در این کتاب از سری کتابهای اندرو متیوز، همراه ما باشید تا با زبان شیرین و رسای متیوز، نویسندهی یکی از پرفروشترین کتابهای خودباوری، زندگی شادتری داشته و راحتتر با مشکلاتتان کنار بیایید.
فصل اول؛ پذیرفتن
دوستی داشتم به نام آدِن که در یک مسافرت دور دنیا با دوچرخه، در یکی از روستاهای غرب آفریقا توقف طولانی مدتی داشت تا به ساخت یک نانوایی کمک کند. ساختن نانوایی چند ماه طول کشید. آنان از خاکریزههای اطراف، آجر درست میکردند. بچههای روستا هر روز برای کمک میآمدند و هیچ کدامشان کفشی به پا نداشتند ولی یکی از آن مردان کوچک، همیشه یک جوراب میپوشید. او حدود ده سال داشت و او را “تک جورابه” صدا میکردند.
به تدریج، کنجکام ام باعث شد تا از او بپرسم: ای پسر تک جورابه! راجب این یک جوراب که همیشه به پا داری، بهم بگو. او با افتخار جواب داد: مادرم هر شب آن را میشورد و من هر روز آن را به پا میکنم. پرسیدم: خب، پس چرا فقط یک عدد است؟ او که از سوال احمقانهی من متعجب شده بود، لبخند زد و گفت: چون من فقط یک جوراب دارم!
شاید هم اکنون ورشکسته و بیپول هستید، شاید شغل یا فرد مورد علاقهتان را از دست داده اید، شاید به یک بیماری مبتلا هستید و با خود میگویید: من الان نمیدانم چه کاری باید بکنم.
اولین و تنها کاری که باید انجام دهید، باید بپذیرید که در چه موقعیتی قرار دارید. برای تغییر اتفاقاتی که در اطرافتان میافتد، ابتدا باید صلح و آرامش را برقرار کنید.
تقصیرات، گناه و ای کاشها را فراموش کنید. پیشرفت در اثر پذیرفتن اتفاق میافتد. پذیرفتن به معنی من میخوام اینجا بمانم نیست، بلکه به معنی این همان جاییست که من هستم، و من اکنون برای رسیدن به جایی که هستم تلاش میکنم.
به جای گفتن» همسر من یک گوریل به تمام معناست! که من با او درگیر شدهام« بهتر است بپذیرید که » همسر من یک گوریل است! چه تجربهی خوبی! اکنون میدانم که من لایق رفتار بهتری نسبت به خودم هستم.
به جای گفتن “من همهی پولم را از دست دادم. ای کاش همهی داراییام را روی بنیاد خیریهی اِدی سرمایهگذاری نمیکردم” باید بپذیرید” من یکبار توانستم آن همه پول جمع کنم، پس باز هم میتوانم همان مقدار پول بدست بیاورم”
فرض کنید که اضافه وزن دارید و میخواهید لاغر شوید، اگر بگویید:
- من چاق نیستم
- تقصیر مادرم است که من اینگونه چاق به دنیا آمدهام.
- خواهرم نیز چاق است، پس چه میشود؟ شما هم چاق میمانید. ولی گزینهی بهتری وجود دارد:
“من چاق هستم، ولی خودم را آنطور که هستم دوست دارم. ولی اکنون میخواهم پنجاه کیلو وزن کم کنم” شما چاق بودنتان را میپذیرید و میتوانید به جلو پیش بروید. - پذیرش به معنی تسلیم شدن نیست، پذیرفتن به معنی آگاهی است» این بخشی از مسیر زندگی من است. اکنون نمیدانم چرا در این وضعیت قرار دارم و این اتفاق بخشی از زندگی من است، ولی آن را با تمام وجود میپذیرم
خلاصهی کلام:
پذیرش، نوعی قدرت است.
تست فوری: تصور کنید در هفتهی گذشته:
پشتتان را تتو کردهاید.
با همسایهتان دعوا کردید
ازدواج کردید
از بانک دزدی کردید
کلیهتان را به شخصی اهدا کردید
بوتاکس کردهاید
عضو گروه راهبان شدید
یک پیتزا رادر عرض سه دقیقه بلعیدهاید
خود را از یک پل پایین انداختهاید
خب پس هفتهی پر مشغلهای داشتهاید! سوال اینجاست: نقطهی مشترک این اتفاقات چیست؟
پاسخ: همهی این کارها را برای احساس شادی انجام دادهاید! واقعا! در واقع این یک سوال انحرافی است زیرا من میتوانستم موارد دیگری را در لیست بگنجانم.
انگیزهای که باعث میشود کارها را انجام دهید، و انگیزهای که باعث میشود مردم کارهای خاصی بکنند، برای داشتن احساسی بهتر است.
اگر حرف مرا باور ندارید، از یک روانپزشک سوال کنید یا پلاتو ، آریستوتل یا سیگموند فروید را بخوانید. بحثهای زیادی در مورد معنی و مفهوم زندگی و توافق گستردهای در مورد علت انجام کارهای انسان وجود دارد: ما میخواهیم شاد باشیم و شاد بمانیم.
پیتزایی را در عرض سه دقیقه میخورید و چنین تفکری دارید: این حس خوبی به من میدهد، من میخواهم شاد باشم. شما مربی ورزشی برای خود استخدام میکنید و به مدت شش ماه، کاهو میخورید. دلیل شما این است: میخواهم لاغر شوم و این مرا خوشحال میکند.
شما الکل را ترک میکنید، چرا؟ اگر اینکار را انجام دهم، حس بهتری خواهم داشت. اگر به صلیب سرخ کمک کنید یا مشکل مالی همسایهتان را حل کنید،انگیزهی شما این است “اگر اینکار را بکنم، حس بهتری دارم”
ماری میگوید :من به خیریه کمک میکنم چون میخواهم به مردم کمک کنم. البته که اینطور است، ولی اگر حس بخشش ماری را مضطرب میکرد چه میشد؟ فرِد معتقد است “من همسایهام را با مشت زدم، زیرا او با بیل به سمت من حملهور شد” شاید حق با فرِد باشد، ولی او تصمیم عجولانهای گرفته است “برای داشتن حس خوب کوتاه مدت، قبل از اینکه با بیل مرا بزند، شکستن دماغ لَری واجب بود!”
انسانهای متفاوت کارهای متفاوت انجام میدهند اما اصل کار تغییری نمیکند “اگر اینکار را انجام دهم، حس بهتری خواهم داشت”
شما به مدت چهارسال در رشتهی حسابداری درس خواندید تا پدرتان را خوشحال کنید و باور دارید که برای خوشحالی او اینکار را کردهاید. نه! شما اینکار را انجام دادید زیرا با رضایت پدرتان، احساس بهتری پیدا میکنید نه کاری که خودتان دوست دارید.
اگر نسبت به فرزندانتان فداکاری میکنید، اگر ازدواج میکنید یا طلاق میگیرید، اگر قسمتی از بدنتان را خالکوبی میکنید، اگر میخواهید کشیش شوید، هدف نهایی همان است. حتی اگر بخواهید از روی یک پل مرتفع بپرید، حس رضایت دارید “من اگر بمیرم، حس بهتری خواهم داشت”
آیا به دنبال شادی رفتن، امری خودخواهانه است؟
موضوع جالب اینجاست. ما به طور اتوماتیک به دنبال شادی میرویم، اما بعضیها اینکار را خودخواهانه میدانند. لذا احساس گناه دارند و این موضوع، ناراحتشان میکند. رفتن به دنبال شادی، نه تنها تکبر نیست، بلکه داشتن حس بد نوعی خودخواهی است. انسانهای خوشحال، باملاحظه و محتاط هستند و بهترین دوستان، بهترین معشوقه و بهترین همکاران را دارند. انسانهای غمگین، اغلب با خودشان درگیر میباشند.
مطالعات نشان میدهد که وقتی شاد هستید، تمایل دارید:
- در یک آشپزخانهی مرکز خیریه داوطلب شوید
- خریدهای یک غریبه را حمل کنید
- به مردم پول قرض دهید
وقتی مضطرب و بیچاره هستید بیشتر تمایل دارید:
- بهخاطر زخمتان شکایت کنید
- از رئیستان دزدی کنید
- به سگ ولگردی لگد بزنید
پس محض خاطر کسی که دوست دارید، و به خاطر تمام سگهای ولگرد وهمسایههایتان، بیایید با هم رک باشیم! “هر چقدر حالمان خوب باشد، با محیط اطراف نیز خوب رفتار خواهیم کرد”
شرایط سخت زندگی میتواند بیپولی، تنهایی، نداشتن دوست، بیکاری و ناامیدی باشد. بیشترین چیزی که ما نیاز داریم، امید است. با امید، میتوانید از عمیق ترین چاههای زندگی تان بیرون بیایید. اگر هم اکنون از زندگی خود ناراضی هستید، چندماه بعد به زندگی کنونی نگاه کرده و متوجه میشوید که سختیها شما را برای زندگی زیبا آماده کرده اند. اکثر ما با این باورها به دنیا میآییم:
- اشتباهات، چیز خوبی نیستند
- شادترین انسانها، آسانترین زندگیها را دارند
- ما برای ساد بودن به وجود یک نفر دیگر نیاز داریم
همهی جملات بالا الزاما صحیح نیستند.
بیشتر از این نمیتوانم تحمل کنم
زندگی گاها سخت است. وقتی اتفاقات ناامیدکننده بهنظر میرسند، چه باید کرد؟ مواجهه با مشکلات مثل بالارفتن از کوه است. به هنگام کوهنوردی، وقتی با لبهی تیغ یک تخته سنگ روبه رو میشوید، ناگهان بر زمان حال تمرکز میکنید. وقتی زندگیتان به خطر بیفتد، دیگر به آینده فکر نمیکنید. تمام تلاشتان برروی قدم بعدی متمرکز میشود. به تدریج و به آهستگی قدمهای بعدی را برمیدارید تا از لبه عبور کنید.
همین استراتژی در زندگی روزانه نیز تحقق دارد. و تنها استراتژی است که در شرایط سخت به درد میخورد. شما میپرسید: وقتی من نمیتوانم اجاره را پرداخت کنم، چگونه میتوانم مثبت اندیش باشم؟ وقتی مریض یا تنها هستم، چگونه میتوانم به راهم ادامه دهم؟
وقتی اتفاق بدی میافتد، دیگر نمیتوانید به سایر جنبههای زندگی فکر کنید. شما حتی نمیتوانید به یک ماه بعد فکر کنید، اما میتوانید غصهی یک روز را بخورید. اگر بیستوچهار ساعت زمان زیادی است، پنج دقیقه از آن را به چیزی فکر نکنید. در یک زمان فقط به یک مشکل فکر کنید، قدمی به جلو برداشته و با اعتمادبنفس، قدمهای بعدی را بردارید. به تدریج خواهید دید که از پس مشکلاتتان برمیآیید. اگر به خاطر موارد زیر نگران هستید:
تمام چیزهایی که در طول یک ماه قرار است انجام دهید
تمام کارهایی که سال گذشته اشتباه انجام دادید و عصبانی شدید
اگر عازم رژهی طولانی زندگی هستید، بهتر نیست که آب و غذا به اندازهی کافی به همراه داشت باشید؟ عجیب نیست که که بسیاری از مردم تمام نگرانیهای بیستوپنج سال آینده را با خود حمل میکنند و در تعجباند که چرا زندگی شان سخت است. ما هر روز برای بیستوچهار ساعت زندگی برنامه ریزی شدهایم، نه بیشتر. دفعهی بعدی که بخواهید ناامید شوید از خود بپرسید:
آیا هوای کافی برای تنفس دارم؟
آیا غذای کافی برای امروز دارم؟
اگر فقط پنج دقیقه بتوانید تحمل کنید، پنج دقیقهی بعدی را نیز تحمل کنید. به مشکلاتتان ذره ذره فکر کنید تا بتوانید آنها را حل و هضم کنید.
خلاصهی کلام
تنها کاری که میتوانید انجام دهید، تلاش کردن تا وقت خواب است. فردا، از خودش مراقبت خواهدکرد.
داستان هانگ
در سال ۱۹۸۲ در سنگاپور با سوشما آشنا شدم. آن زمان من ۳۳ ساله بودم و او ۱۸ سال داشت. او دخترِ یک پدر هندی و مادر چینی بود که چهرهای زیبا هم داشت. به مدت ۱۵ سال من سراسر دنیا را مسافرت کرده بودم، دوستدخترهای زیادی داشتم ولی به ازدواج با آنها فکر نمیکردم. وقتی سوشما را ملاقات کردم، در عرض ۵ دقیقه فهمیدم که او، زن زندگی من خواهد شد و درعرض یک سال با هم ازدواج کردیم. در آن زمان، شغلی وابسته به تجارت الکترونیکی در اسپانیا داشتم که سوشما هم پیش من آمد. ماه مارچ ۱۹۸۷، تنها پسرمان، جوردی به دنیا آمد. تا چهارسالگی جوردی، در اروپا بودیم. وقتی برای کار مجبور شدم به نیجریه بروم، سوشما و جوردی را برای داشتن امن ترین و بهترین شرایط تحصیل، به سنگاپور فرستادم. زمانی که در نیجریه مشغول کار بودم، ۲۳ می ۱۹۹۱ تماس تلفنی از طرف دوستم در ساعت دو نصف شب دریافت کردم. سوشما در یکی از جادههای سنگاپور تصادف کرده بود. به امید اینکه اتفاق خاصی برای او نیفتاده باشد، وسایلم را جمع کردم تا به آنجا بروم که در این حین خبر دادند که همسرم را از دست دادهام. عقلم را از دست دادم. روزها را به خاطر از دست دادن همسرم اشک میریختم اما بیشتر از همه، برای پسر چهارسالهمان گریه میکردم که چگونه میتوانم بدون مادر، او را بزرگ کنم؟
اولین تعهد من نسبت به جوردی این بود که تا زمانی که به سن بلوغ برسد، ازدواج مجدد نکنم. تصمیم گرفتم که بهترین شرایط زندگی و تحصیلات را برای او فراهم کنم. او در سنگاپور با پدر بزرگ و مادربزرگش زندگی میکرد و درتعطیلات پیش من میآمد. ما با هم، مثل دو دوست، به دور دنیا سفر میکردیم. آلمان، اتریش، آفریقای جنوبی و برزیل. او بهترین دوست من محسوب میشد، همکار من و شریک روحیات من. ما با هم دنیایی را کشف کردیم که او به تنهایی در کتابها نمیتوانست پیدا کند.
تماس تلفنی دیگر
درسال ۲۰۰۱ به بالی رفتم تا زندگی جدیدی را شروع کنم و کار قبلیام را در آنجا راه بیندازم. جوردی دوست داشت تعطیلات را پیش من در بالی بگذراند. اواسط سال ۲۰۰۶، جوردی دورهی دبیرستان را تمام کرد و برای همیشه پیس من آمد. او میخواست یک دوچرخه داشته باشد و من هم به عنوان هدیهی فارغالتحصیلی برایش دوچرخه خریدم. روز ۲۰ سپتامبر ساعت دو نصف شب، پلیس با من تماس گرفت و گفت که جوردی تصادف کرده است. زمانی که به بیمارستان رسیدم، چهرهی جوردی آبی شده بود که در عرض ده دقیقه جان خود را از دست داد. او فقط ۱۹ سال داشت.
اول همسرم، بعد پسرم. بیحس شده بودم. تمام زندگیام متلاشی شده بود. به مدت چهار روز در جنگل سرگردان بودم. هرکجا میرفتم، چهرهی جوردی را میدیدم. برای بهتر شدن حالم به تایلند رفتم. هنوز هم او را جلوی چشمانم میدیدم. در چهلمین روز درگذشت جوردی، به بالی برگشتم و مراسمی در کلیسا برگزار کردیم. ماهها از این ماجرا میگذشت و من سعی میکردم تا زندگیام را ادامه دهم. احتمالا سیزده سال زندگی در آفریقا باعث شد تا با این مصیبت کنار بیایم. اروپاییها باوردارند به هنگام مصیبت بگویند: “این نباید اتفاق میافتاد”، ولی آفریقاییها میگویند: “این اتفاق افتاده و زندگی همچنان ادامه دارد.” میتوانستم با خود بگویم: “چرا اجازه دادم که او دوچرخه سواری کند؟” ولی آیا کمکی میکرد؟
اگرمیتوانید در میان ناراحتیها و مصیبتها، آینده را درست کنید، پس حتما میتوانید! ولی ناراحت بودن آینده را درست نخواهد کرد.
من پشیمان نیستم. هرکاری که میتوانستم با پسرم انجام دادم. هر چقدر که در توان داشتم به او دادم. و زندگی کنونی من؟ من هنرمندم. من خلق میکنم، کشف میکنم، از حیوانات لذت میبرم، آشنایی با افراد جدید را دوست دارم. داراییهای ارزشمندم، ناچیز هستند.
شما هیچوقت نمیدانید چگونه در برابر یک تراژدی واکنش نشان دهید. مثلا شما با خود میگویید اگر ببری از پنجره وارد اتاقام شود، فلان کار را میکنم، ولی اگر یک ببر واقعی وارد اتاق خوابتان شود، کاملا متفاوت رفتار خواهید کرد. من هر روز با امید به خوشحالی از خواب بیدار میشوم. هم اکنون چه چیزی ممکن است مرا ناراحت کند؟ زندگی مثل یک فیلم است، طولانی بودن مهم نیست، کیفیت آن اهمیت دارد. هیچ رمزی برای شادی وجود ندارد، شادی یک انتخاب است.
چرا زندگی اینقدر سخت است؟
ما وقتی سرمان به سنگ بخورد، از زندگی درس میگیریم. چرا؟ چون تغییرنکردن آسان است. لذا ما کاری را آنقدر انجام میدهیم تا در نهایت مایهی درد و رنج ما شود. بگذارید سلامتی را مثال بزنیم. چه زمانی شروع به تغییر رژیم غذایی و ورزش میکنیم؟ زمانی که وضعیت بدنتان خوب نیست. وقتی دکتر میگوید: “اگر سبک زندگی تان را عوض نکنید، به زودی خواهید مرد!” ناگهان شما تصمیم میگیرید تا تغییراتی در زندگی انجام دهید.
در روابط اجتماعی، معمولا چه زمانی به طرف مقابل میگوییم که دوستشان داریم؟ زمانی که ازدواج یا روابط خانوادگیمان به هم میخورد.
در مدرسه، چه زمانی تصمیم میگیریم تا درس بخوانیم؟ وقتی که مشروط میشویم.
در کار، چه زمانی ایدههای جدید ارائه داده و تصمیمات بزرگی میگیریم؟ زمانی که نتوانیم هزینههایمان را پرداخت کنیم. چه زمانی سرویس خدمات مشتری را ارتقا میدهیم؟ وقتی که مشتریهایمان را از دست دادیم!
ما بزرگترین درسهایمان را در شرایط سخت یاد میگیریم. چه زمانی سخت ترین تصمیمات زندگی تان را گرفتهاید؟ وقتی روی زانوهایتان افتادهاید، یا به مصیبتی سخت دچار شدهاید، و یا سرتان به سنگ خوردهاست! آن زمان است که میگوییم: ” من از بیپولی خسته شدم. من از معمولی بودن خسته شدم. من باید کاری انجام دهم.”
ما موفقیت را جشن میگیریم، هرچند چیزی از آن یاد نمیآموزیم. با شکست، ناراحت میشویم و این زمانی است که درس جدیدی را زندگی یاد میگیریم. وقتی به عقب نگاه میکنیم، میفهمیم که مصیبتها در واقع، نقاط تغییر هستند.
چرا من؟
وقتی تراژدی بزرگی رخ میدهد، یا همه چیزمان را از دست میدهیم، و یا کسی که دوستش داریم به ما خیانت میکند، این سوالات را همیشه میپرسیم؟ “چرا؟ چرا من؟ چرا الان؟ چرا او به من خیانت کرد؟ ” این قبیل سوالات، ما را دیوانه میکند. اغلب هیچ جوابی برای “چرا” وجود ندارد و گاهی “چرا” اصلا مهم نیست!
انسانهای تاثیرگزار معمولا سوالات چرایی نمیپرسند. “من چه درسی از این یاد گرفتم؟ چه کاری میتوانم انجام دهم؟ ” وقتی شرایط بسیار وخیم است، آنان میگویند که امروزچه کاری باید انجام دهم تا شرایط را بهتر کنم؟
انسانهای موفق و تاثیرگزار به دنبال مشکلات نمیروند، ولی وقتی دچار مشکلی میشوند، از خود میپرسند: ” چگونه باید طرز فکر و رفتارم را عوض کنم؟ چگونه میتوانم بهتر از این باشم؟” بازندهها معمولا همهی نشانهها را انکار میکنند. وقتی سقف خانهشان خراب میشود، میگویند: ” چرا باید همهی مصیبتها بر سرمن بیاید؟
ما بندهی عادات خود هستیم. ما آنقدر کاری را انجام میدهیم تا درنهایت مجبور شویم آن را تغییر دهیم.
آل، دوستدخترش ماری را سرکار گذاشت. ماری از شدت ناراحتی خود را یک هفته در اتاقاش حبس کرد و درنهایت به دوستان قدیمیاش زنگ زد و سعی کرد تا دوستان جدیدی پیدا کند. او به تدریج خانهاش را عوض کرد و شغلهای مختلفی را امتحان نمود. در عرض شش ماه، او خوشحالتر و بااعتماد بنفستر از قبل بود. او از دست دادن آل را بهترین اتفاق زندگی اش به حساب میآورد.
فرِد از کار اخراج شد، و نتوانست شغل دیگری پیدا کند. درنهایت خودش دست به کار شد و کاری کم درآمد را شروع کرد. برای اولین بار در زندگیاش، او رئیس خودش بود و کاری را که از ته دل دوست داشت، انجام میداد. او هنوز هم مشکلات خودش را دارد ولی زندگی او معنا و هیجانات دیگری پیدا کرده و همه اینها به لطف مصیبت اخراج شدن است!
خلاصهی کلام
شادترین افراد در مورد منصفانه بودن زندگی فکر نمیکنند، آنان فقط روی چیزهایی که دارند، تمرکز میکنند.
پس آیا زندگی، مجموعهای از مصیبتهای دردناک است؟
لزوما نه. جهان هستی همیشه با سیگنالهای کوچک به ما هشدار میدهد. وقتی آنها را انکار میکنیم، سیگنالهای بزرگ را مثل چکش بر سرمان میکوبد! رشد زمانی دردناک است که در برابر آن مقاومت کنیم. ما میتوانیم در برابر زندگی سه نوع واکنش داشته باشیم:
۱. زندگی من سلسلهای از تجربیات است که باید آنها را یاد بگیرم، و این تجربهها به ترتیب اتفاق میافتند. (سالمترین وبهترین واکنش نسبت به زندگی، که سلامت روحی و ذهنی را تضمین میکند.)
۲. زندگی مثل یک لاتاری است و من بهترین سود را از آن خواهم برد. (دومین گزینهی انتخابی که کیفیت خوبی از زندگی را ارائه میدهد.)
۳. چرا همیشه اتفاقات بد بر سر من میآید؟ (بیشترین نارضایتی و ناامیدی را تضمین میکند!)
زندگی اینگونه پیش میرود، ما با سنگریزهها مواجه میشویم که همان نشانهها هستند. وقتی آنها را نادیده بگیریم، نشانهها با آجر به سراغمان میآیند! اگر آنها را هم انکار کنیم، تخته سنگی روی سرمان میافتد! اگر روراست باشیم، میتوانیم بفهمیم که چه زمانی نشانهها را نادیده گرفتهایم و بعد از خود پرسیدهایم که چرا من؟
زندگی قرار نیست همیشه دردناک باشد، ولی درد عامل تغییر ماست. تا زمانی که به دردی مبتلا شدهایم، میتوانیم تظاهر کنیم که همه چیز رو به راه است.
همیشه آسان است که نسبت به درد دیگران فلسفی فکر کنیم! ما به جیم نگاه میکنیم و میگوییم که ورشستگی، تجربهی بزرگی برای او بوده است. به ماری نگاه میکنیم و معتقدیم که طلاق باعث شد ماری روی پای خودش بایستد. ما موافقیم که چالشهای زندگی، شما را قویتر خواهد کرد. وقتی پای مشکلات خودمان به میان میآید، چندان مشتاق نیستیم. میگوییم:” خرایا، چرا من؟ مرا به چالش مناسبتری دچار کن!” متاسفانه، چالشهای واقعی چندان مناسب نیستند.
چالشها گاهی به صورت امواج هستند. ما امواج را میشناسیم، امواج صوتی، امواج نوری، امواج مغزی و امواج ماکروویو. از جنبهی غیرعلمی، امواج نشانگر تمایل اجسام به حرکت گروهی هستند. این بدین معنی است که مشکلات به دنبال هم اتفاق میافتند! بحران خانوادگی، دعوت شدن به عروسی و خرابی ماشین هم دوست دارند که دسته جمعی رخ دهند! هضم کردن این موضوع در ذهن کمک کننده است. وقتی در یک ماه هزینهای اضافی ندارید، با خود میگویید: “برای ماه آینده پول بیشتری پس انداز خواهم کرد ” وقتی در باتلاق مشکلات بعدی فرو میروید، با خود میگویید: “من برای این اتفاق آماده بودم. این اتفاقات گذرا هستند.”
داستان آدریَن
سال ۲۰۰۶ در شبی سرد که با نور ستاره روشن شده بود، در یکی از کوچههای روستای محل زندگیام، سرگردان و بیهدف راه میرفتم. همیشه شبها را پر از آرامش حس میکردم، ولی آن شب اینگونه نبود. آسمان بسیار باعظمت به نظر میرسید و زمین مثل نقطهای راکد بود و من تنها روح سرگردان در بین میلیاردها روح غریبه بودم. حس میکردم در زندگی شکست خورده ام و پدر بدی هستم. درمیان اشک ریختن، به دلایلی فکر میکردم که چرا باید دیگران مرا تحقیر کنند؟ “چرا باید وقتی از خودم متنفرم، دیگران به من احترام بگذارند؟ زنده یا مرده بودن من برای چه کسی اهمیت دارد؟” قلادهی سگام را دور گردنم بسته بودم و به دنبال مکان مناسبی میگشتم تا خودم را آویزان کنم. کنار خیابان، دکهی تلگرافی وجود داشت که به فاصله ی دوازده فوتی از زمین، قلابی به صورت افقی آویزان شده بود. میتوانستم خود را از آن آویزان کنم! چند تختهی چوبی و خرت و پرتهای مختلف را روی هم قرار دادم و روی آن رفتم. به چند روش آنها را جابه جا کردم ولی نتوانستم خودم را به قلاب برسانم. به همین خاطر به خانه رفتم تا نردبانی بیاورم. وقتی به خانه رسیدم، سگام، جک را دیدم که منتظر من است. او از دیدن من خوشحال شد و بالا و پایین پرید و روی چمن اطراف خانه به این طرف و آنطرف دوید. در آن لحظه حس کردم که وجود من، برای زندگی یک موجود زندهی دیگر مایه ی خوشحالی است. استقبال گرم جک، تحولی در من ایجاد کرد. فکرکردم که بهتر است قلادهی او را از گردنم باز کنم و به او غذا دهم! “اگر من باعث شادی یک سگ میشوم، پس شاید بتوانم انسانها را شاد کنم” از آن موقع هیچگاه به دنبال نردبان نرفتم!
کار من به سختی پیش میرود…
چرا این قدر افت کردم؟ اتفاقات خاصی نیفتاد، ولی برای یک سال، زیاد بود. دوستی قدیمی به نام تِد داشتم که نابغهی هنر دیجیتال بود. ما تصمیم گرفتیم که کسب و کاری اینترنتی برای حرفهی او به راه بیندازیم. برای اینکار به پول نقد نیاز داشتیم که من با گرو گذاشتن خانه ام، توانستم وام بگیرم. بعد از یک شروع هیجان انگیز، تِد دست از کار برداشت و به اسپانیا رفت. وقتی کاری بر وفق مراد پیش نمیرود، نشانههایی مشاهده میکنید، مثل:
وقتی دستتان ازجیب شلوارهای کهنه تان بیرون میآید و پشت هر صندلی سستی را چک میکنید تا بتوانید بر روی یکی از آن بنشینید.
وقتی تنها غذایی که در خانهتان پیدا میشود، یک شیشه خیارشور ونصف ظرف سس کچاپ است، و شما به مغزتان فشار میآورید که چه غذای لذیذی میتوان با این مواد پخت!
افسردگی عمیق
زمانی بود که مادرم به خاطر لوسمی فوت شد واین موضوع، ضربهی روحی بدی به من وارد کرد. میدانستم که مادرم مریض است، ولی هیچوقت فکر نمیکردم که او را از دست میدهم. وقتی من در حال سوگواری برای مادرم بودم، بانک خانهی مرا به تملک خود درآورد. داستانش طولانی است. من برای نگه داشتن خانهام تلاش زیادی کردم و نزدیک بود که به نتیجه برسم، ولی در نهایت دادگاه علیه من رای داد و من فقط یک ساعت فرصت داشتم تا به خانه بروم و وسایلام را جمع کنم، قبل از اینکه مامور شهرداری قفل در خانهام را عوض کند. من بیخانمان شدم. خوشبختانه، دو دوست قدیمی مرا به خانهشان بردند و تا زمانی که خانهی جدیدی برای خودم پیدا کنم، پیش آنان ماندم.
قانون طبیعت بر این اساس است که ضعیف، همیشه مورد ظلم واقع میشود. وقتی در شرایط حساسی قرار داشتم، تعجبی ندارد که یک شغل متناسب با آن پیدا کنم! من رانندهی کامیون بودم و رئیسم، فردی بود که روز اول کاری تا آخر هفته، مرا تحقیر میکرد و ناسزا میگفت. ما رابطهی خوبی با هم داشتیم، من به پول اینکار نیاز داشتم و او به فردی نیاز داشت که بتواند برسرش فریاد بزند!
افسردگی من شدیدتر شد. این مشکل به همین سادگی نبود. درد عمیق، ناتوانی، درماندگی و بیهمدمی. رانندگان کامیونهای چهلودو تنی معمولا افراد سخت جان و مقاومی هستند، ولی من نمیتوانستم یک روز را بدون گریه کردن به شب برسانم. وقتی مردم برای دیدن من به خانهام میآمدند، پنهان میشدم. اغلب افراد خانواده ودوستانام از من ناامید شده بودند و همان زمان بود که من خودم را در جادهای خلوت با طنابی در گردنم یافتم. خوشبختانه سگم مرا نجات داد و پزشکان به دادم رسیدند. مشکل من، اضطراب حاد و افسردگی شدید تشخیص داده شد و تحت درمان داروهایی قوی قرار گرفتم. به خاطر تنوع دارها، من به پزشک طب سنتی نیز مراجعه کردم تا داروهای گیاهی را امتحان کنم، ولی وضعیتام آنقدر وخیم بود که محبور به مصرف همان داروهای تجویزی شدم.
به مدت دوسال آن داروهای قوی را مصرف کردم . ذهن من مه آلود شده بود، مثل اینکه هم مست بودم، و هم دیوانه! نمیتوانستم جزئیترین مسائل را به خاطر بیاورم. صحبت کردن و پیدا کردن لغات مناسب، برایم مشکل بود. پزشکان این عوارض را به من هشدار داده بودند ولی عوارض درمان از خود بیماری بدتر بود! به تدریج مصرف قرصها را قطع کردم. یا بدون آنها میتوانستم زندگی کنم و یا در نهایت خودکشی میکردم که در این صورت، به نفع خودم بود.
باید روش خودم را انجام دهم
من قرص ها را دور انداختم و منتظر بودم تا بلایی به سرم بیاید. خودم را عادت دادم تا بدون قرص زندگی کنم و این پیروزی مرا قویتر کرد. شروع به خواندن کتابهای روانشناسی و طب روحی کردم. فهمیدم که پشیمانی از گذشته ونگرانی آینده کاری بیهوده است. تنها کاری که میتوانم انجام دهم، استفاده از زمان حال است. ملاقات ناگهانی با یک پزشک هیپنوتیزم در مترو، ضربهی نهایی را وارد کرد. او روشهایی را به من یاد داد تا بتوانم از افکار منفی دوری کنم و نسبت به چیزهایی که دارم قدردان باشم.
اگرچه فرزندانم کل داستان مرا نمیدانند، اما نسبت به من احساس همدردی دارند و مرا درک میکنند. هیچگاه نصیحتهای فرزند ده ساله ام را فراموش نمیکنم. در حالی که انگشت کوچکاش را سمت من اشاره کرده بود، میگفت: “بابا! تو باید قرصهایت را بخوری. من نمیخواهم بدون تو بزرگ شوم”
این روزها کارهایی را انجام میدهم که خوشحالام کند. داستانهای کوتاه طنز مینویسم و آنها را در وبلاگ شخصیام منتشر میکنم. من اینکار را برای شادی روحیهی خود انجام میدهم و اصلا مهم نیست که داستانهایم در جایی چاپ شوند یا نه. همچنین به دنبال راهی هستم تا بتوانم در زندگی افرادی که هر روز ملاقات میکنم، تاثیر مثبتی از جهت قدردانی داشته باشم. وقتی زندگی دوباره روی خوشی نشان نمیدهد، به خودم یادآور میشوم که هنوز برای چند نفر مهم هستم. این بدین معناست که درآینده افرادی در زندگی من خواهند بود که بتوانم با آنها در ارتباط باشم. پس باید بفهمم که فردا، به چه چیزهایی نیاز دارد!
به طور مرتب با گروهی از دوستانام ملاقات میکردم. هفتهی پیش یکی از آنها به من گفت: “آدریان! میدانی تو چه چیزی به ما یاد دادی؟” من با تردید جواب دادم: “نظری ندارم” او گفت “وقتی تو در کنار ما هستی، احساس خاصی به ما دست میدهد. حس دوست داشته شدن را داریم”
حرف او بهترین هدیهی من بود. اگر در دستاوردهایم نوشته شود که حس عشق را به دیگران منتقل میکردم، برایم کافیست. نکتهای که یاد گرفتم، این است: تا زمانی که خود را دوست نداشته باشید، نمیتوانید عشق دیگران را به خود جذب کنید.
من اکنون در نقطهی اوج زندگیام هستم، شرکت خصوصی خودم را دارم و شاد هستم. هر چقدر هم زندگی نا امیدکننده باشد، همیشه راه برگشتی وجود دارد. مطمئنم. من یکبار تحت این شرایط قرار گرفتم و دوباره از اول شروع کردم.
قدم به قدم
همسرم جولی از آدریان پرسید: “آن شبی که میخواستی خود را دار بزنی چه حسی داشتی و به چه چیزی فکر میکردی؟ آدریان پاسخ داد:” چیزی حس نمیکردم و مشکل اصلی هم همین بود. عصر آن روز من با دوستانام بودم ولی هیچ ارتباطی بین خودمان حس نمیکردم. تا زمانی که خودت را آنجا حس نکنی، نمیتوانی وخامت اوضاع را درک کنی.”
آدریان به ما یادآور میشود که پیشرفت حاصل قدمهای کوچک است. به دنبال اتفاقات خوب باشید، بر زمان حال تمرکز کنید وکارهایی که که امروز میتوانید، انجام دهید. وقتی شما تغییر کنید، زندگیتان نیز تغییر میکند. آدریان توضیح میدهد ” هیچ جای تعجبی وجود نداشت که من درمان شدم. مراحل درمانی من، به آرامی طی میشد. درست مثل یک زندگی واقعی که یک پروسهی طولانی است.
فاجعه است!
دِبی و تام از زمان نوجوانی عاشق و معشوق هستند . دِبی در شانزده سالگی باردار شد و کل خانواده آشفته شدند. این فاجعه بود! دبی تصمیم گرفت تا بچه را نگه دارد . او مدرسه را ترک کرد تا بتواند پسرش را بزرگ کند. پدرو مادرش باور داشتند که دِبی یک دانش آموز فوق العاده است، ولی بارداری او یک فاجعه است. دِبی و تام در بیستودو سالگی از هم جدا شدند و دبی یک مادر تنها شد. همهی همسایگان میگفتند که این فاجعه است. دِبی در بیست وشش سالگی مدرک مددکاری اجتماعیاش را بدست آورد و تصمیم گرفت تا به مادران نوجوان کمک کند. او در شغلی دولتی مشغول به کار شد و به سراسر کشور مسافرت میکرد تا دختران و مادران جوان را حمایت کند و به آنها انگیزه دهد. پسر دِبی، مایهی شادی خانوادهشان بود. در بیستوهشت سالگی، دِبی با مرد رویاهایش ازدواج کرد. او اکنون یک پسر زیبا، شغلی مناسب، همسری دوست داشتنی و رابطهای صمیمی با پدرومادرش دارد.
تست فوری: کدام یک از اتفاقات زیر، فاجعه بود؟
شادی بخشی پسر دِبی به کل خانواده
به تعویق انداختن تحصیل برای گرفتن مدرک رشته ی مورد علاقه ی دِبی
فهمیدن معنای روابط زناشویی در ازدواج اول
آیا تا به حال به رابطهای نامناسب و یا اتفاقی ناامیدکننده فکر کرده و با خود گفتهاید: “درآن زمان، بدترین حوادث دوران زندگی محسوب میشدند، ولی اکنون متوجه میشوم که برای یادگرفتن بعضی درسها به آنها نیاز داشتم”
اگر این چیزها نبودند، من شادتر بودم!
ما بهانههای مختلفی میتراشیم تا شادی را به تعویق بیندازیم. شش مثال را با هم بررسی میکنیم.
بهانهی اول: اگر در جای دیگری زندگی میکردم، حتما خوشحالتر بودم.
ما معتقدیم “اگر به شهر دیگری میرفتم، میتوانستم از نو شروع کنم.” فرِد را در نظر بگیرید که به نصف همسایگان پول بدهکار است. فرِد با خود میگوید “اگر به محلهی جدیدی بروم، از شر این قرضها خلاص میشوم. او عادات وعقاید خود را که سبک زندگیاش را شکل میدهند، با خود میبرد. فرِد شهربه شهر تغییر مکان میدهد و همان وضعیت پیش میآید و فقط تعداد افراد طلبکار بیشتر میشود.
اگر آدم ولخرجی هستید، به هرجای دنیا که بروید، حتی آرژانتین، باز هم ولخرج خواهید بود. بهترین نصیحت برای فرِد این است “به جای تغییر دادن آدرس محل سکونت، بهتر است که عقایدت را تغییر دهی”
اگر میتوانستم به تبت بروم، معنای واقعی زندگی را درک میکردم…
بعضی از ما، اهداف والایی را درمورد مسافرت به نقاط دور و یافتن معنای زندگی داریم. جیم به سمت کوههای هیمالیا رفت. در یکی از روزها، وقتی که در گوشهی خاک گرفتهی خیابانی نشسته بود، درحالیکه با اسهال دست و پنجه نرم میکرد و آرزوی یک دوش آب گرم را داشت، با خودش فکرمیکرد که میتواند معنای روشنفکری را در ریتز کارلتون بیابد. یافتن معانی معنوی در تبت شاید جالب به نظر برسد، ولی اینکار برای مردم اهل تبت مناسبتر است! افراد معمولی این معانی را میتوانند در اطراف شهر پیدا کنند.
خلاصهی کلام:
معمولا بهترین مکان برای شروعی نو، همانجاییست که هم اکنون قرار دارید.
بهانهی دوم: اگر پیرتر یا جوانتر بودم، زندگی شادتری داشتم!
آیا فکر میکنید که شادی با سن ارتباطی دارد؟ در سال ۱۹۹۰ رونالد اینگلهارت، تحقیقات گستردهای بر روی صدوهفتاد هزار نفر از شانزده کشور مختلف، در این زمینه انجام داد. از شرکت کنندگان، سوالاتی از قبیل “شما چقدر شاد هستید؟” و “شما تا چه میزان از زندگی خود رضایت دارید” پرسیده میشد. اینگلهارت میخواست بداند که آیا سن روی شادی افراد تاثیر دارد یا نه. او اطلاعات را بر اساس سن افراد طبقه بندی کرد. فکر میکنید غمگینترین گروه سنی کدام گروه بودند؟ نوجوانان؟ میانسالان؟ شاد ترین افراد چه کسانی هستند؟ نتایج به شرح زیر است:
۱۵ تا ۲۴ ساله: ۸۱ درصد رضایت از زندگی
۲۵ تا ۳۴ ساله: ۸۰ درصد رضایت از زندگی
۳۵ تا ۴۴ ساله: ۸۰ درصد رضایت از زندگی
۴۵ تا ۵۴ ساله: ۷۹ درصد رضایت از زندگی
۵۵ تا ۶۴ ساله: ۷۹ درصد رضایت از زندگی
۶۵ سال به بالا: ۸۱ درصد رضایت از زندگی
نتایج تحقیقات برای هرکدام از گروههای سنی تقریبا برابراست! در مطالعات مختلف، روانشناسانی از ایالت آریزونا، ویلیام استاک و موریس آکان نیز به نتایج یکسانی دست یافتند. آنان نتایج صدها تحقیقات روانشناسی را بررسی کرده و در نهایت به این نتیجه رسیدند که سن در میزان شادی تاثیری بیشتر از ۱ درصد ندارد! برخلاف تمام نظریات افسردگی نوجوانان و بحرانهای میانسالی، سن شما تاثیر خاصی بر روی میزان خوشحالیتان ندارد.
خلاصهی کلام:
سن شما مهم نیست، رفتار و عقاید شما اهمیت دارد.
بهانهی سوم: اگر با شخص کاملی ملاقات کنم، زندگی شادتری خواهم داشت.
تنها چیزیکه باید در مورد زوجهای شاد بدانیم این است که انسانهای شاد، قبل از آشنایی با یکدیگر نیز شاد بودهاند. هیچکس نمیتواند به طور واقعی شما را شاد کند. این باور که دیگران میتوانند ما را خوشحال کنند، از کجا نشات میگیرد؟ شاید برخی آهنگها و فیلمها در این مورد موثر باشند. “قبل از تو، من غمگین بودم، بازنده بودم، ولی تو همه چیز را تغییر دادی.” این جملات افسانهای بیش نیستند! در زندگی واقعی، شرایط فرق میکند. ” قبل از تو، زندگی من اسف بار بود، ولی تو آن را بدتر کردی!” انسانهای شاد، انسانهای شادتر را جذب میکنند. وقتی حس خوبی دارید، آیا تا به حال به خود گفتهاید “باید بروم و افراد غمگین را پیدا کنم؟” مسلما نه. شما به دنبال افراد شادتر میگردید. شما هر چه باشید، همانها را به خود جذب میکنید. برای اینکه توسط افراد مثبتاندیش احاطه شوید، ابتدا باید لبخندی بر لب داشته باشید.
اگر احساس ناراحتی یا ناامیدی میکنید، فقط میتوانید افکارتان را تغییردهید. قدم به قدم، خود را از چاه بیرون میکشید، به دنبال روشنایی رفته و دوستان و همکاران شاد ومثبتاندیش را به خود جذب میکنید.
خلاصهی کلام:
در دنیای واقعی، دیگران زندگی ما را تغییر نمیدهند، ما خودمان باید اینکار را انجام دهیم.
بهانهی چهارم: اگر این مشکلات را نداشتم، میتوانستم شاد باشم!
مشکلات همیشه وجود دارند، و اگر مشکلات بزرگی نداشتهاید، مشکلات کوچک به تدریج بزرگ خواهد شد. یک مدیر بازنشسته به من گفت: “من قبلا نگران سهام میلیونها دلار بودم، ولی اکنون بزرگترین استرس زندگیام، پنجرههای لکدار و چمنهای کوتاه نشده است. الان که مشکلات کوچکتری دارم، نگران چیزهایی هستم که واقعا مهم نیستند. ما به دنبال چیزهایی هستیم تا نگرانشان باشیم.”
خودتان را در یک پرواز ۱۲ ساعته تجسم کنید. هواپیما در آسمان است و میخواهید کمی چرت بزنید. تازه متوجه میشوید که مسافر کناریتان دماغش گرفته است و هر شش ثانیه یکبار، آب دماغش را بالا میکشد! یک، دو، سه، چهار، پنج و یک نفس! خدای من! این مرد مثل یک ساعت کوکی است! شما با خود میگویید: اگر مجبور نبودم کنار این بوقلمون بنشینم، سفر خوبی داشتم!
ماشین حسابتان را درآورده و حساب میکنید: “هر دقیقه، ده نفس ضربدر … تا وقتی به پاریس برسیم، این مرد هفت هزار و دویست بار آب دماغاش را بالا میکشد! این بدترین شب زندگی من است” تا این هنگام، متوجه نوزادی که پشت سر شما خوابیده ، نشدهاید. او اکنون بیدار شده و درحال امتحان کردن ظرفیت ریههایش میباشد! نوزادانی که در یک پرواز طولانی، دست از گریه کردن برنمیدارند، واقعا غیرقابلتحمل هستند. این زمانی است که شما میگویید:” آیا من از مردی که دماغاش را میکشید، بد گفتم؟! میتوانم رفتاهای بد را تحمل کنم ولی گریهی نوزادان را به هیچ وجه.”
حالا وضعیت بدتر میشود. هواپیما وارد چالهی هوایی شده وبه شدت تکان میخورد. احساس میکنید که کل خون از مغزتان وارد صورتتان شده و همزمان، معده تان وارد گلویتان شده است! همه از ترس جیغ میکشند. سعی میکنید جلیقه نجات را بپوشید و با خدا معامله کنید. “خدایا اگر مرا از این وضعیت نجات دهی، قول میدهم دیگر هیچگاه از صدای نفس کسی آزرده خاطر نشوم. حاضرم در کل مسافرت اروپا، صدای گریهی نوزادان را تحمل کنم” هواپیما به حالت اول برمیگردد. کاپیتان از همهی مسافرین به خاطر وضعیت پیش آمده معذرت خواهی میکند. نوزاد آرام میشود و آن مرد نیز به خواب میرود. وقتی میخواهید در آرامش، جدول حل کنید، آن مرد شروع به خروپف میکند! “اوه نه! اگر او کنار من نمینشست، سفر خوبی داشتم”
زندگی اینگونه است. ما فرشتهی نگرانی داریم که مهم ترین چیزها به استرسزا ترینها تبدیل میکند. وقتی پایمان شکسته است، دیگر به سر درد اهمیت نمیدهیم. همسرانی که خروپف میکنند، فقط تا زمانیکه تحت خواب، آتش نگرفته، غیرقابلتحمل هستند!
پس چگونه میتوانیم کمتر دلخور شویم؟ متوجه میشویم که استرسمان ناشی از قوانینی است که در ذهنمان ساختهایم. هرچقدر که قانون کمتری داشته باشیم، زندگی شادتری خواهیم داشت. ما یک تصمیم اختیاری میگیریم” هیچکس نمیتواند روز مرا خراب کند” با خود قانونی میگذاریم که “هیچ مامور پارکینگ، پلیس ترافیک و پیشخدمت رستورانی نمیتواند بیستوچهارساعت آیندهی مرا خراب کند. ما به خود یادآور میشویم که درقوانین جهان، رویارویی با یک مسئول پذیرش گستاخ، چندان هم وحشتناک نیست.
خلاصهی کلام:
کارهای زیادی هست که میتوان با عصبانیت جایگزین کرد، مثل ذوق کردن وتعجب کردن. هر چه نسبت به زندگی و رفتار دیگران قوانین کمتری داشته باشیم، زندگی شادتر و بهتری خواهیم داشت.
بهانهی پنجم: ای کاش فلان چیز را داشتم!
انسانهای زیادی در دنیا وجود دارند تا شما را ناراحت کنند. آنان فریبکار و حتی بسیار باهوشند و میتوانند بدهیهای چند میلیون دلاری را پرداخت کنند! آنان از روشهای شرمندگی و احساس گناه استفاده میکنند تا شما را قانع کنند که بعضی چیزها در زندگیتان وجود ندارد. آنان به شما خواهند گفت که راه حلی برای شاد و راضی کردن شما دارند و وعدههای ظالمانه میدهند!
آیا آنان کشیشان تلویزیونی هستند؟ درواقع من راجع به تبلیغات تلویزیونی حرف میزنم. ماموریت آنها این است که شما را آزرده خاطرکنند تا مجبور شوید محصولاتشان را بخرید. به طور مثال:
شما سال پیش یک ماشین خریدید که زیبا، جادار، امن و دارای شش کیسه هوا است. شما از آن بسیار راضی هستید تا زمانی که وقتی صفحات روزنامه را باز میکنید، میبینید که “آخرین مدل از ماشین، یازده کیسه هوا دارد! برای افرادی که به خانوادهشان اهمیت میدهند!” این پیام به شما القا میکند که مراقب خانوادهتان نیستید.
مثال دوم: از سوپرمارکت برمیگردید و وقتی چشمتان به تلویزیون میافتد، میبینید که هفت تا از ده دندانپزشک، همان خمیر دندانی را تبلیغ میکنند که شما نخریدید و گربههای شاد، از آن نوع غذاهایی نمیخورند که شما به گربهتان میدهید! (حتی گربهی منم خوشحال نیست!) چون مایع تمیزکنندهی توالت شما بهترین برند نیست، سرویس بهداشتی شما توسط باکتریها بلعیده شده است! شما برای زیبا، جذاب و متشخص دیده شدن به مارک گوجی و رولکس نیاز دارید!
تبلیغ کنندگان محصولات، ضمیرناخودآگاه ما را هدف قرار میدهند. بخشی از ضمیر ما دوست دارد خود را با دیگران مقایسه کند. “اگر میخواهید مودب، انسان دوست، مد روز، مادر خوب و مایهی حسادت دوستان باشید، به این محصول نیاز دارید”
اگر ارزشهای ما به چیزهایی که داریم وابسته باشد، بازندهای بیش نیستیم. کیف دستی با برند معروف میخرید. برای چند روز اول شما ذوق زده هستید و درنهایت آتش ذوق و اشتیاق شما خاموش میشود و با خود میگویید: اکنون چه چیزی باید بخرم تا احساس خوبی داشته باشم؟
ما انسانها داراییهای زیادی داریم. هیچ اشکالی ندارد، سوال اینجاست که چرا ما آنها را داریم؟
همسرم جولی، تعداد زیادی عتیقهی چینی دارد و بعضی از آنها را از ته دل دوست دارد. برای او اهیمت ندارد که دیگران نیز از آنها خوششان بیاید یا نه. اگر همسایههایمان لوازم خانهشان را عوض کنند، ما هیچگاه اینکار را نمیکنیم. جولی به من میگوید: “این خیلی زیباست. من با دیدن آنها احساس خوبی دارم.” مهمتر از همه، اگر روزی جولی تصمیم بگیرد که آنها را بفروشد، به هیچ وجه ناراحت نخواهد شد.
مثل این است که شما تعدادی کتاب، عکس، یادگاری، ماشین و یا قایق در گنجینهی خود دارید، که بدون شک، زندگیتان را باصفا و مطلوب میکند. این نوعی قدردانی از خویشتن است و هیچ ربطی به این ندارد که دیگران چه فکری در مورد آنها دارند.
خلاصهی کلام:
شما تنها با داشتن چیزهایی خوشحال خواهید شد که بدون داشتن آنها نیز، احساس شادی کنید.
بهانهی ششم: من زمانی شاد خواهم شد که…
همسایهی من که ۷۵ کیلوگرم وزن داشت، ادعا میکرد: “من رژیم غذاییام را اصلاح خواهم کرد. من وقتی شاد میشوم که شصت کیلو شوم.” او شادیاش را به مدت پنج ماه به تعویق انداخت. وقتی به وزن شصت ویک کیلوگرم رسید، نامزدش به کشور دیگری رفت. او به وزن دلخواهش رسیده بود، ولی تا زمانی که نامزدش برنمیگشت، نمیتوانست شاد باشد.
ما هر از چندگاهی شادی را به زمان دیگری موکول میکنیم؟
ما شادی را در فواصل دور تصور میکنیم. به طوری که در بیابانی، روی شن و ماسه میخزیم و تا وقتی به تابلوی “شادی” برسیم، عذاب میکشیم. ما به طور منطقی دریافتیم که ” ما هیچگاه شاد نخواهیم شد، تازمانی که قسط ماشین در ماه آوریل تمام شود… ” ماه آوریل بچهها به آنفولانزا مبتلا میشوند و خانوادهی همسرمان قرار است به خانهی ما بیایند. و درنهایت شادی را تا ماه اکتبر به تاخیر میاندازیم.
زندگی با نظم خاصی پیش نمیرود! شما به تدریج مدرک دانشگاهیتان را میگیرید. به دنبال شغل رویاییتان میگردید که درآن، رئیس از عطر استفاده میکند! خانوادگی به تعطیلات میروید و ناگهان پدرتان زنگی میزند و میگوید که پایش شکسته است. با خود میگویید: “اگر طلاق بگیرم، میتوانم زندگی جدیدی را شروع کنم. وضعیت همسرم زیاد بغرنج نخواهد بود.” در اصل، زندگی شما همیشه بغرنج خواهد بود. شما میتوانید مشکلات را به حداقل برسانید، اما نمیتوانید آنها را از بین ببرید. پس بهتر است که در میدان مشکلات، از زندگی لذت ببرید. مشتاق باشید، حتی اگر به دادگاه یا اتاق جراحی میروید، لبخند بزنید و از مسیر زندگی لذت ببرید.
وقتی جهان در صلح باشد، من شاد خواهم شد.
ماری ادعا میکند تا وقتی صلح جهانی برقرار نباشد، نمیتوانم شاد باشد. شاید این عقیدهی جالبی باشد، اما چندان هم هوشمندانه نیست! ماری میتواند هم شاد باشد و هم جایی را که در آن زندگی میکند، پر از صلح و آرامش کند. باید دنیا را همانطور که هست، قبول کرد و برای بهبود وضعیت آن، مسئولیتهایی را به گردن گرفت.
خلاصهی کلام:
شادترین انسانها، هیچگاه منتظر چیزی نیستند تا شاد شوند.