- خوب غذا خوردی؟
- درست رو واسه امتحان تموم کردی؟
- یک ساعت تمرین روزانۀ گیتار، پیانو و ترومپت رو انجام دادی؟
- نتایج امتحاناتت اومده؟ نمرۀ جدیدی دادن؟
اینها سوالاتی هستند که مادرم هر شب از من میپرسید. و اگر نمیتوانستم به تکتک این سوالات پاسخ مثبت بدهم، باید کمی بیشتر بیدار میماندم و کارهای باقیمانده را انجام میدادم.
اوایل، این قضیه به شدت آزارم میداد. ولی هماکنون که ۲۵ سال دارم و به فاصلۀ ۳ ساعت تا خانۀ مادرم زندگی میکنم؛ از این رفتار مادرم بسیار قدردان هستم. من نه دانشگاه رفتهام و نه کارآفرینی کردهام. هماکنون مدیریت یک فروشگاه را بر عهده دارم که سود سالانهاش ۲/۵ میلیون دلار است. آنقدری درآمد دارم که زندگی نسبتاً مرفهی داشته باشم. و تمام اینها را مدیون مادرم هستم که مجبورم میکرد تکتک وظایفم را به دقت انجام دهم.
من نسبت به سنم فرد کاملاً موفقی بودم. درآمدی که از کار عایدم میشد، چهار برابر آن چیزی بود که در کودکی خوابش را میدیدم. به تازگی با دختر معقولی آشنا شده بودم. اسمش کارولین بود. میدانستم که با تمام وجود میخواهم بقیۀ عمرم را با او سپری کنم. موهای کوتاه و قهوهای رنگش زیبایی خاصی داشت؛ و چهرۀ مهربانش همواره مرا به لبخند وا میداشت. دوستش داشتم و مطمئن بودم که میخواهم با او ازدواج کنم.
تمام این دلایل موجب شد به مادرم که مدتی پیش درخواست کرده بود بیاید و همراه با ما زندگی کند، پاسخ مثبت دهم. گفتم که هر وقت به نزدیکیهای خانه رسید زنگ بزند تا به استقبالش بروم. مادرم نفس عمیقی از روی آسودگی کشید و بدون گفتن یک کلمه گوشی را قطع کرد. نامزدم آن موقع همراه با من زندگی میکرد. اطمینان داشتم که او با این قضیه هیچ مشکلی نخواهد داشت. حتی وقتی به او اطلاع دادم که مادرم میخواد کنار ما بماند، در جوابم لبخند زد و گفت که من فرزند خوبی هستم. از سوی دیگر میدانستم که اگر مادرم ببیند با چه دختر خوبی میخواهم ازدواج کنم بسیار خوشحال خواهد شد.
مادرم دو روز پیش به خانۀ ما آمد. من به اتفاق کارولین مشغول تماشای فیلم بودم که مادرم تماس گرفت و گفت که ۱۳ دقیقه با خانه فاصله دارد. ساعت ۸ شب بود، ولی اهمیتی نداشت. به شدت هیجانزده بودم. میخواستم مادرم ببیند که چقدر خوشبخت و موفق هستم. ولی مادرم به محض این که وارد خانه شد شروع کرد به غرغر کردن که خانه چرا اینقدر بههم ریخته است. سعی کردم به او توضیح دهم که ما انتظارش را نداشتیم وی به این سرعت به ما ملحق شود. ولی او با عصبانیت گفت: “من تو رو اینطوری بزرگت نکردم. تو پسر خوب و حرفگوشکنی بودی. ولی الان خیلی نافرمان شدی.”
لبخند زدم و مادرم را به اتاقش راهنمایی کردم. او شروع به چیدن وسایلش کرد و من برگشتم به هال. کارولین نگران به نظر میرسد ولی من به وی اطمینان دادم که مادرم در عرض چند روز به خانه عادت خواهد کرد. او سرش را به نشانۀ موافقت تکان داد و به اتاق رفت. گفتم که فیلم هنوز تمام نشده، ولی توجهی نکرد و به اتاق رفت.
بله، احساساتم جریحهدار شده بود، ولی میدانستم کارولین ناراحت است و چنین رفتاری از سوی مادرم برایش سنگین بود. ما هفتهای دو بار خانه را تمیز میکردیم. خودمان را میکشتیم تا خانه برق بزند. ولی حرفی که مادرم زد همانند یک سیلی بود در گوش من فرود آمد.
فیلم تمام شد و من هم به اتاق رفتم. کارولین خوابیده بود. دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. پلکهایم تازه داشت گرم میشد که احساس کردم کسی در اتاق حضور دارد. مادرم بود. از جایم پا شده و سعی کردم او را دوباره به اتاقش برگردانم. ولی هنوز کاملاً برنخاسته بودم که احساس کردم چشمانم سیاهی میرود.
دیروز صبح از خواب بیدار شدم. اتاق کاملاً به هم ریخته بود. تکتک کشوها روی زمین بودند. تمام لباسها در اتاق پخشوپلا بود. از تخت پایین آمده و صدای کارولین را شنیدم که داشت در هال صحبت میکرد. با نفسی عمیق از اتاق خارج شدم و دیدم که کارولین و مادرم دارند به شدت با یکدیگر جروبحث میکنند.
درست است که این اختلاف برایم بسیار دلسردکننده بود، ولی سعی کردم بینشان مداخله کرده و آرامشان کنم. وقتی سروصدا خوابید، رو به مادرم کردم و پرسیدم: “چرا رفتی سراغ وسایلمون؟ داشتی دنبال چیزی میگشتی؟”
مادرم خشمش فرو خرد و جواب داد: “داشتم دنبال کارنامت میگشتم. میدونم واسه اون امتحانا خیلی خونده بودی. چرا کارنامت رو به من نشون نمیدی؟”
کارولین زهرخندی زد و به اتاق رفت. دستم رو روی شانۀ مادرم گذاشتم و سعی کردم آرامش کنم، با این که خود کمکم داشتم نگان میشدم. از او پرسیدم: “داری راجع به چی صحبت میکنی؟ از آخرین امتحانی که دادم ۸ سال میگذره. حالت خوبه؟”
اشک روی گونۀ مادرم جاری شد. به شانهاش زدم و گفتم که کسی را پیدا میکنم که به او کمک کند. ولی او دستم را پس زد و شروع کرد به داد و فریاد.
“باید بری و اون امتحان رو بدی. اینهمه درس خوندی. من نمیذارم زندگیت رو اینطوری نابود کنی. حالا مثل یه پسر خوب برو امتحانت رو بده و بیا نتیجش رو به من بگو”
سعی کردم به او توضیح دهم که اصلاً امتحانی در کار نیست. ولی نتوانستم چیزی بگویم. من حتی نمیتوانستم نفس بکشم. سعی کردم به او نزدیک شوم ولی دوباره همه جا تاریک شد.
با صدای جیغ و داد همسرم بیدار شدم. نمیفهمیدم دارد چه میگوید. مادرم کنارم نشسته بود. خواستم از جایم بلند شوم، ولی او اجازه نداد و گفت آرامشم را حفظ کنم تا آمبولانس از راه برسد.
وقتی اورژانس از راه رسید، پرستاران مرا روی برانکار گذاشته و داخل آمبولانس پرتم کردند. سعی کردم بپرسم که اصلاً چه اتفاقی افتاده، ولی ابداً کلمهای از صحبتهایشان را نمیفهمیدم. دوباره همه جا تاریک شد.
امروز ساعت ۸ صبح از خواب بیدار شدم.
طی سه ساعت گذشته فهمیدم که تومور مغزی دارم. بیماریام پیشآگهی خوبی دارد. زنده خواهم ماند.
از پرستار سراغ کارولین و مادرم را گرفتم. او لبخندی زد و بیرون رفت.
کارولین وارد اتاق شد و سراسیمه کنارم نشست و شروع کرد به گریه کردن. هی میگفت که حال من خوب است و خوشحال است که به موقع به بیمارستان رسیدهام. هنگامی که سراغ مادرم را گرفتم، دوباره زد زیر گریه و گفت: “بسه دیگه، تو رو خدا بسه. تو میدونی که مادرت ۳ سال پیش مرده. نمیدونم چرا همش داری اینطوری زجرم میدی. من همۀ سعیم رو کردم از حمایت کنم و استرسی که روته رو درک کنم. حتی سعی کردم برات نقش بازی کنم، ولی دیگه بسه. لطفن تمومش کن.”
من میدانم مادرم ۳ سال پیش مرد. ولی این بدین معنی نیست که او از پیشمان رفته است. منظورم این است که او تمام لحظات با من بود. موقعی که مدیر سابق فروشگاه، دو سال قبل جانش را از دست داد. گلوله به سرش اصابت کرده بود و مادرم آنجا بود. یعنی من او را کشتم؟ البته که نه! من حتی اسلحه هم ندارم. مادرم فقط میخواست مطمئن شود که من بهترین موقعیت شغلی را به دست میآورم.
موقعی که جنازۀ دریدۀ نامزد سابق کارولین هم در خانهاش پیدا شد، مادرم آنجا بود. میدانید، صورتش کاملاً متلاشی شده بود. دست و پاهایش قطع شده و در سراسر خانه پخشوپلا بودند. یعنی من این کار را کردم؟ چطور میتوانم چنین کاری کرده باشم! من حتی نمیدانستم او کجا زندگی میکند.
چیزی که سعی میکنم به شما بگویم این است که مادرم مرا دوست داشت و همیشه سعی میکرد مطمئن شود که من بهترین فرصتها را به دست میآورم.
سعی میکنم وانمود کنم حالم بهتر شده است. از امروز به بعد نقش مردی را بازی خواهم کرد که آنقدر تحت فشار بود که فکر میکرد مادرش در همه جا حضور دارد. گریه میکنم و به دکترها و پرستارها و کارولین میگویم که بالاخره به آرامش رسیدهام.
ولی مهمتر از همه، منتظر مادرم خواهم بود تا دوباره برگردد.