همه ما احساساتی را در ذهن و جان خود متحمل میشویم و همیشه آنها را در گوشهای از ذهن خود نگاه میداریم، احساساتی که گاهی اگر درست فکر کنیم برخی از این احساسات را درست نفهمیدهایم و درکشان نکردهایم حتی به صراحت میتوان گفت که برخی از آنها را حتی به درستی احساس نکردهایم و نمیکنیم.
احساسات “رها شده”ای در جای جای ذهن ما وجود دارد. برای مثال نگرانیهای بزرگ ما ممکن است زمانی که حل نشده و غیرقابل پذیرش باقی بمانند و خود را در قالب هجوم بیپایانی از اضطرابهای بیسر و ته به نمایش بگذارند.
این ها همان احساساتی هستند که در زیر نوسانات و رفتوآمدهای گاه و بیگاهشان موجب میشوند که تحت تاثیر حجمی از افکار قرار بگیریم که حس نیاز به مشغولیت را القا کنند.
این نیاز در واقع همان راه فرار ما از رویارویی با آن چیزی است که دوست نداریم به آن فکر کنیم پس به جای فرصت دادن به این افکار، آگاهانه و یا ناخودآگاه دست به هر فعالیتی میزنیم که کمی ما را در این فرار کمک کند. رفتار و فعالیتهایی که میتوانند خود را به صورت وقت گذرانی در قالب تماشای پورنوگرافی، سرگرم شدن سرسامآور با اخبار و یا انجام ورزشهای سنگین و طولانی مدت، نشان دهند.
موارد این چنینی از احساسات رها شده و تا حدی طردشده در ذهن ما میتوانند آزاردهنده باشند. ممکن است فردی از اعتماد ما سوء استفاده کرده و ما را نسبت به خلوص نیّت خویش به شک انداخته و یا حتی عزت نفس ما را زیر سوال برده باشد ولی ما بخاطر فرار از ایجاد آسیبهای بیشتر که درجایی از ذهن خود آنهارا متصور شده ایم، با آن کنار آمده باشیم.
درد و آسیب جایی در درون ما موج میزند اما در ظاهر، ما به صورت شکنندهای حالمان را خوب جلوه میدهیم (خوب بودن گاه خود به نوعی نارحتی است، بدون اینکه حتی به خودی خود متوجه آن شویم)، ما به نوعی خودمان را از نظر شیمیایی بی حس میکنیم و یا خود را بیاهمیت به مسئله نشان داده و سعی میکنیم در عین حال به شکل هوشمندانهای، نوعی بدبینی ظریفی را در خود رشد دهیم، این در واقع همان جاییست که ما از درون متحمل زخمهای جدی خواهیم شد، زخمهایی که بازتاب مستقیم افکارمان هستند.
ما هزینههای بسیاری را برای ناتوانی خود در برابر پردازش و درک احساساتمان میپردازیم. ذهنمان به شکلی جداگانه نسبت به پس زمینههای ناخوشایندی که ممکن است در پساپس روزمرگیهایمان باشند، رشد میکند.
ما نیز در بسیاری موارد، سرخورده و ناتوان رشد میکنیم چون خود را در برابر بسیاری از مسائل و احساسات خویش ناتوان مییابیم چون نمیتواینم در مورد چیزی درست ناراحت باشیم. این میشود که ما نمیتوانیم بخوابیم و در واقع بیخوابی (Insomnia) انتقامی است از جانب خیل عظیم احساسات و افکار حلنشده و رهاشده در سراسر روزمرگیهای ما.
مقالهی مرتبط: بیخوابی
ما نیاز داریم که با خودمان مهربانتر باشیم؛ از درک کردن و کنار آمدن با احساساتمان فرار میکنیم چون آنها را جدا و دور از تصوری که از خودمان داریم، میپنداریم، آری از این افکار دوری میجوییم چون احساس میکنیم این افکار با تمامی وجود ما و آن فردی که میخواهیم باشیم، در تضاد اند.
اتمسفر هدایتکنندهی ما در مسیر درک درست احساساتمان، در واقع یکی از سختی های انسان بودن است که به درستی شناختهشده و مورد قبول واقعشده است ما در شناخت خودمان ناکام میمانیم، نه در اثر تنبلیهایمان یا در اثر سهلانگاریها و این به راحتی ما را میآزارد.
کنار آمدن با احساسات دوستان خوب میطلبد، در واقع درک درست احساسات نیازمند درمانگرانی هوشمند و روشهایی همچون مراقبه (meditation) فیلسوفانه است که در آن دیوارهای درونی خود را به راحتی کنار زده و ذهن خود را به سمت حلقهای از موارد ناآشنا سوق میدهیم و سازماندهی جدیدی را بر افکار خویش حاکم میکینم.
مقالهی مرتبط: مراقبه ذهن را باز میآراید!
نتیجه و خروجی درک درست احساساتمان، تسکینی بر حال و هوای کلی زندگیمان است، اما پیش از ان باید به این درک رسیده باشیم که ناراحتی هزینه ایست که باید برای خودآگاهیمان بپردازیم و این همین ناراحتی و غمگین بودنی است که به صورت دورهای خاص از روزمرگیهایمان به سراغمان میآید و ما را تدریجی به این درک می رساند که زندگی در کل همیشه غمگینتر از آن چیزی است که انتظارش را داریم.