سری داستانهای شبانه را پنجشنبه یا جمعه شب هر هفته در دکتر مجازی بخوانید.
موقعی که ۱۲ سالم بود به این نتیجه رسیدم که همه – مخصوصاً والدینم – ضد من هستند. من هیچگاه مشکل روانی نداشتم، ولی رفتار پدر و مادرم عکس این مطلب را میرسانید. مثلاً من مجبور بودم هر روز تا ساعت ۵ عصر خود را به خانه برسانم. این مسئله طبیعتاً به من اجازه نمیداد مدت زمان زیادی را در بیرون بازی کنم. من اجازه نداشتم دوستانم را به خانه دعوت کنم، و یا به خانۀ آنها بروم. به محض این که پایم را در خانه میگذاشتم باید سر درسومشقم میرفتم؛ و اهمیتی هم نداشت که چه مدت طول بکشد. والدینم هیچوقت برایم بازیهای ویدیویی نمیخریدند؛ و به جای آن مجبورم میکردند کتاب خوانده و سپس خلاصۀ آن را بنویسم که مطمئن بشوند آن کتاب را واقعاً خواندهام.
درست است که این قوانین ابداً برایم خوشایند نبود، ولی این قضیۀ مرا چندان آزار نمیداد. کمبود محبت از جانب پدر و مادرم، مسئلۀ مهمتری بود که مرا به شدت آزردهخاطر میکرد. مادرم زن گوشتتلخی بود که حرفهایش باعث میشد احساس گناه بکنم؛ گناه اشتباهات کوچکی که هر بچهای در زندگیش انجام میدهد. پدرم هم فقط نشاندادن یک حس را بلد بود: ناامیدی. تا جایی که یادم میآید در تمام طول عمرم فقط دو بار با من تعامل برقرار کرده بود، یکی موقعی که به خاطر نمرات پایینم سرم داد کشید، و دیگری هنگامی که به دلیل نافرمانی کتکم زد.
ولی والدینم به کنار. من بیشتر دوست دارم راجع به مشاور مدرسهام صحبت کنم. جهت حفظ هویتش او را با عنوان “آقای دکتر” خطاب خواهم کرد. مانند هر مدرسهای، مدرسۀ ما هم یک مشاور داشت که در انواع زمینههای عاطفی، درسی، اجتماعی، رفتاری و … به دانشآموزان مشاوره دهد.
من تا آن موقع ندیده بودم دانشآموزی با آقای دکتر صحبت کند. اتاق او در مسیر بوفه قرار داشت و من هر روز ار پنجرۀ در اتاقش او را دید میزدم. او همیشۀ خدا در اتاقش تنها بود و به نظر میرسید که دارد کاغذبازیهای اداری معمول را انجام میدهد.
به نظرم بچهها از صحبتکردن با یک فرد بزرگسال، خصوصاً مشاور، واهمه داشتند. به همین دلیل، سه هفته طول کشید که من جرئت لازم برای ورود به اتاقش را در خود ایجاد کنم. دوم مارس ۱۹۹۳ روزی بود که من تصمیم گرفتم به اتاق آقای دکتر بروم. ساعت نهار بود که سمت اتاقش رفته و در زدم. از پنجره دیدم که سرش را بالا آورد و با لبخند گرمی اشاره کرد داخل شوم. من هم شدم.
او خودش را معرفی کرد و اسمم را پرسید. آقای دکتر بیان خیلی لطیفی داشت، طوری که انگار محبت از سر و رویش میبارید. نیم ساعت هم طول نکشید که با وی گرم گرفته و سفرۀ دلم را برایش باز کردم، از پدر و مادرم گفتم، از اینکه چقدر آدمهای مزخرفی هستند. کمی که گفتم صدایم شروع به لرزیدن کرد و ساکت شدم. آقای دکتر در تمام این مدت با بازوانی گرهکرده و در حالی که سرش را از سر دقت تکان میداد، صحبتهایم را شنید. انتظار داشتم حرفم را قطع کرده و شروع کند که “این واقعیت ندارد و والدینت دوستت دارند و … “. اما این کار را نکرد. در عوض به سمتم خم شد و در حالی که لبخند ملیحی بر لب داشت گفت:
– میدونی … من بهترین مشاور دنیام. بهت قول میدم که این مشکلو برطرف میکنیم.
– باشه، ولی چطوری؟
– من روش خودمو دارم. مرد حرفمم. قول میدم در عرض یه ماه رابطت با پدر مادرت از این رو به این رو شه. برای همیشه.
– البته، باید بهم یه قول بدی.
– باید قول بدی که فردا بعد مدرسه بیای اتاقم و راجب ملاقات امروزمونم به کسی چیزی نگی. اینم راز ما باشه.
قبول کردم.
فردای آن روز، دوباره به اتاق آقای دکتر رفتم. ساعت حدود ۴ عصر بود. بعد از سلام و احوالپرسی از من خواست بنشینم. او سپس پنجرۀ کوچک در را هم به طور کامل بست.
– حالا تنها شدیم!
شروع کردیم به صحبت، راجع به دروس مورد علاقهام، معلمها و چه و چه. یک ساعت به همین منوال سپری شد. آقای دکتر نوشیدنی تعارف کرد. من هم چون در خانه اجازۀ خوردن نوشابه نداشتم با کمال میل پذیرفتم. نوشابه را که خوردیم، آقای دکتر دوباره شروع به صحبت کرد. دیری نگذشت که احساس کردم دیگر با او نیستم. چشمانم سیاهی رفت. فکر کنم چیزی در نوشابهام ریخته بود.
برای شنیدن ادامهی داستان فایل صوتی زیر را دانلود کنید