در سالهای اخیر به طرق مختلف شاهد افزایش فعالیتهای نژادپرستانه در دنیا بودهایم. مجارستان، آلمان، میانمار، هند یا بزریل، فرقی نمیکند؛ نژادپرستان بیش از گذشته خود را نشان میدهند و حتی در برخی موارد از طرف مردم به مناصب مختلفی برگزیده میشوند.
اخبار سریلانکا و نیوزیلند هم که آنقدر تازه است، فکر نکنم کسی فراموش کرده باشد.
در ایالات متحده، رئیسجمهور ترامپ مکزیکیها را قاچاقچی مواد نامید، بعضی از کشورهای فقیر را سوراخ توالت خواند و از طرف رهبر سابق کو کلاکس کلان مورد ستایش قرار گرفت و جالب آن که ستایش او را رد نکرد (کو کلاکس کلان سازمانهای همبستهای در کشور ایالات متحده آمریکا در گذشته و امروز میباشد که پشتیبان برتری نژاد سفید، یهودستیزی، نژادگرایی، ضدیت با آئین کاتولیک، بومیگرایی و نفرت نژادی میباشند). او به قدری پیش رفته که بعضی از نئونازیها را “انسانهای بسیار خوبی” توصیف کرده است. شاید شعار تبلیغاتی او باید ” Make America White Again” میشد!
جرائم مربوط به نفرتپراکنی در آمریکا برای سومین سال پیاپی در سال ۲۰۱۷ افزایش یافت و در کانادا نیز تا ۴۷ درصد نسبت به اواخر ۲۰۱۷ افزایش یافته است؛ مسلمانان در صدر لیست کسانی هستند که مورد آزار و اذیت قرار میگیرند، ولی یهودیان و رنگینپوستها نیز در امان نیستند.
در مواجهه با این نژادپرستی روبهرشد، دو وجه اصلی باید مدنظر قرار گیرد. اولاً این که خود مفهوم “نژاد” چیزی پوچ و دروغ است. انجمن ژنتیک انسانی آمریکا، بزرگترین سازمان حرفهای متشکل از دانشمندان خبره در این زمینه، این گونه بیان کرده است:
علم ژنتیک نشان میدهد که انسانها را نمیتوان به گروههای زیستی متمایزی تقسیمبندی کرد. علم مفهوم کلیشهای نژادهای مختلف انسانی را به عنوان گروههای متمایز زیستی، به چالش کشیده است. چندین دهه تحقیقات از این نظریه دفاع میکند. به عبارتی دیگر، نژاد ساختمانی اجتماعی، بدون اساس زیستی است.
در سال ۲۰۱۴، بیش از ۱۳۰ تن از برجستهترین متخصصان ژنتیک جمعیت این ایده را که تفاوتهای ژنتیکی باعث تنوع اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و رفتاری در جهان شده است، محکوم کردند. در واقع، بر اساس یکی از مقالات Scientific American در سال ۲۰۱۸،
اجماع علمی بر این است که همان قدر که بین گروههای نژادی و قومی تفاوت وجود دارد، بین افراد یک نژاد هم گوناگونی دیده میشود. پروژهی ژنوم انسان تأیید کرد که ژنومهای مردم نقاط مختلف جهان ۹۹.۹ درصد یکسان است؛ بنابراین، مفهوم “نژادهای گوناگون” بیمعنی است.
مسئلهی دوم را دانشمند شناختی، جورج لاکوف نشان داده است. به نظر او، حتی وقتی ما در حمله به نژاد پرستی از کلمهی “نژاد” استفاده میکنیم، در واقع به نوعی این باور غلط را که انسانها متعلق به گروههای مختلف هستند، تقویت کردهایم. علت این امر آن است که هر چقدر واژهای بیشتر به کار برده شود، مدارهای مغزی خاص بیشتری فعال شده و آن استعاره قویتر میگردد.
استفاده از رنگها برای نشان دادن گروههای قومی نیز از نژادپرستی حمایت میکند. به همین خاطر است که زرد، قهوهای و سرخ خواندن آسیاییها، لاتینهای آمریکا و بومیان آن قاره دیگر قابل پذیرش نیست. اگرچه بسیاری از مردم، از جمله دانشگاهیان و ژورنالیستها هنوز هم از واژهی “سیاه” برای توصیف مردمی استفاده میکنند که ریشه در آفریقا دارند.
البته کسی منکر وجود اختلافهای جزئی بین گروههای قومی نیست: تفاوتهایی از جنس رفتار، بدن، زبان و غیره، و قسمت اعظم این تفاوت از تجربیات و فرهنگ شخص تأثیر میپذیرد. به قول اینشتین
شخصیتی که در نهایت پدیدار میگردد، بیشتر توسط محیط شکل میگیرد
یعنی مردم چیزهایی را که طی رشد خود توسط ساختار جامعهای که در آن زندگی میکنند، یاد گرفتهاند، بروز میدهند.
در واقع، خود این ایده که تمامی آحاد بشریت را میتوان به چهار یا پنج گروه نژادی تقسیم کرد تقریباً جدید است. برای مثال، یونانیان باستان هرگز خود را “سفید” قلمداد نکردند. آنها فکر نمیکردند دنیا سیاه و سفید باشد. ضلالتِ مدرن عجیبی است. محصول نیروهای محرکهی بسیاری در تاریخ است ولی به طور ویژه، تجارت بیناطلسی برده و جوانب ناپختهی نظریهی نژادی قرن نوزدهم بسیار تأثیرگذارتر بودهاند.
حقیقت این است که افسانههای یونان خود و قهرمانان خود را متعلق به قومیتهای مختلفی معرفی کردهاند. دانوس مصری پادشاه آرگوس شد و دختر او، هیپرمسترا، یکی از نیاکان بزرگترین پهلوان یونانی، هرکول بود. پرسیوس با یک زن اهل اتیوپی ازدواج کرد و فرزندان آنها قدرتمندترین سلطنت عصر برنز یونان را پایهگذاری کردند.
یکی دیگر از نمونههای این دیدگاه فرانژادی در تاریخ هرودوت به چشم میخورد؛ کسی که در قرن پنجم پیش از میلاد هدف از نگارش کتاب تاریخ خود را “حفظ شهرت دستاوردهای قابل توجه و مهم یونانیان و غیریونانیان” برشمرد. پدر تاریخ همچنین گفته بود که “اهالی اتیوپی به بالابلندترین و زیباترین مردم زمانه معروفند”.
این نقش از آفریقاییان تازه نیست. پیتر فرب تاریخنگار در کتاب نوع بشر خود ذکر میکند که “هنر، ادبیات و افسانهسرایی یونان همواره به مردم تیره پوست با دیدهی احترام مینگرد”. همچنین بقایای انسانی در غاری در Cheddar Gorge در جنوب انگلستان، ملقب به “مرد چدار”، نشان میدهد که این شخص ۷,۱۰۰ پیش از میلاد با چشمانی آبی، موهای فر سیاه و پیگمانتاسیون پوستی “تیره تا سیاه” در این جزیره زندگی میکرده است. پروفایل ژنتیکی مرد چدار با چندین فرد دیگر از اسپانیا، مجارستان و لوکزامبورگ اشتراک دارد.
به نظر میآید اجداد مرد چدار متعلق به خاورمیانه باشند. اجداد همان مردمی که استونهنج را ساختند، از مدیترانه راهی غرب شدند، کشاورزی را با خود آوردند و ۴,۰۰۰ سال پیش به بریتانیا گام نهادند.
حقیقت این است که ما یک خانوادهی بشری هستیم که خاستگاهمان آفریقا است. شگفتآور این که، بنا بر تحقیقات متخصص آمار، جوزف چانگ در دانشگاه ییل، نزدیکترین اجداد مشترک تمام انسانهای معاصر تنها ۳,۶۰۰ سال پیش میزیستهاند. به عبارتی دیگر، اگر کسی میتوانست ۱۵۰ نیای آخر خود را شناسایی کند، به اشخاصی میرسید که پدر و مادر تمامی ما انسانهای حال حاضر بودند. اگر از این هم عقبتر برویم، نیاکان مشترک بیشتری پیدا خواهیم کرد. چانگ این گونه نتیجهگیری میکند:
یافتههای ما گزارهی قابل توجهی را مطرح کرده است: زبانی که با آن صحبت میکنیم، یا رنگ پوست ما هیچ اهمیتی ندارند. ما نیاکان مشترکی داریم که در شالیزارهای یانگتز برنج کاشتهاند، برای اولین بار در اوکراین سوار اسب شدهاند، در جنگلهای آمریکای شمالی و جنوبی تنبل درختی عظیمالجثه شکار کرده و هرم عظیم خوفو را بنا نهادهاند.
بار شواهد روی دوش کسانی سنگینی میکند که به مفهوم نژادها چسبیدهاند و ول نمیکنند. آنها بایستی پیش از هر اعلانیهای، بر اساس تفاوتهای مهم در ژنوم انسانها یک تعریف علمی از “نژاد” ارائه داده و سپس اثبات کنند که آن تفاوتهای مذکور در بین فلان نژادها وجود دارد. البته کاری ناممکن است.
لب کلام این که این تجربیات و فرهنگ ماست که اختلافها را شکل میدهد، نه DNA
پس با وجود این که قومیت وجود دارد و تفاوتهای اندکی بین آنها میتوان یافت (بارزتر از همه خطر ابتلا به بیماریهای مختلف در بین قومیتهاست که با هم فرق دارد)، اما چیزی به اسم “نژاد” نداریم؛ تنها چیزی که به شکل واقعیتی زشت در برابر دیدگان همهی ماست، فقط “نژادپرستی” است و عواقب آن؛ از تجارت برده و نسلکشی نازیها گرفته تا بحران پناهجویان کنونی.
حتی رونالد ریگان هم این را درک کرده بود، “اگر به صورت ناگهانی تهدیدی از طرف یک گونهی دیگر علیه جهان ما صورت گیرد” نتیجهاش این است که “تمام تفاوتهای بومی جزئی را فراموش کرده و به یک باره در خواهیم یافت که همهی ما انسانهای کرهی زمین هستیم”.
ما با تهدیدات وجودی واقعی روبهرو هستیم و نباید منتظر یک تهاجم فضایی بمانیم. بحران تغییرات اقلیمی کم از تهاجم ندارد؛ بایستی تفاوتهای جزئی را فراموش کرده و روی چیزی که اشتراک داریم تأکید کنیم.