ساعت دیگه از نصفه شبم گذشته. ولی نمیتونی بخوابی. حوصلت سر رفته. فکرای جورواجور دارن رو مخت رژه میرن. شایدم زیادی قهوه خوردی. خیلی فرق نداره. هر چی که هست، منم این روزا رو گذروندم. میدونم، خیلی سخته که بدونی داری زندگی نمیکنی، فقط … هستی! داستان های شبانه
ولی خب حتما یه کاری باید باشه که بشه انجام داد. با این که چیزی ازش نمیدونی، ولی با تمام وجود حس میکنی که کار درستیه. منظورم خوندن کتاب و پلیاستیشن بازی نیست. شایدم بخوای تا صب تو اینترنت چرخ بزنی. همۀ اینا هست، ولی هیچکدوم اون حسی رو که باید بهت بده رو … نمیده. ولی نگران نباش. من یه سرگرمی خوب سراغ دارم. البته بازی من یکم با بازیای دیگه فرق داره. باید لباساتو تنت کنی و بزنی بیرون. ولی ارزششو داره. تضمین میکنم.
شاید اصلاً توجه نکرده باشی، ولی یه ساختمونی هست که حتی یه کوچه هم باهات فاصله نداره. و در پشتیش هم در هر ساعتی از شب بازه. البته روزا بنا به دلایلی این در قفله، ولی شبا، هر موقعی از سال هم که باشه، همیشه بازه.
خب پس منتظر چی هستی؟ زود لباساتو بپوش که کلی کار داریم. بهت قول میدم که ارزششو داره. فقط یه چیزی! باید دستوراتمو مو به مو اجرا کنی، مو به مو! این خیلی مهمه. قبول؟ خب پس حله. اگه آمادهای بزن بریم.
ساختمون همین سر کوچس. میبینیش؟ یه مجتمع اداری قدیمیه که الان دیگه متروکه شده. خودمم خبر ندارم قبلاً اینجا چیکار میکردن، ولی خب الان دیگه خالیه. البته یادم نیست آخرین باری که یه کاری واقعاً اینجا برقرار بوده کی بود اصلاً. این ساختمون خیلی وقته که اینجاست.
آره عزیزم، مطمئنم که در پشتی بازه. بهت که گفته بودم. برو سمت در پشتی.
نگران نباش. میدونم روشناییش قطعه. خب این ساختمونم یه قرارگاه همگانی نیستش که. فقط یه عدۀ خاص اینجا رفتوآمد میکنن. عدهای که تو هم دیگه داری جزوش میشی. کلن نگران نباش، باشه؟ اتفاقی قرار نیست بیفته. البته، تا زمانی که حرفامو گوش بدی. فقط و فقط حرف من.
خب رسیدیم به ورودی. بازش کن.
دیدی؟ باز شد. همونطور که قبلنم گفتم.
خب، حالا برو سمت اولین آسانسوری که میبینی. منظورت چیه که “تاریکه نمیتونم ببینم”. چراغ قوهتو روشن کن خب. نیاوردی؟ بهت نگفتم مگه؟ آخ آخ! شرمنده، یادم رفت کلن. ولی خب خیلی مهم نیست. الان دیگه نمیتونی برگردی. و مطمئن باش که نمیخوای بدونی اگه الان بترسی و پا پس بکشی چه بلایی ممکنه سرت بیاد. چارهای نیست. از نور ماه کمک بگیر.
خب، آسانسور ده قدم جلوتر، سمت راسته. این ساختمون ده طبقهس. ولی ما قراره بریم طبقۀ یازدهم.
چی داری واسه خودت غرغر میکنی؟ دارم توضیح میدم که چطوری باید رفت اونجا.
کاری که باید انجام بدی اینه که وارد آسانسور بشی و به سرعت دکمۀ طبقۀ ده رو فشار بدی و در همون حالت نگه داری. به محض این که چراغش روشن شد، انگشتت رو از روش بردار و دکمۀ طبقۀ اول رو بزن.
حله! راه افتاد.
الان آسانسور داره میره طبقۀ یازدهم. میدونی، اگه اون دو تا دکمه رو جابهجا میزدی به یه طبقۀ دیگه میرفتی. و باور کن که اصلاً دلت نمیخواد این اتفاق برات بیفته.
آسانسور به یه راهرو باز میشه که در منتهیالیهش یه تابلوی “خروج” نئونی هستش. این راهی نیست که ما قراره بریم. اگه سمت اون تابلوی خروج بری، احتمالاً هیچوقت بهش نمیرسی. حتی اگه برسی هم متوجه میشی که تابلو یه جورایی … داره دروغ میگه! به جاش، باید بپیچی دست چپ و بری سراغ اولین دری که میبینی.
صب کن ببینم، به نظرت این واقعا اولین دریه که دیدی؟ دقت کن! بدون این که متوجه شی کم مونده بود یه در دیگه رو باز کنی. در دوم. اولین در، همونی بود که موقع پیچیدن به سمت چپ ندیدیش. میدونی که چی دارم میگم؟ این اولین دری نیست که بعد از تموم شدن جملۀ من دیدیش. خواستم بگم که حواستو جم کنی! قبلنم گفته بودم که باید دستوراتمو مو به مو اجرا کنی. این آخرین باریه که دارم بهت هشدار میدم. از این به بعد اگه درست به حرفم توجه نکنی، هر چی که قراره در ادامه ببینی، از چشم خودت دیدی!
خب. درو باز کن و بلافاصله بشین.
خوبه. دیگه داری کمکم راه میافتی. طوری که من – و فقط من – میگم جلو برو که نه خودت آسیب ببینی، نه عقلتو از دست بدی. اون عرق سردی هم که رو تنت نشسته رو ول کن. و خوشحال باش که در رو نبستی، و به محض باز کردنش نشستی.
اتاقی که در مقابلت قرار داره، تاریکه! تاریکتر از هر چیزی که تا الان دیدی. حتی نمیتونی دستت رو جلوی صورتت ببینی. فقط باید همینطوری سر جات بشینی و کوچکترین حرکتی هم نکنی، تا وقتی که من بهت بگم که راه بیفتی. ضربان قلبتو بشمر. هر وخ به ۲۰ رسیدی بلند شو.
یک … دو … یادت باشه که ضربان قلبتو بشمری، نه ثانیهها رو!
همینه! میبینم که بلند شدی! خب الان باید این چیزایی رو که میگم به اتاق بگی.
“تاریکترین، نزدیکترینه. نزدیکترین حواسش به همه جا هست. و اونی که همه جا رو میبینه، دورترینه.”
گفتیش؟ اصلن فک نکردی به این که چطوری داری میگیش، نه؟ در همون حین که داشتم کلماتو میگفتم تکرار کردی یا صبر کردی که تمومش کنم بعد؟ اگه صبر کردی، کارت درست بوده.
خب. به نظر میرسه که ازت راضین! خوشحال باش. میتونی به راهت ادامه بدی. یه قدم برو جلو و بلافاصله بپیچ سمت راست. اونقدر برو تا به یه در برسی. بازش کن، برو تو و به سرعت ببندش و پشت به اتاق وایسا.
این اتاقم مثل اتاق اولی تاریکه. نفس نکش. نفستو نگه دار و تحت هیچ شرایطی ول نکن. چیزی که تو این اتاقه، جذب صدای نفس کشیدن میشه. و اگه چیزی بشنوه، … ول کن لازم نیست بدونی. فقط نفستو نگه دار و دوباره تا ۲۰تا ضربان بشمر.
خب. فک کنم دیگه ریههات واقعن دارن منفجر میشن! متوجهم! در همون حالت که رو به در وایسادی، عقبعقب راه برو، و تا جایی ادامه بده که پشتت بخوره به یه دیواره. نفستو همونطوری نگه دار. آرومآروم راه برو …
خدا! شرط میبندم دیگه طاقتت طاق شده، نه؟ دیگه باید نفسه رو ول کنی! خب … من نمیتونم جلوتو بگیرم. تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که بهت یادآوری کنم تو این اتاق تنها نیستی. و نفس کشیدن خیلی بدتر از نگه داشتنشه! بهم اعتماد کن.
خب مثل این که رسیدی به دیوار. بدون این که قدم برداری، با دستت دنبال یه دستگیره بگرد. پیداش که کردی در پشت سرتو باز کن، از اتاق خارج شو و ببندش. حالا نفست رو ول کن! حس خوبیه، نه؟
یک چهارم مسیرو اومدی و سورپرایز! هنوز زندهای! و مهمتر از همه، هنوز خودتی! راستش کارت واقعاً خوبه.
اتاقی که الان داخلش هستی چندان تاریک نیست. یه آتیشی اون سر اتاق روشنه. یه نفرم کنارش نشسته. به اون سمت برنگرد. حداقل تا وقتی که اینو نگفتی: “میتونم یه چن لحظه از آتیشت استفاده کنم؟”
خب. حالا منتظر بمون. ضربان قلبتو تا ۲۰ بشمار. اگه به ۲۰ رسیدی و چیزی نشنیدی، نفستو دوباره حبس کن و از همون دری که اومدی برگرد، بدون این که پشت سرتم نگاه کنی.
ولی نه صبر کن. یه صدایی اومد نه؟ مال اون یاروهه بود؟ حواست رو جم کن و خوب بهش فکر کن. اگه فکر میکنی اون “اِهِم” آروم از اون یارو که بغل آتیش نشسته اومد، برگرد و برو سمت آتیش و کنارش بشین، درست مثل اون یاروهه.
در این مدتی که تو اتاق بودی حتما متوجه شدی که این یکی ۵ تا در داره، که شامل اون دری که ازش اومدی هم میشه. درست مقابل اون یاروهه، بغل آتیش بشین. مطمئن باش مثل اون نشسته باشی. و هیچ وقت هم مستقیماً بهش نگاه نکن. چون اون چیزی که میبینی خیلی دوستداشتنی نیست.
خب. حالا میتونی هر سوالی که دلت میخواد ازش بپرسی. فقط حواست باشه، اگه سوالت اشتباه باشه برای همیشه به صورت نشسته همینجا بغل آتیش قفل میشی، ولی اون میتونه بلند شه و بره. بیشتر کسایی که تا اینجا میان معمولن میپرسن “از کدوم در باید برم؟”.
خوبه. تو هم همینو میخوای ازش بپرسی. و اگه به دقت گوش بدی میشنوی که میگه: “نزدیکترین در به دری که ازش اومدی، سمت راست”.
حالا خیلی هم با عجله از جات بلند نشو. این رو در نظر بگیر که اون دوست تو نیست. و احتمالاً خیلی هم باهات حال نمیکنه … یعنی ممکنه دروغ گفته باشه؟ شاید عقلانیش این باشه که درست در مقابل اون دری رو که بهت آدرس داد انتخاب کنی. شایدم نمیتونه دروغ بگه و باید به حرفش گوش کنی.
نه نه از من نپرس! منم واقعا نمیدونم. یکی از این درا راه ماست، و هیچوقتم یه در ثابت نیست. باید تکلیفت رو روشن کنی. آیا به اون یاروهه اطمینان داری؟
به نظر میاد میخوای به حرفش گوش کنی. خب. بیا ببینیم چه اتفاقی میفته.
اینجارو! خیلی خوششانسی. تا اینجاشو که خوب جلو اومدی.
الان تو یه راهروی طولانی هستی. این یکی از اولیه طولانیتره، و خیلی خیلی تاریکتر. دو تا در تو انتهای راهروه. اگه مستقیم به این طرف بری، مجبور میشی که یکی از اون دو تا در رو انتخاب کنی، و هیچ علامتی هم روی این درا ثبت نشده.
حضورش رو احساس میکنی، نه؟ کسی که درست پشت سرت وایساده. گرمای نفسش رو روی گردنت میتونی حس کنی. و میدونی که چقدر بهت نزدیکه. موهای روی گردنت سیخ شدن. قراره قدم به قدم تعقیبت کنه. اگه به عقب نگاه کنی، پشیمون میشی. باهاش حرف نزن. و وانمود کن که اصلاً از حضورش خبر نداری. فقط برو جلو.
اونقدر برو که یه زمزمههایی رو بشنوی. اگه من جای تو بودم به این زمزمهها دقت میکردم. نه به این که چی دارن میگن. به این که صدا از کدوم در داره میاد. داری میشنویش نه؟ یکم جلوتر، سمت راست. همینجاست، نه؟ کارت عالیه!
آره اون هنوزم پشتته. و دوباره آره، باید همچنان خودتو به اون راه بزنی. به طرف دری برو که زمزمههای نامفهوم داره ازش میاد. دستگیره رو بگیر.
حالا! اینجاست که قضیه یکم بغرنج میشه.
پشت این در اون چیزی قرار داره که موقع چرخوندن دستگیره بهش فکر میکنی. و این خیلی مهم و حیاتیه که به چیزی که بیشتر از هر چیزی ازش میترسی فکر نکنی. خودت که میدونی. همون چیزی که بعضی وقتا فکرش نمیذاره بخوابی و میدونی که اگه چشاتو ببندی میاد سر وقتت. همون حس مریضی که موقعی که یه نفر داره تماشات میکنه بهت دست میده. فکر این که عمیقترین ترسها و کابوسات همیشه سعی دارن ازت مخفی شن. بهت هشدار میدم. اگه داری بهش فکر میکنی، صبر کن. دستگیره رو نچرخون و سعی کن ذهنت رو رها کنی.
هنوزم داری بهش فکر میکنی؟ داری فکر میکنی، مگه نه؟
اون چیزی که پشت سرت بود داره بهت نزدیکتر میشه. و سه راه بیشتر نداری.
یا برو سمت اون دو تا دری که انتهای راهروه و هر سرنوشتی که قراره باهاش روبهرو بشی رو بپذیر. داستان های شبانه
یا کاری نکن و منتظر بمون اون بیاد بگیرتت و هر کاری که میخواد باهات بکنه.
یا … میتونی دیگه به ترست فکر نکنی و اون در لعنتی رو باز کنی. انتخابت هر چی که باشه … مهم اینه که حوصلت دیگه اومده سر جاش. بهت که گفتم ارزششو داره 🙂