فصل یازدهم از کتاب How life works | اثر Andrew Matthews
عمل چقدر مهم است؟
ممکن است بپرسید چه چیز مهمتر است؟ افکار و احساسات؟و یا عمل؟! بیایید اینگونه نگاه کنیم:
وقتی که یک خانه میسازید،یک پایه و شالودهی محکمی ایجاد میکنید که کسی نمیبیند و روی آن پایهی محکم چیزی برپا میکنید که همه خانه را میبینند.
همین اصل برای هرآنچه که بخواهید انجام دهید نیز صدق میکند. اگر میخواهید همسر مناسب یدا کنید، یک کتاب پرفروش بنویسید، یک شرکت راه اندازی کنید، جراحی کنید و یا با دوچرخه به سلامت به اروپا بروید نیاز به یک پایهی محکم دارید.
شما این پایهی محکم را در تصورات خود با احساسات مثبت از هدفتان که با شادی به آن رسیدهاید ایجاد میکنید. بر روی آن پایهی غیرقابل مشاهده شما چیزی بنا میکنید که دنیا میتواند ببیند.
بسیاری از مردم پایه و اساسها را فراموش میکنند. از نظر آنها همهچیز کار و تلاش است. آنها به سرعت پیش میروند و بسیار تلاش میکنند تا بر روی این پایه اتفاقی رخ ندهد اما دیوارها همچنان از روی این پایه فرو میریزند.
چرا یک پایه نامرئی؟
اگر احساس نکنید که به هدف خود رسیدهاید پس هرنوع احساس شک و عدم اطمینان را پرورش میدهید. احساساتی از قبیل: “این کار سخت است!” اگر نتوانید این کار را انجام دهید باعث میشود تجاربی را جذب کنید که متناسب با این احساسات شما است. این روش کسل کننده است پس دلیل اینکه برخی از افراد با استعداد، گلف بازهایی با بهترین چرخشها و خوانندگانی با بهترین صداها به هدف میرسند مشخص است.
وقتی این احساس را دارید که به هدف خود رسیدهاید، شما تبدیل به یک جاذب برای جذب آدمهای درست و اتفاقات متناسب میشوید. درها به روی شما باز میشوند. دیگر نیازی نیست که تک تک خشتها را خودتان بچینید. به این پدیده همزمانی میگویند.
به عنوان مثال: برای یک تعطیلات برنامهریزی میکنید. پایهی شما این است که شاد و هیجان زده هستید. این احساس را دارید که با افراد فوق العاده ملاقات میکنید، غذاهای خوش رنگ و لعاب را امتحان میکنید، به سلامت و با نیروی تازه برمیگردید. اینها را در ذهن خود مقدمهچینی میکنید. افکار شما احساسات را میسازند. این احساسات عملی را که انجام میدهید به صورت یک تجربه در میآورد.
بدون وجود پایه شما مانند برگی در باد هستید. هر اتفاقی ممکن است بیفتد؛ به عنوان مثال، یک تماس تلفنی سخت دارید. پایهی شما این است که احساس کنید به هدف رسیدهاید. احساسی که تماس تلفنی را گرفتهاید و آرام و آسوده هستید. ابتدا آن احساس را در ذهن خود ایجاد کنید. ایجاد کردن در ذهن، خوب و سرگرمکننده است. تماس تلفنی تبدیل به یک چیز مهیج میشود!
تجسم و رویاپردازی لذتبخش است. انجام کار هم لذتبخش خواهد شد. این یعنی زندگی در واقع چگونه بهتر میشود!
تمام اینها به نظر ساده میآیند
تصور کنید که یک سال است که بیکار هستید. جاهای زیادی درخواست شغل دادهاید و جواب رد شنیدهاید. با ناامیدی زمینگیر شدهاید.
دوستی میگوید: “این کتاب را مطالعه کن؛ زندگی چگونه بهتر میشود!” کتاب را مطالعه میکنید. شما میگویید این دیوانگیست. آیا میگویید که “فقط احساس خوبی داشته باشم تا یک شغل بدست آورم؟ نخیر! این اتفاق چه طور ممکن است رخ بدهد؟”
همین الان تسلیم شدهاید. ایدهی پیدا کردن شغل برای شما به نظر غیرممکن میرسد بنابراین احساسی که دارید باید تغییر دهید.
شروع میکنید خود را خیلی شاد تصور کنید که استخدام شدهاید. خود را تصور میکنید که هر روز با هیجان به محل کار میروید. تصور میکنید که درآمد خوبی دارید و اینکه زندگی شما چگونه تغییر خواهد کرد. ۱۵ بار خود را در این احساسات قرار دهید. به خود تلقین کنید من خیلی خوشحالم که شغل دارم…
در ابتدا تمام اینها خندهدار به نظر میآید اما اگر تصور کردن را ادامه دهید، ایدهی پیدا کردن شغل شروع به احساس دست یافتنی میکند.
اکنون که احساس خوشبینانهای دارید عمل کردن آسانتر میشود. از اینترنت استفاده میکنید و دربارهی اینکه در مصاحبهی شغلی چه بگویید مطالعه میکنید. کتابی با عنوان چگونه شغل پیدا کنم میخرید. از دوستی کمک میخواهید که رزومهی خود را بازنویسی کنید. شروع به جستجو در آگهیهای استخدام در اینترنت میکنید. حدود ۲۰ درخواست شغل ارسال میکنید و در دو مصاحبه شرکت میکنید. استخدام نمیشوید اما مطمئنتر از گذشته هستید.
یکی از دوستانتان به شما یک شغل نیمه وقتِ سه روز در هفته میدهد. احساس بهتری نسبت به خودتان دارید. ایدهی شما نسبت به داشتن شغل ممکن به نظر میرسد!
در یک مصاحبهی شغلی دیگر شرکت میکنید. از شرکت با شما تماس میگیرند که بگویند شما یکی از برندهای نهایی هستید! شخص دیگری شغل را صاحب میشود اما شما به خود میگویید حداقل من را جدی گرفتهاند!
یک شغل اکنون مانند یک احتمال احساس میشود؛ مسئله فقط زمان است. شما بیست درخواست شغل دیگر ارسال میکنید. نوزده شرکت تمایل ندارند. یک شرکت از شما برای مصاحبه دعوت میکند و شما سریع اقدام میکنید. شغل ازان شما میشود!
شما در طول یک سال سخت کار میکنید. بیشتر احساس راحتی میکنید. فعلا همین کافی است. شما برای چالشهای بعدی آماده هستید. در سه شرکت مختلف درخواست شغل میدهید و در سومی استخدام میشوید. (این بار پیدا کردن شغل بسیار آسان بود!)
دوسال در شرکت جدید کار میکنید و یک روز ناگهان تلفنی دریافت میکنید. شرکت رقیب به شما پیشنهاد کار میدهد. بر سر شما دعواست! حالا این شغلها هستند که به دنبال شما میآیند. این یعنی زندگی چطور گام به گام بهتر میشود…
میگویید: “اما اگر بحران مالی جهانی اتفاق بیفتد چه میشود؟ یا اینکه اگر من شصت ساله داشته باشم چه میشود؟”
تمام شرکتها در بحران مالی جهانی سهیم نیستند. همهی رئیسها نیروی کار جوان نمیخواهند. وقتی که یک شناخت ثابت دارید که “من را میخواهند” آنگاه زندگی، شما را با افرادی مرتبط میکند که خدمتتان را میخواهند؛ علیرغم آنچه که در روزنامهها خواندهاید! همانطور که بودا گفته: شغل شما در دنیا نیست، شغل شما در درون شماست…
فرقی نمیکند که به دنبال شغل میگردید یا شریک زندگی، میخواهید ده کیلوگرم وزن کم کنید یا یاد بگیرید که خودتان را دوست داشته باشید.. ابتدا با تغییر احساس خود شروع کنید سپس وارد عمل شوید. احساس بهتری دارید. فعالیت بیشتری انجام میدهید. این راهی است که از غیر ممکن به ممکن و از احتمالی به دست یافته میرسید.
در خلاصه
این معادله دو قسمتی است: احساس خوب داشتن همراه عمل کردن
یک ضرب المثل صوفی میگوید: به خدا اعتقاد داشته باش اما اول شترت را جایی بند کن!
آنچه واقعاً باور داریم
از کجا میدانید که یک نفر واقعا چه باوری دارد؟ این در آنچه که میگویند نیست! در کاری که انجام میدهند مشخص میشود.
همهی ما آدمهایی را میشناسیم که رویاپردازی میکنند اما هیچ فعالیتی نمیکنند چون انتظار دارند که شکست بخورند بنابراین کاری نمیکنند. نمیتوانید دنیا را گول بزنید. عمل، باور را اثبات میکند برای مثال:
- وقتی که هر هفته پول پس انداز میکنید، باور خود را اثبات میکنید که زندگی بدون بدهی امکانپذیر است!
- وقتی که تلفنی را میفروشید، باور خود را اثبات میکنید که فروش امکانپذیر است!
- وقتی که وزنه را بلند میکنید، باور خود را اثبات میکنید که تناسب اندام امکانپذیر است!
- وقتی که چیزی به یک فقیر میبخشید، باور خود را اثبات میکنید که چیزهای بیشتری به دست میآید.
عمل عبارت است از افکار در حرکت…
عمل نتایج را سریعتر میکند…
در خلاصه
فِرد ممکن است بگوید: “من مستحق زندگی بهتری هستم.” فِرد ممکن است به دنیا بگوید: “من موفق خواهم شد” اما تا زمانی که فِرد وارد عمل نشود هیچ چیز عوض نخواهد شد.
مزیت
شما میگویید: “مهارت چه میشود؟ آیا نباید در کاری که انجام میدهمی خوب باشیم؟ مزیت مهم است. موفقیتترین افراد بسیار مهارت دارند. احساس خوب داشتن بخشی از فرایند است.
وقتی که احساس خوشبینی و اشتیاق داشته باشید، وقتی به تصور اهداف دست آمده ادامه دهید، وقتی که به باور داشتن ادامه میدهید این اتفاقات رخ میدهد:
- مطمئن و دلگرم هستید
- همکاران، مربی، معلم و شریکهای خوب را جذب میکنید
- فرصتها را جذب میکنید
- با لذت مهارتهای خود را تصحیح میکنید
قانون حداقل تلاش
متنهایی از کتاب مقدس هندو از ۱۵۰۰ سال قبل از میلاد، قانون علت و معلول، قانون قسمت و قانون حداقل تلاش را توضیح میدهد. شاید قانون حداقل تلاش کمتر درک شود. از آنجا که حکمت هندویی این را شرح میدهد: عشق، اساسی است که دنیا را نگه میدارد. این یعنی:
- وقتی که با عشق انگیزه پیدا میکنید و هنگامی که دیگران را در نظر میگیرید، شما در هماهنگی با دنیا هستید و برنامههای شما با تلاش کمتری انجام میشود. معجزههای کوچکی اتفاق میافتند تا به شما در مسیرتان کمک کنند.
- وقتی که با نفس خود انگیزه پیدا میکنید مثلا اگر هدف شما این است که قدرتمندترین فرد در شهر باشید و یا کار شما فروش ماشینهای دست دوم خطرناک به مشتریان از همهجا بیخبر است و یا هدف شما کنترل و تاثیرگذاری بر مردم است، با مقاومتی بی پایان مواجه خواهید شد. موفقیت هزینه دارد!
کتابهایی با موضوع کمک به خود ممکن است به ما بگویند: “آسمان بیکران است. پس پیش بروید و هرآنچه که میخواهید انجام دهید” اما شما درخواهید یافت وقتی که آرزوهای ما کاملا خودخواهانه باشد زندگی به یک نبرد تبدیل میشود.
در خلاصه
وقتی که به وسیلهی عشق انگیزه پیدا میکنیم، فعالیت کمتری لازم است تا نتایج بیشتری به دست آید. قوانین جهانی به ما یادآوری میکنند که ما اینجا هستیم تا به یکدیگر کمک کنیم!