تجربه کردن آسیبهای روانی در دوران کودکی، از جمله مورد بیتوجهی و سؤاستفاده قرار گرفتن، میتواند در حین ورود به بزرگسالی، آثار شدیدی در روان انسان داشته باشد. داشتن والدین خودشیفتهای که دارای ظرفیتی محدود برای درک محبت، و حس مفرط خودبزرگبینی هستند، منجر میشود فرزندانشان از همان ابتدا به این باور برسند که ارزش آنها وابسته به ارزش خانواده و والدینشان است و تا زمانی که در خدمت برآورده کردن احتیاجات والدینشان باشند، به آنها بها داده میشود. آنان در شرایطی بزرگ میشوند که مورد محبت قرار گرفتن، به ندرت، بدون قید و شرط است. البته اگر محبتی بوده باشد!
البته این به این معنی نیست که اینگونه کودکان نمیتوانند در بزرگسالی خود را از این شرایط آزاد کنند؛ بلکه، آنان به خاطر تجربه کردن دوران کودکی سخت، و یاد گرفتن روش استفاده از این تجربههای ناخوشایند برای افزایش استقامتشان، میتوانند توانایی بیشتری در بقأ داشته باشند. شجاعت و تلاش درونی زیادی موردنیاز است تا بتوانیم گرههای روانی ایجاد شده در دوران کودکی، در اثر بیارزش دانستن خود، را بگشاییم و روابط و الگوهای رفتاری تخریبشده را در خود بازسازی کنیم.
به عنوان فردی دارای والدین خودشیفته، از سنین کم، این موارد را یاد میگیریم:
- ارزش تو همیشه به شرایط وابسته است
به عنوان کودک خانواده خودشیفته، به ما یاد داده میشود که ما به طور ذاتی، ارزشمند نیستیم. بلکه ارزش ما، وابسته به این است که چقدر در برآوردهکردن انتظارات والدینمان تلاش کرده، و تا چه حد، فرمانبردار آنها بودهایم. تاکید دائمی والدین بر داشتن ظاهر خوب، رفتار خوب و اعتبار اجتماعی بالا، و به طور کلی، این تفکر که «همیشه باید بهترین باشی تا ما را سرافکنده نکنی»، باعث میشود در ظاهر، خانواده شاد و موفق دیده شود، در حالی که در پشتپرده، کودک همیشه در زجر است. و اگر این کودک تصمیم بگیرد کوچکترین اعتراضی بکند و یا کاری انجام بدهد که در نظر والدین، به تصویر بینقص خانواده، لطمهای وارد بکند، مورد تنبیه واقع میشود.
- همیشه باید بهترین باشی، ولی هرگز نباید به خودت ببالی و یا به تلاشت قانع شوی
خودشیفتهها همیشه دروازههای موفقیت را به جلو حرکت میدهند تا تو هرگز احساس نکنی به موفقیتی رسیدهای. در نتیجه، هیچیک از دستاوردهای این کودکان مورد توجه قرار نمیگیرند، مگر اینکه با استانداردهای والدین در مورد چیزی که «در چشم جامعه، بهترین است» همخوانی داشته، و یا فانتزیها و رویاهای خود والدین را برآورده بکنند. که در این زمان نیز والدین، نه به کودک، بلکه به خود افتخار میکنند: «تو، چون به حرفهای ما گوش دادی، موفق شدی! بدون ما نمیتوانستی.» و اگر این موفقیت به استقلال کودک کمکی بکند، حتی موجب ناراحتی والدین هم میشود، چون باعث خروج کودک از محدوده قدرت آنها میشود.
در نظر این والدین، «موفقیت» چیزیست که باعث بالا رفتن شأن آنها میشود، نه چیزی که موجب شاد شدن فرزندشان است. و از نظر آنان بهتر است کودک وجود نداشته باشد، تا اینکه باشد، ولی در ارضای خواستههای آنان ناموفق باشد؛ و هرچقدر که فرزند در برآورده کردن خواستههای آنان بکوشد، باز در نظر آنها کافی نخواهد بود.
- همیشه یکی بهتر از تو وجود دارد، و تو باید از آنها جلو بزنی
فرزندان اینگونه افراد همیشه در حال رقابت با برادران و خواهران خود هستند تا احترام و محبتی را که در نظر خود لایق آن هستند ولی والدین از آنان دریغ میکنند، به دست بیاورند. یکی از عادات این والدین این است که فرزندانشان را در مقابل هم قرار میدهند تا بتوانند آنها را با هم مقایسه کنند و اقتدار خود را در کنترل آنان، به رخشان بکشند. همیشه بین فرزندان یکی «فرزند نمونه» و یکی «مایه ننگ» است، که البته این القاب دائمی نیستند و بین فرزندان جابهجا میشوند. مایه ننگ خانواده، آنی است که سعی در برقراری رابطه خالص و عاری از شرط و شروط، با بقیه اعضا است. ولی به همین خاطر، سکوتش را در مقابل اعمال والدین میشکند. در مقابل، فرزند عزیزتر آنی است که ساکت و فرمانبردار باشد.
در این نوع خانواده، به ما میآموزند که تو هیچوقت کامل نخواهیبود و همیشه باید در حال رقابت و مقایسه خود با دیگران باشی. ولی بعد از بلوغ، متوجه میشویم که لازم نیست همیشه خود را با دیگران مقایسه کنیم، و همچنین لزوماً قرار نیست همیشه و در همهکار، بهترین باشیم. بلکه میتوانیم با اعتماد به تواناییها و استعدادهای فردی خود، به درجه سالمی از اعتماد به نفس، برسیم
- تحقیر کردن تو، حق ما و چیزی کاملاً عادی است
والدین خودشیفته، زمانی که به فرزندان، برای برآورده کردن نیازی، احتیاج دارند، آنان را تا حد زیادی مورد محبت قرار میدهند. در عوض زمانی که نیازشان برطرف شد، محبت را قطع میکنند و اهانت و تحقیر را از سر میگیرند. این رفتار بلافاصله در ذهن کودک اثر نمیگذارد، ولی در بلندمدت باعث میشود تحقیر شدن، برای کودک به موضوعی عادی تبدیل شده و عشق و محبت در نظر فرد، ناپایدار و ترسناک و غیرقابلپیشبینی جلوه کند. این باعث میشود فرد تا آخر عمر، حساسیت نسبت به عصبانی شدن دیگران از دست بدهد، چون خشم دیگران برایش عادی شده.
- احساسات تو، نامعتبر و بیاهمیت هستند
اینگونه والدین همیشه احساسات فرزند را سرکوب و باطل میکنند. که این رفتار میتواند باعث بروز ۲ نوع پیامد شود: یا باعث سکوت، خفگی و به نوعی «کرخ شدن» احساسات کودک میشود، یا اینکه باعث خروش غیرقابلکنترل احساسات و ایجاد رفتارهای پرخاشگرایانه در کودک میشود. در هر دو حالت، چون ناراحتی کودک به نحو صحیحی پردازش نمیشود، باعث ایجاد عقدههای روانی در ذهن کودک میشود. ولی باز، بعد از بلوغ، متوجه این نکته میشویم که احساساتمان از اول صحیح بوده و ما شایسته تمام خوبیهای این دنیا هستیم و باید بعضی عقاید مسموم والدینمان را از ذهن خود خارج کنیم.
مطلب پایانی
باید به این نکته اهمیت داده شود که ما حتی بعد از رسیدن به دوران بلوغ و بزرگسالی، این زخمها را مانند ارثی ابدی با خود همراه خواهیم داشت، ولی میتوانیم از همین زخمها به عنوان درهایی، برای التیام عمیقتر خود بهره ببریم. دیگر احتیاجی نیست ما این زخمهای خود را مانند باری، به گردن نسلهای بعد انتقال دهیم، بلکه بهتر است از آنها برای بهبود وضعیت زندگی نسلهای بعد استفاده کنیم. باید این را قبول کنیم که کودکی ما تباه شد؛ حالا چه به خاطر اینکه والدینمان واقعا دوستمان نداشتند، یا اینکه دوستمان داشتند، ولی این دوست داشتن را اشتباه بروز دادند. کاری که از دست ما برمیآید این است که از طریق همدلی و محبت به دیگران، عشق را در وجود خود، زنده نگه داریم. اشتباه نکنید: اگر شما هم والدینی خودشیفته داشتید، بزرگترین دروغی که هرگز نباید بپذیرید، این است که شما هرگز لایق عشق نبودید.