انتشار این مقاله


داستان‌های شبانه (۴): بهترین مشاور دنیا

سری داستان‌های شبانه را پنجشنبه‌شب هر هفته (به استثنای این شماره) در دکتر مجازی بخوانید. موقعی که ۱۲ سالم بود به این نتیجه رسیدم که همه – مخصوصاً والدینم – ضد من هستند. من هیچ‌گاه مشکل روانی نداشتم، ولی رفتار پدر و مادرم عکس این مطلب را می‌رسانید. مثلاً من مجبور بودم هر روز تا ساعت ۵ […]

سری داستان‌های شبانه را پنجشنبه‌شب هر هفته (به استثنای این شماره) در دکتر مجازی بخوانید.

موقعی که ۱۲ سالم بود به این نتیجه رسیدم که همه – مخصوصاً والدینم – ضد من هستند. من هیچ‌گاه مشکل روانی نداشتم، ولی رفتار پدر و مادرم عکس این مطلب را می‌رسانید. مثلاً من مجبور بودم هر روز تا ساعت ۵ عصر خود را به خانه برسانم. این مسئله طبیعتاً به من اجازه نمی‌داد مدت زمان زیادی را در بیرون بازی کنم. من اجازه نداشتم دوستانم را به خانه دعوت کنم، و یا به خانۀ آن‌ها بروم. به محض این که پایم را در خانه می‌گذاشتم باید سر درس‌ومشقم می‌رفتم؛ و اهمیتی هم نداشت که چه مدت طول بکشد. والدینم هیچ‌وقت برایم بازی‌های ویدیویی نمی‌خریدند؛ و به جای آن مجبورم می‌کردند کتاب خوانده و سپس خلاصۀ آن را بنویسم که مطمئن بشوند آن کتاب را واقعاً خوانده‌ام.

درست است که این قوانین ابداً برایم خوشایند نبود، ولی این قضیۀ مرا چندان آزار نمی‌داد. کمبود محبت از جانب پدر و مادرم، مسئلۀ مهم‌تری بود که مرا به شدت آزرده‌خاطر می‌کرد. مادرم زن گوشت‌تلخی بود که حرف‌هایش باعث می‌شد احساس گناه بکنم؛ گناه اشتباهات کوچکی که هر بچه‌ای در زندگیش انجام می‌دهد. پدرم هم فقط نشان‌دادن یک حس را بلد بود: ناامیدی. تا جایی که یادم می‌آید در تمام طول عمرم فقط دو بار با من تعامل برقرار کرده بود، یکی موقعی که به خاطر نمرات پایینم سرم داد کشید، و دیگری هنگامی که به دلیل نافرمانی کتکم زد.

ولی والدینم به کنار. من بیشتر دوست دارم راجع به مشاور مدرسه‌ام صحبت کنم. جهت حفظ هویتش او را با عنوان “آقای دکتر” خطاب خواهم کرد. مانند هر مدرسه‌ای، مدرسۀ ما هم یک مشاور داشت که در انواع زمینه‌های عاطفی، درسی، اجتماعی، رفتاری و … به دانش‌آموزان مشاوره دهد.

من تا آن موقع ندیده بودم دانش‌آموزی با آقای دکتر صحبت کند. اتاق او در مسیر بوفه قرار داشت و من هر روز ار پنجرۀ در اتاقش او را دید می‌زدم. او همیشۀ خدا در اتاقش تنها بود و به نظر می‌رسید که دارد کاغذبازی‌های اداری معمول را انجام می‌دهد.
به نظرم بچه‌ها از صحبت‌کردن با یک فرد بزرگسال، خصوصاً مشاور، واهمه داشتند. به همین دلیل، سه هفته طول کشید که من جرئت لازم برای ورود به اتاقش را در خود ایجاد کنم. دوم مارس ۱۹۹۳ روزی بود که من تصمیم گرفتم به اتاق آقای دکتر بروم. ساعت نهار بود که سمت اتاقش رفته و در زدم. از پنجره دیدم که سرش را بالا آورد و با لبخند گرمی اشاره کرد داخل شوم. من هم شدم.

او خودش را معرفی کرد و اسمم را پرسید. آقای دکتر بیان خیلی لطیفی داشت، طوری که انگار محبت از سر و رویش می‌بارید. نیم ساعت هم طول نکشید که با وی گرم گرفته و سفرۀ دلم را برایش باز کردم، از پدر و مادرم گفتم، از این‌که چقدر آدم‌های مزخرفی هستند. کمی که گفتم صدایم شروع به لرزیدن کرد و ساکت شدم. آقای دکتر در تمام این مدت با بازوانی گره‌کرده و در حالی که سرش را از سر دقت تکان می‌داد، صحبت‌هایم را شنید. انتظار داشتم حرفم را قطع کرده و شروع کند که “این واقعیت ندارد و والدینت دوستت دارند و … “. اما این کار را نکرد. در عوض به سمتم خم شد و در حالی که لبخند ملیحی بر لب داشت گفت:
– می‌دونی … من بهترین مشاور دنیام. بهت قول می‌دم که این مشکلو برطرف می‌کنیم.
– باشه، ولی چطوری؟
– من روش خودمو دارم. مرد حرفمم. قول می‌دم در عرض یه ماه رابطت با پدر مادرت از این رو به این رو شه. برای همیشه.
– البته، باید بهم یه قول بدی.
– باید قول بدی که فردا بعد مدرسه بیای اتاقم و راجب ملاقات امروزمونم به کسی چیزی نگی. اینم راز ما باشه.
قبول کردم.


فردای آن روز، دوباره به اتاق آقای دکتر رفتم. ساعت حدود ۴ عصر بود. بعد از سلام و احوال‌پرسی از من خواست بنشینم. او سپس پنجرۀ کوچک در را هم به طور کامل بست.
– حالا تنها شدیم!
شروع کردیم به صحبت، راجع به دروس مورد علاقه‌ام، معلم‌ها و چه و چه. یک ساعت به همین منوال سپری شد. آقای دکتر نوشیدنی تعارف کرد. من هم چون در خانه اجازۀ خوردن نوشابه نداشتم با کمال میل پذیرفتم. نوشابه را که خوردیم، آقای دکتر دوباره شروع به صحبت کرد. دیری نگذشت که احساس کردم دیگر با او نیستم. چشمانم سیاهی رفت. فکر کنم چیزی در نوشابه‌ام ریخته بود.


ده دقیقه‌ای طول کشید که تاری دیدم برطرف شود. اصلاً نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است. روی تخت بودم، دست‌هایم با دست‌بند به حفاظ آهنی تخت قفل شده بود و دهانم را نیز با چسب بسته بودند. خیلی تقلا کردم خود را خلاص کنم ولی به جایی نرسید. اتاق را که ورانداز کردم چشمانم از تعجب داشت بیرون می‌زد. روی در و دیوار اتاق پر بود از پوسترهای ابرقهرمان‌ها و ورزشکاران معروف. در وسط اتاق هم یک تلویزیون قدیمی، کنسول سوپر نینتندو و چندتا کارتریج بازی گذاشته بودند.

نمی‌دانستم به چه چیزی باید بیندیشم. دست‌بسته در اتاقی بودم پر از وسایلی که هر بچه‌ای دوست دارد با آن‌ها بازی کند. اگر به تخت قفل نشده بودم حتماً از شدت خوش‌حالی به گریه می‌افتادم.

در اتاق که باز شد دلم ریخت. آقای دکتر داخل شد و روی لبۀ تخت، در کنارم، نشست.
– خوب گوش کن. یادت باشه من اینجام که بهت کمک کنم و قرارم نیست کوچک‌ترین آسیبی بهت برسونم.
این را گفت و چسب را از دهانم باز کرد. دست‌بند را نیز از دستانم گشود. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که دادوهوار راه بیندازم، ولی آقای دکتر یک چیزی داشت که باعث شد آرام بگیرم. لبخند زد.
– چن مدتی رو مهمون منی.
– تو این مدتم می‌تونی هر وخ که من خونم با هر کدوم از اسباب‌بازیای این اتاق که خواستی بازی کنی.
– ولی وقتی خونه نیستم یکی از دستات باید به میلۀ تخت بسته باشه. تو این مدت می‌تونی تلویزیون ببینی ولی من ازت می‌خوام که حواست به اخبار باشه.
ساکت نشسته بودم و سعی می‌کردم این اطلاعات را پردازش کنم.
– خب. بلن شو بازی کن. موقع شام بهت سر می‌زنم.

دکمۀ تلویزیون را زد و در را پشت سرش بست. متوجه شدم که آقای دکتر شوخی نمی‌کند، واقعاً جدی است. تنها کاری که تا شام می‌توانستم انجام دهم نینتندو بود.

ساعت حول‌و‌حوش ۷ بود که آقای دکتر با بشقابی پر از مرغ و سیب‌زمینی سرخ‌کرده وارد شد. بالاخره جرئت پیدا کرده و پرسیدم که چه مدت قرار است در آن اتاق بمانم.
– حدود یه ماه. حالا یه هفته این‌ور اون‌ور. یه کارایی هست که باید انجام بدم.


صبح روز بعد، فشار دست آقای دکتر را حس کردم که داشت تکانم می‌داد.
– هی رفیق بلند شو. اگه دوس داری می‌تونی تا هر وخ که می‌خوای بخوابی ولی باید این دستتو ببندم به تخت.
نگاهش کردم. پیرهن یقه‌آهاری به تن داشت. یک کت روی دوشش انداخته بود و سامسونتی هم در دست گرفته بود؛ همان تیپی که همیشه در مدرسه داشت. قبل از رفتن کنترل تلویزیون را در کنارم قرار داد و از من خواست اخبار را نگاه کنم.

اولین چیزی که در اخبار توجهم را جلب کرد بخش “سرخط خبرها” بود. پلیسی که ظاهراً آدم مهمی به نظر می‌رسید با چند نفر میکروفون به‌دست در حال گفت‌و‌گو بود. صحبت‌هایش را دنبال کردم.

از صبح امروز وضعیت زرد در منطقه اعلام شده است. تعدادی از مأمورین‌مان در حال شناسایی آدم‌ربایان احتمالی هستند، ولی شواهد چندانی در دست نیست. پرسنل مدرسه اعلام کرده‌اند که قربانی را آخرین بار ساعت ۴ یا ۵ عصر …

وقتی تصویرم به نمایش درآمد احساس تهوع کردم. عکس پرسنلی‌ام بود، که همراه با تیترهای “اف‌بی‌آی در جست‌و‌جوی کودک گم‌شده”، “مظنون آدم‌ربایی نامعلوم است” و “فرار از خانۀ احتمالی” روی صفحۀ تلویزیون بود.

در ادامه دو نفر وارد کادر شدند که ابتدا آن‌ها را نشناختم. پدر و مادرم بودند. چشمان جفت‌شان قرمز بود. صورت مادرم خیس بود. تا کنون این حجم از احساسات را در این دو نفر ندیده بودم. مادرم میکروفون در دست با حال نزاری می‌گفت “لطفاً بچه‌ام را به من بازگردانید”، “من متأسفم” و “لطفاً برگرد خانه”. هنگامی که میکروفون را به پدرم دادند انتظار رفتاری سنگ‌مانند داشتم که دیدم او هم ضجه می‌زند و از مامورین می‌خواهد مرا پیدا کنند.
تلویزیون را خاموش کردم. ترکیبی از احساسات مختلف بر من مستولی شد. تا کنون گریۀ پدرم را ندیده بودم. از این که آن‌ها را در آن وضع می‌دیدم ناراحت بودم، ولی از طرفی احساس خوش‌حالی هم می‌کردم؛ چرا که اقلاً فهمیده بودم مرا دوست دارند.


چهار هفته گذشت و آقای دکتر در تمام این مدت با احترام کامل با من رفتار می‌کرد. صبح‌ها دستم را به تخت بسته و می‌رفت. ظهر بر می‌گشت و ناهار را با هم می‌خوردیم و پس از آن در خانه بود. اکثراً با من بازی می‌کرد. نمی‌دانستم آن‌قدر خوب مونوپلی بازی می‌کند.

ولی صبح یکی از روزها که آقای دکتر بیدارم کرد احساس کردم که قیافه‌اش عبوس است و آن لبخند همیشگی در صورتش مشخص نیست. هم‌چنین متوجه شدم که مرا ۳ ساعت زودتر از زمان همیشگی بیدار کرده بود.
– باید امروز بدون استثنا اخبارو ببینی. می‌زنی شبکۀ خبر عوض نمی‌کنی.
اطاعت کردم. اتاق را ترک کرد.

دو ساعت گذشت، بلافاصله بعد از تبلیغات خمیردندان بود که دوباره تیتر خبرها روی صفحه ظاهر شد.

بقایای انسانی پیدا شد.

دو نفر مرد کسل‌کنندۀ کت‌شلواری مقابل دوربین آمدند.
– خیلی متأسفیم که حامل چنین اخبار ناراحت کننده‌ای در این موقع از صبح هستیم. این مسئله مربوط به کودک مفقود می‌باشد.
گوینده کاغذی به دست گرفت و از رویش خواند:

بقایای یک انسان در داخل یک کیسۀ زباله زیر یک روگذر پیدا شده است. به نظر می‌رسد کالبد یافت‌شده متعلق به کودک مفقود‌شده باشد، با این وجود چیز زیادی از آن باقی نمانده است. سر بدن قطع شده و قسمت زیادی از آن نیز سوخته و چیزی به جز استخوان باقی نمانده است.

در ادامه تصویری از یک هلیکوپتر که در حال گشت‌زنی در منطقه بود و تعداد قابل توجهی پلیس که این‌سو آن‌سو می‌رفتند پخش شد.

پلیس در داخل این کیف یک کارت‌شناسایی مدرسه با مشخصاتی که در ادامه ملاحظه خواهید کرد، کشف نموده است.

کارت مدرسه‌ام بود. پلاستیکش سوخته بود، ولی عکس پرسنلی‌ام کاملاً مشخص بود.

دوربین سپس روی پدر و مادرم زوم کرد. حال و روز خوبی نداشتند. تلویزیون را خاموش کردم.


آقای دکتر خیلی دیر به خانه رسید. با عجله به اتاق آمد، دستم را باز کرد و لیوانی پر از یک مایع گازدار به دستم داد.
– تو به من یه قولی داده بودی، یادته؟
سرم را به نشانۀ تأیید تکان دادم.
– می‌خوام که یه بار دیگه بهم یه قول بدی.

او گفت که باید آن آب گازدار را بنوشم تا به خواب روم. و از آن پس من باید به کل فراموش کنم که آقای دکتری وجود داشته است.
من هم قول دادم.
– من بهترین مشاور دنیام، مگه نه؟


و حق با او بود.

شب دیروقت بود که در میانۀ یک پارک از خواب بیدار شدم. پارک را شناختم. فاصلۀ چندانی با خانه نداشت.

پس از یک کیلومتر پیاده‌روی خانه را از دور دیدم. چراغ‌ها خاموش بود ولی می‌توانستم پدرم را ببینم که جلوی در روی صندلی‌اش نشسته بود. با اکراه سویش دویده و صدایش کردم. تا مرا دید فریادی از سر خوش‌حالی کشید و به سویم دوید. مادرم نیز از خانه بیرون آمد.

حق با او بود.

خیلی چیزها عوض شده است. پدر و مادرم مهربان‌تر شده‌اند. همه‌چیز خوب است.

آقای دکتر را هر روز در مدرسه می‌بینم. حتی به چشمان هم نگاه هم نمی‌کنیم، چه برسد به این که صحبت بکنیم. ولی هر از گاهی به من چشمک می‌زند.

من به قولم عمل کرده و هیچ‌گاه به رویم نیاوردم که با آقای دکتر ملاقات داشته‌ام. ولی یک سؤال همیشه در ذهنم سنگینی می‌کند. آقای دکتر سر چه کسی را قطع و بدنش را زیر روگذر رها کرد؟

میلاد شیرولیلو


نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید