انتشار این مقاله


شادی در لحظات سخت؛ کمک خواستن

گاهی برای رسیدن به یک هدف٬ خواستن کافیست

افرادی که به خواسته‌هایشان می‌‍رسند، با تمام وجود آن‌ها را درخواست می‌کنند. برای دریافت چیزی، اول باید درخواست کنید!

اگر می‌خواهید معامله‌ای انجام دهید، درخواست کنید.
اگر به دنبال کاری می‌گردید، درخواست کنید.
اگر می‌خواهید با کسی ارتباط برقرار کنید، درخواست کنید.
اگر درگیر مشکلاتی بوده و به کمک نیاز دارید، درخواست کنید.

ما از کودکان چیزهای زیادی یاد می‌گیریم. آن‌ها درخواست کردن را بلدند و هیچ‌گاه از خواسته‌هایشان دست نمی‌کشند… “آیا می‌توانم یک بستنی بخورم؟ جانی هم بستنی می‌خورد. آیا من هم می‌توانم مثل جانی بستنی بخورم؟ من می‌خواهم بستنی بخورم!”

اما چرا کودکان خواسته‌هایشان را به راحتی بیان می‌کنند؟ چون:
آن‌ها دقیقا می‌دانند چه می‌خواهند و
نسبت به خود حس خوبی دارند.

افرادی که به خودباوری رسیده‌اند، به راحتی درخواست می‌کنند. ما باید به دلایل زیر، به راحتی نیازهایمان را بیان کنیم:

۱. برای داشتن زندگی خوب باید حس کنید که لیاقت چیزهای خوب را دارید. وقتی چیزی را درخواست و سپس دریافت می‌کنید، خودتان را به این پروسه عادت می‌دهید و کائنات سعی می‌کنند تا خواسته‌هایتان را برآورده کنند.
۲. درخواست کردن برای سلامتی مفید است. اگر نیازهایتان را درخواست نکنید، دیگران شما را نادیده می‌گیرند. اگر آن‌ها را رفع نکنید، رفته رفته به عقده‌ی روحی تبدیل می‌شوند. تا هر زمان که احساسات خود را بروز ندهید، به بیماری‌های مختلفی مبتلا می‌شوید.

۳. دعا و درخواست، اولین قدم برای بیان نیاز به خدا، خانواده، رئیس شرکت و دوستان است.

بسیاری از مردم مشتاق کمک کردن هستند، در صورتی که ببینند به کمک نیاز دارید یا همه‌ی تلاشتان را انجام داده اید. با درخواست کردن، باعث می‌شوید افرادی که کمک کردن را دوست دارند، حس خوبی داشته باشند. درواقع، عدم بیان نیازها نوعی غرور است. اگر دوست‌دار کمک هستید، فرصت کمک را به دیگران نیز بدهید!

نکاتی که در هنگام درخواست کردن باید رعایت کنید:

از دیگران انتظار “جواب مثبت” را داشته باشید.

اگر انتظار داشته باشید که از دیگران جواب رد بشنوید، این اتفاق خواهد افتاد! همه چیز به گفتار و کردار شما بستگی دارد. انتظار دارید از دیگران در برابر این سوالات ، چه جوابی بشنوید؟

“نمی‌خواهی یکی از آن‌ها را بخری، مگر نه؟”
“نه نمی‌خواهم.”

“نمی‌توانی به من کمک کنی، مگر نه؟”
“نه نمی‌توانم.”

“نمی‌توانی امکانات بیشتری در اختیارم بگذاری، مگر نه؟”
“البته که نه!”

این سوالات تا چه حد با آن‌ها تفاوت دارند؟

“آیا یکی از آن‌ها را می‌خری؟”
“می‌توانی به من کمک کنی؟”
“می‌توانی امکانات بهتری در اختیارم بگذاری؟”

نیازهایتان را به طور واضح بیان کنید

اگر به طور کامل و شفاف به دیگران بگویید که چه می‌خواهید، شانس به دست آوردنش زیاد است. درخواست‌های واضح و مشخص، زودتر جلب توجه می‌کنند. به طور مثال: “می‌خواهم صبح شنبه یک ساعت از وقتت را به من اختصاص دهی، می‌توانی ساعت ده‌ونیم مرا ملاقات کنی؟” یا “آیا می‌توانم پنج‌هزار دلار پاداش حقوق دریافت کنم؟”

مصمم بودن

فرض کنید می‌خواهید با دختری به نام لولا ملاقات کنید. وقتی اولین بار از او درخواست می‌کنید، جواب منفی می‌شنوید. او برای هفت بار بعدی هم به شما جواب رد می‌دهد! برای بار هشتم، بالاخره نظرش را عوض می‌کند و درخواست‌تان را می‌پذیرد. روز خوب و عاشقانه‌ای را با هم سپری می‌کنید. لولا از چهره و جذابیت شما خوشش می‌آید، با هم ازدواج کرده و زندگی مشترک‌تان را آغاز می‌کنید.
چرا لولا در نهایت “بله” را می‌گوید؟ شاید:

او فهمید که شما در این مورد جدی هستید.
در زمان درخواست، لولا حال خوبی داشته است.
دوست پسرش به او خیانت کرده است.
او در مورد شما تحقیقاتی انجام داده است.
شما با روش بهتری از او درخواست کرده‌اید.
او از مصمم بودن شما خوشش آمده است.
نظرش در مورد شما عوض شده است.

دلایل زیادی وجود دارد که “نه” را به “بله” تبدیل می‌کند.

درخواست راهنمایی

هر کسی می‌تواند مورد الهام و امداد غیبی قرار بگیرد. لازم نیست که عضو ارشد کلیسای شهرتان باشید! همه‌ی ما می‌توانیم از یک منبع غیرمادی و غیرجسمی کمک بخواهیم. اگر از کلام خدا و کتاب‌های دینی بهره می‌برید، کارتان راحت‌تر است. ولی باید به طور جدی درخواست کرده و گوش بسپارید. روابط درونی مثل روابط آشکار هستند، فقط باید دروازه‌ی دلتان را باز بگذارید.

فرض کنید می‌خواهم به ایستگاه قطار بروم و در خیابان از شما می‌پرسم که “آیا می‌توانی راه ایستگاه قطار را به من نشان دهی؟ درواقع می‌دانم که از کدام طرف باید بروم و دلایل خوبی دارم که چرا الان آنجا نیستم؛ اینجا هستم تا از شما بپرسم که چگونه می‌توانم به ایستگار قطار بروم، شاید راه بهتر و نزدیک‌تری را می‌شناسی. البته حالم خوب است و خودم می‌توانم به آن‌جا بروم و…”
با این اوصاف، می‌توانید مرا راهنمایی کنید؟ احتمالا نه! من برای تمام کارهایم دلیل می‌آورم. جواب سوالم را می‌دانم و به هیچ یک از سخنان شما گوش نمی‌دهم. تنها نگرانی‌ام، پیدا کردن راه است. ولی زمانی که سه روز به دنبال ایستگاه قطار می‌گردم و در نهایت خستگی و تشنگی پیش شما آمده و می‌پرسم: “چگونه می‌توانم به ایستگاه قطار بروم؟” تشنه‌ی اطلاعات هستم و هیچ بهانه ای نمی‌آورم. برایم مهم نیس که چه فکری راجع به من می‌کنید. در وضعیت مناسبی نیستم که به غیر از ایستگاه قطار، به چیز دیگری فکر کنم. کاملا آماده‌ی شنیدن هستم و شما می‌توانید به من کمک کنید.

در زندگی روزمره، وقتی آماده‌ی پذیرش کمک هستیم، آن را دریافت می‌کنیم. برای الهام، وحی، راهنمایی درونی و بصیرت هم لازم است که آماده باشیم. آیا برای الهام گرفتن لازم است زانو بزنید؟ اصلا! بهترین راه الهام گرفتن، شاد و قدردان بودن است. آن زمان است که زندگی جریان می‌یابد، ایده‌های خوبی به ذهن‌تان می‌رسد و کمکی را که می‌خواهید دریافت خواهید کرد.

خلاصه‌ی کلام:
فرقی ندارد که مسلمان باشید یا مسیحی، بودایی باشید یا کمونیست، آتئیست باشید یا خلافکار. هر کسی که هستید، می‌توانید از دیگران کمک بخواهید.

آیا صدایی از آسمان خواهم شنید؟

وقتی از چیزی کلافه شدید و به آخر خط رسیدید، بهترین استراتژی این است که بگویید: “لطفا قدم بعدی را به من نشان بده.” اگر به اندازه‌ی کافی صادق و روشن‌فکر هستید که بگویید “به من بگو امروز باید چه کار کنم؟” و هر روز این سوال را از خود بکنید، راه درست زندگی را کشف می‌کنید.

فرض کنید که کاملا بی‌پول هستید، شغل‌تان را از دست دادید، گرسنه هستید وماشین‌تان مصادره شده است و هیچ دارایی ندارید. هیچ نور امیدی در زندگی‌تان نمی‌بینید و تصمیم می‌گیرید تا ازمنبع غیرمادی کمک بخواهید. اکنون در نظر شما، راه‌حل ایده‌آل، برنده شدن در لاتاری است، ولی راه‌حل‌ها در اشکال دیگری به سراغ‌تان می‌آید. “کمک” به این معنی نیست که همه چیز باید طبق برنامه پیش برود، بلکه نوعی هدایت و راهنمایی است.

“بخواهید که به شما داده خواهد شد” ولی قرار نیست که صدایی از آسمان بشنوید. شاید یکی از دوستان‌تان با شما تماس بگیرد و پیشنهاد خیرخواهانه‌ای ارائه دهد؛ شاید به طور اتفاقی مقاله یا مجله‌ای به چشم‌تان بخورد، شاید بدون هیچ دلیلی در یکی از برنامه‌های تلویزیونی راه‌حل مورد نیازتان را پیدا کنید.
شما می‌گویید: “مشکل من اینجاست که حتی نمی‌دانم چه می‌خواهم!” پس کمک بگیرید. از خودتان کمک بگیرید و بپرسید که “من واقعا چه می‌خواهم؟ چیزی را که به آن نیاز دارم، به من نشان بده.” پاسخ‌تان را دریافت خواهید کرد.

ما اغلب پاسخ را دریافت می‌کنیم ولی هرگز متوجه آن نمی‌شویم و به همین دلیل معتقدیم که “این امداد غیبی نبود، بلکه عمویم به من کمک کرد.” ولی درواقع، عمویتان بخشی از پروسه‌ی امداد غیبی بود.

خلاصه‌ی کلام:
وقتی به درستی درخواست کنیم، از هر منبعی کمک و راهنمایی دریافت می‌کنیم و اگر آن را به عادت تبدیل کنیم، امداد غیبی همیشه به دادمان خواهد رسید.

یافتن کیف پول و رسیدن به جواب

هر از چند گاهی وسایلی مثل کلید، کیف پول و موبایل‌تان را گم کرده و با ناامیدی آن‌ها را جستجو کرده‌اید؟ به تدریج از جستجو کردن دست برمی‌دارید. با خود می‌گویید “اگر به دنبالش نروم، آن را پیدا خواهم کرد.” بعد از مدت کوتاهی، به دلایل نامعلومی، تصمیم می‌گیرید تا کوسن روی مبل را بتکانید، ناگهان با صحنه‌ی جالبی رو به رو می‌شوید: کیف پولتان زیر آن است!

پیدا کردن راه‌حل مناسب در زندگی مثل پیدا کردن کیف پول است. شما با خود می‌گویید: “من باید پیدایش کنم… من راه خوبی خواهم یافت.” و در نهایت دست از انتظار برداشته و بی‌خیال می‌شوید.

احتیاج یا درخواست؟

درخواست بخش مهمی از پروسه است، ولی نه درخواست با اضطراب. نکته‌ای که باید به آن توجه کنید این است که “حسِ خواستن کاملا متفاوت از حسِ نیازمندی است.” نیازمندی، درخواستی از روی بیچارگی و ناامیدی است. وقتی به چیزی نیاز دارید، درواقع ذهن‌تان روی کمبودهایتان متمرکز شده است که باعث می‌شود به چیزهایی که می‌خواهید، نرسید.

درخواست، از روی رضایت درونی است. با این‌کار، تمرکزتان روی چیزی است که می‌خواهید، و بالاخره آن را بدست می‌آورید.

اغلب نویسندگان و آهنگ‌سازان این جمله را زیاد تکرار می‌کنند: “این موضوع ناگهان به ذهنم رسید.” شاید با خود فکر کنید که “چرا این ایده‌های نو به ذهن من نمی‌آیند؟ من می‌خواهم چیز جدیدی اختراع کنم! می‌خواهم آهنگی فراموش‌نشدنی بسازم!” اگر واقعا از ته دل به دنبال الهام و انگیزه باشید، آن را به‌دست می‌آورید.

پاول مک‌کارتنی، یکی از آهنگ‌سازان معروف پاپ اظهار می‌کند که متن آهنگی به نام “دیروز” را در خواب دیده است! چه خوش‌شانس! او چرت می‌زند و بعد از بیدار شدن، یکی از تاثیرگذارترین قطعه‌های موسیقی را می‌نویسد! همه می‌خواهند مثل پاول باشند!

ولی این بیشتر از یک خواب است. پاول مردی است که هر لحظه از زندگی‌اش، حتی لحظات بعد از بیدار شدن را به نوشتن آهنگ سپری می‌کند. او کل عمرش را به تنظیم آهنگ و ملودی و کنار هم گذاشتن کلمات گذرانده است. او بارها این‌کار را کرده تا بهترین ترکیب موجود را ایجاد کند.
اگر کسی تا این حد خواهان چیزی باشد، از هر موجود و حادثه‌ای می‌تواند الهام بگیرد.

بقیه‌ی ماجرا این است که او ماه‌ها برای نوشتن متن آهنگ تلاش کرده است. گاهی اوقات از جایی الهام می‌گیرید و گاهی هم خودتان باید آستین‌ها را بالا بزنید.

راز یافتن راه‌حل‌های خلاق، اقتصادی و روابط اجتماعی از دو قسمت تشکیل شده است:
درخواست کردن و داشتن ذهن آرام و بدون تنش

رسیدن به هدف: باور مهم است یا خواستن؟

در سال ۲۰۰۴ آلیشیا سوروهان در نقطه‌ای دور در شمال استرالیا مشغول طبیعت‌گردی بود که کروکودیلی با سیصد کیلوگرم وزن و چهار ونیم متر طول، یکی از دوستانش را طعمه‌ی خودش کرد. آلیشیا به پشت تمساح پرید و سرش را گرفت. او در این مبارزه آسیب دید ولی توانست دوستش را نجات دهد. درنهایت پسر آلیشیا از راه رسید و به تمساح شلیک کرد.

اگر قرار بود با آلیشیا مصاحبه کنید، حتما از او می‌پرسیدید: “آلیشیا! تو پنجاه کیلوگرم وزن داری! چرا فکر کردی که می‌توانی با یک خزنده‌ی سیصد کیلویی کشتی بگیری؟! این جسورانه‌ترین مبارزه در طول دویست وپنجاه میلیون سال گذشته است!” او احتمالا می‌گفت: “من علاقه‌ای به این کار نداشتم! ولی باید دوستم را نجات می‌دادم.”

ما در مورد مادرانی شنیده‌ایم که سعی کردند کامیونی را بلند کنند تا کودکان‌شان را از مرگ نجات دهند. آن‌ها به ممکن بودن یا نبودن فکر نمی‌کنند، فقط می‌خواهند فرزندشان از مرگ نجات یابد و به هر حال این اتفاق می‌افتد.

گاهی برای رسیدن به یک هدف، “خواستن” کافیست…

پس اگر باور داشته باشید ولی آن را نخواهید، چه می‌شود؟ فرِد هرگاه که به تعطیلات می‌رود، به آنفولانزا مبتلا می‌شود. او نمی‌خواهد این اتفاق بیفتد، ولی یک باور اشتباه، باعث این بیماری می‌شود. سوزی فکر می‌کند که همسرش قرار است به او خیانت کند. او این را نمی‌خواهد، ولی اگر به مدت طولانی به این موضوع فکر کند، همسرش به او خیانت خواهد کرد. پس ما می‌توانیم چیزهایی بدست بیاوریم که حتی آن‌ها را نمی‌خواهیم.

ما اغلب به اهدافی می‌رسیم که ترکیبی از خواستن و باور‌های ماست.


داستان گرِگ

من با خوش‌شانسی محض بزرگ شده‌ام…

مادرم یک الکلی و پدرم از بی‌احساس‌ترین افراد جهان بود.
دو برادر بزرگترم، جیم و دان، معتاد هروئین و فروشنده‌ی مواد مخدر بودند. دان به قتل رسید و جیم هم به خاطر زیاده روی در مصرف مواد، از دنیا رفت.

وقتی سیزده ساله بودم، پدرومادرم از هم جدا شدند و من به همراه مادرم در یک مهمان‌سرا زندگی می‌کردم. از سن پانزده سالگی، زندگی مستقل‌ام را شروع کردم.

من چرا خوش‌شانس بودم؟ چون درس‌های زیادی از زندگی‌ام یاد گرفتم. خانواده‌ی من نمونه‌ای از سبکِ زندگیِ ممنوعه بود! والدین و برادرهایم الگوهای من بودند. خوش‌شانس بودم، ولی خوش‌شانسی، زندگی آسان را تضمین نمی‌کند…

پدرو مادرم در اتاق‌های جداگانه می‌خوابیدند و هرگز با هم صحبت نمی‌کردند. به این وضعیت عادت کرده بودم. از سن کودکی، برادرانم قهرمان بودند! آن‌ها با روی آوردن به جرم و جنایت، ترس و وحشت را به جانم انداختند. دلالان مواد به خانه مان می‌آمدند و پولشان را می‌خواستند. یک روز از پنجره‌ی اتاقم به طور پنهانی بیرون را تماشا می‌کردم که دیدم جیم و یکی از گردن‌کلفت های محله به نام بابِ بزرگ، در حال جروبحث هستند. بابِ بزرگ، چکشی در دست داشت که ناگهان آن را بالا برد و بر سر جیم کوبید. جیم در دریایی از خون غرق شد…

پلیس هم اغلب برای دستگیر‌کردن برادرانم به خانه‌مان می‌آمد. آن‌ها به خاطر دزدی و فروش مواد، به زندان رفت و آمد می‌کردند!

قبل از اینکه پانزده ساله شوم، مادرم از زندگی کردن خسته شده بود. او هفته‌ها روی تخت دراز می‌کشید و به من می‌گفت که “به اندازه‌ی کافی بزرگ شده‌ای تا مواظب خود باشی.” هر آنچه در توان داشتم انجام دادم تا از او مراقبت کنم. همچنین به پدرم که تومور مغزی داشت، کمک می‌کردم. با این وجود، درسم را ادامه می‌دادم و در یک رستوران آسیایی کار می‌کردم. اهداف زندگی من بر پایه‌ای بنا شده بود که در بنیان خانواده‌ام وجود نداشت. من می‌خواستم:

خوشحال‌تر از والدینم باشم.
سالم‌تر از برادرانم باشم.
همسری مسئولیت‌پذیر و پدری دوست‌داشتنی باشم.
به جای زندان، به دانشگاه بروم.

می‌توانستم به راحتی تسلیم شوم و تقصیر را گردن خانواده‌ام بیندازم، ولی ارزشش را نداشت. فلسفه‌ای ساده داشتم که در این راه به من کمک کرد: اگر کاری که انجام می‌دهید، به نتیجه نمی‌رسد، روش کارتان را تغییر دهید. شما هرگز شکست نمی‌خورید، مگر این که تسلیم شوید.

جشن فارغ التحصیلی‌ام را به یاد دارم که مدرک شیمی‌ام را دریافت کردم. آن‌چنان به خود می‌بالیدم که حس می‌کردم در حال پرواز هستم! اکنون یک متخصص شیمی صنایع هستم. همسری فداکار دارم که با تمام وجود از دو دختر زیبایم مراقبت می‌کند. یکی از دخترانم هفت ساله و دیگری در آستانه‌ی یازده سالگی است. ما یک خانواده‌ی صمیمی هستیم.

با اینکه توانستم به سروسامان برسم، ولی همیشه نسبت به پدر و برادرانم کینه به دل داشتم. در سال ۲۰۰۸ تصمیم گرفتم که مراسم یادبودی برای آن‌ها برگزار کنم. همسر و دخترانم، خانواده‌ی همسرم و من، به قبرستان رفتیم و در مورد همه‌ی صفات خوبی که داشتند، صحبت کردم. به آن‌ها گفتم که چرا پدر و برادرانم را بی‌نهایت دوست داشتم. طوری اشک می‌ریختم که انگار تا به حال گریه نکرده بودم. این کار باعث شد از شر آن کینه‌ای که سال‌ها در دل داشتم، خلاص شوم. بار سنگینی از روی دوش‌هایم و تاریکی مخوفی از قلبم برداشته شد. از آن روز، حس بهتری داشتم. هر روز به خاطر چیزهایی که دارم، خدا را شکر می‌کنم.


ماریا معمارزاده


نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید