افکار منفی مانند موشهای صحرایی هستند. به طور گروهی میآیند و قبل از اینکه کاری از دستتان بر بیاید، کارشان را انجام دادهاند! به طور مثال، شخصی گستاخ برای دریافت خدمات مشتری با شما تماس میگیرد و این نظر به فکرتان میرسد: “من از آدمهای گستاخ متنفرم”. دومین فکر منفی که به ذهنتان میآید این است ” با این شغلی که من دارم، تمام افراد گستاخ دور و بر من جمع شده اند.” و “در این شغلی که همه ی افراد گستاخ همکارم شده اند، حقوق کمی میگیرم” و درنهایت ” دراین شغل با کارکنان گستاخ و حقوق کم، از من قدردانی نمیشود، در خانه هم همینطور است.”
موشهای صحرایی دور هم جمع شدهاند! “یک شغل با حقوق کم و کارکنانی گستاخ، هیچکس از من قدردانی نمیکند، امشب مجبورم شام بپزم، چرا همسر بیمصرف من اینکار را انجام نمیدهد؟ مادرم همیشه به من میگفت که من باعث دردسر هستم، الان هم سر درد شدیدی دارم که شاید ناشی از یک تومور باشد!”
آیا این سناریو آشنا نیست؟! یک موش باعث بروز طاعون میشود. شما به یک استراتژی نابودی نیاز دارید که من بهترین روش را برای نابودی موشها به شما پیشنهاد میدهم. همان لحظهای که اولین فکر منفی به ذهن شما میآید، از خود بپرسید که “چه جنبه ی مثبتی میتواند در آن باشد؟ چه نقطهی مثبتی در مواجهه با افراد گستاخ وجود دارد؟”
۱.من درحال تقویت شخصیت و صبر خود هستم.
۲.من درحال بهبود روابط اجتماعی هستم تا در شغلهای بعدی بهتر عمل کنم
۳.افراد گستاخ در محل کار باعث شدند تا قدر همسرم را بیشتر بدانم
اکنون شاید بگویید که بهتر است واقع بین باشیم. پس بیایید واقع بین باشیم!
۱.اتفاقات بد غیرمنتظره همیشه رخ میدهند
۲.شما باید بیشترین تلاشتان را بکنید
انسانهای شاد همیشه این سوال را از خود میپرسند “چه جنبهی مثبتی در این اتفاق وجود دارد؟”
آیا میخواهید شاد باشید یا نه؟!
فرض کنید پایتان شکسته است…چه نقطهی مثبتی در آن وجود دارد؟
میتوانم استراحت کنم
میتوانم با افراد بیمار همدردی کنم
میتوانم کتابهای زیادی بخوانم
به مدت یکماه خانه را جارو نمیکنم!
دوست دخترتان شما را ترک میکند… جنبهی مثبت آن چیست؟
میتوانم پول پس انداز کنم
هر مسابقهی فوتبالی را که دوست دارم تماشا کنم
میتوانم کمی کثیف کاری کنم
خانه را اصلا جارو نکنم
خلاصهی کلام:
یک فکر منفی، بقیه ی افکار منفی را به خود جذب میکند. یک فکر مثبت، سایر افکار مثبت را جذب میکند. قبل از شروع طاعون، از خود بپرسید که جنبهی مثبت هر بیماری چیست؟
اتفاقی که برایتان افتاده مهم نیست…
نوع اتفاقی که افتاده مهم نیست، بلکه احساس و واکنش شما نسبت به آن اهمیت دارد. به طور مثال:
فرض کنید در فرودگاه منتظر پروازتان هستید که ناگهان اعلام میکنند: ” با عرض پوزش از مسافران گرامی، هواپیما به علت ایرادات فنی، سه ساعت تاخیر خواهد داشت.” این فاجعه است! من جلسهی فروش محصولات را از دست خواهم داد، و این خیلی بد است! تا زمانی که استرس دارید، اوضاع بدتر خواهد شد. آدمها از روی وسایلتان عبور میکنند، روی لپتاپ تان قهوه میریزند و چمدانهایتان گم میشود. وقتی با زندگی دعوا کنید، همیشه بازنده هستید. بالاخره آرام میشوید و با خود میگویید “هیچ کاری از دستم برنمیآید. من جایی هستم که قرار بود باشم و میتوانم بهترین استفاده را از این اتفاق بکنم.” ناگهان همه چیز عوض میشود! دوست قدیمی تان از ناکجا آباد، جلویتان ظاهر میشود و یا دوستان جدیدی پیدا میکنید. شاید فرصت تازهای نصیبتان شده و زندگی حمایت خود را نشان میدهد. وقتی دیدگاه خود را نسبت به یک وضعیت بد تغییر میدهیم، میتوانیم از آن سود ببریم. فرصتهای بزرگ زندگی معمولا در لباس بدشانسی و بدبختی ظاهر میشوند. به طور مثال:
دو خانم را در نظر بگیرید که از همسرانشان جدا شدهاند، ماری و جین.
ماری میگوید: من در زندگی شکست خوردم و به آخر خط رسیدم.
جین معتقد است: زندگی من از نو شروع شده است.
چه کسی در زندگی شکوفا خواهد شد؟
خلاصهی کلام:
هر مصیبتی در زندگی، واقعا مصیبت نیست. شاید موقعیتی است که منتظر شماست تا دیدگاهتان را در مورد وقایع عوض کنید.
داستان آلیسون
در بیست و هفت سالگی من رویاهای شغلی انسان دوستانه، ازدواجی موفق با فرزندانی سالم و زندگی شاد را در سر میپرواندم. در دسامبر سال ۱۹۹۴ درحالیکه ماشینام را در جلوی خانهام در پورت الیزابت آفریقای جنوبی پارک میکردم، توسط دو مرد غریبه ربوده شدم. آنها مرا به یک جای دور بردند و به من تجاوز کردند. درحالیکه بیحال روی زمین افتاده بودم، آنان بیشتر از سی بار شکمام را چاقو زدند، گلویم را گوش تا گوش بریدند و مرا بدون لباس در آنجا رها کردند تا بمیرم. با خودم فکر میکردم که “اگر قرار است بمیرم، بهتر است آخرین تلاشام را بکنم تا این هیولاها به سزای اعمالشان برسند” از مکالماتی که داشتند، اسامیشان را میدانستم. با ناخن انگشتم، اسامی آن دو مرد را روی شن نوشتم. من هشتاد متر با جادهی اصلی فاصله داشتم و اگر خودم را به آنجا میرساندم، میتوانستم زنده بمانم.
وقتی گلویتان را گوش تا گوش بریده باشند، هیچ توانی ندارید تا سرتان را بالا نگه دارید. به همین دلیل وقتی ایستادم، سرم به سمت پشت خم شد. شکمم هم وضع خوبی نداشت. با یک دست سرم را ثابت نگه داشتم وبا دست دیگر محتویات شکم را نگه داشته بودم تا بیرون نریزد. نصف مسیر را سینهخیز رفتم و نصف دیگر را تلوتلوکنان پیش رفتم. ساعت دو نیمه شب بود و من میدانستم که ماشینهای خیلی کمی از آن مسیر عبور میکنند. در حالی که به شدت خونریزی میکردم، وسط جاده دراز کشیدم و به تدریج نور ماشینی را دیدم که به سمتام میآید. ماشین سرعتاش را کم کرد و نزدیک من ایستاد. کسی از ماشین پیاده نشد. نور ماشین دقیقا روی من متمرکز بود. حتما افراد داخل ماشین میتوانستند مرا ببینند! سراسیمه برایشان دست تکان میدادم. حدود ده تا پانزده دقیقه صبر کردم ولی کسی از آن ماشین بیرون نیامد. ناگهان موتور ماشین شروع به حرکت کرد و ماشین در اطراف من مانور داد. میتوانستم دور شدن ماشین را ببینم که به تدریج چراغهای عقب ماشین در فاصلهی دور ناپدید شدند.
نور امید
بعد از مدتی، نور دیگری را از دور مشاهده کردم. این بار ماشینی توقف کرد و صداهایی از آن شنیده شد. یکی از آنها با آمبولانس تماس گرفت. بعدا متوجه شدم که آن فرد، دانشجوی رشتهی دامپزشکی، به نام تیان بوده است. تیان، نبض مرا اندازه گرفت و زبانام را معاینه کرد. همان لحظه فهمید که اگر هوشیاریام را از دست بدهم، میمیرم. او مرا با لباسش پوشاند و دستم را گرفت و با من صحبت کرد تا بیدار بمانم. وقتی گلویتان بریده باشد، میتوانید به سختی نفس بکشید، اما نمیتوانید سخن بگویید. تیان از من سوالاتی میپرسید و از من میخواست با فشار دادن دستش به او جواب بدهم. یک فشار برای بله و دو فشار برای نه. او به طور مداوم به من میگفت : “تو چشمان سبز زیبایی داری. به من نگاه کن و چشمانت را باز نگه دار تا بتوانم آنها را ببینم.” تلاشم را میکردم تا بتوانم آنها را باز نگه دارم. به فشار دادن دستش ادامه دادم تا زمانیکه آمبولانس از راه رسید. مرا به سرعت به اورژانس بیمارستان پروینشیال رساندند. نای، حنجره، تیروئید، عضلات اصلی و سیاهرگهای گردنم به شدت آسیب دیده بود. روده هایم پاره شده بودند. به مدت سه ساعت روی تخت جراحی بودم و تیم جراحان به نحوی محتویات بدنم را کنار هم قرار دادند. بعد از چند روز، آینهای جیبی به من دادند و توانستم خودم را ببینم. با کمال تعجب دیدم که سفیدی چشمانم کاملا قرمز شده، درست مثل گوشت استیک! اولین فکرم این بود که ظاهرم به شدت آسیب دیده است، ولی زمانی که کنار جاده در حال مردن بودم، ظاهرم چه وضعی داشته است؟ باید جواب را میفهمیدم! وقتی از پرستاران پرسیدم که آیا رنگ چشمانم هنگام ورود به بیمارستان همین رنگ بوده است یا نه، گفتند: “آن مردان تو را خفه کرده بودند که باعث از بین رفتن همهی مویرگهای ظریف داخل چشم شده بود.” حس مخلوطی از قدردانی و شرمساری داشتم. قدردانی نسبته به تیان که سعی میکرد مرا هوشیار نگه دارد، و شرمساری برای اینکه سعی میکردم به چشمانش نگاه کنم تا بتواند چشمان زیبای مرا ببیند. من شانزده بار از گلو و سی بار از شکم چاقو خورده بودم. هیچ شانسی برای زنده ماندنم وجود نداشت، ولی در میان آن بیرحمی و شرایط وحشتناک، بسیار خوششانس بودم:
اگر تیان آنجا نبود، من وسط جاده میمردم.
فقط دو جراح قلب در منطقهی الیزابت وجود دارد و بر حسب شانس، یکی از آنها زمانی که من ساعت چهار صبح به بیمارستان رسیدم، آنجا بود.
پزشکان به من گفتند که وقتی آن مردان داشتند مرا خفه میکردند، به نای من آسیب زدند. پرسیدم: “پس چه کسی مرا نجات داد؟” پزشکان پاسخ دادند: “خوشبختانه، وقتی آنان گلویت را بریدند، راه هواییات را نیز باز کردهاند!”
چندماه بعد هم من درد شدید و بغرنجی را تحمل میکردم، ولی رو به بهبودی بودم. دادگاهی که برای محاکمهی آن دو مهاجم برگزار شد، عمومی بود که من مدارک کافی ارائه دادم. آن دو نفر، به حبس ابد محکوم شدند.
همه چیز را از دست دادم
من از یک حادثهی وحشتناک و جلسهی دادگاه جان سالم به در بردم و وقت آن رسیده بود که زندگیام را از نو شروع کنم، اما این اتفاق بدتر ان بود که فکرش را میکردم. من همه چیز را از دست داده بودم. به افسردگی شدید دچار شدم. چند ماه طول کشید تا دلیل قانع کنندهای برای بیرون آمدن از تخت پیدا کنم. مادرم، تنها حامی و پشتیبانم بود. او در بیمارستان و جلسهی دادگاه کنار من ایستاده بود، ولی من هیچگاه ندیدم که قطرهای اشک بریزد. بعدها فهمیدم که او در تنهایی گریه میکرده است. با خودم گفتم: ” تو به اندازهی کافی برای زنده ماندن تلاش نکردی و اکنون هیچ کاری در قبال زندگیات نمیتوانی انجام دهی.” دیگران از من میخواستند تا داستان خودم را در جلسات و کنفرانسها تعریف کنم، اما من از اینکار واهمه داشتم. از طرف دیگر، میخواستم تغییری در دیگران ایجاد کنم به همین دلیل، به شغل سابق خود ادامه دادم.
افرادی را که به من حمله کرده بودند، بخشیده بودم، خودم را هم همینطور. نمیخواستم نفرت و خشم را برای کل عمرم با خودم حمل کنم. همهی این اتفاقات ناگوار مربوط به گذشته بودند. در سال ۱۹۹۷ ازدواج کردم و معجزهای واقعی در زندگیام اتفاق افتاد. برخلاف آسیب زیادی که به سیستم تولید مثل وارد شده بود، صاحب دو فرزند زیبا شدم.
داستان زندگیام را در کتابی به نام “من یک زندگی دارم” نوشتهام. اکنون من در سخنرانیهای سراسر دنیا صحبت میکنم. و پیام زندگی من چیست؟ زندگی زیباست. زندگی ارزش جنگیدن دارد. چیزی که برایتان اتفاق افتاده مهم نیست، چگونگی کنار آمدن با آن مهم است.
قابلیت سازگاری
نسخهی بدبختی ابدی اینجاست!
۱)زندگی باید آنطور که شما فکر میکنید باشد
۲)قوانینی دربارهی نحوه ی رفتار دیگران وضع کنید
سپس، زندگی به حرف شما گوش نمیدهد و شما عصبانی میشوید. این، کاری است که انسانهای تیره بخت انجام میدهند. فرض کنیم که شما انتظار دارید:
دوستانتان باید لطفهای شما را جبران کنند
دیگران همیشه باید قدردان شما باشند
پروازها باید همیشه بدون تاخیر باشند
همه باید با شما صادق باشد
همسرتان باید روز تولدتان را به یاد داشته باشد
این انتظارات باید منطقی به نظر برسند. ولی اغلب اینگونه نیست! به همین دلیل ناراحتی و ناامیدی به سراغتان میآید.
استراتژی بهتری وجود دارد. داشتن تقاضای کمتر و ترجیحات بیشتر! برای کارهایی که از کنترل شما خارج است، با خود بگویید: “من این را ترجیح میدهم، ولی اگر این اتفاق نیفتد، آن هم خوب است!” این یک بازی است که شما در ذهنتان دارید. اگر به این بازی عادت کنید، ذهنی پر از آرامش خواهید داشت. شما ترجیح میدهید که دیگران مودب باشند، ولی وقتی گستاخی از آنان سر میزند، شما نباید کل روزتان را خراب کنید. شما یک روز آفتابی را ترجیح میدهید، ولی هوای بارانی هم خوب است. به بیان دیگر، شما با محیط اطراف سازگار میشوید.
دیدگاهی دیگر: اگر متوجه شوید که اشتباهات و مشکلات شما گاها به فرصتهای طلایی تبدیل میشود، آیا برای بقیه ی انسانها هم اینگونه خواهد بود؟ فرض کنید خواهری پرخور یا همسری معتاد به الکل و یا همکاری دزد دارید، زمانی که شما به خاطر آنها در عذاب هستید، آنان از اشتباهات و مشکلات خود سود میبرند.
اگر دنیا جای بهتری بود…
اگر میخواستیم برای جملهی “همه چیز در بدترین شرایط قرار دارد” مثالی بزنیم، به قحطی و گرسنگی در کلکته اشاره میکردیم که میتوانست بهانهی خوبی برای تغییر ندادن زندگی مان باشد. اگر اهل هندوستان هستید یا در کلکته زندگی میکنید، وضعیت کمی فرق میکرد. قضاوت شرایط، درحالیکه هیچ اطلاع دقیق از آن نداریم، کمک کننده نخواهد بود. اگر میخواهید به مردم کلکته کمک کرده و تغییری در کیفیت زندگی شان انجام دهید، بحث دیگری است. ناله کردن هیچوقت کمک کننده نیست. مادر تِرِسا هرگز ناله نکرد، بلکه اعمالاش کمک کننده بود.
فرِد میگوید: “اگر مشکلات زیادی در دنیا نبود، میتوانستم شاد باشم.” فرِد! اگر راستش را بخواهی، این تنها دنیایی است که میتوانی زندگی کنی! پس بهتر است که نهایت استفاده را از آن بکنی. دنیا زیباتر از آن است که تو باور داری. ما دیدگاه تحریف شدهای از جهان هستی داریم.
فرض کنید که در روزنامه یا مجله با تیترهای زیر مواجه میشوید:
صدوچهلوپنج کشور در جنگ شرکت نداشتند، امروز هفتهزار بانک به سرقت نرفتهاند، امسال بیماریهای آنفولانزای مرغی، خوکی، موشی و گوزنی کسی را تهدید نمیکند!، نودوهشت درصد والدین با فرزندان خود رابطهی خوبی دارند… آیا از این روزنامه لذت برده و فورا آن را میخرید؟ البته که نه!
یا فرض کنید مسئول فروش شرکت تویوتا یا کوکاکولا هستید، من به دفتر شما مراجعه میکنم تا همان روزنامه را با اخبار جالبتری به شما بفروشم. با خود چه فکری میکنید؟ مسلما هیچکس آن را نمیخواند!
وقتی بحث اخبار در میان است، همه دوست دارند تا با خواندن اتفاقات عجیب و خطرناک، هیجانزده شوند. ما به طور ذاتی دوست داریم تا متعجب شویم و بترسیم. به همین دلیل، روزنامهها، رادیو و تلویزیون چنین محتوایی دارند. من نمیگویم که این خوب است یا بد؛ همانطور که انتظار میرود، اخبار خوب و شاد و بخشندگی معمولا جزو تیترهای اخبار نیست. هزاران مرد با گل و هدیه همسران خود را سورپرایز میکنند، و یکی از آنها با چاقو به خانه میرود. کدامیک درتیتر روزنامه قرار میگیرد؟! دنیایی که در آن زندگی میکنید، بسیار بهتر و شادتر از چیزی است که در اخبار نشان میدهند. همیشه هم اینگونه خواهد بود.
پذیرفتن تغییر
فصلها پشت سر هم میگذرند، تورمها بالا و پایین میآیند، مردم استخدام یا اخراج میشوند. به جای اینکه عصبانی شوید، باید یاد بگیرید که اساس تمام قوانین جهان، تغییر است! شما بعد از پنج سال به کمپ تعطیلات خود برمیگردید و از تغییر آن، دلزده میشوید. قیمت نان چهل سنت بالا میرود و ناراحت میشوید. با هر منظوری، به معشوقهتان میگویید: “دیگر مثل قبل نیستی”
مردم به دنبال روشن فکری هستند و این کار با مدیتیشن به هنگام طلوع آفتاب یا خوردن جوانهی گندم برای صبحانه، حاصل نمیشود. میزان عقل و خرد ما به قدرت پذیرش دیگران، تغییر شرایط و سازگاری با موقعیت، بستگی دارد.
خلاصهی کلام:
انسانهای شاد از تغییر استقبال میکنند. آنان افرادی هستند که میگویند: “چرا باید پنج سال گذشتهی من با پنج سال آینده تفاوتی نداشته باشد؟”
چه زمانی زندگی دردناک است؟
وقتی ناگهانی زبانتان را گاز میگیرید، نمیتوانید درد را چیز خوبی تصور کنید. همان حس را به هنگام تاول زدن انگشت پایتان حس میکنید. اگر درد را حس نمیکردید چه اتفاقی میافتاد؟ احتمالا هر روز زبانتان را گاز میگرفتید و یا بدنتان را در حمام میسوزاندید.
درد فیزیکی یک سیستم هشداردهندهی عجیب است که از آسیب بدن جلوگیری میکند. درد به ما میگوید که از انجام دادن فلان کار دست برداریم! درد روحی نیز همینگونه است. ” بهتر است طرز فکرت را عوض کنی” احساس عصبانیت، حسادت و انزجار تا حدی نرمال است، ولی اگر دائما این احساسات را دارید، احتمالا باید:
۱.انتظار نداشته باشید تا بتوانید دیگران را کنترل کنید.
۲.انتظار نداشته باشید که دیگران مثل شما رفتار کنند.
۳.برای شاد شدن به دیگران وابسته نباشید.
تا وقتی که افکار گذشته را داشته باشیم، درد گذشته را نیز خواهیم داشت. ما میگوییم: ” ولی حق با من است!” متاسفانه باید بگویم که “حق داشتن” کمکی به شما نمیکند!
تاول روی پا نشان میدهد که باید کفشمان را عوض کنیم. درد روحی که مثل تاولی در قلب و مغز است، هشدار میدهد که باید طرز فکرمان را عوض کنیم. ضمیرمان دوست دارد که همیشه حق با ما باشد. به همین خاطر اغلب عصبانی و دلزده میشویم. “شاید بدبخت به نظر برسم، ولی همیشه حق با من است.”
جنبهی مثبت درد و رنج این است که نفس را سرکوب میکند. وقتی دیگر تحمل درد را نداریم، دیدگاه “حق با من است، هیچ راه دیگری ندارد” به “دیگر تحملاش را ندارم، بهتر است طرز فکرم را عوض کنم” تغییر مییابد.
حادثهای را به یاد بیاورید که هفتهی گذشته شما را اذیت کرد. مثلا، در ترافیک به شما فحش دادند، دوست پسرتان شما را “چاقالو” صدا زد یا کیف پولتان گم شد. در واقع، این اتفاقات اذیت کننده نبودند، بلکه افکار شما در مورد آنها، اذیت کننده بوده است. شما میگویید: “هر کسی میتواند ناراحت باشد” اشتباه است. اغلب مردم میخواهند ناراحت باشند! تمام زندگیمان را به گونهای زندگی کردهایم که در مورد حوادث، افکار ثابت و ناراحت کنندهای داشته باشیم. یادمان باشد که میتوانیم آنها را عوض کنیم.
خلاصهی کلام:
با درد فیزیکی و روحی، کارهایی که انجام میدهیم، ما را به درد بیشتری دچار میکند.
آیا این جمله صحیح است؟
ربطی به موقعیت ندارد، بلکه افکار ما در مورد آن اهمیت دارد.
میتوانیم از افرادی که خود را ازعمق بدبختی نجات داده اند، درس بگیریم. بایرون کیتی، یک زن شاغل مستقل و مادر سه فرزند بود. او به مدت ده سال به افسردگی مبتلا بود و قصد خودکشی داشت. او آنقدر از خودش متنفر بود که میتوانست هفتهها در تخت بماند، حمام نرود و دندانهایش را مسواک نزند! خودباوری کیتی به حدی پایین آمده بود که برای تنبیه کردن خود، روی زمین میخوابید.
وقتی روی زمین دراز کشیده بود و سوسکی روی پایش راه میرفت، افکار آگاهانه به سرش زد. (اینکار را در خانه انجام ندهید!) او متوجه شد که درد ورنج او به خاطر وضعیت نیست، بلکه به خاطر افکاری منفی است که در ذهنش میپروراند و به آنها باور دارد. به بیان ساده:
کلمات ما را ناراحت نمیکنند.
حتی افکارمان در مورد جهان نیز ما را ناراحت نمیکند.
“باور به افکار” عامل اصلی ناراحتی ماست.
شاید بگویید: ” بودا میتوانست کیتی را نجات دهد” صحیح! ولی گاها لازم است بعضی دردها را تحمل کنیم تا درسهای زندگی را بیاموزیم. کیتی، چهار سوالی را که ما در شرایط بدبختی از خود میپرسیم، بازگو میکند:
- آیا این فکر درست است؟
- آیا مطمئنید که این فکر درست است؟
- در صورت باور کردن آن، واکنش شما چگونه خواهد بود؟
- در صورت از بین رفتن آن، شما چطور آدمی خواهید شد؟
این سوالات، پایهی کتابها و کارگاههای خود باوری کیتی شد. آنها، ابزاری برای بررسی علت واقعی رنجهای ما هستند. اما چگونه؟
مثال اول: کیتی داستان زنی را تعریف میکند که ناماش جین است. همسر جین، با همسایهی بغلی، رابطهی مخفیانه دارد. این موضوع برای جین یک کابوس است. همسر جین هر روز به خانهی همسایه میرود و در حالیکه زنی را در آغوش کشیده، جین از پشت پنجره آنها را تماشا میکند. جین بسیار عصبانی شده و از رسیدگی به زندگی و فرزنداناش دست میکشد. او با خود میگوید: “تنها چیزی که میخواهم این است که همسرم بعد از کار، به خانه آمده و مرا در آغوش بکشد.” بعد از ماهها شکنجه و درد کشیدن، با این سوالات روبه رو میشود:
آیا مطمئنم که این فکر درست است؟
آیا واقعا میخواهم که همسرم به خانه بیاید؟
ذهن او در مدت کوتاهی فهمید که، طرز فکرش درست نیست. او فهمید که شاید دیگر نمیتواند با همسرش زندگی کند. همسر جین باعث ناراحتی او نمیشد، بلکه تفکرات جین در مورد همسرش او را غمگین کرده بود. “من میخواهم که او به خانه برگردد.” جین از خود پرسید:” آیا من میخواهم که خودم به خانه برگردم؟” به بیان دیگر، “آیا برای مراقبت از خود، باید از خودم شروع کنم؟”
جین از همسر خود ناامید شد و سعی کرد تا به خود و فرزنداناش برسد. کل زندگی او عوض شد! او به تدریج از زن همسایه خوشش میآمد که مراقب همسر اوست!
اکنون شاید با خود بگویید “اگر همسر من به من خیانت کند، با شکستن پاهایش حس شادی به من دست میدهد!” باید دقت کنید که: وقتی با واقعیت سرجنگ دارید، واقعیت همیشه برنده میشود. مهم نیست که چقدر عصبانی و ناراحت هستید، واقعیت همینگونه است.
همیشه تفکرات خود را زیر سوال ببرید. “آیا افکارم درست و منطقی هستند یا من اینگونه فکر میکنم؟” سوالات کیتی باعث شد تا واقعیات و نظریات را از همدیگر تمییز دهیم. واقعیت را بپذیرید و نظریات را زیر سوال ببرید.
همسر من به من خیانت میکند: واقعیت
من نمیتوانم بدون همسرم شاد باشم: نظریه
خلاصهی کلام:
واقعیتها حقیقی هستند. اولین قدم برای شادی، پذیرفتن واقعیت است.
مثال دوم: فرض کنید پسر شما در تصادفی با کامیون، سقف ماشیناش به طور کامل کنده شده است. مغز او به شدت آسیب دیده و به کما رفته است. پزشکان معتقدند که زنده نخواهد ماند. درنهایت زنده ماندن برایش گران تمام شد. سمت راست بدناش فلج شده، بینایی، قدرت تکلم و حافظهی کوتاه مدتش را ازدست داده است و قادر به مطالعه یا کارکردن نیست. چرا این مثال؟
این داستان پسرخواندهی من است، مایکل، پسر جولی. مایکل در سال ۱۹۸۶ با کامیون تصادف کرد و میتوان به راحتی قبول کرد که ” مایکل دیگر نمیتواند شاد باشد، چون زندگی نرمالی ندارد. ما هم هرگز نمیتوانیم شاد باشیم چون مایکل دیگر مثل قبل نیست.” ولی آیا واقعا باور کردیم که اینگونه است؟
مطالب مرتبط:
انسانهای سالم بسیاری وجود دارند که شاد نیستند.
افرادی که مغزشان آسیب دیده نسبت به برخی افراد سالم، شادتر هستند.
خانوادههایی که با مشکلات بزرگی روبه رو شده و آن را حل کردهاند، زندگی دوستداشتنی تری نسبت به بقیه دارند.
جولی میگوید: “این چیزی است که نصیبمان شده است. ما فقط یکبار زندگی میکنیم” در این بیست سال که با جولی زندگی میکنم، میتوانم عمق عشق ناب مادری را درک کنم. من از توانایی سازگاری و اشتیاق او تعجب میکنم. رفتار مثبت گرایانهی مایکل، میتواند الگوی ما باشد. ما راهی را برای شاد شدن پیدا کردیم که رسیدن به آن چندان هم آسان نیست.
خلاصهی کلام:
دفعهی بعد که میخواهید برای شاد بودن بهانه بیاورید، از خود بپرسید: آیا چیزی که حس میکنم واقعا حقیقت دارد؟
آیا میتوانید شادی را انتخاب کنید؟
من با این عقیده بزرگ شدم که شادی هر کس، به اتفاقاتی که برایش میفتد، بستگی دارد. من عقیده داشتم که “هرقدر مشکلات کمتری داشته باشم، خوشحالتر خواهم بود.” به تدریج فهمیدم که شادترین افراد، مشکلات بیشتری نسبت به من دارند!
شاید خودتان هم متوجه شده اید که افرادی که زندگی بهتری دارند، معمولا مشکلات بیشتری را پشت سر گذاشتهاند. آنان عزیرترین افراد زندگیشان را از دست دادهاند، زمانی بیپول یا بیمار بودهاند، فریب خوردهاند و اکنون هم مشکلات جدیدی دارند! ولی آنان خوشحالند، زیرا تنها راه زندگی، شاد زیستن است. شادی، چیزی اتفاقی و تصادفی نیست.
بیستوپنج سال پیش همسایهای به نام کارولین داشتم. او نسبت به تمام افرادی که میشناختم، خوشحالتر بود. کارولین خالصانه مردم را دوست داشت و از بودن با آنها لذت میبرد، فرقی نمیکرد که آنان چه کاره و چگونه بودند. او همیشه به من میگفت: ” تو باید راس را ملاقات کنی، او محشر است. حتما از او خوشت میآید!” یا مثلا “بیا با شارین آشنا شو، او از عزیزترین دوستان من است. تو عاشق رفتارش میشوی” من با راسِ پیشخدمت، جویِ باغبان و نابیلِ تروریست آشنا شدم! آنها انسانهای خوبی به نظر میرسیدند، ولی محشر نبودند و من عاشق هیچکدامشان نشدم! ولی کارولین از ته دل آنان را دوست داشت.
وقتی با کارولین آشنا شدم، به تازگی مادرش را بخاطر سرطان از دست داده بود و همسرش به او خیانت کرده بود. او همچنان به نیمهی پرِ لیوان نگاه میکرد. کارولین ماشین کوچک سفیدرنگی داشت. روزی که در حال رانندگی به سمت خانه بود، ماشیناش آتش گرفت و نابود شد. همان روز که من به دیدنش رفته بودم، با لبخندی بزرگش که بر صورتش داشت، به من گفت: “حدس بزن چه شده؟ ماشینام آتش گرفته است!” اگر شما آنجا بودید، احتمالا فکر میکردید که کارولین، برندهی لاتاری شده است! دیگر نتوانستم تحمل کنم و از او پرسیدم ” کارولین! تو چرا همیشه شاد هستی؟” او خندید و گفت : “من تصمیم گرفتم که شاد باشم. از بدبختی خوشم نمیآید.”
نمیدانستم بفهمم که کارولین جدی است یا دیوانه شده است! ایدهی انتخاب شادی، مسخره به نظر میرسید. فکر میکردم که شادی مثل آنفولانزا است؛ گاهی اوقات به آن مبتلا میشویم و گاهی نه. آیا شما میتوانید شادی را انتخاب کنید؟
یک ماه بعد، کارولین برندهی لاتاری شد و با پول آن توانست ماشین جدیدی برای خود بخرد. البته که او خوشحال شد، ولی وقتی ماشیناش آتش گرفته بود، خوشحالتر بود!
آیا واقعا میخواهید شاد باشید؟
آدمهای زیادی به شما خواهند گفت که “من واقعا میخواهم شاد باشم!” ولی آنان واقعا چه فکری در مورد شادی دارند؟ راجع به آن چه میگویند و حاضرند در قبال آن، چه کارهایی انجام دهند؟
وقتی تصمیم میگیرید تا شاد زندگی کنید، دیگر حق ندارید ازبیماری آرتروز شکایت کنید. وقتی شادی را انتخاب میکنید دیگر نباید از دست دوستپسرتان عصبانی شوید، چه بخواهید پیش او بمانید و یا ترکش کنید، در هر صورت باید ذهنتان را از اشتباهات او خالی کنید. اگر واقعا بخواهید شاد شوید، حتما شاد خواهید شد.
ما معمولا به بدبختی و مصیبت عادت میکنیم! ماری میگوید “خب این اتفاق افتاد و من باید در مورد آن حرف بزنم.” نه ماری! تو مجبور نیستی هر چه را که میبینی، بخوری و نباید در مورد هر اتفاقی که میافتد، حرف بزنی. بعضی از افراد تظاهر میکنند که میخواهند شاد باشند، ولی آتش اشتیاق آنان به اندازهی کافی شعلهور نیست. بیشتر شبیه این است که “اگر مجبور نباشم همین الان طرز فکرم را عوض کنم، میخواهم شاد باشم!” این نوع تقاضا، درست نیست. وقتی به حد کافی رنج کشیدیم، در این باره جدی میشویم. “من دیگر نمیتوانم تحمل کنم، من میخواهم از ته دل خوشحال باشم.” شاید برایتان شوککننده باشد، ولی اگر اکنون خوشحال نیستید، پس حتما به اندازهی کافی برایش تلاش نکردید.
وقتی شخصی واقعا از ته دل برای شاد بودن تلاش کند:
۱.در مورد چیزهایی که او را خوشحال میکنند، فکر میکند.
۲. درمورد اتفاقاتی که او را شاد میکنند، صحبت میکند.
تمرینی برای شاد بودن: هر صبح که چشمانتان را باز میکنید و تصمیم میگیرید که شاد باشید، نه برای همیشه، بلکه فقط برای یک روز. با خود بگویید “من امروز میخواهم شاد باشم” زیر دوش حمام با خود تکرار کنید “من میخواهم شاد باشم.” وقتی همسایهها در حال دعوا هستند، وقتی یک احمق در جاده مزاحم رانندگی شما میشود، وقتی همه چیز بد به نظر میرسد یا وقتی اوضاع خوب به نظر برسد، با خود بگویید “من میخواهم شاد باشم” شما همانی خواهی شد که فکرش را میکنید.
داستان جِفری
وقتی بهیاران مرا از خانه بیرون میکشیدند، یکی از آنها از جیلیان پرسید: “ترجیح میدهید همسر شما چگونه بمیرد؟”
چند ماه پیش از چند قدمی مرگ برگشتم. اکنون، مارکرهای سرطانی که در بدترین حالت، حدود بیستو دو هزار بودند، اکنون به صدوهفتاد رسیده بودند. معجزه؟ شاید برای من اتفاق افتاده بود! درواقع، دو پزشک، یک انکولوژیست و یک متخصص بخش مراقبتهای ویژه، داروی “لازاروس” را به من تجویز کردند که هیچکدام از نسخهی یکدیگر اطلاعی نداشتند.
دقیقا از دوم آگوست سال ۲۰۰۷ شروع شد، سه ماه بعد از زمانی که مشکل شب ادراریام را با پزشکام در میان گذاشتم، به متخصص مراجعه کردم. نتایج اسکنها چندان خوب نبود. نتیجه بیوپسی ناامیدکننده بود و پزشکان سرطان مثانه را تشخیص دادند. زندگی منو جیلیان ازین رو به اون رو شد. همسرم چند سال پیش با سرطان سینهاش درگیر بود. او اکنون باید این خبر بد را با دختر بیستودو ساله مان، مَدِلین و پسر شانزده سالهمان، سَم در میان میگذاشت.
تولدت مبارک!
برای جشن تولد پنجاهوهفت سالگیام در سیزدهم آگوست، شش ساعت در اتاق عمل بودم. آنروز فهمیدم که چون فقط بخشی از سلولهای سرطانی در طول جراحی همراه با مثانهام خارج شدهاند، به شیمیدرمانی و درمانهای دارویی نیاز دارم.
بعد از ماهها گذراندن مراحل درمانی، احساس کردم که توانستم سرطان را شکست دهم. ولی باز هم سرطان برگشت… اینبار سلولهای سرطانی به دور راست روده جمع شده بودند. نتیجه: جلسات بیشتر شیمی درمانی و سی وسه جلسه رادیوتراپی، در پنج روز هفته.
دسامبر گذشته، چهارنفری به لندن آمدیم تا تور سیاحتی شش هفتهای را درآمریکا و انگلستان بگذرانیم. همان روزها، شکمم دچار تورم شد و نمیتوانستم چیزی بخورم. در وست مینیستر به بیمارستان سنت توماس رفتم. اگر امکان داشت بمیرم، این برنامهریزی مسافرت چندان مطلوب نبود. چون قرار بود یک روز بعد از رسیدنم، با پنج تا از بهترین دوستان دوران جوانیام ملاقاتی داشته باشم. درواقع، نمیتوانستم تعطیلات خوبی داشته باشم. پزشکان در انگلیس به من گفتند که باید هرچه سریعتر به استرالیا برگردم و مراحل درمان تسکینی را طی کنم. به عقیدهی آنان، چند هفته تا چند ماه فرصت زندگی داشتم.
کریسمس مبارک!
اوضاع بدتر شد. بخاطر وخامت بیماری من و قوانین شرکت هوایی، قادر نبودم پرواز بیستوچهار ساعته را بدون همراهی یک پزشک صلاحدیده بگذرانم. فقط سه روز تا کریسمس مانده بود. چه کسی حاضر بود در چنین روزهایی در راه استرالیا باشد؟
پنجاه سال پیش، اعتقادم را به بابانوئل از دست دادم ولی الان زمان آن فرارسیده بود که دوباره او را باور کنم! اولین شخصی که به فکر همسرم جیلیان رسید، دوستی جراح به نام بِرنی بود. وقتی جیلیان به او زنگ زد، در حال خوشگذرانی بود. وقتی جیلیان گفت به دنبال کسی هستیم که تا استرالیا با ما بیاید و دوباره به انگلستان بگردد، بِرنی درخواستاش را رد نکرد. “من در پرواز بعدی پیش شما خواهم بود”جیلیان باورش نمیشد که یک نفر در شب کریسمس، همراهی با دوستش را به بودن کنار خانوادهاش ترجیح دهد. بعد از شش ساعت در لندن و شام کریسمس مختصری با خانواده، برنی از راه رسید و خلاصهای وضعیت بیماری من گرفت و چند تا از تجهیزات پزشکی ضروری را برداشت. وقتی به ملبورن رسیدیم، یک آمبولانس مرا مستقیم به بیمارستان اِپوُرث منتقل کرد. برخلاف تشخیص غمانگیز پزشکان انگلیسی، قرار نبود تحت درمان داروهای تسکینی قرار بگیرم.
همهی این اتفاقات هفت ماه پیش رخ داده بود. اکنون من به وزن هشتادوپنج کیلو رسیدهام. یعنی بیستوسه کیلو بیشتر از زمانی که نحیف و بیماربودم و دیگران فکر میکردند که روزهای پایانی زندگیام فرا رسیده است. پزشکانام قبول کردند که بیماریام بیرحمانه است، ولی هرگز برای درمانم دست از تلاش برنداشتند. در بیستوچهار ساعتی که برگشته بودم، آنان سریعا رودهام را جراحی کرده و جلسات شیمی درمانی را تنظیم کردند.
اوضاع رفته رفته بدتر میشد
قبل ازینکه اوضاع بهتری پیش بیاید، رفته رفته بدتر شد. چند روز بعد از شروع جلسات شیمی درمانی در ژانویه، احساس ضعف شدیدی حس کردم و آن را با جیلیان در میان گذاشتم. “حس میکنم قرار است بمیرم.” این فکر تا حد زیادی درست بود. بدون تماس تلفنی پسرم با بیمارستان و خدمت رسانی اورژانس بیمارستان اِپوُرث، نمیتوانستم جان سالم به در ببرم.
آنان حدس میزدند که شاید عفونت ناشی از آخرین جلسهی شیمی درمانی، باعث ضعفام شده است. سپتیسمی بدنم را فرا گرفته بود و بدون تجویز سریع آنتی بیوتیک، جانم را از دست میدادم. وقتی بهیاران مرا از خانه بیرون میاوردند، یکی از آنها از همسرم پرسید ” میخواهید همسرتان کجا بمیرد؟” و جیلیان جواب داد ” درخانه” با وجود این، من آن شب را در تخت بیمارستان با خوردن ساندویچ و قهوه گذراندم. روز بعد، خبرهای خوبی از پزشکان شنیدم: “وقتی دورهی جدید شیمی درمانی نزدیک بود تو را بکشد، پس احتمال زیادی هست که بتواند سلولهای سرطانی تو را از بین ببرد.” حق با آنها بود. من فهمیدم که شیمی درمانی واقعا برایم مفید بود.
شیمی درمانی نه تنها سرطان را از بین برد، بلکه زندگی را به من بازگرداند. من میتوانم مثل قبل راه بروم، عضلات بدنم قوی شده و اشتهایم به حالت اول برگشته است. چند ماه پیش جیلیان، بستنی و شکلات را نیز به رژیم غذاییام اضافه کرد تا وزن از دست رفتهام را جبران کنم. این هفته او مرا مجبور کرد تا تعداد زیادی بیسکوییت بخورم. نمیدانستم که باید گریه کنم یا بخندم.
مسیر زندگی من باورنکردنی و وحشتناک بود. سرطان اینگونه است، ولی میتوان آن را شکست داد. با اینکه من به طور کامل نتوانستم آنرا شکست دهم، ولی پزشکان باور نمیکردند که این همه مدت دوام بیاورم. به لطف علم پزشکی و حمایت خانوادهام که در هر لحظه کنارم بودند، هنوز زنده هستم.