انتشار این مقاله


چگونه زندگی بهتر می‌شود؛ تصور کن!

همه چیز به هم متصل هستند. هیچ چیز همینطوری رخ نمی‌دهد!

فصل نهم از کتاب How life works | اثر Andrew Matthews

تصور کن!

 در سال ۱۹۸۶ من تصمیم گرفتم تا کتابی بنویسم. چیزی درباره‌ی نوشتن کتاب نمی‌دانستم. از زمان مدرسه تا آن زمان من هیچ وقت متنی طولانی‌تر از یک کارت تبریک ننوشته بودم! تنها چیزی که می‌دانستم این بود که من اندکی شاد هستم (کتاب شاد زیستن) و می‌خواستم میلیون‌ها نسخه از کتابم به فروش برسد.

 هرروز قبل از صبحانه یک صفحه می‌نوشتم. همچنین صدا روی نوار ضبط می‌کردم تا در ماشین گوش کنم. پیامی ساده وجود داشت که بارها و بارها تکرار می شد.: “شاد زیستن! کتاب پرفروش بین المللی است.” نیم ساعتی به همین منوال ادامه داشت.

در طول سال ۱۹۸۷ هر بار که سوار ماشین قرمز کوچکم می‌شدم، این نوار را گوش می‌کردم؛ درواقع من فقط این کاست را زمانی که تنها بودم گوش می‌دادم. دوستانم ظاهرا خواننده‌های دیگری را ترجیح می‌دادند!

در اواسط سال ۱۹۸۷ متن کامل شده‌ی نسخه‌ی دست‌نویس شاد زیستن را برای ناشران سراسر دنیا ارسال کردم.  تنها چیزی که دریافت کردم جواب رد بود. این کتاب در ضمیر ناخودآگاه من یک موفقیت بود اما در جای دیگر نه! به نظر می‌رسید که به بن بست رسیده‌ام…
سپس در مارس ۱۹۸۸ به سنگاپور رفتم و با دوستی به نام Jacquie Seow ناهار خوردم. از او پرسیدم: “دوست داری تا دست نوشته‌های من را بخوانی؟” او موافقت کرد و گفت: “در ساختمان محل سکونتم ناشری نیز زندگی می‌کند. این دست نوشته‌ها را به او نشان می‌دهم.” با خودم فکر کردم یک ناشر سنگاپوری! این بخشی از برنامه‌ی من نبود. کتاب را به Jacquie دادم اما با اشتیاق منتظر نبودم.

طی دو هفته من معامله‌ای برای انتشار کتابم با همسایه‌ی Jacquie داشتم و ظرف ۱۸ ماه با حق التالیف خودم در خارج زندگی می‌کردم. این کتاب شاد زیستن امروزه نیز همچنان به فروش می‌رسد.

 می‌پرسید: “اندرو اگر تو هرگز از ضبط صوت استفاده نمی‌کردی چه می‌شد؟ آیا در هر صورت این اتفاق رخ می‌داد؟!”

نمایش بازی دو دوست

در دهه‌ی ۱۹۷۰ فِرد و جیم در دانشگاه هوستون دوست بودند. فِرد بازیکن اختصاصی گلف بود و رویای برنده شدن در آمریکا را داشت. جیم آرزو داشت که یک گوینده‌ی ورزشی برتر باشد.

این دو دوست اغلب صحنه‌ی نمایشی را بازی می‌کردند که در آن فِرد برترین‌های آمریکا را برنده شده بود و با گوینده سی بی اس مصاحبه می‌کرد.

 در سال ۱۹۹۲ فِرد برنده‌ی بهترین‌ها شد. او به اتاق مخصوص راهنمایی شد تا لباس مخصوص را دریافت کند. در آنجا جیم را برای مصاحبه با سی بی اس برای مشاهده کرد.

در انتهای مصاحبه، آن دو یکدیگر را با چشمانی اشکبار در آغوش کشیدند. هیچ شکی نیست که این، انعکاس صحنه‌ی فرضی بود که این دو دوست اغلب در هوستون تمرین می‌کردند.

آیا فِرد می‌توانست برنده‌ی جایزه‌ی قهرمانی برترین‌های گلف بدون بازی نمایش شود؟ آیا جیم می‌توانست بدون بازی نمایش به رویاهای خود دست پیدا کند؟ آیا همه‌ی این اتفاقات در هر صورت به وقوع می‌پیوست؟

تا جایی که من می‌دانم، هیچ بازیگر، فضانورد ،جراح مغز، خلبان، خواننده‌ی پاپ، رئیس جمهور و یا رقصنده‌ی معروف و موفقی وجود ندارد که رویاهای خود را قبل از اینکه به وقوع بپیوندد بارها و بارها تصور نکرده باشد.

در خلاصه

همه چیز به هم متصل هستند. هیچ چیز همینطوری رخ نمی‌دهد!

وقتی قانون جذب عمل نمی‌کند چه اتفاقی می‌افتد؟

قوانین همیشه عمل می‌کنند..
قانون جاذبه هیچ وقت شکسته نمی‌شود. برای مثال وقتی که هواپیمایی در حال پرواز است به این معنی نیست که قانون جاذبه شکسته شده باشد، بدین معنیست که نیروهای قوی‌تر از جاذبه هواپیما را به سمت بالا بلند می‌کند. لحظه‌ای که نیروی حرکت آنی به حد کافی باشد هواپیما از زمین بلند می‌شود.

قانون جذب نیز همین طور است. شما احتیاج به نیروی حرکت آنی دارید. شما هدف خود را در ضمیر ناخودآگاه خود مشخص می‌کنید. یک بار که این اتفاق بیفتد می‌توانید به آن هدف برسید. مهمتر از همه این است که هدف، شما را دارد!

وقتی که هدف، شما را داشته باشد دیگر احتیاجی نیست که شما همه چیز را بفهمید مثل اینکه در مسیری سواره بروید، وقتی می‌دانید که موفق خواهید شد و فقط مسئله زمان رخداد آن است که انجام کار لذت بخش می‌شود. انجام کار توسط شما به بهترین نحو و به صورت خودکار اتفاق می‌افتد.

 زمانی که هدف شما به موقع حضور پیدا نکند ممکن است که شما:

  • هدف کسل کننده‌ای انتخاب کرده‌اید و فکر کردن به آن را متوقف کرده‌اید، بنابراین آن را جذب نکرده‌اید.
  • با عدم وجود افکار در دنده معکوس گیر کرده‌اید. اگر بر روی نداشتن تاکید کنید بیشتر می‌شود.
  • شک دارید و هنگامی که شک دارید احساس لازم برای دستیابی به هدف را ندارید.
  • احساس راحتی با آن هدف نمی‌کنید.

تعیین یک تاریخ

مطلب دیگری که کتاب‌ها به آن اشاره میک‌نند اما اغلب کمکی نمی‌کند این است که: تاریخ تعیین کنید! تاریخی را می‌خواهید در آن زمان مثلا خانه بخرید، همسر عالی پیدا کنید و یا به شغل رویاییتان دست پیدا کنید!

تعیین تاریخ معمولا برایتان استرس‌زا است و به شما دلیلی برای شک می‌دهد. گاهی اهداف شما به زمان مشخصی مربوط می‌شود: عروسی، سخنرانی یا مسابقه. بدین معنی که ببینیم و احساس کنیم که آن اتفاقات به بهترین نحو در تاریخ مورد رخ می‌دهند اما در اکثر موارد اهداف خود را دست یافته ببینید. حس کنید و بگذارید در زمان خودشان رخ دهند.

چه طور بفهمم که کی به اهدافم خواهم رسید؟

وقتی که اهداف شما کاملا احساس می‌شود! وقتی که به خود می‌گویید: “من می‌دانم که در آینده اتفاق خواهد افتاد و من کاملاً راحت هستم که این اتفاق رخ خواهد داد، عجله‌ای هم برایش ندارم!” این درست زمانی است که رویای شما و یا همسر دلخواهتان ظاهر می‌شود.

به هر حال اتفاق می‌افتد!

وقتی که زندگی بهتر می‌شود، وقتی که فرد علاقه‌مند به شما وارد زندگیتان می‌شود، وقتی که بر شرکت جدید پیروز می‌شوید، وقتی که سرسردردتان برطرف می‌شود، وقتی که کتابتان وارد لیست پرفروش‌ها می‌شود.. سوال این است آیا این را من جذب کرده‌ام؟ یا اینکه به خودی خود اتفاق افتاده؟

وقتی که احساس خوبی دارید و به داشتن این احساس خوب ادامه می‌دهید، فرصت‌ها و آدم‌ها‌ی خوب به پیدا کردن شما ادامه می‌دهند. فقط به چیزی که خوب جواب می‌دهد ادامه دهید!

برخی می‌گویند: “این‌ها همه مزخرف‌اند. چطوووور؟!”

من همیشه به جادو اعتقاد داشته‌ام. وقتی هیچ کاری در این شهر انجام نمی‌دادم، هر شب به بالای کوه میرفتم و به شهر نگاه می‌کردم. دستهایم را باز می‌کردم و می‌گفتم: “همه می‌خواهند با من کار کنند. من واقعا بازیگر خوبی  هستم. من همه نوع پیشنهاد فیلم عالی دارم.”
این چیزها را بارها و بارها تکرار می‌کردم. به طور تحت الفضی خودم را متقاعد می‌کردم که دو تا فیلم دارم که پشت سر هم هستند. از تپه پایین می‌آمدم و آماده بودم که دنیا را بگیرم. پیشنهادهای فیلم برای من هستند فقط هنوز به من مطرح نشده‌اند.

(بازیگر معروف: Jim Carrey)

در سال ۱۹۹۰ جیم، بازیگر معروف طنز همچنان به دنبال پیدا کردن شغل بود. آن سال یک شب در تویوتای قدیمی خود نشسته بود و به شهر لس آنجلس نگاه می‌کرد. همان شب برای خودش یک چک نوشت. مبلغ چک ده میلیون دلار بود و برای کار بازیگری ارائه شده بود. جیم چک را در کیف پول خود نگه داشت .در سال ۱۹۹۵ او کار خود را با نقش آفرینی در سه فیلم پر فروش آغاز کرد. قیمت درخواستی او بیست میلیون دلار برای هر فیلم بود.

بیشتر مردم باور ندارند که تاثیرگذاری افکار مهم است و یا باور ندارند که ما موفقیت را برای خودمان به وجود می‌آوریم. چالشی در اینجا مطرح می‌شود: یک فرد بسیار موفقی را پیدا کنید که این مورد را قبول نداشته باشد!

افرادی مثل جیم و وینفری (اولین مجری بیلیون دلاری تلوزیون) در رابطه با قدرت ذهن چه می‌گویند؟ آن‌ها به شما خواهند گفت که هرآنچه را در ذهن خود نگه می‌دا‌رید جذب می‌کنید، هرآنچه را در ذهن خود نگه می‌دارید تبدیل به همان می‌شوید.

روزنامه‌نگارهای دیگری هم هستند که مانند وینفری مصاحبه می‌کنند. یک میلیون نفر از آدم‌ها هستند که ایده‌هایی بهتر از آن‌ها داشته‌اند اما این یک میلیون نفر بقیه هرگز باوری مثل چنین افراد نداشته‌اند. این مثال حتی شامل برادر همسر شما هم می‌شود که می‌گوید: “تمام این‌ها خیال و توهم است. چه کسی را می‌خواهی باور کنی؟!”

چطور می‌توانم شاد باشم وقتی که شکست خورده‌ام؟

در ۲۰۱۳ من در مرکز خرید کوالالامپور بودم که مردی به سمت من آمد. لباس معمولی پوشیده و معصوم بود. او گفت آیا شما اندرو هستید؟ من کتاب شما را ۲۰ سال پیش خوانده‌ام. احساس کردم این مرد داستانی دارد که می‌خواهد تعریف کند. بنابراین او را به کافی شاپ دعوت کردم.

او گفت: من توکو، از اندونزی هستم. خانواده‌ی من بسیار فقیر بودند. وقتی در دانشگاه درس می‌خواندم به قدری فقیر بودم که فقط یک شلوار داشتم. به قدری فقیر بودم که دوستم پیراهن‌هایش را به من می‌داد تا بپوشم. روزهای زیادی چیزی برای خوردن نداشتم. وقتی در پایین‌ترین مرحله بودم دوستی نسخه‌ی ترجمه شده‌ی اندونزیایی کتاب شاد زیستن شما را به من قرض داد. به جز کتاب‌های درسی تا آن روز کتاب دیگری نخوانده بودم. من فهمیدم که ما افکار خود را انتخاب می‌کنیم. من شروع کردم به تمرکز بر روی آنچه داشتم به جای اینکه به نداشته‌هایم فکر کنم. من روی کاغذ لیستی تهیه کردم از تمام چیزهایی که برای آینده‌ام می‌خواستم: یک شغل خوب، همسر مناسب، دو فرزند سالم، یک آپارتمان، یک ماشین خوب…

او به سمت جلو خم شد و گفت: “من امروز مدیر یک شرکت چند ملیتی هستم، دور دنیا سفر میکنم، همسر و دو دختر زیبا دارم. دختران من به بهترین مدارس می‌روند.” چشمان توکو پر از اشک شد: “کتاب شما زندگی من را عوض کرد!” چشمان من نیز پر از اشک بود. برای توکو بسیار خوشحال شده بودم.

در اینجا باید به دو نکته اشاره کنم: اول اینکه کتاب من زندگی توکو را عوض نکرد او خودش زندگی خود را دگرگون ساخت، دوم اینکه چیز جدیدی در کتاب من نیست؛ این اصول همیشه پابرجاست.

توکو گفت من هنوز هم روزهای بد دارم. به همین دلیل آن برگه را هنوزم روی دیوار دارم تا یادآوری کند که چه مسیری در پیش دارم.

او در مورد کتاب بعدی من پرسید. به او گفتم که “زندگی چگونه بهتر می‌شود” درباره‌ی قدرت احساسات است و اینکه قدرت اصلی در این است که چه احساسی دارید. توکو گفت: در طی بیست سال گذشته هر زمان که می‌خواستم گام بعدی‌ام را بردارم سعی می‌کردم احساس کنم که اگر پیش از این آنجا بودم چه می‌شد.

هربار که گرسنه می‌شدم سعی می‌کردم احساس کنم که اگر غذای کافی برای خوردن نداشتم چه حسی داشت. وقتی که شغل نداشتم و بیکار بودم سعی می‌کردم که احساس کنم شغل داشتن چه حسی دارد. وقتی که کارگر بودم سعی می‌کردم احساس کنم که مدیر بودن چه حسی دارد. او پرسید: “آیا کتاب شما درباره‌ی این موضوع است؟” بله توکو… این کتاب دقیقا درباره‌ی همین موضوع است.

دسته‌ای از افراد که هرگز کتابی در رابطه با ضمیر ناخودآگاه نخوانده‌اند چطور؟!

برخی از مردم تا این حد می‌دانند که افکار جذب کننده هستند. آن‌ها نیازی به این کتاب‌ها ندارند. آن‌ها نیازی به متقاعد شدن ندارند. برخی از مردم با دانشی به دنیا می‌آیند که برای من هزاران کتاب و سی سال زمان برده تا آن دانش را به دست بیاورم. آن‌ها زندگی خود را به گونه‌ای سپری می‌کنند که تا حدی که می‌توانند احساس خوبی داشته باشند و بدانند که همه چیز خوب پیش می‌رود. آنه‌ا فقط می‌دانند که زندگی چگونه بهتر می‌شود…!

 

پونه تیزفهم


نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید