انتشار این مقاله


چگونه ترومای کودکی بزرگسالان را تحت تأثیر قرار می‌دهد؟

داشتن شرایطی دشوار در دوران کودکی و مواجه شدن با حوادث ناگوار که در اصطلاح، تروما نامیده می‌شوند، می‌تواند نتایج ناگواری را در بزرگسالی به دنبال داشته باشد.

چه شما شاهد یک واقعه‌ی خشونت‌آمیز در دوران کودکی بوده‌اید و چه خود آن را تجربه کرده‌اید یا با بی‌توجهی افرادی که از شما مراقبت می‌کرده‌است، مواجه شده باشید، داشتن شرایطی دشوار در دوران کودکی و مواجه شدن با حوادث ناگوار که در اصطلاح، تروما نامیده می‌شوند، می‌تواند نتایج ناگواری را در بزرگسالی به دنبال داشته باشد.
کودکان از حوادثی که شاهد آنند، برای خود معناسازی می‌کنند و نقشه‌ای درونی برای نحوه‌ی عملکرد دنیا می‌سازند. این معناسازی در دست‌وپنجه نرم‌کردن با شرایط به آنان کمک می‌کند. در صورتی که کودکان این نقسه‌ی درونی را در مسیر رشد نسازند، تواناییِ آسیب‌یافته‌ی آنان در تفسیر مسائل در بزرگسالی برایشان مشکل‌آفرین خواهد بود.
تروما در دوران کودکی انواع گوناگون و طیف گسترده‌ای از نتایج را دارد که در ادامه به تعدادی از آنان اشاره می‌کنیم. با دکتر مجازی همراه باشید.

۱. خودِ نادرست

یکی از اثرات ناگواری که ترومای دوران کودکی در پی دارد، استنباط غلطی از خود است.
یک کودک می‌خواهد مورد توجه و محبت والدین قرار گیرد و تحت مراقبت باشد. زمانی که والدین این کار را انجام نمی‌دهند، کودک تلاش می‌کند به شخصی تبدیل شود که تصور می‌کند والدینش دوست خواهند داشت و هر حسی که مانع انجام دادن این کار شود، سرکوب خواهد شد؛ چیزی که یک خود غلط را ایجاد می‌کند؛ شخصی که ما از خود به دنیا نشان می‌دهیم.
زمانی که تلاش می‌‌کنیم احساسات خود را مخفی کنیم، تماسمان را با خود حقیقی‌مان از دست می‌دهیم؛ چرا که احساسات بخش جدانشدنیِ وجود انسان‌ هستند و سپس، ممکن است تمام زندگی خود را در پشت ماسکی بگذرانبم؛ همراه با ترس مداوم از این‌ که روزی ماسک بیفتد، دیگر کسی ما را دوست نخواهد داشت و نخواهد پذیرفت.
بهترین راه برای پرده برداشتن از خود حقیقی‌مان که پشت خود کاذب قرار گرفته است، کمک گرفتن از روان‌شناسان متخصص در زمینه‌ی ترومای کودکی است که می‌تواند در پیداکردن ارتباط فرد با خود حقیقی‌اش موثر باشد، کمک کند که فرذ با احساسات مدفون خود ارتباطی دوباره برقرار کند و در نهایت، به احساس امنیت گمشده‌اش دست یابد.

۲. تفکر قربانی بودن

شیوه‌ی صحبت کردن ما با خودمان، ابزاری بسیار قدرتمند است که تفکرمان را نسبت به خود تحت تاثیر قرار می‌دهد. این گفتگوی درونی می‌تواند نیرومند یا ضعیف بودن ما را تعیین کند.
گفتگوی منفی باعث می‌شود احساس کنیم هیچ کنترلی بر زندگی خود نداریم؛ همانند قربانی‌ها. ممکن است فردی در کودکی قربانی شده‌ باشد، اما این امر به معنای ادامه‌‌یافتن آن در دوران کودکی نیست.
حتی در موقعیت‌هایی که به نظر می‌رسد انتخابی برایمان وجود ندارد، باید به یاد داشته باشیم که همیشه یک انتخاب هست! حتی اگر آن انتخاب، انتخاب شیوه‌ی نگرش ما به مسئله باشد.
کنترل یک کودک بر اوضاع و شرایط محیطی‌اش، بسیار اندک یا صفر است اما برای یک بزرگسال این‌ گونه نیست. در بسیاری از موارد، قدرت ما برای تغییر شرایط بسیار بیشتر از چیزی است که تصور می‌کنیم. به جای تصور کردن خود به عنوان قربانی، می‌توانیم به عنوان یک بازمانده به خود بنگریم.
در موقعیت بعدی که احساس کردید هیچ انتخاب و کنترلی ندارید، به یاد بیاورید این چیزی است که در ذهنتان پذیرفته‌اید.

۳. پرخاشگری منفعل (Passive-Aggressiveness)

زمانی که کودک در محیط خانه، نتواند خشم خود را به شکل سالمی ابراز کند، طوری پرورش می‌یابد که باور می‌کند خشم یک احساس غیرقابل قبول است. برای مثال در صورتی که در معرض ابراز خشم به شکل خشونت‌آمیزی باشد، در بزرگسالی باور دارد که خشم الزاما یک حس خشونت‌آمیز است پس باید سرکوب شود و یا در خانواده‌ای پرورش یابد که نحوه‌ی تربیت والدین، خشم را در لیست عواطفی که کودک نباید داشته باشد، قرار دهد، کودک آن را سرکوب می‌کند. غافل از این که ابراز خشم چه مزایایی می‌تواند داشته باشد.
در صورتی که نتوانید احساسات خود را بروز دهید، چه اتفاقی رخ می‌دهد؟ شما به فردی تبدیل خواهید شد که احساسات ناخوشآیند خود را سرکوب می‌کنید؛ چرا که جواب را از پیش می‌دانید: هیچ!
البته شما خشم را در هر صورت احساس خواهید کرد؛ چرا که یک حس طبیعی و سالم انسانی است. اما به جای حل مسئله و دست‌وپنجه نرم کردن با آن، که در نتیجه‌ی آگاهی بروز پیدا می‌کند، تنها عصبانی باقی می‌مانید؛ احساسات خود را به شکل مستقیم بروز نمی‌دهید، و از آن‌جایی که از ابراز خشم عاجزید، احساسات خود را در غالب پرخاشگری منفعل بروز می‌دهید.

۴. انفعال (Passivity)

در صورتی که کودک از سوی والدین یا مراقبت‌کنندگان مورد بی‌توجهی قرار گیرد یا تنها گذاشته شود، ممکن است ترس و خشم خود را مخفی کند؛ با قصد این‌ که هیچ‌کس مجددا او را مورد بی‌توجهی قرار نداده و تنها نگذارد. در این صورت چه اتفاقی رخ می‌دهد؟ در این صورت کودک خود را تنها می‌گذارد؛ احساسات خود را دیگر احساس نمی‌کند و منفعل می‌شود؛ دیگر پتانسیل‌های خود را کشف نمی‌کند.
زمانی که احساسات خود را دفن می‌کنیم، کسی که هستیم را نیز همراه با آن دفن می‌کنیم. به سبب ترومای دوران کودکی، ممکن است یاد بگیریم که بخش‌هایی از خودمان را پنهان کنیم. این در آن دوران دشوار ممکن است مفید بوده باشد، اما به عنوان یک فرد بزرگسال، ما احساساتمان برای کمک به تعیین هویتمان وشخصی که می‌خواهیم باشیم، نیاز داریم.

 

فاطمه طهماسبی


نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید