اگرتنها دعایی که میکنید، شکرگزاری باشد، کافیست.
میستر اِکهارت
تفاوت قابل ملاحظهای که بین افراد شاد و سایرین وجود دارد چیست؟ افراد شاد بر روی دارایی هایشان تمرکز میکنند و افراد دیگر از چیزهایی که ندارند، گلایه میکنند. اگر صبح ها بعد از بیدار شدن به دنبال گناهکار باشید، آنها را پیدا میکنید:
همسرتان، “او چاق شده است”
فرزندانتان، “آنها ناسپاساند”
ماشین تان، “همسایهام یک پورشه دارد!”
شغلتان، “رئیستان یک آدم عوضی است”
با این افکار خود را به سمت نارضایتی پیش میبرید. ولی اگر هر صبح به دنبال دلایلی برای شاد بودن باشید، آنها را پیدا میکنید:
همسرتان، “او نور خانه است و همیشه مرا حمایت میکند”
ماشینتان، “قدیمی است، ولی ارزشش را دارد”
شغلتان، “شاغل بودن فوقالعاده است.”
اگر هر صبح خود را با این افکار عادت دهید، وضع زندگی تان بهترمیشود. وقتی شاد هستید، زندگی از شما حمایت میکند. دنیا را آنطور که هست، بپذیرید. نسبت به آنچه که دارید، شکرگزار باشید. صفات خوب دیگران را کشف کنید و موفقیتهای آنان را جشن بگیرید.
اگر شخصی مایهی رنج شماست یا اگرهمسرتان چاق و تنبل است، تظاهر نکنید که از اندامش راضی هستید، بلکه به دنبال سایر صفات خوب او بگردید. با اینکار، او در نظر شما تغییر میکند، یا تنبلیاش از چشمتان میافتد.
اگر حقوق کمی دریافت میکنید، خود را قانع نکنید که درآمد خوبی دارید، قابلیتهای مثبت آن را پیدا کنید. وقتی نسبت به شغلتان حس خوبی داشته باشید، فرصتهای بهتر شغلی نصیبتان میشود.
هرگاه کسی را دیدید که زندگی شبیه شما دارد، با خود بگویید: “این هم نشانهی این که اتفاقات خوب ممکن است” هر گاه شخصی را دیدید که به راحتی پول در میآورد مطمئن شوید که ” بسیار عالی! همه چیز ممکن است!”
اگر میخواهید قدردان باشید، باید با حس قدردانی روز خود را شروع کنید. با گفتنِ “وقتی وضع زندگیام بهتر شود، شکرگزار خواهم شد” به جایی نمیرسید. از الان شروع کنید.
خلاصهی کلام:
هر زمان که در دلتان شکرگزاری میکنید، قدرت و آرامش وجودتان را فرا میگیرد.
چرا باید به حرف مادرتان گوش کنید؟
مادرم همیشه سعی میکرد تا تشکر کردن را به من بیاموزد. وقتی ده ساله بودم، او مدام به من تکرار میکرد باید نسبت به تمام چیزهای خوبی که دارم، شکرگزار باشم… “دعا کن، به خاطر والدین مهربانی که داری، غذای کافی، جای خواب گرم، خواهر و برادرانت و تمام چیزهایی که داری، شکرگزاری کن.”
بارها در مورد بیعدالتی دنیا شکایت کرده بودم که مادرم با دادن تکالیفی، مرا تنبیه میکرد. او مرا با مداد و کاغذ به اتاقم میفرستاد و از من میخواست لیستی از چیزهایی را که به خاطرشان قدردان هستم، بنویسم. البته من همیشه کاغذ را خالی میگذاشتم. اگر خدایی وجود داشت، دلیلی نداشت که برای جلب توجهش، بازی تنیس را کنار بگذارم. سالها بعد همچنان من متوجه موضوع نشده بودم، ولی خوشبختانه مادرم دست از سر من بر نمیداشت.
در دههی ۱۹۸۰، قرار بود سمیناری ارائه بدهم که در آن راجع به آرامش، هدف گذاری و موفقیت صحبت کنم. این سمینار یک کار اختیاری بود که من امتیاز آن را در شهرمان بدست آوردم. دوستم، پاول، همان سمینار را قرار بود در شهر سیدنی ارائه دهد. در واقع هر دویمان اولین سخنرانیمان را دقیقا در ماه می ۱۹۸۵ ارائه کردیم!
من و پاول قرار بود برای چهارده نفر سخنرانی کنیم. آن چهارده نفر، درآمدی برایمان نداشتند، ولی برای یک شروع، خوب بود. یک ماه بعد، در دومین سمینار، من دوازده دانش آموز داشتم و پاول، سیپنج دانشآموز. ماه بعد، تعداد دانش آموزانم به یازده رسید و تعداد دانش آموزان پاول به شصت. ماه بعد نیز او در مقابل صد نفر سخنرانی کرد و من در مقابل ده نفر!
زمانی که خودتان موفق نیستید، آموزش راههای موفقیت به دیگران، کاری بیهوده است! نسبت به همه چیز احساس نارضایتی داشتم، نسبت به شهر، مسئول تبلیغات، آب و هوا، افرادی که در سمینارهایم شرکت نمیکردند و افراد احمقی که برای شنیدن سخنرانیام میآمدند! ولی هیچ کمکی نکرد.
مادرم همان حرفی را به من زد که در ده سالگیام گفته بود : “قدردانی چیزهایی که داری، باش. از افرادی که برای شنیدن سخنرانیات میآیند، تشکر کن.” شاید او بخشی از انجیل را هم به این جمله اضافه کرد.
خسته و ناامید شدم و دیگر آرزو نمیکردم که کاش مثل پاول بودم. نمیخواستم که مثل او باشم. تصمیم گرفتم تا خود را آنگونه که هستم، بپذیرم و شاد باشم. در سمینار بعدی، سی دانشآموز داشتم و رفته رفته این تعداد بیشتر میشد. شش ماه دردناک، درس مهمی را در مورد قدردانی به من آموخت.
یک سخن رایج
حضرت مسیح، بودا، حضرت محمد و سایر فرستادهها به ما آموختند که خوشبختیهای خود را فراموش نکنیم. “برای هر چیزی که دارید، شکرگزار باشید.” آنها به دلایلی منطقی، روی قدردانی تاکید میکردند.
شاید بپرسید: ” نقش قدردانی دقیقا چیست؟”
تفسیر من این است: روشن فکرترین افرادی که پیرامون ما هستند، معتقدند که جهان هستی بینقص است. وقتی از چیزی رنج میبریم، ایراد از جهان نیست، بلکه از طرز تفکر ماست. اغلب انسانها تا حدودی با این جمله موافقاند.
وقتی ما از همه چیز و همه کس انتقاد میکنیم، هماهنگی لازم را از دست میدهیم. زندگی مثل چالشی است که بعضیها همیشه در نامناسبترین مکان و زمان قرار دارند.
وقتی دنیا را زیبا ببینیم و قدردان آن باشیم، همه چیز هماهنگ با هم پیش میرود. با هماهنگی، زندگی بر وفق مراد است. فرصتهای خوبی نصیبتان میشود و به شادی و آرامش میرسیم.
هنگامی که نسبت به دارایی هایتان شکرگزار باشید، فکری در ذهنتان شکل میگیرد که ” اتفاقات خوبی در راه است” و اینگونه هم خواهد شد. اگر صبحها با حس قدردانی از خواب بیدار شوید، بیستوچهار ساعت خوب و هیجان انگیزی را در کنار خانواده و کسانی که دوستشان دارید، خواهید داشت. هر چقدر بیشتر شکر کنید، از زندگی بیشتر بهره مند میشوید.
شکرگزاری به نفع خود ماست.
زمانی که همسرم جولی را ملاقات کردم، تمام صفات خوب را در او دیدم. او فقط یک نقص داشت؛ که نمیتوانست بهتر از این باشد! اگر چه او از دارایی هایش اطلاع نداشت، از هر چیزی که بهدست میآورد یا خرج میکرد، لذت میبرد. جولی مثال زندهای از این است که “تا وقتی که کیفیت زندگی اهمیت دارد، حس قدردانی و امید به خوشبختی در زندگی، از هر منطق و ریاضیاتی مهمتر است.
دنیا تا حدودی همه چیز را در اختیار انسانها قرار میدهد ، ولی تا زمانی که بر روی نداشتههایتان تمرکز کنید، سهم کمتری از آن خواهید برد. افرادی که از بهترین روابط لذت میبرند، همانهایی هستند که حس ارزشمندی را به یکدیگر منتقل میکنند. افرادی که زندگی شاد و فعالی دارند، همان هایی هستند که نسبت به داشتههای خود شاکرند.
خلاصهی کلام:
هدف از شکرگزاری این است که توجه ما روی چیزی باشد که میخواهیم؛ این یک سیستم فوقالعاده است. اگر برعکس این جمله صادق بود چه میشد؟ یعنی هر چه بیشتر ناله میکردیم، بیشتر به خواستههایمان میرسیدیم!
متشکرم جولی!
زمان مناسبی است که بگویم ” متشکرم جولی” :
جولی به مدت پانزده سال ناشر کتابهایم بود. او قبلا بخش تبلیغات را اداره میکرد و به کار طراحی دکوراسیون داخلی مشغول بود. او بدون کمک من، توانست صاحب و مدیر یک مدرسهی طراحی و مد شود! او شغل مورد علاقهاش را کنار گذاشت تا کتابهایم را به سراسر دنیا معرفی و عرضه کند.
چرا یک نفر دوست دارد تا ناشر شود؟ نویسندهی کتاب بیشترین سود را میبرد و ناشر، تمام کارهای سخت را انجام میدهد و مورد تشکر و قدردانی قرار نمیگیرد! حتی وقتی آن یک نفر، همسر نویسنده است، شرایط بدتر میشود!
پشت صحنهی کتاب “شادی در لحظات سخت” اینگونه است:
جولی ایدهی اولیهی این کتاب را داد و عنوانش را انتخاب کرد.
جولی با قدرت ذهنیاش کمک کرد که تمام داستانها را در کتاب بگنجانم.
جولی شبها را بیدار میماند تا با افراد مختلف مصاحبه کند و با ایمیل و تلفن در ارتباط باشد.
ما این کتاب را با هم نوشتیم؛ ویرایش نهایی را جولی انجام داد.
جولی این روزها شبهای بیشتری بیدار میماند تا کتاب را در کل دنیا معرفی کند.
جولی همیشه میداند که چه کار باید بکند. زمانی که من نمیدانستم از کجا شروع کنم، او مرا راهنمایی میکرد. زمانی که نمیدانستم داستان کتاب را چگونه پیش ببرم، جولی به من کمک میکرد. اگر کتاب “شادی در لحظات سخت” شما را تحت تاثیر قرار داده است، به من ایمیل نزنید! بلکه با جولی در میان بگذارید. این کتاب به خاطر زحمات و ذکاوت جولی به وجود آمده است. نهایت تشکر را از جولی عزیزم دارم.
داستان کرِیگ
وقتی دوازده ساله بودم ناپدریام، من و مادرم و دو خواهرم را از خانه بیرون انداخت. ما به جز لباسهایمان هیچ چیز دیگری به همراه نداشتیم و در یک چادر زندگی میکردیم. یکبار سعی کردیم که به خانه برگردیم ولی او دوباره ما را بیرون انداخت! به عنوان یک بچه، هرگز حس خوبی نداشتم.
در سن نوجوانی، رفتارهای عجیب و خطرناکی داشتم، دچار شوک عصبی میشدم و به دیگران اجازه میدادم تا مرا تحقیر کنند. الکل به من این امکان را میداد که کمی آرام و بااعتماد بنفس باشم. من با گروهی از افراد “باحال” در کلوبهای شبانه دوست شدم که با هم انواع مواد مخدرها را مثل کوکائین، اکستازی و ماری جوانا مصرف میکردیم و نوشیدنی الکلی میخوردیم.
نزدیکترین دوستم به نام آنتونی، به بیماری ایدز مبتلا شد. من اطلاعات کمی راجع به این بیماری داشتم ولی محض احتیاط، آزمایش خون دادم. آنجا بود که پزشکان گفتند : “تو مبتلا به ویروس اچآیوی هستی و در عرض پنج الی ده سال از دنیا میروی. تا میتوانی از دنیا لذت ببر” آن زمان نوزده ساله بودم، و درحالیکه از بیمارستان خارج میشدم با خود گفتم که “این ویروس هرگز نمیتواند جان مرا بگیرد…هرگز”
آنتونی چهار سال قبل از بیماری ایدز به ویروس اچآیوی مبتلا شده بود، ولی فقط دو سال توانست زنده بماند. در سه ماه آخر زندگی آنتونی، کنارش بودم و از او مراقبت میکردم. هنوز هم دلم برایش تنگ میشود.
بزرگترین معلم زندگی من
ویروس اچآیوی شوکی در من ایجاد کرد تا بیشتر خودم را بشناسم. کتاب لوئیز هِی به نام “تو میتوانی حال زندگیات را خوب کنی” کمک زیادی به من کرد، یاد گرفتم که مثبت فکر کنم و زندگی و خودم را زیاد جدی نگیرم.
خانوادهام از وضعیت بیماری آنتونی خبر داشتند ولی من نمیخواستم آنها را نگران کنم به همین دلیل، بیماریام را ده سال مخفی نگه داشتم. آنها از نظر روحی حال خوبی نداشتند ولی همیشه از من حمایت میکردند.
عشق ورزیدن به خود و بخشیدن دیگران زندگی مرا عوض کرد. اکنون، خودم را آنطور که هستم دوست دارم، از اعتماد بنفس خوبی برخوردارم، و از ساده ترین اتفاقات لذت میبرم. من خودم را میشناسم؛ و وقتی کسی خودش را بشناسد، میتواند شادترین فرد روی زمین باشد.
من بیستوچهارسال با ویروس اچآیوی زندگی کردهام! به جرات میتوانم بگویم که این ویروس، بهترین اتفاق زندگیام بود. اگر به این ویروس مبتلا نمیشدم، شاید در یکی از کوچههای شهر، بی سروصدا میمردم.
مادرم به سرطان ریهی درجهی سه (مزوتلیوما) مبتلاست. بیماری او شش سال پیش تشخیص داده شد و پزشکان به او گفتند که تا یک سال آینده میتواند زنده بماند. ولی او هنوز هم زنده است! او همیشه به ما یادآور میشود که “خدا بیشتر از تحمل کسی، او را به درد مبتلا نمیکند”
هم اکنون در حال آموزش تجربیات خود به دیگران هستم. فلسفهی من این است:
هیچ چیز همیشگی نیست.
بخشیدن مهمتر از به دست آوردن است.
همه چیز ممکن است.
ویروس اچآیوی بزرگترین معلم و خوششانسی زندگی من بود.