بله، باز آمد نشست کنارم. خیلی وقت بود ندیده بودمش یا حداقل سعیم بر این بود که نبینمش ولی انگار گیر افتادهام! شروع کرد به حرف زدن و قطعاَ به این زودیها ول نمیکند. برای این که حوضلهام سر نرود نامهای مینویسم و شاید بعداً آن را برایت پست کزدم
شخص عزیزی که برای شش دقیقه و نیم بدون نفس کشیدن در حال حرف زدن هستی!
من به جای هر کسی این نامه را مینویسم که در مقابل شما مینشیدند و صبرش برای قطع جریان کلمات از طرف جنابتان به جایی نمیرسد. این را به صورت نوشتاری به استحضارتان میرسانم چون به نظر نمیآید بتوانم چنین چیزی را در قالب یک گفتگو به عرضتان برسانم. میدانم گفتن این که کسی زیاد حرف میزند بیادبی تلقی میشود ولی کاری بیادبانهتر از غرق کردن مخاطبان با کلمات مختلف نمیشناسم.
این چنین موقعیتهایی، به خودم یادآور میشوم که زیاد حرف زدن نشانی از اضطراب میباشد که در آن افراد همهی اطلاعاتشان سرریز میگردد؛ چون دستپاچه هستند و اجازه میدهند همهی کلمات از زبانشان خارج شود تا بلکه فشاری که روی آنهاست، کاهش یابد. با داشتن چنین پیشفرضی در ذهن، حالت دلسوزانهای در ذهن میگیرم و بهگونهای سعی میکنم اضطراب را کاهش دهم.
خب من نشستهام، سرم را به نشانهی تأیید تکان میدهم، چشمانم خیره شده است و سعی میکنم تمام اضطرابی را که در سینه دارم فرونشانم. واقعاً در تعجبم که چگونه زلزل نگاه کردنم بدون تمرکز و عضلهی فکم را که بارها سعی کرده تا دهنانم را باز کند و چیزی بگویم ولی بدون موفقیت بسته شده نمیبینی! و همچنان به ادامه سخنرانی میپردازی و این مونولوگ انگار پایانی ندارد.
صادقانه میگویم، برخی اوقان خیلی دوست دارم قیافهات را با دهان بسته تماشا کنم!
آیا واقعاً داستانهایت به این حد از جزئیات نیازمند اند؟ واقعاً از من انتظار داری تمام مکاشفات ذهنیت برای من جالب باشد؟ چه فکری کردهای که خیال میکنی طلاق اول زن پسرعمویت برای من جالب است؟
اگر ما همه انسان هستیم پس باید برای هر کاری که میکنیم انگیزه و انتظار پاداش داشته باشیم. انگیزهی تو از تصاحب همهی گفتگوها چیست؟
اگر به من باشد که بیشتر دوست دارم بشوم. فقط تا جایی حرف میزنم که به مقصودم رسیده باشم. شاید هم برخی اوقات پرچانگی بکنم ولی سعی میکنم این کار را بیش دوستان بسیار صمیمیام انجام دهم که مطمئن ام برای شنیدن حرفهایم در رودربایستی نماندهاند. راستش زیاد از صدای خودم خوشم نمیآید و ترجیح میدهم برای رسیدن به مقاصدم بیشتر گوش دهم.
میدانم که اگر این حرفها را حضوری میزدم الان زیر رگبار کلماتت بودم؛ خوب شد نامه نوشتم! حالا از اینها بگذریم؛ هنگامی که این همه در گوش من وزوز میکنی تا حالا شده است نگاهی هم به ساعتت بکنی. هر از گاهی این کار را انجام بده شاید مشکلمان حل شد.
چیزی که در این میان من را ناراحت میکند این است که من از تو بدم نمیآید. آدم تیزذهن و بذلهگویی هستی ولی اتلاف وقت من انگیزهای میشود تا به نحوی این دوستی را به هم بزنم.
بخاطره همهی این حرفها معذرت میخواهم و امیدوارم که همه در مورد تو مثل من فکر نکنند. امیدوارم زندگیات پر شود از آدمهایی که به جزئیات علاقهی زیادی دارند؛ متأسفانه من عاشق کلیاتم! الان هم کمکم سرم شروع به درد کردن میکند و باید بروم.
دهانم را باز میکنم…
وسط حرفش میپرم…
و میگویم…
“معذرت میخوام، من یه سری به دستشویی بزنم بیام!”