارد پس از پیروزی آن‌ها در جنگ بزرگ، ارتش آن‌ها را نابود کند.

سانسا صحت حرف‌های جیمی را تشخیص داده و لازم می‌داند با واقعیت جنگ پیش رو روبه رو شود، دنریس با بی میلی با او موافقت می‌کند، و جان اسنو با در نظر گرفتن این که ارتش آن‌ها به چنین جنگجوی خوبی در جنگ بزرگ نیاز دارد با جیمی صلح می‌کند. 

ساندور کلاگان (سگ شکاری) نشان می‌دهد بدون بخشش و صلح چه اتفاقی می‌افتد. ساندور نفرتی که نسبت به برادرش، گرِگور، داشت را تا آخر حفظ می‌کند. گرگور صورت ساندور را در زمان بچگی به آتش چسبانده بود. ساندور، درنهایت انتقام خود را از گرگور می‌گیرد؛ ولی با کشتن او و به قیمت جان خودش!

بیشتر ما از یک کینه‌ی طولانی مدت نمی‌میریم ولی خود را از یک زندگی کامل و لذت بخش محروم می‌کنیم. این، نکته‌ی انتقام ساندور کلاگان است! گرچه او انتقام زندگی خود را با شجاعت و اجرای عدالت گرفت، ولی همیشه تندرو باقی ماند و همیشه به اطرافیانش مشکوک بود (این چنین بدگمانی‌ها معمولا در game of thrones لازم به نظر می‌رسد ولی در زندگی عادی سوء تفاهم‌ها و کشمکش‌ها را به دنبال دارد).

بینندگانی که فصل آخر را ناامیدکننده یافتند، مخصوصاً آن‌هایی که درخواست انجام چنین کار سنگینی را امضا کرده بودند، باید به یاد داشته باشند که کل داستان را آخر داستان تشکیل نمی‌دهد. دیالوگ‌های تلخ و شیرین فراوانی در میانه‌های داستان هست که عشق بین جان اسنو و ایگریت، عروسی خونین، hardhome و … از جمله این موارد است. شما می‌توانید پدید آورندگان این مجموعه را ببخشید و تمامی لذت‌ها و احساسات و سرگرمی‌هایی را که این فیلم به همراه داشت به یاد بیاورید. چنین پایان ناامیدکننده‌ای با در نظر گرفتن تمامی خلاقیت‌هایی که در میانه‌های داستان به کارگرفته شده بود قابل چشم پوشی است!

نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید