انتشار این مقاله


داستان‌های شبانه (۶): تماس ویدئویی

شخصاً درک نمی‌کنم چرا شما وقتی در یک تماس ویدئویی درحالی که هم پشت سر خودتان و هم پشت سر طرف مقابل را می‌بینید نمی‌ترسید؟!

هعی… بعد از یک روز سخت کاری دوباره باید اِمیلی به خانه‌اش برگردد. امیلی در این شهر کسی را ندارد و به‌تنهایی یک خانه‌ی نقلی و جمع‌وجور اجاره کرده تا درسش تمام شود؛ اصلاً یادم رفت بگویم که امیلی دانشجوست ولی خُب، زندگی خرج دارد و علاوه بر درس، کار هم می‌کند.

این جور مواقع هیچ چیز به‌اندازه‌ی یک هم‌صحبت احساس خوبی به آدم نمی‌دهد؛ حتی اگر این هم‌صحبت کیلومترها با آدم فاصله داشته باشد.

دوست امیلی، جیمز در میشیگان پزشکی می‌خواند و هر روز چندبار با هم تماس ویدئویی دارند. هر کدام هم به نحوی همدیگر را ارضاء می‌کنند؛ امیلی درد و دل می‌کند و جیمز هم بالاخره یک پسر است!

برداشت اول


— هِی!

— سلام

— کار چطور بود؟

— خوب بود؛ يکي از دخترا مريض شده بود، من هم مجبور شدم تمام شب رو تنهايی کار کنم. فقط اينکه دستم یکم درد میکنه. بايد يه جوری کبود شده باشه ولی يادم نمياد چطوری! ميتونی ببينی؟ منظورم کبودیشه؟

جیمز کلاً زیاد حرف نمی‌زند و این بار هم سرش را برای نشان دادن علامت منفی تکان می‌دهد. امیلی با خنده ادامه می‌دهد:

— خُب! ميدونم که گفتم اينو نميخوام، ولی وقتی دکتر شدی ميتونی منو معاينه کنی؟

— گمون کنم آره، البته اگه بخوای

— جواب ساده‌ای بود!

— خُب ميخوای برات سخت‌ترش کنم؟ مثلاً، باید در مورد معاینه کردنت یکم فکر کنم!

— واقعا؟!

— شايد بتونی يه‌جوری متقاعدم کنی

— خب چطوری؟

— خُب باید یکم نازمو بکشی؟

— باشه حالاً! یه معاینه خواستیما

تا اینجا داستان مربوط می‌شود یه یک دختر و پسر که رابطه‌ی خوبی دارند ولی روابط دوطرفه زیاد به درد داستان‌های شبانه نمی‌خورند. توصیه می‌کنم اگر از تماس‌های ویدئویی‌تان احساس خوبی دارید، دیگر به خواندن ادامه ندهید!

امیلی لپ‌تاپ را برمی‌دارد و آپارتمانش را به جیمز نشان می‌دهد. امیلی دختر نترسی است ولی اخیراً صداهایی از اتاق نشیمن می‌شنود. جیمز می‌گوید شاید صدای همسایه‌هاست ولی امیلی فرضیه‌های او را رد می‌کند. امیلی برای اثبات ادعایش قول می‌دهد که دفعه‌ی بعد که سروصدا را شنید با جیمز تماس بگیرد و با هم ببیند چه خبر است.

برداشت دوم

— سلام

— سلام، چی شده؟

— يه چيزی پشت درِ، گوش کن. شنيدی؟

— چي بود؟ اونو ديدی؟ اِميلی! داری چيکار ميکنی؟

— ميخوام در رو باز کنم

— نه اين کارِ احمقانه ايه

— نه، نه، قبلاً هم اينکار رو کردم. کسی تو آپارتمان من نیست ولی باید یه توضیح منطقی برای این صداها وجود داشته باشه. میدونی چیه؟ این حس واسم خیلی آشناست. نمی‌دونم چرا وقتی همیشه تو از من دوری اینطوری میشم! حس می‌کنم خیلی بهت وابسته ام.

— امیلی، لطفاً نترس ولی اون کیه دم در وایستاده؟!


در این لحظه در به‌شدت کوبیده می‌شود. انگار یک نفر در را بست و رفت. امیلی و جیمز به هم زل زده‌اند. امیلی حتی تاب آن را ندارد که برگردد و ببیند چه اتفاقی افتاده است. هر دو در بُهت فرورفته‌اند. امیلی از جیمز می‌خواهد که دفعه‌ی بعد فیلم را ضبط کند تا او هم دقیقاً ببیند چه اتفاقی می‌فتد.

برداشت سوم

— هِی، اميلی چی شده؟

— من دوباره يه صدايی شنيدم، ميخوام برم ببينم چيه

— خيلی خب. اسلحه‌ای چيزی داری؟

— بايد داشته باشم؟

— آره، فکر می‌کنم فکر خوبيه

— خيلی خب، باشه، صبر کن یه قیچی اینجا هست. اونو برمی‌دارم.

— خيلی خب. مراقب باش!

— صبر کن، ببين. دارم میرم تو اتاق ولی متأسفانه لامپ نداره!

— امیلی واقعا درک نمی‌کنم تو چنین شرایطی چطور برای اتاقت یه لامپ نمی‌خری! چراغ قوه نداری؟

— نه! ولی می‌تونم از این دوربین عکاسی استفاده کنم. ببین من فلاش میندازم، اگه چیزی دیدی بهم بگو. جیمز، هستی؟

— آره

امیلی به اتاق می‌رود و شروع می‌کند به فلاش انداختن. فلاش اول اتفاقی نمی‌افتد و تا فلاش سوم هم چیزی نیست ولی وقتی امیلی برای بار چهارم فلاش می‌زند هر دو می‌بینند که یک نفر کف اتاق نشسته و امیلی وحشت‌زده به اتاق برمی‌گردد.


— تونستی چیزی ضبط کنی؟

— نه منظورت چیه؟ من فقط یه لحظه تصویرو داشتم.

— اوه خدای من! جیمز دفعه‌ی بعد که ۳ نصف شب باهات تماس گرفتم لطفاً فیلمشو ضبط کن.

— باشه حتماً.

— امشب می‌تونی با من بیدار بمونی؟

— آره آره حتما!

برداشت چهارم

— من امروز با صاحب‌خونه صحبت کردم. اون قسم خورد که هرگز کسی توی آپارتمان من نمرده و این جور چیزا توی این خونه اتفاق نیفتاده

— نمیدونم ولی معلومه که صاحب‌خونه چنین چیزایی رو به راحتی اعتراف نمیکنه. امیلی اینقدر با دستت ور نرو. گفتم که وقتی برگشتم یه نگاهی بهش میندازم.

— امیلی، من یکم از کارام مونده میشه چند دقیقه دیگه بیام؟

— جیمز یه لحظه تو رو خدا! اون بیرون در اتاق من وایستاده. می‌تونم صدای پاشو بشنوم

— اين واقعا ترسناکه اميلی، منظورت چيه؟

— ببین جیمز! من چشمام رو ميبندم. اینطوری دیگه اون نمی‌تونه منو بترسونه. من لپ‌تاپ رو می‌برم تو اتاق و تو به من میگی که اون کجاست. اینطوری می‌تونم ازش بپرسم که از من چی می‌خواد تا گورشو کم کنه. من نمی‌خوام بهش نگاه کنم؛ چون اون روحه و من از روح می‌ترسم

— امیلی این کار احمقانه اس!

— جیمز من چاره‌ی دیگه‌ای ندارم، این وقت سال نمی‌تونم یه خونه‌ی دیگه پیدا کنم. میفهمی؟!

— باشه پس چشماتو ببند

— چیزی می‌بینی؟

— نه تو هال که چیزی نیست. برو به اتاق نشیمن. امیلی من چیزی نمی‌بینم، بهتره برگردی به اتاقت.

— جیمز واقعاً چیزی نمی‌بینی؟

— نه، شاید امشب خبری نیست.

— باشه پس برمی‌گردم به اتاقم.

— نه امیلی! چشماتو ببیند.

— جیمز دارم سکته می‌کنم. چیزی دیدی؟ اون کجاست؟

— برگرد به چپ…!

برگشتن امیلی به چپ همانا و نقش بر زمین شدنش از شوک همانا!

 

فکر کنم تا این جا به قولمان عمل کردیم و من این داستان را، از نوع شبانه‌اش از آب درآورده‌ام ولی توصیه می‌کنم از اگر این بار به روابط دوطرفه‌ی زندگی‌تان علاقه دارید، به خواندن این داستان ادامه ندهید!

امیلی نقش بر زمین بر کف اتاق افتاده. ناگهان در باز می‌شود و مردی به اتاق می‌آید. او امیلی را که به پهلو افتاده رو به شکم می‌خواباند. تیغی از جیبش درآورده و شکافی چند سانتی‌متری، درست هم‌راستا‌ با ستون‌مهره‌ای او در پشتش ایجاد می‌کند. سپس با مهارتی مثال‌زدنی دست می‌برد به پهلویش و به آرامی کلیه‌ی راستش را خارج می‌کند. مهارت او در این کار مایه‌ی تعجب است. به نظر می‌آید این مرد تحصیلات پزشکی دارد…!


— به من بگيد اين جزئی از بدن يه آدمه؟

— چند بار ديگه ميخوايد اين کار رو باهاش انجام بدين؟

— حتی نمی‌دونم اینبار زنده میمونه یا نه؟ اون فکر می‌کنه من تو میشیگانم.

— میشیگان از اینجا خیلی دوره! می‌فهمین؟

— باید این کارو تموم کنین! دارین به اون آسیب می‌زنین. شما باید مواظبش باشین.

— بايد يه کاری کنيم که تصادف به نظر بياد. فقط بايد چند تا از استخوان‌هاش رو بشکنم…!

برداشت آخر


— حالِت چطوره؟

— سفرت خوب بود؟

— آره، آره، خوب بود

— ممنون که اومدی پیشم. امیدوارم استادتون از دستت عصبانی نشده باشم

— مشکلی پیش‌ نمیاد. یعنی اگه براش توضیح بدم که چه اتفاق وحشتناکی برای تو افتاده قبول می‌کنه. تو خودت چطوری؟

— خوبم. امروز رفتم به دیدن دکتر آبِردین؛ میگن تو درمان مشکلات روانی خیلی ماهره. کلی بهم دارو داد!

— تشخيصش چي بود؟

— اون تشخيص داد که من “اِسکيزوافِکتيو” دارم. يه شکل خفيف از اسکيزوفرنی و اختلال دوقطبی و به همین خاطره که فکر می‌کنم روح دیدم و حتی نمی‌دونم چجوری این کارارو با بدن خودم کردم! کلاً دیونه شدم و خلاص!

— این حرفو نزن امیلی. تو حالت خوب ميشه

— جیمز تو لياقت اينو داری که با يه آدم نُرمال باشی. کسی که اين مشکلات رو نداشته باشه. اگه خواستيم بچه‌دار بشيم چی؟

— ميدوني چيه؟ تو تنها کسی هستی که من می‌خوام باهاش باشم اِميلی. پس تصميم‌گيری‌ به جای من رو تمومِش کُن، باشه؟

— من نميدونم که اين واقعاً حق تو باشه. تو خيلي خوبی جیمز!

— برو استراحت کن

— دوسِت دارم!

— بعدا باهات حرف ميزنم

–باشه

برداشت مابعد آخر!

جیمز در حال صحبت کردن با دختری دیگر در تماس ویدئویی…


پی‌نوشت:

  • برگرفته از فیلم (VHS (2012 با تلخیص و تغییر
علی تقی‌زاده


نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید