از جایی شروع کنید!
مرد عالم کسی است که با عمل زندگی میکند، نه با فکر.
Carlos Casteneda
شما نمیتوانید بر روی چیزی که قرار است انجام دهید، حساب باز کنید.
Henry Ford
آیا برایتان اتفاق افتاده که پشت میز کارتان نشسته باشید و تلفن زنگ بخورد؟ شخصی پشت تلفن از شما بخواهد که شمارهای را یادداشت کنید و شما بگویید: «چند لحظه صبر کنید» و در بین انبوهی از وسایل بهدردنخور روی میز، مثل نسخهی پزشک، جعبهی پیتزا، گواهی بیمه، روزنامهی باطله و فنجانهای قهوه، به دنبال کاغذ و مداد بگردید. «معذرت میخواهم که شما را منتظر نگه داشتم…!»کشوی میز را باز کرده و با باتریهای فرسوده، خلال دندان، عکسهای مراسم عروسی و قطرهی بینی مواجه میشوید. یک مداد شمعی! آن را برداشته و شماره را با آن یادداشت میکنید. با خود میگویید: «اکنون که برگه های بیمه را یافتم، بهتر است آنها را درون پوشهای قرار دهم.» بدین ترتیب، فنجانهای قهوه داخل ظرفشویی، دفترچههای تلفن داخل قفسه و جعبههای پیتزا در سطل آشغال قرار میگیرند و همه چیز در جای مخصوص به خود میباشد.
ناگهان، فکری به ذهنتان میرسد…«من میتوانم اتاق تمیزی داشته باشم.» تصمیمات جدیدی میگیرید: «پوشههای نو و جامدادی میخرم، هر هفته سطل زباله ام را تمیز میکنم.» اکنون شما برای داشتن تمیزترین میز کار دنیا برنامهریزی کردهاید. تا تمام شدن ساعت اداری، دوجین مداد پیدا میکنید! اما مهم نیست، چون قرار است چیزهای اضافی را دور بیندازید. این قانون تمیزکردن اتاق کار است.این نوع قانون حتی در نوشتن گزارش، حفر چاه، پرداخت مالیات و شستن ماشین به کار میرود. برای انجام کار در محل کار جدید، هیجان زده میشوید و انرژی زیادی صرف میکنید.
ما معمولا این اشتباه را میکنیم: «هر موقع که انرژی کافی داشتم، صبح ها ورزش میکنم!» نه! بالاخره باید یک روز ورزش را شروع کنید. «هر وقت حوصلهاش را داشتم، تکالیفام را انجام میدهم.» نه! «هر موقع انرژی داشتم، کسب و کار خودم را شروع میکنم.» نه!
انرژی و انگیزهی مورد نیاز، بعد از شروع به انجام کار ایجاد میشود. بعد بعد از اینکه درگیر کارتان شدید، انرژی خود به خود به سراغتان میآید. تنها کاری که باید انجام دهید، شروع است.
یک مسئلهی دیگر در مورد شروع این است که شما هیچگاه کاملا برای کاری آماده نیستید. به طور مثال، برای یک سخنرانی، آیا صددرصد آماده هستید؟ نه! مهم نیست که چقدر آن را تمرین کردهاید، چون همیشه با خود میگویید: «ای کاش وقت بیشتری برای تمرین داشتم…» مسئلهی ازدواج را فرض کنید. آیا کاملا آمادهی تشکیل زندگی هستید؟ آیا میدانید که قطعا خوشبخت خواهید شد؟ نه! ولی نهایت تلاشتان را به کار برده و با یک نفس عمیق، زندگی مشترک را شروع میکنید.
فرِد میگوید: «به من ضمانتی بده که مطمئن شوم که شکست نمیخورم.» نه فرُد! تو متعهد شدهای که کاری را انجام دهی. بدون دانستن پاسخ پرسشها و ضمانتی، باید آن را شروع کنی.
خلاصهی کلام:
با عمل کردن انگیزه میگیرید نه با فکر کردن. پیشرفت کارها، فرصتهای جدیدی پیش میآورد. پس شروع کنید!
جدی باشید
همهی روانشناسان و افراد باانگیزه معتقدند که باید به خود باور داشته باشید. منطقی به نظر میرسد، ولی قبل از این که به تواناییهای خود باور داشته باشید، به خودتان اعتماد کنید. بسیاری از مردم در برابر مسئولیتها و تعهدات، ترسو هستند. آنها قول میدهند که کاری را انجام دهند، اما به آن عمل نمیکنند. آنها قول میدهند که به شما کمک کنند، ولی زمانی که به کمک نیاز دارید، به ماهیگیری میروند! آنها قول میدهند که اجارههایشان را پرداخت کنند، ولی از کشور خارج میشوند! و در نهایت، تعجب میکنند که چرا زندگی به کامشان نیست.
تنها زمانی به چیزی متعهد شوید که به انجام آن باور داشته باشید. در مواقع اضطراری، کمتر قول بدهید، در غیر این صورت، حتما به آن عمل کنید. به تدریج کلمات به عادتتان تبدیل میشوند و این زمانی است که به خود اعتماد کنید.
تشویق
آسایش، با خدمتکاری آغاز شده و به پادشاهی تبدیل میشود.
Kahlil Gibran
مردم در مورد آواز خواندن زیر باران صحبت میکنند ولی وقتی زیر باران خیس میشوند، ناله میکنند! مردم دوست دارند ایندیانا جونز را وقتی تا زانوهایش در گل فرو رفته و با عنکبوتها و مارها دست و پنجه نرم میکند، تماشا کنند، اما وقتی کولر محل کارشان از کار میافتد، از کوره در میروند! شاید اگر تلویزیون این ماجراجوییها را پخش نمیکرد، خودمان در دنیای واقعی به دنبالشان میرفتیم.
آسوده بودن نه تنها از لحاظ مالی، بلکه از لحاظ وضعیت موجود، توصیف جالبی نیست. بیشترین میزان استرس ما در اثر اعتیاد به آسودگی ایجاد میشود. هواپیما هیچگاه نباید تاخیر داشته باشند، همهی شغل ها آسان باشد و کارهای بانکی به آسانی انجام شود…
راحتی و آسودگی بیش از حد، باعث خستگی میشود، مغزمان قفل میکند! هر چه قانونهای کمتری برای چگونگی گذران زندگی داشته باشید، بهتر میتوانید با حوادث پیش آمده مقابله کنید. اگر هر گونه رویایی در ذهن خود داشته باشید، احساس ناراحتی، مقبول واقع نشدن، بی پولی و خستگی پیدا خواهید کرد. وقتی مانعی بر سر راهتان پیش آید، آن را جزئی از راه زندگیتان بدانید. همیشه هیجان زده و شیفتهی زندگی باشید.
مسئلهی دیگر در مورد انگیزه این است که اغلب، انگیزه بیشتر از IQ پاداش دارد. فرِد میگوید: من آدم بسیار باهوشی هستم. من دو مدرک دانشگاهی دارم و نمیتوانم باور کنم که انسانها با هوش معمولی میتوانند بیشتر از باهوشها پول در بیاورند! بر اساس قانونی، زمانی پاداش میگیریم که بر سر مقام یا پول خود ریسک میکنیم.
خلاصهی کلام:
انگیزه به معنای نبود ترس نیست، بلکه در مسیر مخالف ترس عمل میکند. مردمانی که در زندگی هیچ کاری نمیکنند، به اندازهی آدمهایی که ریسک پذیرند، ترسو هستند. تفاوت در این است که گروه اول، از اتفاقات بی اهمیت میترسند. چرا نیابد از اتفاقات بزرگ بترسیم؟
آیا از کسانی که از شما تعریف کرده یا نگران شما بودهاند، چیزی یاد گرفتهاید؟ آیا از کسانی که شما را قبول نداشته و با شما مبارزه کردهاند، درسی یاد گرفتهاید؟
Walt Whitman
زمانی که خود را در محاصرهی افرادی قرار دهیم که دقیقا همان چیزهایی را بگویند که ما میخواهیم بشنویم، وسوسه میشویم. اگر کاری درست پیش نرفت، یکی از اطرافیان به شما میگوید: «تقصیر تو نیست!» داشتن کسانی که ما را با چالشهای زندگی مواجه میکنند، ارزشمند است، ولی آسودگی کمتری دارد.
دست به کار شوید
اگر فکر میکنید که کارتان تمام است، پس کارتان تمام است!
Chin-Ning Chu
به دنبال دل بودن به معنی آسایش نیست. دنیا پر از زحمت و قانونهایش بیرحم است. برهی ضعیف توسط روباه شکار میشود. انسانهای ضعیف هم همینطور! اگر انسان ضعیفی باشید، روباهها را به شکل اهداف آسان میبینید و در نهایت شکار میشوید.
روزی قورباغهای کنار رودی نشسته بود. عنکبوتی نزد او میآید و میگوید: «آقای قورباغه! من میخواهم از رودخانه رد شوم، ولی چون عنکبوت هستم نمیتوانم شنا کنم. شما این لطف را میکنید تا مرا به آنطرف رود ببرید؟» قورباغه پاسخ میدهد: «ولی تو یک عنکبوت هستی و مرا نیش میزنی.» عنکبوت میگوید: «من چرا باید تو را نیش بزنم؟ من فقط میخواهم از رودخانه رد شوم.» قورباغه قبول میکند و عنکبوت بر پشت او سوار میشود. در اواسط مسیر، عنکبوت قورباغه را نیش میزند. قورباغه ناله کنان در حالی که نفسهای آخرش را میکشد میپرسد: «چرا مرا نیش زدی؟ »عنکبوت پاسخ میدهد: «چون من یک عنکبوت هستم و قورباغهها را نیش میزنم!»
مقالهی مرتبط: به دنبال دلت باش؛ قانونهای جهان
مراقب عنکبوتهای زندگیتان باشید! در اطراف خود انسانهایی وجود دارند که میخواهند سر به تنتان نباشد. از این گونه انسانها باید دوری کرد، باید ایستاد و جنگید. از خود بپرسید: «حق من از زندگی چیست؟» صرفنظر از همهی کسانی که قرار است از شما خوششان بیاید، برای زندگی بجنگید.
شما میتوانید کاری کنید که همه شما را دوست داشته باشند و نظرتان را تایید کنند، ولی در نهایت، نه به شما اهمیت میدهند و نه شما را میشناسند. در نتیجه، فقط باید از صدای درونیتان پیروی کنید، به زبان ساده، به دنبال دلتان باشید.
کسب تجربههای جدید
اگر کار همیشگیتان را انجام دهید، همان نتیجهی همیشگی را میگیرید.
از انسانهای با انگیزه بپرسید که چگونه توانستند از کار خود استعفا دهند، کسب و کار جدید راه بیندازند، خانهی جدید بخرند، به کشورهای مختلف سفر کرده و چیزهای جدید کشف کنند. آنها این سوال را از خود میپرسند: «اگر با بدترین شرایط مواجه شوم، میتوانم از پس آن بربیایم؟» و پاسخشان این است: بله! آنان این شرایط را میپذیرند؛ راز ریسکهای بزرگ و کوچک همین است…
مثال: تِد دربارهی خرید آپارتمان دو دل است. او با خود میگوید: «بدترین اتفاق چه میتواند باشد؟»
پاسخ: شاید شغلم را از دست دهم و مجبور شوم آپارتمان را بفروشم. شاید پساندازهایم را خرج کنم و همه چیز دوباره از صفر شروع شود. از صفر شروع کردن کار آسانی نیست، ولی میتوانم از پس آن برآیم.
و درنهایت آپارتمان دلخواهاش را میخرد.
مثال: آیین میخواهد به جین پیشنهاد دوستی دهد. سوال: «بدترین اتفاق ممکن چه میتواند باشد؟»
پاسخ: شاید جین پیشنهاد مرا رد کند، ولی من به آن عادت میکنم!
پس به جین پیشنهاد دوستی میدهد.
مثال: لوئیس میخواهد از رشتهی پزشکی انصراف داده و در رشتهی باستان شناسی ادامه تحصیل دهد. بدترین اتفاق چه میتواند باشد؟
پاسخ: شاید پدرم عصبانی شود و دوستانم مرا دیوانه فرض کنند. شاید مجبور شوم بیشتر درس بخوانم. هرچه باشد، میتوانم آن را تحمل کنم.
خلاصهی کلام:
پرسیدن سوال «بدترین اتفاق ممکن چه میتواند باشد؟» نه تنها نشانگر دیدگاه منفی نیست، بلکه میزان تعهد شما را نشان میدهد. ترسهای مبهم خود را به ممکنها تبدیل کنید تا ریسکپذیری برایتان جذاب شود!
راز نیروی درونی
وقتی کمانداری بدون هدف تیر پرتاب میکند، تمام مهارتش را نشان میدهد. وقتی میخواهد به هدف مشخصی تیر پرتاب کند، مضطرب است. نتیجهی کار برایش مهم است. او به هدف فکر میکند، نه به نحوهی پرتاب تیر. او میخواهد به هدف بزند، و این، از قدرت نشانهگیریاش میکاهد.
Chuang Tzu
اگر اهل ورزش باشید میدانید که ورزش، چیزی بیشتر از یک بازی است. این را هم میدانید که چرا انسانهای بالغ، حسابداران، رانندگان کامیون، جراحان مغز و اعصاب و فروشندهخا در روزهای آخر هفته، زیر آفتاب سوزان یا باران بیامان، فوتبال بازی میکنند. روی میز پینگ پونگ، زمین بدمینتون و مسیر اسکی، میتوانید قانونهای زندگی را یاد بگیرید! علاوه بر تفریح و شادی، از تواناییهای درونیمان بیشتر مطلع میشویم که چند مورد آن را با شما در میان میگذارم:
زندگی در لحظه. نگرانی در مورد همه چیز ممکن است. وقتی در مورد امتیاز نگران نباشید، بهترین پرتابهایتان را انجام میدهید و بهترین عکسالعملها را دارید. اگر به نتیجهی کار و طرز فکر دیگران فکر نکنید، بیشترین توانایی خود را به نمایش میگذارید.
اصرار موثر نیست. نیروی واقعی، در آرامش خود را نشان میدهد. شما زمانی قدرتمند هستید که سعی نکنید قدرتمند بودنتان را اثبات کنید! این اصل در مدیریت هم بکار میرود.
آرامش. عصبانیت، چیزی را درست نمیکند. آیا گلف باز عصبانی دیدهاید؟ یک بوکسور و رانندهی ناآرام، کارش را به درستی انجام نمیدهد. این مورد برای والدین و معلمان مدارس هم صادق است.
تنفر از رقیب و رقابت. نفرت از افراد و کارها، باعث تخلیهی انرژی میشود و نمیتوانید بر نیروی خود تمرکز کنید.
اگر فکر میکنید دنیا بر علیه شماست، درست فکر میکنید. با مقصر دانستن دیگران، کاری به پیش نمیبرید. اگر فکر کنید که همه چیز اشتباه است، مثل تصمیم داوران، جهت وزش باد و شکل توپ، زندگیتان را به گند میکشید. ورزشکاران موفق مثل سایر مردم موفق هستند؛ آنان مسئولیت کارهایشان را برعهده دارند و مادرشان را مقصر نمیدانند!
بهترین عملکرد ناشی از بیشترین تعهد است. یک انسان معمولی با دیدگاه معمولی، مایکل جردن یا استفی گراف را یک نابغهی مادرزادی تصور میکند. با اینکه بعضی از انسانها با استعداد خاصی متولد میشوند، ولی بدون تلاش و تعهد نمیتوانند آن را بروز دهند. آنها بیشتر از دیگران، به خودشان اعتماد دارند.
تمرکز بر روی هدف. وقتی به چیزی که نمیخواهید اتفاق بیفتد فکر کنید، اتفاق میافتد! اما چرا؟ چون ذهن بر روی تصاویر متمرکز است. وقتی با خود میگویید: «مواظب باش تا توپ را به تور نزنی!»، در واقع تصویری از برخورد توپ با تور در ذهنتان به وجود میآید. و در نهایت توپ به تور برخورد میکند! وقتی میگویید: «من از آن خوشم نمیآید»، تصویری منفی از آن ایجاد میکنید.
ترس مثل یک قاتل است، در ورزش، مصاحبهی کاری، سخنرانی و هر چیزی که میخواهید انجام دهید. وقتی بر چیزی که از آن هراس دارید، متمرکز شده و تمام اتفاقات بد را تجسم کنید، در زندگی واقعی با آن روبرو میشوید. به چیزی که دوست دارید فکر کنید.
خلاصهی کلام:
تمام کودکان باید این شانس را داشته باشند که در یک تیم ورزشی باشند، نه برای جایزه، بلکه برای یادگیری اصول زندگی. مهم نیست از کجا شروع کردهاید، مهم این است که چگونه آن را به پایان برسانید.
چرا شما نه؟
وقتی کوچکتر بودم، فکر میکردم که انسانهای موفق، همه چیز را میفهمند، همه چیز را میدانند و درک میکنند… اکنون من هم جزو افراد موفق هستم، و متوجه شدم که آنان همه چیز را نمیدانستند.
David Mahoney
وقتی بچه بودم، به دیدن دوستان خانوادگی میرفتیم. آنان همیشه در یخچالشان نوشابهی کوکاکولا داشتند، (یعنی مادرم به من اینطور گفتهبود، چون ثروتمند بودند کوکا کولا داشتند. ما در خانهی خودمان آب مینوشیدیم.) من فکر میکردم که اگر کسی در خانه کوکاکولا داشته باشد، آدم موفقی است! روزی پدرم برایمان کوکاکولا خرید و من فهمیدم که داشتن کوکاکولا به معنی سوپراستار بودن نیست.
قبل از اینکه ببینم پدرم برای مراسم تدفین کت و شلوار پوشیده است، گمان میکردم هر کسی کت وشلوار بپوشد، آدم متشخصی است.
وقتی دوازده ساله بودم، میخواستم نخست وزیر استرالیا شوم، چون تصور میکردم نخست وزیرها همه چیز را میدانند. شروع به نوشتن کتاب کردم و فهمیدم که نویسندگان کتاب، اطلاعات بیشتری نسبت به نخست وزیرها دارند.
شاید زمانی شما هم اینگونه فکر میکردید که کارشناسان از همه چیز خبر دارند. اما اینطور نیست! انسانهای موفق، انسانهایی ماورایی نیستند. آنان یک مغز، دو دست و دو پا دارند و بیست و چهار ساعت در روز زنده هستند. آنان مهارتهای زیادی را فراگرفته اند که به جایگاه مورد نظر رسیدهاند. شما هم میتوانید این کار را بکنید!
خلاصهی کلام:
هیچکس با موفقت ذاتی به دنیا نیامدهاست. خدا از ابرها پایین نمیآید که بگوید: «اکنون نوبت توست! تو میتوانی موفق شوی!» تو باید موفق شوی!
وقتی دانش آموزان حاضرند…
وقتی همهی دانش آموزان حاضر باشند، معلم به کلاس میآید.
وقتی قاطعانه تصمیم بگیرید که زندگیتان را تغییر داده و به هدف برسید، تمام چیزهایی که نیاز دارید مقابل چشمتان قرار میگیرد. دیگران به شما کمک میکنند، دوستانتان به شما کتاب امانت میدهند و ابزار جدید در اختیارتان قرار میگیرد. شما در زمانی درست، در مکانی درست قرار میگیرید…
آیا شما فرصتهای جدیدی پیدا میکنید یا آنها به سراغتان میآیند؟ هر دو!
در نوزدهم اکتبر سال ۱۹۸۳، تصمیم گرفتم که نسبت به بیست و پنج سال پیش، انسان شادتری باشم. سه روز بعد، با اینکه تا به حال به رادیو گوش نداده بودم، در رادیو شنیدم که قرار است سمیناری در شهر برگزار شود. شرکت در آن سمینار به نقطهی عطف زندگیام تبدیل شد.
اتفاقی که برایم افتاد، غیرعادی نیست. علت آن، تعهدم نسبت به شادبودن بود. تعهد به معنی آرزو کردن نیست، تصمیمی جدی است که به هر نحوی میخواهید آن را انجام دهید.
خلاصهی کلام:
وقتی تصمیم به انجام کاری میگیریم، موفقیت خود را نشان میدهد. شاید فرصتهای پیش آمده را به خوش شانسی نسبت دهیم، ولی با دیدگاهی عمیق میتوانیم بفهمیم که شانسی در کار نیست.