من همه چیز را از دست دادم
مردی با دکتر رابرت شولر، واعظ معروف تماس گرفت و نالهکنان گفت: “تمام شد. کار من ساخته است. همهی پولم از دستم رفت. من همه چیز را از دست دادم.”
دکتر شولر پاسخ داد: “آیا هنوز میتوانی چیزی ببینی؟”
مرد گفت: “بله. هنوز میتوانم میبینم”
شولر پرسید: “آیا قادر به راه رفتن هستی؟”
مرد گفت: “بله. هنوز میتوانم راه بروم.”
شولر گفت: “پس حتما گوشهایت هم میشنوند که توانستی به من زنگ بزنی”
“بله، گوشهایم میشوند.”
شولر با آرامش گفت: ” به نظر میرسد همه چیز سر جایش است. شما فقط پولتان را از دست دادهاید.”
شاید شما با دیدگاه دکتر شولر موافق باشید که پول همه چیز نیست. شاید هم با مردی که بخشی از پولش را از دست داده، احساس همدردی کنید!
مردم به دو گروه تقسیم میشوند؛ گروهی که پول زیادی دارند و معتقدند که “پول همه چیز نیست” و افرادی که بیپول هستند و معتقدند که “داشتن پول برابر با داشتن همهچیز است.” گروه دیگری هم هستند که تظاهر میکنند پول مهم نیست، ولی هیچوقت پول قهوهشان را نمیدهند.
ما اخبار کودکان فقیر و برهنه را میبینیم و با خود میگوییم که “آنان هیچ چیز ندارند، ولی خوشحال هستند!” آنان شاد هستند ولی شکایتی از بیپولی نمیکنند. به طور مثال، فرض کنید اگر شما یک کودک ده سالهی اهل سومالی هستید که در عمرتان یک کتاب یا لپتاپ ندیدهاید و از حق بیمهای برخوردار نبودهاید ، بهتر با شرایط سازگار میشوید. همچنین، امکان سازگاری در سنین کودکی نسبت به بزرگسالی بیشتر است.
مطالعهای که در کشورهای در حال توسعه در بارهی میزان رضایت خانوادهها انجام شده، نشان میدهد:
هر خانواده برای تامین نیازهای ضروری زندگی مثل خوراک، پوشاک و خانه، باید درآمد سالانهی بیست و پنج هزاردلار داشته باشد. با افزایش تدریجی میزان درآمد، رضایت خانوادهها از زندگی بیشتر میشود. به بیان ساده، بعد از اینکه نیازهای روزمرهتان تامین شد، درآمد دو برابر، رضایت از زندگی را دو برابر نخواهد کرد. به همین دلیل، فردی به نام وارِن بافِت، شاید خوشحال بهنظر برسد، ولی شصتودو میلیون برابر بیشتر از شما، از زندگی راضی نباشد!
پس آیا پول مهم است؟ اگر شما دوست دارید در غار زندگی کنید، پول چندان مهم نیست. ولی اگر میخواهید به جامعهای که در قرن بیست و یک هست، بپیوندید، به پول نیاز دارید. پول به شما حق انتخاب میدهد. وقتی مادرتان بیمار است، یک بلیت هواپیما میخرید تا به دیدنش بروید. با پول میتوانید کفشهای آبرومندانه برای فرزندانتان بخرید، شکستگیها را تعمیر کنید و به دندانهایتان برسید تا بوی بد دهانتان را خوب کنید. گاهی داشتن پول میتواند جان کسی را نجات دهد. حتی جان شما! پول چیز به درد بخوری است!
البته آسیبهای روحی و جسمی هم وجود دارند که با پول اصلاح نمیشوند، ولی دلیل نمیشود که پول مهم نباشد. وقتی پول کافی داشته باشید، میتوانید روی موضوعات مهم دیگری تمرکز کنید. اُسکار وایلد میگوید: ” اشخاصی که بیشتر از افراد ثروتمند به پول فکر میکنند، فقیر هستند.”
پول در آوردن خوب است!
بهترین کمک برای افراد فقیر این است که شما جزو آنها نباشید.
بعضیها با پول مشکل دارند! واقعا! بیایید موضوعی را روشن کنم. داشتن پول زیاد، خوب است. به شرطی که به افراد فقیر کمک کنید. با اینکار به خودتان هم کمک میکنید.
اغلب انسانها بیپولی را درک میکنند. من هم همینطور. من میدانم که رانندگی در ماشین کهنه که صداهای ناجوری از آن شنیده میشود، چه حسی دارد. وقتی ماشین را به تعمیرگاه میبرید، حس بدی به شما دست میدهد و با خود میگویید که “اگر ماشین بیشتر از پنجاه دلار خرج بردارد، با پای پیاده سرکار میروم.”
“پول داشتن” خیلی بهتر از “پول نداشتن” است! اگر برای خوردن شام به رستوران میروید، غذای دلخواهتان را به ارزانترین غذای منو ومسافرت با آسودگی را به مسافرت با انبوهی از چمدانها ترجیح میدهید. اغلب ما با این تفکر بزرگ شدهایم که “اگر ما پول زیادی داشته باشیم، حق دیگران را میخوریم.” این بیمصرفترین دیدگاه بشر است! “اگر من دارایی زیادی داشته باشم، دیگران در رنج خواهند بود” چه کسی این حرف را شایعه کرده است؟ کسی که پول ندارد!
اگر روزی بابانوئل ظاهر شود و یک میلیون دلار روی میزتان بگذارد، آیا پول همانجا میماند؟ فکر نمیکنم! شما بخشی از آن را در رستورانهای محله خرج میکنید، بخشی از آن را در سینما، مغازهها، آژانسهای مسافرتی و با قسمتی از آن مالیات پرداخت میکنید. تمام مردم دنیا از این پول بهره میبرند. هنوز هم بعضیها در این باورند که ثروتمند بودن، حس حسادت دیگران را برمیانگیزد. اگر شما ثروتمند باشید و به دیگران کمک کنید، جای حسادتی باقی نمیماند.
خلاصهی کلام:
بسیاری از مردم، پول را بیشتر از رابطهی جنسی، شرم آور میدانند!
ما هیچ چیز را بیشتر از یک ثروتمند بدبخت دوست نداریم!
جورج در یک خانهی رو به رودخانه زندگی میکند. در گاراژ خانهاش، یک مرسدس بنز، بیاموی، تختهی اسکی و لامبورگینی وجود دارد. او یک ویلای کنار دریا هم دارد. قایق تفریحی جورج در محلی به نام نومهآ لنگر انداخته است! او سه روز در هفته کار میکند و به مسافرت خارج از کشور میرود. جورج یک آدم ناامید بدبخت است! تمام جملات بالا حقیقت دارد، به جز یکی. جورج واقعا خوشحال است! من دروغ گفتم. چرا؟ میخواستم واکنش خودتان را با خواندن آن بسنجید، که یکی از حالات زیر را خواهید داشت:
مطمئنم او آدم خوشحالی است.
جورج حتما از زندگی ناراضی است.
امیدوارم او در زندگی شاد نباشد!
چرا داستان جورج را به شما گفتم؟ برای ثروتمند بودن، باید از ثروتمندی دیگران شاد باشید. اگر از افرادی هستید که از بدبختی جورج شاد میشوید، چنین دیگاهی شما را فقیر میکند. اگر از افراد پولدار خوشتان نمیآید یا فکر میکنید که همهی آنها حرامزادههای عوضی هستند، به خودتان اجازه نمیدهید که مثل آنها باشید، چون ضمیر ناخودآگاهتان باور دارد که افراد ثروتمند، عوضی هستند.
فرض کنید در یک مهمانی با فردی آشنا شدهاید که در حال تعریف کردن ماجرایی است: “من و همسرم با جت شخصیمان از پاریس آمدیم. در پاریس چند الماس خریدیم.” اولین فکری که به ذهنتان میرسد، یکی از این دو جمله است: “خوش به حالش! حتما زندگی فوقالعادهای دارد” یا ” حتما در کار فروش مواد مخدر است، حرامزادهی عوضی!”
مجلاتی که شایعات را چاپ میکنند، داستانهایی دربارهی افراد ثروتمند که زندگی شادی ندارند، نشر میدهند. “جِن، سال پیش بیست میلیون دلار در آمد داشت ولی نتوانست با شوهرش کنار بیاید”… فرانک پنجمین فرد ثروتمند در لیست فوربس است ولی غرق در بدبختی میباشد!
اگر هر انسان ثروتمندی را ببینید که حال روحی خوبی ندارد، به این نتیجه میرسید که خوشبختی و ثروت نمیتوانند کنار هم باشند. این ایدهی اشتباهی است و مانع ثروتمندی شما میشود. اگر “باور” کنید که ثروت و خوشبختی با هم جور نیستند، تمام تلاشتان را میکنید تا بیپول باشید. حقیقت این است که افراد ثروتمند، از روابط عاشقانه و اجتماعی خود لذت میبرند و احساس خوشبختی میکنند. برای خوشبخت بودن، باید از خوشبختی دیگران شاد باشید.
انتخاب بیپولی
موضوع جالبی است… برخی از مردم بیپولی را ترجیح میدهند. واقعا چرا؟! شاید بگویید که چرا بعضیها میخواهند بیپول بمانند؟ بعضیها دوست دارند … و دلایلی برای آن دارند.
به طور مثال:
من با این عقیده بزرگ شدم که “اگر من فقیر باشم، خداوند مرا بیشتر دوست خواهد داشت.” پس در مورد ثروتمندی چه نظری خواهم داشت؟ ترس! چون نمیخواهم خدا فکر کند من آدم طمعکاری هستم. باور به اینکه “فقیر بودن باعث محبوبیت نزد خدا میشود”، خیلیها را فقیر نگه داشته است.
اگر همهی دوستانام فقیر باشند چه؟ آیا باز هم به ثروت علاقهمند میشوم؟ شاید نه! وقتی برای متفاوت بودن تلاش کنید، دوستانتان را از دست میدهید. ثروتمندی، تفاوت است. اگر کارهای شما به نحو احسن پیش بروند، دوستانتان ناراحت میشوند. پس برای نگه داشتن روابط دوستی، از کسب درآمد خودداری میکنید.
اگر ترحم دیگران نصیب من شود چه؟ اگر فقیر باشم و تنها کاری که دیگران انجام دهند، همدردی باشد چه؟ چه اتفاقی میافتد اگر ناگهان ثروتمند شوم؟ فقیر بودن، بیخطرتر است.
اگر نخواهم خودم را تغییر دهم چه؟ تغییرعادات فکری، تغییرعادات پس انداز، تغییرعادات کاری و… “فقیر بودن راحتتر است”
اگر پول باعث دعوا شود چه؟ مثلا: خاطرات کودکی اَن، در مورد دعوای والدیناش بر سر پول است. او در سن پایین به این نتیجه میرسد که پول مایهی عذاب است و تنها راه شاد بودن، فقیر بودن میباشد. او شغلی را انتخاب میکند که دیگر نیازی نباشد راجع به پول یا فروشندگی صحبت کند. او حتی یک دلار در جایی سرمایه گذاری نکرده و هیچگاه در مورد قیمت یک ماشین یا کیف، با کسی بحث نکرده است.
خلاصهی کلام:
احمقانه بهنظر میرسد، ولی بعضیها فقر را دوست دارند. آنها آگاهانه اینکار را نمیکنند، ولی وقتی تصمیمات حیاتی در این مورد میگیرند، داراییشان را از دست میدهند. ناخودآگاه کاری میکنند که همیشه فقیر بمانند. اگر میخواهید ثروتمند باشید، باید از شر این افکار مزاحم وغلط خلاص شوید.
باورهایمان ما را به دردسر میاندازد
فرِد را در نظر بگیرید. صفاتی از فرِد در وجود همهی ما وجود دارد. خانوادهی فرِد همیشه درگیر مشکلات مالی بودهاند. پدرش به او گفته بود که “زندگی سخت است. ثروتمندان کلاهبردار هستند.” به همین دلیل فرِد هم معقتد بود که زندگی سخت است.
اکنون فرِد چند شاخص ثروتمند میشناسد که باعث میشوند حس بدی داشته باشد. دوستان فرِد هم مثل خودش بیپول هستند و تقصیر را گردن رئیس شرکت یا شرایط بد اقتصادی میاندازند. فرِد با دوستانش در مورد سختی زندگی بحث میکند. او معاشرت با کسانی را که به بیانصافی زندگی باور دارند، دوست دارد. بر اساس این طرز تفکر، شغلهای طاقت فرسا با حقوق کم، نصیب او میشود. یک روز که فرِد در روزنامه دنبال کار میگردد، اعلامیهای میبیند که محل کارش، آن طرف خیابان است…”ساعات کاری اختیاری، فرصتهای مسافرتی، ماشین شخصی، حقوق زیاد” فرِد چه فکری میکند؟ “این شغل حتما سخت است که امکانات خوبی ارائه میدهد.” واعلامیه را نادیده گرفته و دنبال کار دیگری میگردد. در اعلامیهای دیگر نوشته است: ” فاصله محل کار از شهر یک ساعت، بدون ماشین شخصی، ساعات کار اجباری، حقوق کم.” به نظر فرِد این منصفانه است! او در مصاحبهی این کار شرکت میکند و رئیس به او میگوید: “محصولات ما به درد نخور است، مشتریان از ما متنفرند و صاحب این شرکت، آدم کلاهبرداری است. اگر میخواهی اینجا کار کنی، عقلت را از دست دادی!” فرِد در جواب میگوید که “از کی باید کارم را شروع کنم؟”
فرِد بیست سال در آنجا کار میکند. او میداند که زندگی سخت است و میتواند آن را ثابت کند. او همچنین الگویی در ذهنش دارد که میگوید “توهیچگاه پول کافی نداری” به همین دلیل هرگاه پول نقدی به دستش میرسد، همهی آن را خرج میکند. ذهن ناخودآگاه او باور دارد که “داشتن کیف پر از پول، چیزعجیبی است. باید همین الان خالی شود!” فرِد یک تلویزیون بزرگتر میخرد و به مسافرت میرود تا به حالت بیپولی خود بازگردد! اکنون احساس راحتی میکند.
فرِد تمثیلی از بیشتر مردم جهان است. او منتظر بیپولی است که در آخر نصیباش میشود. او دلایلی زیادی برای توجیه این موضوع دارد:
۱. “من هرگز پول کافی نخواهم داشت، چون تحصیلات عالی ندارم” او نمیداند که بسیاری از استادان دانشگاه با مدارک عالی، همچنان فقیرند و افرادی که در چهارده سالگی از مدرسه اخراج شدند، جزو ثروتمندترین افراد هستند.
۲.”من شغل مناسبی برای پس انداز کردن پول ندارم” او نمیداند که بسیاری از افراد از استعدادها و علایق خود در جهت کسب درآمد استفاده میکنند.
۳. “من زمانی کافی برای پس انداز پول ندارم” او نمیداند که همهی مردم بیستوچهار ساعت در روز دارند!
۴. ” من میخواهم پولدار شوم ولی نمیخواهم سخت کار کنم” میلیونها نفر در دنیا ساعتهای طولانی در روز کار میکنند ولی حقوق کمی میگیرند. در حالی که عدهای فقط با چند ساعت کار معقول، به درآمد زیادی میرسند.
مقالات مرتبط:
- شادی در شرایط سخت ؛ افکار
- زنان مردانی را که ثروت خود را به نمایش میگذارند افراد نامناسبی برای روابط طولانی تلقی میکنند
- در جستجوی شادی: ذهن شما
سخت کار کردن یکی از روشهای پولدار شدن است، ولی آن را تضمین نمیکند. وقتی در یک کشتارگاه روزانه ده ساعت کار میکنید، با سر بریدن مرغهای بیشتر، پول بیشتری نصیبتان نمیشود! گاهی باید استراتژی درآمدزایی را عوض کنید.
شاید اگر اکنون از فرِد بخواهید که اعتقادات چهل سالهی خود را کنار بگذارد، بسیار ناراحت خواهد شد. “من چهل سال زحمت کشیدم، اکنون به من میگویی که زندگی من میتوانست بهتر از این باشد؟ و من عامل این اتفاق بودهام؟”
فرِد در این باور، استثنا نیست. او خودِ باور است که باعث میشود استثنا باشد. باورهای ما مثل نقشه است و ما را به مقاصد مختلف هدایت میکند. انتخاب مسیر راه برعهدهی ماست و ما آنهایی را انتخاب میکنیم که روی نقشه وجود دارد. سایر مردم، نقشههای مختلفی را امتحان میکنند و به مقاصد بهتری میرسند. پس فقیران چهکار میکنند؟ آنها از همان یک نقشه پیروی میکنند.
برای رفتن به مکانهای جدید، به نقشههای جدیدی نیاز دارید.
خلاصهی کلام:
ما به باورهایمان وابسته میشویم. ما درستی عقایدمان را به شادی و ثروت ترجیح میدهیم.
داستان آلفرِد
معلمانم همیشه در مورد “مردود شدن” به من اخطار میدادند. آنها به من میگفتند که اگر در درسهایم مردود شوم، در نهایت یک رفتگر خواهم شد. پدرم یک رفتگر بود و من هیچگاه به او افتخار نمیکردم. چون او از شغلاش خجالت میکشید من هم از او خجالت میکشیدم. او برای فرار از واقعیت، به نوشیدن الکل رو آورد. او به الکل معتاد نبود، بلکه برای لذتی گذرا این کار را انجام میداد.
به عنوان یک دانش آموز، با شکستهای مختلفی احاطه شده بودم. هر سال در مدرسه، نمرات بدی کسب میکردم ولی مجبور نبودم پایههای را تحصیلی را دوباره تکرار کنم. شاید این تنها کار مفید من بود! من تمام زندگیام را با شرم و ترس زندگی کردم. در پانزده سالگی یکی از معلمانم، شغل کماهمیتی در بانک برایم پیدا کرد. من در میان مردانی که کت شلوار رسمی میپوشیدند، جایگاهی نداشتم. وقتی انبوه جمعیت را در بانک میدیدم، در راهرو های آن پنهان میشدم. بانک مرا برای ده دقیقه به پستخانه میفرستاد، ولی من پنج ساعت را آنجا تلف میکردم تا با کارمندان بانک کمتر رو به رو شوم. بعد از پنج ماه وقت تلف کردن در پست خانه، مرا از بانک اخراج کردند.
نزدیکترین دوستانم یا از دنیا رفتند و یا زندانی شدند. یکی از آنها به نام پیتر فلیشمن در یک سرقت از پمپ بنزین دستگیر شد و جرمش را قبول کرد، ولی با قاضی بر سر چگونگی ورودش به پمپ بنزین به توافق نرسید! او در دادگاه گفت که “من یک مجرم متشخص هستم و به هیچ وجه از طریق پنجرهی دستشویی وارد آنجا نشدم.” دادگاه به هر حال او را به زندان فرستاد.
در هفده سالگی شاگرد کلاس خوشنویسی شدم. من از رنگ کردن تابلوها و خوشنویسی لذت میبردم و کار کردن با یک هنرمند از آرزوهای کودکیام بود. شغل مناسبی به نظرمیرسید. من نزدیک سه سال جزو سه نفر برتر خوشنویسی اتریش بودم. این اتفاق شروع یک زندگی آبرومندانه بود که نزدیک بود مرا به کشتن دهد.
گرسنگی
من به شدت میخواستم برای خودم کسی باشم، نه فقط یک کارگر، بلکه یک تاجر شوم. به همین دلیل کارگاه خوشنویسی خودم را احداث کردم. مشتری زیادی نداشتم ولی برای اینکار یک برنامه ریزی عالی داشتم. این شعار یک نبوغ مطلق است: “اگر کار زیادی ندارید، کارکنان بیشتری استخدام کنید ” کارم را به سرعت گسترش دادم. چهار کارمند داشتم که کاری برای انجام دادن نداشتند. من هر روز صبح تا دیروقت میخوابیدم و حتی یک پِنی هم پول نداشتم تا سیب زمینی بخرم. بعد از چهار هفته نزدیک بود از گرسنگی تلف شوم. به یاد دارم که آپارتمانم را زیرورو کردم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. در نهایت تک ای نان پشت کمد پیدا کردم، قسمتهای کپک گرفته را جدا کرده و آن را داخل آب گذاشتم تا نرم شود. هر تکه نانی که روی زمین پیدا میکردم، میخوردم. بیمار و مضطرب بودم. هر صبح نانهای کپک زدهای را که خورده بودم، بالا میآوردم.
کسب و کار من پنج سال ادامه داشت که باعث بیماری، درماندگی و استرس من شد. علائم ظاهری من شبیه سکتهی قلبی بود، ولی در واقع من از یک بیماری عصبی رنج میبردم. دو ماه در بیمارستان بستری بودم و زمانی که از آنجا مرخص شدم، یک ورشکستهی تمام عیار بودم. هیچ کار مفیدی در پنج سال گذشته انجام نداده بودم و برای دو سال آینده نیز هیچ برنام ای نداشتم. احساس ب مصرف بودن داشتم، همه چیز ناامید کننده بود. شاید بهتر بود کشور را ترک کنم. خبردار شدم که در استرالیا مردم به دنبال استاد خوشنویسی هستند، به همین دلیل تصمیم گرفتم آنجا مهاجرت کنم. استرالیا به من نیاز داشت!
وقتی اروپا را ترک میکردم، دو تصمیم اساسی گرفتم. با خود عهد بستم که:
هیچگاه پول اضافی را خرج نکنم
تظاهر نکنم که آدم دیگری هستم.
گاهی در زندگی با کسی ملاقات میکنید که سرنوشتتان را عوض میکند. در استرالیا و در سن سیو دو سالگی با فردی به نام پیتر متیوز آشنا شدم. او برای من یک دوست خوب و یک پدری بود که هرگز نداشتم. برای اولین بار در زندگی متوجه شدم که میتوانم کاری را انجام دهم که مدتها آرزویش را داشتم. پیتر نقاشی کشیدن را به من نیاموخت، بلکه به من یاد داد که چگونه یک هنرمند حرفه ای باشم. او نور امیدی در من دید و کمک کرد تا به فرد بهتری تبدیل شوم. امروزه استفاده از واژهی “مربی” کلیشه است، ولی او برای من یک مربی واقعی بود.
در عرض یک سال من توانستم نقاشیهای خودم را بفروشم. تدریس نقاشی را نیز شروع کردم و برندهی چند جایزهی نقاشی و طراحی شدم . زندگی به من روی خوش نشان داده بود.
من بدترین خانهی موجود در شهر را به قیمت سه هزاروپانصد دلار خریدم، ولی از شادی در پوست خود نمیگنجیدم. یکسال طول کشید تا آن خانه را برای سکونت مناسب کنم. در آخر توانستم صاحب چیزی شوم.
در سی سال گذشته، زندگیام را با نقاشی گذراندهام. وقتی به گذشته نگاه میکنم، باورم نمیشود که به تنهایی توانستم از آن شرایط جان سالم به در ببرم. با اینکه در فقر زندگی کرده بودم، ولی آرزوهای بزرگی مثل هنرمند شدن داشتم . برخلاف تحمل بیپولی و گرسنگی فراوان، به هنرمندی تبدیل شدم که همیشه دلم میخواست. این روزها وقتی نقاشی نمیکنم، مشغول قایق سواری هستم. مهم نیست که چقدر آهسته پیش میروید، یادتان باشد که همیشه امیدی هست…
وابستگی به پول
“هرگز از نداشتن چیزی هراس نداشته باشید”
آبل داموسی
وقتی افراد ثروتمند بر روی ثروت متمرکز بوده و برنامهی اقتصادی دارند، لزوما به معنی وابستگی نیست. مرز بین وابستگی و تمرکز، بسیار ظریف است. وقتی شما به چیزی وابسته هستید، به اجبار میخواهید آن را نزد خود نگه دارید، چه دوست پسرتان باشد، چه موقعیتهای شغلی و یا پول.
اگر بیش از حد در مورد چیزی حساسیت نشان دهید، کمترین کنترل را روی آن دارید. برخی از افراد به شدت روی پول حساساند، لذا پول زیادی نصیبشان نمیشود و نمیتوانند آن را کنترل کنند.به بیان دیگر، ما برای داشتن چیزی، باید بتوانیم بدون آن زندگی کنیم. وقتی توانستیم بیخیال چیزی شویم، قدرت کنترل را به دست میگیریم.
معامله کنندگان موفق میدانند که برای داشتن یک معاملهی سودمند باید از نظر احساسی به چیزی وابسته نباشند. اغلب افرادی که پول زیادی کسب میکنند، روی آن تمرکز ندارند. به بیان ساده، آنها کاری را که دوست دارند انجام میدهند و بیشتر از کسب درآمد، به فکر خدمت رسانی هستند، پول هم به طور اتوماتیک به دست میآید. آنها ثروتمند هستند، چون زیاد به پول فکر نمیکنند!
شاید وقتی به افراد ثروتمند نگاه میکنیم، با خود میگوییم: “خوک طمعکار! ده میلیون دلار ثروت دارد و هنوز کار میکند!” آن شخص کار میکند چون کارکردن را بیشتر از پول دوست دارد. به خاطر همین، او ثروتمند است. عدم وابستگی به پول، دلیل اصلی ثروتمندی افراد است. آنها گدای پول نیستند.
اگر پول کافی ندارید، اول باید آرامش خود را حفظ کنید و مطمئن باشید که آن را بدست میآورید. و وقتی آن را بدست آوردید، با منطق رفتار کرده و همهی پول را خرج نکنید! تفاوت زیادی بین رفتار بیپولها که در آرزوی پول هستند، با تفکر افراد ثروتمند که به برگشت پول اعتقاد دارند ، وجود دارد.
اگر برای شغلی درخواست دادهاید، یا میخواهید دوچرخهای را بفروشید یا حتی معاملهای انجام دهید، وابسته نباشید. صد درصد تلاشتان را بکنید و به خود اطمینان دهید که بدون این کار هم میتوانید زندگی کنید.
فردی را میشناسم که شلوارهای جین را به صورت عمده میفروخت، قبل از باز شدن فروشگاه، او یکونیم ساعت زودتر میآمد و در گوشهای مینشست و با خود حرف میزد. “مجبور نیستم همهی این شلوارها را امروز بفروشم، من نیازی به پول ندارم. برایم مهم نیست که کسی آنها را بخرد یا نه.” او به آرامی وارد فروشگاه میشد و خودش را به فروش شلوارها وابسته نکرده بود. نتیجهی فروش محصولات برایش مهم نبود. هر چه بادا باد. و با همین ذهنیت، فروش محصولاتاش به اوج میرسید.
وقتی خود را به چیزی آویزان میکنید، وقتی روی لبهی تیغ نشستهاید و دعا میکنید که کارتان رو به راه شود، این اتفاق نمیافتد! شما با این قانون آشنایی دارید. زندگی به ما میگوید که نباید زیاد جدی باشید! افراد ثروتمند میدانند چگونه با زندگی رفتار کنند!