چرا به دنیا آمدهایم؟
فرض کنید روی جعبهی برشتوک صبحانه با این جمله مواجه میشوید: «هدف زندگی چیست؟» چه جواب میدهید؟ خانهای از اجدادتان به ارث برسد و آن را با اشیای دکوری پر کنید؟ پول زیادی به دست آورده و سپس بازنشسته شوید؟
همهی ما به نوعی میدانیم که زندگی فراتر از این کارهاست. میدانیم که ماهیت انسانها در اولویت قرار دارد و ماشینهای بیاموی و کفشهای مارک گوجی، زینت و آرایش آنان میباشد، اما گاهی حواسمان به جزئیات بیاهمیت، مثل تشک چرمی و سیستم پخش موسیقی، پرت میشود.
مفهوم اصلی هر فیلم و موسیقی چیست؟ ماهیت انسان. معمولا چند وقت یکبار با مشکلی روبهرو میشویم که اولویت هایمان را یادآور شود؟
ماریان ویلیامسون با صحبت کردن در مورد بیمارانی که روی تخت بیمارستان در شرف مرگ بودند، این موضوع را روشن کرد. در ساعات پایانی عمر، وقتی عزیزانشان در کنارشان بودند، آیا کسی با خود میگوید که کاش بیست هزار دلار بیشتر پول داشتم؟ این افراد معمولا توصیه میکنند که بیشتر مراقب مادر و بچههایشان باشند. به ندرت کسی در آن لحظه به ماشین و خانه فکر میکند. در سوال چرا به دنیا آمدهایم؟ بهترین جواب میتواند این باشد: «ما اینجا آمدهایم تا عشق و محبت به یکدیگر را یاد بگیریم.»
گروهی از محققان به بیمارستانی در آمریکا رفتند که گروهی از نوزادان، به طور روزانه سه بار و هر بار به مدت ده دقیقه، توسط والدین یا پرستار نوازش میشدند. گروهی دیگر از نوزادان، نوازش نمیشدند. محققان مشاهده کردند که گروه اول، رشد دوبرابری نسبت به گروه دوم دارد. علم پزشکی، اسم علمی طولانی برای این روش درمانی دارد، ولی نیازی به دانستن آن نداریم. ما در مورد عشق صحبت میکنیم. در واقع، بدون عشق و محبت، کودک رشد نمیکند و در بزرگسالی هم بیشتر عذاب میکشد.
با مردان زیادی مواجه شدهام که میگویند: «تمام چیزی که از زندگی میخواستم، این بود که پدرم به وجود من افتخار کند… تمام چیزی که میخواستم این بود که پدرم به من بگوید دوستت دارم…»
مقالهی مرتبط: چگونه زندگی بهتر میشود؛ رها کن!
اگر با خود روراست باشیم، اغلب کارهایی که انجام میدهیم برای دوستداشتهشدن است. همهی کسانی که در خیابان میبینید، همهی افرادی که وارد محل کارتان میشوند، به دنبال مورد قبول واقع شدن هستند. بعضیها نیز برای جلب توجه، دست به هر کار احمقانهای میزنند.
چرا نگران این موضوع هستیم؟ برای اینکه زندگی را پیش ببریم. برای اینکه بدانیم چرا به دنیا آمدهایم. دوست داشتن و دوست داشته شدن، اولین اولویت همهی انسانهاست. اگر با این جمله موافق نیستید، بهتر است اهدافتان را اولویتبندی کنید! اگر موافق هستید، اعمالتان را ازریابی میکنید: «اگر فلان کار را انجام دهم، آیا عشق بیشتری به خود، خانواده و دوستان جذب میکنم؟»
برای عشقورزی، لازم نیست که یکدیگر را ببوسید! برای نشان دادن عشق لازم نیست مثل افراد جهان سومی کاسههای برنج به همدیگر تعارف کنید. با کمتر قضاوت کردن، دادن حق انتخاب و حق زندگی، میتوانیم به دیگران ابراز محبت کنیم.
بخشش
بخشش،مثل بوی خوشیست که از بنفشهای له شده بر روی پاشنهی کفش به مشام میرسد.
Mark Twain
ما در ذهن خود قانونهایی برای نحوهی رفتار دیگران تعیین میکنیم، و هنگامی که مردم طبق آن قوانین رفتار نمیکنند، آزرده خاطر میشویم. ناراحتی از دیگران بخاطر شکستن قوانین ما، کاری غیرمعقول است. ما با این باور بزرگ شده ایم که اگر دیگران را نبخشیم، آنها را تنبیه کردهایم: «اگر تو را نبخشم، وجدان راحتی نخواهیداشت!» در واقع، این ماییم که عذاب وجدان خواهیمداشت!
دفعهی بعد که تصمیم گرفتید از دست کسی عصبانی شوید، چشمانتان را ببندید و به حسی که تجربه کردهاید، فکر کنید. تقصیر را گردن دیگران انداختن، شما را راضی نخواهدکرد.
بعضی از انسانها هر کاری که دلشان میخواهد، انجام میدهند و حتی اگر مقصر هم باشند و به زندگیتان گند بزنند، زیر بار نمیروند. اگر تندباد و سیل خانهی شما را خراب کند، آیا آب و هوا را مقصر میدانید؟ اگر مدفوع مرغ دریایی روی سر شما بیفتد، آیا از دست مرغ دریایی عصبانی میشوید؟ همانطور که نمیتوانیم بدیِ آب و هوا و مرغان دریایی را کنترل کنیم، کنترل رفتار دیگران نیز از دست ما خارج است. جهان با معیار گناه و تقصیر پیش نمیرود، گناه و تقصیر چیزهایی هستند که ما ساختهایم!
در بحث بخشش، قدم اول این است که پدر و مادرتان را ببخشید. مسلماً والدینی بینقص و عالی نبودهاند، ولی به به یاد داشته باشید که وقتی بچه بودید، آنان با مشغلهی زیاد، کتابهای روانشناسی و تربیت کودک در اختیار نداشتهاند. هر کار اشتباهی که انجام دادهاند، بخشی از گذشته است. هر روزی که از بخشیدن مادرتان امتناع میکنید، روز بدی را برای خود رقم میزنید.
درد، غیرقابل اجتناب، اما درد کشیدن اختیاری است.
شما میپرسید: «اگر کسی کار بدی انجام دهد چه میشود؟ باید او را ببخشم؟»
من دوستی به نام سَندی مکگِرگور داشتم. در ژانویهی سال ۱۹۸۷، مرد جوانی با اسلحهی شاتگان وارد اتاق مهمانیشان شده و سه دختر جواناش را به قتل میرساند. سَندی با مشاهدهی این تراژدی غمانگیز، در جهنمی از ناراحتی و عصبانیت فرو رفته بود که درک آن از توان ما خارج است. با گذشت زمان و کمک دوستان، او متوجه شد که فقط خودش میتواند وضع زندگیاش را تغییر دهد. او تصمیم گرفت خشمش را کنار گذاشته و مرد قاتل را عفو کند. هم اکنون سَندی مشغول آموزش بخشش و آرامش ذهنی به دیگران است. سندی مثال زندهای از توانایی انسان در کنترل خشم و بخشیدن، حتی در بدترین شرایط ممکن، میباشد. سَندی معتقد است که اینکار را برای نجات خود و زندگیاش انجام داده است.
افرادی که تجربیات مشابه سَندی داشتند، در دو گروه قرار میگیرند:
- گروهی تا آخر عمر در زندان خشم و نفرت خود باقی میمانند.
- گروه دیگر حس ترحم عمیقی پیدا میکنند.
اتفاقاتی که ما را مجبور به تغییر میکنند، معمولا به اختیار ما رخ نمیدهند. شخص عالِمی میگوید: ما هیچگاه نمیخواهیم با مشکلاتی رو به رو شویم که قرار است درسی به ما یاد دهد.
سکتهی قلبی، بیماری، تنهایی، افسردگی و … برای همه اتفاق میافتد. بعد از هر رخداد غمانگیزی، مرحلهی گریه و ناله وجود دارد. در نهایت، آن اتفاق شما را سرسختتر یا دلسوزتر میکند. برای کسانی که تجربهای به ناگواری تجربهی سَندی نداشتند، سوال یکسان است: آیا میخواهید درسی از زندگی بگیرید یا نه؟
آیا مجبورم که خودم را دوست داشته باشم؟
بله! کسانی که به خودشان عشق نمیورزند، انسانهای معیوبی هستند! بیشتر مردم به اصل دوست داشتن خود باور ندارند، ولی با این وجود انتظار دارند که دیگران آنها را دوست داشته باشند. «من نمیتوانم عاشق خودم باشم. و بعد هم با همسرم در این مورد دعوا کنم که چرا مرا دوست ندارد؟!» مسلماً برای یک رابطهی سالم، ضروری است که خود را دوست بداریم.
ما نمیتوانیم چیزی را که خودمان نداریم، به دیگران بدهیم. تا زمانی که خودمان را قبول نکنیم، نمیتوانیم دیگران را آنطور که هستند بپذیریم. وقتی با ایرادات خود کنار نمیآییم به دنبال مقصر میگردیم تا وجدان راحتتری داشته باشیم. حتی اگر مقصری پیدا کنیم، این وجدان راحت نمیشود.
تا زمانی که بر روی عیب و ایراد خود متمرکز شدهایم، دنیا سعی میکند ما را تنبیه کند. ما خودمان را نیز تنبیه میکنیم. به خطر انداختن سلامت، تنهایی و فقر از بدترین تنبیههای جهان است. اگر خودتان را دوست نداشته باشید، جهان هم به شما عشق نمیورزد و ازین رو، جهان را مقصر میدانید.
دوست داشتن خود به چه معناست؟
در زبان ساده، دوست داشتن خود به معنی بخشیدن خود است. پذیرفتن این موضوع که تا این لحظه، بهترین لحظات را برای خود ساختهاید، نوعی محبت به خود است. خود را مقصر ندانید. ایدهآل بودن را فراموش کرده و به فکر پیشرفت باشید.
خود را به خاطر کوتاهیهایی که کردهاید، ببخشید تا دیگران نیز اینکار را برایتان انجام دهند. با دیگران طوری رفتار کنیم که میخواهیم با ما رفتار شود. اگر دقت کنیم، همیشه پیامی دریافت میکنیم که نشان میدهد چقدر رشد کردهایم. همه چیز به خودمان مربوط است.
به خاطر فرزندانمان، خود واقعیمان را بپذیریم. کودکان از کارهای ما تقلید میکنند؛ اگر روز سختی را پشت سر بگذارید، برای آنان هم اینگونه خواهدبود و روز سختی را هم برای شما هم ایجاد خواهندکرد!
خلاصهی کلام:
زمانی که خود را ببخشیم، دیگران را مورد انتقاد قرار نمیدهیم.
منظور از «همسایهات را دوست داشته باش» چیست؟
عشق دو نفر را درمان میکند؛ کسی که عشق میورزد و کسی که مورد محبت قرار میگیرد.
Karl Menninger
معتقدم که عشق به همسایه شامل موارد زیر میباشد:
- قضاوت نکردن آنها
- برچسب نزدن به آنها
- انتظار بیجا نداشتن از آنها
رعایت این موارد، استراتژی کاربردی است که ما را از ناراحتیها و کلافگیهای زیادی نجات میدهد. علاوه بر این، از توصیههای روانشناسی برای رسیدن به صلح ذهنی به شمار میآیند.
گاهی میگوییم: «اگر دلیل خودخواهی فرانک را بفهمم، شاید بتوانم او را دوست داشته باشم.» اگر سعی کنیم فرانک را دوست داشته باشیم، کم کم او را درک میکنیم. بخشش و عشق، جداییناپذیرند. به همین دلیل است که کودکان را دوست داریم، چون پذیرفتهایم که معصوم و بیگناه هستند. در هر مکانی، عشق را حس کنید تا کارتان رو به راه شود، چون همزمان نمیتوانید عصبانی شده و عشق بورزید.
خلاصهی کلام:
چرا از دیگران خوشتان میآید؟ واژهی پذیرفتن را جایگزین آن میکنیم؛ اگر کسی را آنطور که هست بپذیرید، او را دوست خواهید داشت!
خانواده
چرا باید خانواده داشته باشم؟
ما در خانواده، عشق بینهایت را یاد میگیریم. شما همکارانتان را در محل کار و دوستانتان را در خوشگذرانی ها رها میکنید، ولی خانواده اینگونه نیست. شما تا حدودی مجبور به تحمل خانواده هستید، حتی اگر باعث آزارتان شوند، عشق ورزیدن به آنان را یاد میگیرید.
در خانواده، قدردانی و سپاسگزاری را یاد میگیرید، حتی اگر کسی در حق شما لطفی نکرده باشد. در داستان خرگوش مخملی، گویا اسب از عشق بینهایت سخن میگفت:
واقعیت چیزی نیست که ما خلق میکنیم، چیزی است که برایمان اتفاق میافتد. وقتی کودکی شما را دوست دارد، نه بخاطر اینکه با او بازی میکنید، بلکه از ته دل بودن با شما را میخواهد، واقعیت دارد. این اتفاق به یکباره نمیافتد و زمان زیادی لازم دارد. به همین دلیل برای افراد زودرنج، عصبی و محافظهکار عشق واقعی وجود ندارد. معمولا وقتی واقعی هستید، موهایتان میریزد، قطرهی چشمتان تمام میشود و مفصل زانوهایتان شل شده و پیر میشوید، ولی تا زمانیکه واقعا عاشق کسی شدهاید، این مسائل اهمیتی ندارند و در نظر او زیباترین فرد هستید.
به خانواده اهمیت دهید
ما با مهمانان در مقایسه با اعضای خانواده، خیلی محترمانه برخورد میکنیم. در مهمانیها، بهترین ظروف نقرهای و قوریها را استفاده میکنید، غذای دریایی و دسر توت فرنگی با نوشیدنی گران قیمت آماده میکنید و بعد از آن روز، آن افراد را هرگز نمیبینید! اما وقتی پدر و مادر به خانهتان میآیند، باقی ماندهی غذا را میخورند. ما نسبت به افرادی که نمیشناسیم، رفتار مناسبتری داریم. شاید بهتر است که غذای دریایی را برای پدر و مادرمان نگه داریم.
در سالهای آخر زندگی پدرم، یاد گرفتم که او را در آغوش بگیرم. مثل اغلب پدر و پسرها، از سن هشت سالگی او را در آغوش نگرفته بودم… به گونهای میخواستم نشان دهم که «مرد» شدهام، اما بعدها فهمیدم که مردها باید احساسات خود را بروز دهند.
به عنوان یک نویسنده، چهرهی خود را در تلویزیون و روزنامهها میدیدم، ولی طولی نکشید که فهمیدم روزنامهی یکشنبه، روز دوشنبه در سطل آشغال قرار دارد!
سوالی از خود میپرسیدم: «من در دید افرادی که مرا میشناسند و به من اعتماد کردهاند، چگونه آدمی هستم؟ آیا مستقلم؟ آیا قابلاعتماد یا متواضع هستم؟» در اصل، این چیزها مهم هستند.
از شریک خود حمایت کنید
دو راه برای پیشبرد یک رابطه وجود دارد؛ یا به صورت تیمی، یا مثل مسابقه
فرِد که همیشه ساعت شش عصر به خانه میآید، دو ساعت تاخیر کردهاست. ماری از نگرانی رنگش پریده و میپرسد: «چه بلایی سر فرِد آمده است؟» ساعت هشت و ربع، فرِد، زنده و سالم وارد خانه میشود و ماری فریاد میزند: «برای این همه تاخیر، اصولاً باید تصادف کرده باشی!» فرِد عصبانی شده و ماری نیز سکوت میکند. بعد از مدتی، دیگر با یکدیگر صحبت نمیکنند. ماری به اتاق خواب میرود و روی برگهای، یادداشتی نوشته و روی یخچال میچسباند: «من صبح زود باید سر کار بروم، ساعت هفت مرا بیدار کن.» ماری ساعت نه و نیم صبح از خواب بیدار میشود و یادداشتی بالای سرش پیدا میکند: «بیدار شو، ساعت هفت صبح است!» زوجهای زیادی سعی میکنند خود را احمق نشان دهند!
من کار تیمی را پیشنهاد میکنم. من با کسی که خود را وقف زندگی کرده و مرا حمایت میکند، خوشبخت هستم. در هر صفحه از این کتاب، نظر جولی را پرسیدهام. بدون حمایت او، هیچگاه به اینجا نمیرسیدم. با میزان صمیمیتی که من و جولی داریم، گارسونها و مهمانداران هواپیما اغلب از ما میپرسند: «آیا در ماه عسل به سر میبرید؟!» ما این سوال را یک تعریف حساب میکنیم!
اگر تصمیم گرفتهاید با کسی زندگی کنید، پشتیبانی خود را دریغ نکنید. اگر از عهدهاش برنیامدید، بهتر است در مورد علت رابطه فکر کنید.
عشق و ترس
بخشی از فلسفهی معجزات نشان میدهد که دو ناحیهی عشق و ترس در مغز وجود دارد. ترس منشا احساسات منفی میباشد.
جین میگوید: «وقتی عصبانی هستم، احساسم عصبانیت است، نه ترس!» بیایید امتحان کنیم. وقتی بیل به خانه میآید، در حالی غرق در بوی عطر و مشروبات الکلی است. جین عصبانی شده و فریاد میزند. در آشپزخانه چند بشقاب میشکند تا آرام شود. او ترسیده است! نه بخاطر وضعیت بیل، بلکه میترسد که او را از دست دهد. وقتی عصبانی هستیم، در واقع از چیزی ترسیدهایم.
جیم نگران رهن خانه است. «من فقط نگران هستم، نگرانی به ترس ربطی ندارد.» نگرانی، بخشی از ترسیدن میباشد. وقتی نگران هستیم، در اصل از چیزی ترسیدهایم.
اما حسادت چطور؟ حسادت مساوی با ترس است! وقتی حس میکنید شخصی بهتر از شماست، میترسید که نظرتان را قبول نکند و به همین دلیل، حسادت میورزید.
پشت هر حس منفی، مثل نگرانی، حسادت، عصبانیت و افسردگی، ترس وجود دارد. پس نواحی ترس و عشق به چه دردی میخورد؟ باعث میشود تا باخود روراست باشیم و بفهمیم که گاها به دلایل غیرمنطقی، آزردهخاطر میشویم.
اگر قرار باشد ترسهایم را از بین ببرم، پس وجود ترس را قبول دارم.
اگر بگویید: «شما فرد بیملاحظهای هستید که حسادت مرا شعله ور میکنید!» نمیتوانید با ترسهایتان کنار بیایید. وقتی از خود بپرسید: «چرا وقتی با افراد غریبه صحبت میکنم، ترس وجودم را فرا میگیرد؟» میتوانید ترس را از بین ببرید. بهجای مقصر دانستن دیگران، ترسهایتان را بشناسید تا بر آنها غلبه کنید.
پذیرفتن ترس، باعث میشود احساساتمان را بهتر بیان کنیم:
«عزیزم، دلیل عصبانیت من، ترس است. میترسم که اگر آن لباس سه هزار دلاری را بخری، برای یک سال پولی برای خرید غذا نخواهیمداشت.»
«وقتی دیر به خانه آمدی، فریاد زدم، چون میترسیدم که اتفاق بدی برایت افتاده باشد. اگر تو را از دست دهم، نمیدانم چکار کنم. من ترسیدهام.»
اگر ترسهایمان را بپذیریم، دیگران نیز ما را بهتر درک میکنند. به طور خلاصه: «تو مقصر نیستی، میخواهم بدانی که من ترسیدهام» اگر بپذیریم که هیچکس بینقص نیست و احساساتمان را به درستی بروز دهیم، شاهد واکنش بهتری از عزیزانمان خواهیم بود. پذیرفتن آسیب پذیری، از واکنش تند جلوگیری میکند.
مقالهی مرتبط: به زندگی عشق بورزید تا خودتان را هم دوست داشته باشید!
اغلب افراد به درستی نمیدانند که به چه دلیل ناراحت هستند! آنان وقتی با خشونت رفتار میکنند، در واقع ترسیدهاند. اگر ترسشان را حس کنید، دلخور نمیشوید.
اگر عشق و ترس منشا تمام احساسات انسانهاست، پس اغلب آنها ترس را تجربه میکنند؟ البته! بسیاری از مردم از هوش و ذکاوت میترسند. از چاق یا احمق به نظر رسیدن هراس دارند. از بیکار شدن، پیری، فقر، تنهایی، مرگ و حتی زندگی هراس دارند. به همین دلیل کارهای احمقانه انجام میدهند! پس چه چیزی حالشان را خوب میکند؟ دوست داشته شدن.