قسمت اول را در دکتر مجازی بخوانید: در جستجوی شادی: زندگی در زمان حال
الگوها
حالا بگذارید نگاهی به همین ذهن خودتان بیندازیم. آیا زمانیکه در عرض جاده راه میروید، باید روی تکتک قدمهایتان تمرکز کنید؟ وقتی آدامس میجوید، باید به آن فکر کنید؟ وقتی پیتزا میخورید، باید روی هضم آن کار کنید؟ “حالا اگر این خوراک ماهی کولی رو درست کنم، میتوانم استراحت کنم و بخوابم.” وقتی به خواب میروید، آیا نیازی دارید که روی ادامه تنفس تمرکز کنید؟
شما هیچ کدام از این کارها را با ذهن هوشیار انجام نمیدهید، بلکه در حالت نیمههوشیار هستید. شاید بتوان گفت که ذهن به یک کوه یخی شناور شباهت دارد؛ یعنی همان بخشی که میبینیم، هوشیاری؛ و جنبه بزرگتر که نمیبینیم، نیمههوشیاری است. ذهن نیمههوشیار ما مسئول قسمت اعظمی از نتایجی است که در زندگی میگیریم.
وقتی میبینیم تاریخ خودش را در زندگی ما تکرار میکند، این همان بخشی از ذهن ماست که مسئولیت آن را به عهده دارد. خیلی از ما دارای الگوهای تکراری هستیم: یعنی یک تجربه یا رفتار قدیمی و یکسان به طور دائم رخ میدهد.
آیا کسی را میشناسید که همیشه دیر میکند؟ من عادت داشتم سر ساعت هفت صبح با رفیقی تنیس بازی کنم. او میگفت: “من میام اونجا.” “فهمیدی چه ساعتی اونجا باشی؟” “هفت صبح. من میرسم اونجا.”
بیتردید، دیوید صبح فردا ساعت هفتوپانزده دقیقه سر قرار میرسید. همه نوع بهانهای میآورد: “پسرم راکت رو ازم قرض گرفته و زیر تختاش گذاشته بود.” هفته بعد، همان اتفاق دوباره میافتاد. دیوید ساعت ۷:۱۶ آمد و دلیلاش: “فقط یکی از کفشهای تنیسام رو تونستم پیدا کنم!” یک هفته بعد، سر ساعت ۷:۱۵ رسید. “ماهیقرمز مریض بود و بچهام گریه میکرد.” و داستان با بهانه باتریهای خالی، خرابی برق، کلید گمشده اتومبیل و زیرپوشی که خیس توی ماشین لباسشویی مانده بود ادامه پیدا میکند.
من آخرش گفتم: “ببین دیوید، بیا یه قراری بذاریم. از این به بعد هر دقیقهای که دیر سر قرار برسی، یک دلار جریمه میشی.” روز بعد شانهاش صدمه دید و از آن وقت تا به حال دیگر تنیس بازی نکردهایم!
او فکر میکرد که دنیا این بلاها را سرش میآورد! سعی نمیکرد در حالت هوشیاری دیر کند، بلکه در ذهن نیمههوشیارش دارای برنامهای بود که میگفت: “تو همیشه از قرار عقبی!” و این برنامه دائم در زندگیاش جریان داشت.
اگر دیوید به طور اتفاقی زود بیدار میشد و ناگزیر بهموقع سر قرار میرسید، برنامههای درونیاش کاری میکردند که حتماً به یک درخت برخورد کند یا در جادهای غریب گم شود. آن وقت نفس عمیقی میکشید و به خودش میگفت: “آخیش، این طوری بهتر شد. حالا برگشتم به همان وضعیت بد!”
الگوهای دِرام: احتمالاً آدمهایی را میشناسید که دارای الگوهای درام هستند؛ زندگیشان درامی طولانی است. در خیابان با آنها برخورد میکنید و اشتباه مرگباری مرتکب شده و میپرسید: “حال شما چطور است؟” آن موقع میفهمید که گربهشان تازه مُرده، اتومبیلشان به صاحب قبلی پس داده شده، پدر، اتفاقی خانه را با خاک یکسان کرده، یک شهابسنگ گاراژ را محو کرده و همین تازگیها به نوعی بیماری وخیم مبتلا شدهاند که شما هرگز اسم آن را نشنیدهاید.
هر وقت زندگیشان تهدید میکند که بهنرمی پیش برود، یک صدای خفیف نیمههوشیار یادآوری میکند: “حواست باشه، این روال اصلاً درست نیست!” و طولی نمیکشد که درامی دیگر پدیدار میشود. آنها شغلشان را از دست میدهند، دوباره عمل جراحی میکنند، دستگیر میشوند… و همهچیز به حالت عادی بازمیگردد.
بعداً میخواهیم ببینیم چه چارهای برای این الگوها وجود دارد، اما فعلاً بگذارید کمی بیشتر شناسایی کنیم.
الگوهای تصادفی: بعضی افراد برای رویارویی با تصادفات استعداد دارند. آنها در طول زندگی دائم از نردبان سقوط میکنند، از روی دوچرخه، از بالای درخت، دچار برقگرفتگی میشوند و با تصادفات رانندگی مواجه میشوند. من یک نماینده بیمه در اوایل بیستسالگی میشناسم که از تولد شانزدهسالگیاش صاحب پنج اتومبیل بود. یک بار به من گفت: “هر وقت یک اتومبیل جدید میخریدم، یکی میکوبید به کاپوت عقب. بعد از پنج بار تصادف این جوری، برای نجات جونم دیگه خریدن اتومبیل نو رو ترک کردم.”
الگوهای ناخوشی: آیا کسی را میشناسید که دارای الگوی ناخوشی باشد؟ بعضی افراد سالی دو بار سرما میخورند. بعضیها فقط اگر فرصتی طلایی نصیبشان شود سرما میخورند. اما بعضیها هر صبح دوشنبه مریض میشوند!
الگوهای بههمریختگی: بعضی افراد به سمت بینظمی تمایل دارند. در حالت هوشیاری این کارها را انجام نمیدهند، بلکه الگویشان بسیار قدرت دارد! میز کارشان افتضاح است، پروندههایشان بههمریخته و موهایشان ژولیده. میتوان وارد شد و همهچیز را ظرف بیست دقیقه برایشان مرتب کرد؛ دفتر کارشان، تختخواب، اتومبیل، میز غذاخوری، همگی طوری به نظر میرسند که انگار گرفتار گردباد شدهاند.
الگوهای ورشکستگی: آیا تا حالا با کسی آشنا شدهاید که همیشه ورشکسته باشد؟ مهم نیست چه میسازیم، بلکه مهم کاریست که با ساختهمان انجام میدهیم! افرادی که الگوی ورشکستگی دارند طبق برنامهای خودکار عمل میکنند. هر وقت که پولی اضافه گیرشان میآید، دنبال راهی میگردند که از شرّش خلاص شوند. به همان سرعتی که سرتان میخارد و آن را میخارانید، آنها پول در میآورند و بعد… خرجاش میکنند. (شمایی که در کار فروش هستید، اُمیدوار باشید!) بیشتر اوقات، آنها هرگز متوجه نمیشوند که چه اتفاقی در حال وقوع است! بلکه تصور میکنند این اقتصاد یا دولت یا حقوقشان است که دردسر ایجاد میکند. اما اگر حقوقشان را هم دو برابر کنید باز هم بیپولخواهند ماند! در واقع، دلیل اینکه چرا اغلب افرادی که برنده بختآزمایی میشوند، پولشان را میبازند، این است که الگوی درونیشان میگوید: “تمام این پول حق تو نیست، با زندگیت تناسب نداره، بهتره یه کاری باهاش بکنی.”
الگوهای حتمی: اگر دارای الگوی حتمی باشید، بدونشک میدانید که در همان سه دقیقه اول تعطیلات، دفتر کارتان زیر رعد و برق میسوزد و کارمندان فروش همگی به آنفلانزا مبتلا میشوند. اگر الگویی مثل این داشته باشیم، سیستم باورها و گرایشمان کمک خواهند کرد تا آن شرایط ناگوار را ایجاد و راهاندازی کنیم. هرگاه از خانه بیرون میرویم، تمام جهنم روی سرمان خراب میشود.
الگوهای تغییر شغل: رفیقی که در فکر تغییر شغلاش بود چند وقت پیش من را اتفاقی دید و گفت: “شرکتم داره بیچارهام میکنه، محصولاتمان نامرغوبند و دیگه نمیتونم اجاره بدم.”
گفتم: “چند وقته توی این شغلی؟”
گفت: “دو سال.”
گفتم: “شغلی که قبل از این داشتی چی؟”
گفت: “اون یکی تقریباً دو سال.”
“شغل قبل از اون چی؟”
“دو سال.”
“قبلش؟”
“تقریباً بیست و چهار ماه!”
گفتم: “مشکل کجاست؟ خودت یا شرکت؟”
گفت: “خودم!”
گفتم: “اگر مشکل خودتی، پس چرا شرکت عوض میکنی؟”
در مدت این گفتگو، من برایش داستان دوستی را تعریف کردم که در یازده سال گذشته پنج شغل عوض کرده بود. گفتم: “راستش رو بخوای، حاضرم سر تمام اموالم شرط ببندم که اون ظرف یک سال در یک شرکت باقی نخواهد ماند.” آن روز بعد از ظهر، او به من زنگ زد و گفت که شغلاش را ترک کرده است! پساندازهای زندگیام هیچوقت به خطر نیفتادند!
حالا همین زن به من گفت که فوقالعاده خوشحال است؛ البته وظیفه ما نیست خوب یا بد بودن الگوی او را زیر سوال ببریم. تنها کافی است که درک کنیم برروی برنامهها عملیات انجام دهیم. شاید الگوهای اتومبیل و خانه و روابطی داشته باشیم که در راستای خطوطی مشابه عمل میکنند.
یک الگوی دیگر نیز وجود دارد: الگوی “آدمها رذل هستند. زندگی ناگوار است، چرا دنیا با من چنین میکند، ای کاش میمُردم!” اما ما سعی میکنیم شرایط خودمان را بسازیم و این اصلاً تجربه خوشایندی نیست!
الگوی “من به اندازه کافی تحمل کردم و دیگه جون به لبم رسیده” در این مورد، فکر هوشیار و نیمههوشیار ما را در وضعیتی نگه میدارند که در آن زندگی یک گرفتاری است اما همیشه “تحمل” میکنیم.
آیا شخصاً با این نوع الگوها سروکار دارید؟
الگوی “من همیشه فرصتها رو از دست میدم” این موضوع در خیلی دیر یا زود بودن تولد، شروع مدرسه، ایجاد کسبوکار و رفتن به تعطیلات جلوه میکند! یعنی همیشه در بدترین زمان در بدترین مکان ممکن حضور دارید! همچنین شاید دارای استعدادهای درست باشید اما با معلمان نامناسب روبرو شوید، یا ترکیب معلمان مناسب با استعداد نامناسب یا اصلاً هیچ معلم یا استعدادی وجود نداشته باشد.
الگوی “مردم دائم سرم کلاه میذارن!” نیازی نیست بیشتر دربارهاش حرف بزنیم؟
تاکنون بحث را با نگاهی به برخی الگوهای منفی آغاز کردهایم. اما الگوهای بسیار مثبتی هم وجود دارند که با آنها رابطه داریم.
الگوی “من همیشه سالم هستم.” وضعیت سلامت ما با برنامههایی تعیین میشود که در مغزمان طرحریزی شدهاند؛ یعنی میگوید که ما چه کسی هستیم و چه اتفاقی برایمان رخ میدهد.
آیا کسی را میشناسید که “همیشه در زمان مناسب و مکان مناسب حضور دارد” درست همان موقع که اقتصاد رونق میگیرد شروع به تجارت میکنند، خانهشان را میفروشند درست قبل از آنکه بازداشتگاهی کنار آن ساخته شود، وقتی به تعطیلات میروند یکدفعه با فرد میلیاردی برخورد میکنند که آنها را به سفری دور اروپا میبرد. شاید فکر کنید چطور این کار را میکنند. اگر من یکچهارم از شانس آنها را داشتم! بودن در مکان درست در زمان درست یک الگو است.
در مورد الگوی “من هر کاری کنم نهایتا ازش پول درمیاد” چطور؟ بعضی آدمها چنین خاصیتی دارند! یا الگوی “من هر چی بخرم حتماً اون رو با قیمتی بالا معامله میکنم” چطور؟ (برعکس این میشود “من همیشه الگوی باخت رو میگیرم!”)
الگوهای دیگر شامل برنامه “من به افرادی اعتماد میکنم که همیشه باهام خوشرفتاری میکنند” و الگوی “من هر کاری میکنم همیشه راحت و تفریحی است.”
فرض کنیم که شما میخواهید از الگوهای خوب پیروی کنید. در مورد الگوهایی که نمیخواهید چطور؟ بنابراین از خودمان میپرسیم: “این الگوهای پوسیدهای که من دارم چه وقت تغییر خواهند کرد؟ چه وقت متوقف خواهند شد؟” پاسخ این است: “زندگی زمانی تغییر میکند که ما تغییر کنیم!”
تغییر همیشه مورد چالش قرار میگیرد
همیشه آسان نیست که الگوهایمان را تغییر دهیم، اما غیرممکن هم نیست. هر جا که باشید، میتوانید به هر جا که دوست دارید بروید. ما در سرتاسر این کتاب به چگونگی انجام این کار میپردازیم.
اما یک نکته را همین جا درک کنید. هر وقت تصمیم به تغییر بگیریم، با مقاومت مواجه میشویم، همیشه موقع جدی دیدنِ خودمان، مورد چالش قرار میگیریم.
بگذارید فرض کنیم که شما تصمیم گرفتهاید یک رژیم غذایی را رعایت کنید. این هفته بزرگی است که در آن شروع کردهاید اندازه دور کمرتان را کمتر کنید. همین هفته صندوق پستیتان پُر از دعوتنامههای شام، دعوتنامههای مهمانی و سالگردها میشود. تمام تغییرات مورد چالش قرار میگیرند، بهخصوص در ابتدای کار.
حالا فرض میکنیم که شما برای نخستین بار در زندگیتان تصمیم میگیرید یک حساب پسانداز در بانک باز کنید و ثروت شخصیتان را ذخیره کنید. برنامه شام و مهمانی پرخرج را حذف میکنید که خودش بخشی از رژیم غذایی هم محسوب میشود. در عوض، شصت و سه دلار پولتان را در بانک نگه میدارید. آیا ممکن نیست مدت اعتبار بیمهنامه اتومبیلتان به اتمام برسد، یخچال فریزر بسوزد، و برادرزنتان به صد دلاری نیاز داشته باشد که کریسمس سال گذشته قرض گرفته بودید؟
تصور کنید که عادت دارید مثل یک آدم کثیف و نامرتب لباس بپوشید. هر بار که بهترین شلوارتان را به تن میکنید متأسفانه کثیف میشوند. در مسیر رفتن از تختخواب تا دستشویی، روی یکی از پاچههایش روغن غلیظ میریزد! بله فقط روی بهترین شلوارتان! حالا طبیعتاً فکر میکنید: “خُب، من همینم که هستم، نمیتونم تغییر کنم.” حقیقت امر این است که میتوانید تغییر کنید، اما الگوهای قدیمی سعی میکنند جلویتان را بگیرند.
بنابراین، چطور باید تغییر کنیم؟
اول درک میکنیم که کل تغییر با مقاومت روبرو خواهد شد. در یک جمله: آماده باشید.
شکلگیری الگوها
ما از همان زمان تولد شروع به تشکیل الگوهای رفتاری میکنیم. بنابراین، در برابر ما مقاوم و سرسخت هستند.
برای مثال، بگذارید نگاهی به الگوهای خوردن بیندازیم. زمانیکه نوزاد بودیم به دلایل مختلفی گریه میکردیم. تشنه بودیم، گرم، سرد، تنها، خسته، نیازمند آغوش، رطوبت، نفسهای تند، نیاز به اسباببازی، نیاز به توجه و غیره. در خیلی از مواقع که از ته دل گریه میکردیم به ما غذا داده میشد. بنابراین، ارتباطی بهوجود آمد که راهحل هر کدام از مشکلات، گذاشتن چیزی در دهانمان است. پس اگر سیگار میکشید، در خوردن و آشامیدن افراط میکنید، مجبور نیستید خیلی دقیق نگاه کنید تا این برنامهنویسی از کجا سرچشمه گرفته است.
وقتی خسته، نااُمید و تنها هستید بهخوبی میدانید که چرا یکی از چراغهای فروزان در زندگیتان، داخل یخچال قرار دارد. “راهحل” بطری و سیگار تاحدودی از یک فرایند شرطیسازی مشابه ریشه میگیرد.
به همین دلایل، بسیاری از خصوصیتهای کنونی ما از تجربههای اولیه دوران کودکی نشأت میگیرند. در سالهای اولیه دارای ذهنی باز و خالی هستیم: یعنی اطلاعات را مثل اسفنج جذب میکنیم. از آنجایی که نخستین ارتباطهایمان با والدین برقرار میشود، تأثیر آنها در زندگی و روابط آیندهمان بااهمیت است. ما تاحدودی هوشیارانه و بیشتر نیمههوشیارانه، الگوهایی در زندگیمان میسازیم که بازتاب تجربهمان با والدین هستند. مثلاً ما:
- با افرادی رابطه برقرار میکنیم که به والدینمان شباهت دارند. برای مثال، خودمان را در شرایطی مییابیم که برای رئیس کار میکنیم یا با افراد دوستیهایی برقرار میکنیم که به پدر یا مادرمان شبیه هستند.
- با افرادی رابطه برقرار میکنیم که روابط والدینمان با دیگران را مثل آینه نمایش میدهند. اگر والدینمان بامحبت و مهربان باشند، ما هم مثل آنها خواهیم شد؟ اگر وقتشان را صرف سوءاستفاده از دیگران کنند، ما هم از ابتدا چنین تربیت میشویم؟
- شرکایی را به خودمان جذب میکنیم که به والدینمان شباهت دارند. این کار را نه تنها یک یا دو بار، بلکه بارها تکرار میکنیم. علتاش میتواند این باشد که ما تصویری نیمههوشیار از سنی جوان میسازیم که مثلاً میگوید: “مردهای واقعی همیشه قدبلند و تیره و ساکت هستند.” (مثل پدرم) یا “یک زن باید کوتاهقد و خوشخلق باشد” (مثل مادرم). ما در حالی که کاملاً از این موضوع در سطح هوشیاری غافل هستیم شاید بعدها دنبال شریکی بگردیم که با آن تصویر تناسب داشته باشد.
همچنین، کیفیت روابط ما با والدینمان این الگو را ایجاد میکند. اگر به عنوان فرزند، گناه یا عدمرضایت را تجربه کنیم، پس بعداً هم به جذب و ارتباط با افرادی ادامه خواهیم داد که با ما مثل آدمهای “بد” رفتار میکنند. بهطور مشابه، اگر در کودکی، عشق و رضایت را تجربه کرده باشیم در بزرگسالی بهسوی افرادی جذب میشویم که محترمانه با ما رفتار میکنند. بهطور خلاصه، چیزهایی را جذب میکنیم که محترم میشماریم و دنیا بهگونه با ما رفتار میکند که باور داریم شایسته چنین رفتاری هستیم.
ما تا الآن فقط بهطور سطحی موضوع را مرور کردهایم. اما پس از دانستن اینکه درک یک مشکل نیمی از آن را برطرف میکند، بسیار باارزش است که از الگوهایتان آگاهی پیدا کنید و از سرچشمه آنها تصویری ذهنی داشته باشید.
تجسم نفس
آیا تابهحال توجه کردهاید که وقتی درباره خودتان احساس خوبی دارید، آدمهای دیگر هم بسیار مؤدب میشوند؟ خندهدار نیست که چقدر راحت تغییر میکنند؟
دنیا بازتابی از وجود خود ماست. وقتی از خودمان متنفر باشیم، از بقیه آدمها نیز متنفر خواهیم بود. وقتی عاشق شخصیت و ماهیت خودمان باشیم، بقیه دنیا نیز شگفتانگیز خواهد شد.
تجسم نفس در واقع نقشهای اولیه است که دقیقاً مشخص میکند ما چگونه رفتار میکنیم، با چه کسانی درمیآمیزیم، چه تلاشهایی کرده و از چه کارهایی پرهیز میکنیم؛ تکتک اندیشهها و کردار ما از نحوه نگاه به خودمان ریشه میگیرد.
تصویری که از خودمان داریم با تجربههایمان، موفقیتها، شکستها و افکاری که درباره خودمان و درباره واکنشهای دیگران در برابر ما رنگآمیزی میشود. باور به حقیقت چنین تصویری در ادامه بدونتردید درون قاب این تصویر جای میگیرد.
بنابراین، تجسم نفس مشخص میکند:
- ما چقدر دنیا را دوست داریم و چقدر از زیستن در آن راضی هستیم.
- دقیقاً به چه میزانی به اهدافمان در زندگی نایل میشویم.
ما چیزی هستیم که باور داریم هستیم. از همین رو، دکتر ماکسوِل مالتز، نویسنده کتاب پرفروش “فرمانشناسی روانی” نوشته “هدف هر رواندرمانی این است که تجسم فرد از خودش را تغییر دهد.”
اگر خودتان را در ریاضیات نااُمید ببینید، همیشه در کار با ارقام مشکل خواهید داشت. شاید چون قبلاً تجربهای تلخ در این مورد داشتهاید حالا گرایشی پیدا کردهاید که میگوید: “من به هیچ عنوان نمیتونم ریاضی بخونم.”
بنابراین، تلاش نمیکنید. در کل عقبتر و عقبتر میافتید، اگر حتی زمانی موفق شوید، خواهید گفت: “اتفاقی بوده.” وقتی هم که موفق نمیشوید خواهید گفت: “دیدی؟ ثابت شد که من بیچارهام!” به احتمال زیاد به دیگران هم خواهید گفت که نمیتوانید منطقی باشید. هر چه بیشتر به برادر و همسر و همسایه و مدیر بانک بگویید که نمونهای از بیچارگی هستید، بیشتر آن را باور خواهید کرد و چنین تجسمنفسی عمیقتر در وجودتان جای میگیرد.
نخستین گام بهسوی یک بهبوی گسترده در نتایج این است که نحوه تفکر و صحبت درباره خودمان را تغییر دهیم. یک کُندآموز به محض آنکه ایدههایش را درباره تواناییهایش تغییر دهد میتواند به یک تندآموز تبدیل شود. اگر تجسم نفس به شما بگوید که هماهنگیتان بسیار فوقالعاده است، بهآسانی ورزشهای جدید را شروع میکنید. اگر تجسم نفس به شما بگوید که آدمی دستوپاچلفتی هستید، آنوقت زمان زیادی را صرف نگرانی درباره از دست دادن توپ و موفقیت در همین کار خواهید کرد.
تا زمانی که خودتان را به عنوان کسی میبینید که همیشه بیپول است، تا ابد بیپول باقی خواهید ماند. اگر خودتان را مثل یک برنده مالی ببینید، کامیاب خواهد شد.
تجسم نفس در واقع مثل یک ترموستات است و ما همواره در محدودهای تجویزشده عمل میکنیم. ممکن است فِرِد تقریباً در پنجاه درصد اوقات انتظار خوشحالی داشته باشد. بنابراین، هرگاه اوضاع بیش از اندازه به وفق مراد فِرِد پیش برود، او با خودش فکر خواهد کرد: “صبر کن ببینم! قرار نیست اوضاع اینقدر خوب باشه! هر لحظه ممکنه یه اتفاق بدی بیفته!” وقتی اتفاق بد رخ میدهد، فِرِد نفس عمیقی میکشد و میگوید: “میدونستم خیلی طول نمیکشه.”
نکتهای که فِرِد متوجه نمیشود این است که بقیه مردم دنیا نیز همیشه غمگین هستند و همینطور مردمی وجود دارند که تقریباً همیشه خوشحال هستند. ما کیفیت زندگی را خودمان برمبنای تجسم نفسی خوشحال میسازیم.
این بدان معناست که ما درباره تجسم نفسمان تصمیم میگیریم. ما با توجه به ارزشمان تصمیم میگیریم و تعیین میکنیم که چقدر خوشحالی انتظار داشته باشیم.
تعریف و تمجید
اصلاً چرا فقط نمیگوییم، متشکرم…؟
تجسم نفس در واقع نقطه تمرکز ما یا همان افکارمان را مشخص میکند. یک تجسم نفس خوب به ما اجازه میدهد برروی تعریف و تمجیدی که از ما میشود و موفقیتهایی که کسب میکنیم تمرکز داشته باشیم. البته نباید این موضوع را با خودبینی اشتباه بگیرید. یکبار شخصی نظر داد: “غرور یک بیماری عجیب است و همه را مبتلا میکند به جز کسی را که آن را دارد!” خودمحوری و عشق سالم به خود، کاملاً باهم فرق دارند.
خودمحوری و عشق سالم به خود باید از هم تمییز داده شوند.
افرادی که” من”بزرگ دارند باید در مرکز توجه باشند، به دنبال تصدیق خود هستند و به اطرافیانشان کمترین اهمیتی نمیدهند.
از طرف دیگر، عشق سالم به خود ما را قادر میسازد که آرزوهایمان را به اندازه آرزوهای دیگران محترم بشماریم. یعنی میتوانیم نسبت به موفقیتهایمان احساس افتخار کنیم بدون آنکه نیاز به اعلام داشته باشیم؛ یعنی میتوانیم نقایص را بپذیریم، در حالی که برای بهبود خودمان کوشش میکنیم.
یک عشق سالم به خود یعنی اینکه هیچ اجباری نداریم برای خودمان یا دیگران توجیه کنیم چرا در تعطیلات به مسافرت میرویم، چرا دیر میخوابیم، چرا کفشهای جدید میخریم، چرا هرازگاهی برای خودمان ولخرجی میکنیم. ما از انجام کارهایی احساس آسایش میکنیم که زیبایی و کیفیت به زندگیمان میافزاید.
حالا بگذارید این موضوع را قبول کنیم که چیزی بنام “عقده برتری” وجود ندارد.
وقتی صادقانه از ارزش خودمان قدردانی میکنیم دیگر نیازی نیست به دنیا بگوییم چقدر خوب هستیم. فقط شخصی که خودش را نسبت به ارزشاش متقاعد نکرده است، تمایل دارد بقیه انسانها را از این ارزش آگاه کند.
حالا بگذارید این امر را صحیح بدانیم که باید تعریف و تمجید دیگران را بپذیریم. نیازی نیست که حتماً انسانی بینقص باشیم تا تعریف دیگران را با یک سپاسگزاری زبانی بپذیریم. افراد موفق همیشه میگویند: “متشکرم” آنها درک میکنند که بهتر است از کاری که بهدرستی انجام میشود سپاسگزاری کرد.
اگر پیروزی گِرِگ نورمان را در مسابقه گلف تبریک بگویید، او نخواهد گفت: “اتفاقی بود” نخواهد گفت: “خوششانس بودم” بلکه خواهد گفت: “متشکرم” اگر قرار باشد به پائول مککارتی در مورد آهنگ جدیدش تبریک بگویید، او نخواهد گفت: “مگه دیوونه شدی؟! این آهنگ به درد نمیخوره!” بلکه خواهد گفت: “متشکرم.” این اشخاص، درست مثل همه افراد موفق، به مرحلهای رسیدهاند که از ارزش خودشان قدردانی میکنند و چنین کاری را مدتها قبل از موفقیت برای رسیدن به آن انجام دادهاند. درست مثل تکتک ما، آنها نیز ابتدا باید ارزش خودشان را میشناختند.
تعریف و تمجید میتواند یک هدیه باشد؛ برای ارزانی داشتن تعریف و تمجید به دیگران مقداری فکر و تلاش نیاز است. مثل هر هدیهای، ناراحت میشوید اگر کسی آن را به صورتتان پرت کند. به همین دلیل باید تعریف و تمجید را با برازندگی بپذیریم. فرض کنید یکی از دوستانتان در مورد وضع ظاهریتان نظر میدهد و شما در مقابل جواب میدهید: “ولی لبهایم خیلی درشتاند و پاهام کوتاه!”
حالا حس بدی به خودتان پیدا میکنید چون این تعریف را در روحی که به شما بخشیده شده قبول نکردهاید. آنها نیز به همین علت حس بدی میکنند و شما را بهشکل رفیقی پاکوتاه و لبدرشت به خاطر میسپارند. پس چرا خیلی ساده تشکر نمیکنید؟
“من” که دیگران میبینند
ما میتوانیم با نگاهی به آدمهای اطرافمان تجسمنفس خود را ارزیابی کنیم. ما با افرادی رابطه برقرار میکنیم که آنطور که سزاوار هستیم، با ما رفتار میکنند. افرادی که تجسمنفس سالمی دارند از نزدیکانشان تقاضای احترام میکنند. آنها با خودشان خوشرفتار هستند و این طوری سرمشقی برای دیگران میشوند که چطور باید رفتار کنند.
اگر ماری یک تجسمنفس بد داشته باشد، تمام بدرفتاریها و سوءاستفادهها را از هر کسی تحمل میکند. در گوشهای از ذهناش این افکار را میپروراند: “من اونقدر مهم نیستم” “فقط من بدبختم” و “با من همیشه بدرفتاری میکنند، اصلاً شاید حقم باشه!”
ممکن است ما هم بپرسیم: “ماری تا کی این بدرفتاریها را تحمل خواهد کرد؟”
جواب: “تا وقتی که در مورد خودش، دیدگاهی حقیرانه داشته باشد.”
مردم طوری با ما رفتاری میکنند که با خودمان رفتار میکنیم. کسانی که بهسرعت با ما ارتباط برقرار میکنند ابتدا ارزیابی میکنند که آیا خودمان را محترم میشماریم یا نه. اگر با خودمان محترمانه رفتار کنیم، دیگران نیز سرمشق میگیرند!
من خیال میکنم که ما همگی زنانی را میشناسیم که تجسمنفس ضعیفی دارند و از یک رابطه فاجعهبار به رابطهای فاجعهبارتر سقوط میکنند. هر دفعه شریک جنسیشان یا معتاد الکلی بوده یا “بیعرضه”. این گونه زنان هر دفعه از نظر جسمانی یا عاطفی مورد بدرفتاری قرار میگیرند. متأسفانه، این الگو تا زمانی به تکرار خودش ادامه خواهد داد که چنین زنانی در تصور کنونیشان از نفس پافشاری میکنند.
در عین حال، افراد زیادی هم هستند که با زحمت از زندگی درس گرفتهاند؛ یعنی تصمیم گرفتهاند که رفتاری منصفانه از دوستان، خویشاوندان و همکاران انتظار داشته باشند. آنها درک کردهاند که وقتی جایگاه خودشان را پیدا کنند، مردم نیز پاسخ میدهند.
ارزش شما
تصور کنید که مسئول نگهداری از نوزادی سهماهه هستید. آیا زمان غذادهی، بدون آنکه پیوندی عاطفی داشته باشید به نوزاد غذا میدهید؟ البته که همین طور خواهد بود! شما نخواهید گفت: “خُب بچه جون، اگه یه کار بامزه برام نکنی، یا اگه خودت نشینی و الفبا رو از حفظ نخونی یا من رو نخندونی، از شیر خبری نیست!” شما به هر حال به نوزاد غذا خواهید داد چون سزاوار غذا خوردن است، سزاوار محبت، مراقبت و رفتاری منصفانه. نوزاد سزاوار همه این چیزهاست چون مثل شما یک انسان است، بخشی از جهان هستی.
شما نیز سزاوار همان رفتار هستید، هم زمانی که به دنیا آمدید و هم در حال حاظر. بسیاری از مردم خیال میکنند که اگر به اندازه افرادی که میشناسند زرنگ، باهوش، خوشاندام، پردرآمد و شوخطبع نباشند، لیاقت عشق و احترام را ندارند.
شما سزاوار عشق و احترام هستید چون شما، شما هستید.
اغلب ما خیلی بهندرت روی زیبایی و تواناییهای درونی و واقعی خودمان تمرکز میکنیم. آیا تماشای فیلم “پسر با دختر آشنا میشود” را به خاطر دارید؟ همانطور که پسر و دختر بهزحمت از سردی و گرمی روزگار عبور میکردند شما هم در تمام مدت دعا میکردید که همهچیز بهخوبی پیش برود. پسر به جنگ رفت، دختر خانه را ترک کرد، پسر بازگشت، دختر رفته بود، پسر او را پیدا کرد، برادر دختر از او خواست که گورش را گم کند، دختر از او خواست که گورش را گم کند، و شما در تمام مدت اُمیدوار بودید که این دو تا آخر عمر با خوشی زندگی کنند. وقتی پرده سینما پایین میآمد، آنها ازدواج کرده بودند و باهم بهسوی غروب خورشید قدم میزدند. شما اشکهایتان را پاک میکردید و بسته خالی چیپس را توی دستتان مچاله میکردید و بعد قدمزنان از سینما بیرون میرفتید.
ما با تماشای چنین فیلمهایی گریه میکنیم چون در عمیقترین سطوح به آن اهمیت میدهیم. ما عشق میورزیم، قلب دیگران را جریحهدار میکنیم. همین هسته درونی در همه ماست که زیبایی را بوجود میآورد. بسته به اینکه چقدر شکست عاطفی خوردهایم، عمیقترین احساساتمان را بروز میدهیم، اما در تمام این ویژگیها مشترک هستیم.
وقتی داستانهای خبری را میبینیم که بیانگر گرسنگی و قحطی در کره زمین هستند، همگی از ته دل برای آنها درد میکشیم. هر کدام از ما شاید دیدگاهی متفاوت نسبت به شیوه کمک به آنان داشته باشیم، ولی همگی به این مسئله اهمیت میدهیم؛ چون ذاتاً همینطور هستیم.
بپذیرید که دارای چنین ویژگیهایی هستید: ظرفیت عشقورزیدن. احساس همدردی کنید و انسان باشید. شما یک انسان معمولی نیستید. ارزش خودتان را درک کنید و همواره به خودتان یادآوری کنید که سزاوار خوشرفتاری هستید!
داستان راپونزِل
مثل قصههای جن و پری، داستان راپونزِل دارای مفهومی عمیقتر است؛ داستانی درباره تجسمنفس. راپونزل یک خانم جوان است که توی اتاقی قفل در قصر زندگی میکند، جادوگری پیر او را زندانی کرده و دائم به او میگوید که چقدر زشت است. یکروز، شاهزادهای خوشرو از کنار برج میگذرد و به راپونزل از دلرباییاش میگوید. راپونزل موهای طلاییاش را به پایین برج میفرستد (ظاهراً خیلی دراز بودهاند) تا شاهزاده بتواند بالا برود و او را نجات دهد.
در اینجا نه قلعه شاپونزل را زندانی کرده و نه جادوگر، بلکه این باور که ظاهری زشت دارد. وقتی شاپونزل به زیباییاش در بازتاب چهره شاهزاده دلربایش پی میبرد، ایمان میآورد که میتواند آزاد شود.
ما همگی نیاز داریم که از جادوگران درونمان که جلوی رهاییمان را گرفتهاند آگاه شویم.
تجسم نفس و حالت نیمههوشیاری
رفتار نیمههوشیار و برنامههای نیمههوشیار با تجسمنفس ما درهمتنیده شدهاند. برای مثال، وقتی درباره خودمان احساس بدی داریم، میخواهیم آن را از خودمان دور کنیم؛ یعنی به شکل افراط در مصرف خوراکیهای بیهوده، الکل و دارو، تصادف، بیماری و غیره. این کار لزوماً بصورت هوشیارانه انجام نمیشود، بلکه تنها رفتار ما نسبت به خودمان است که بهطورخودکار میزان علاقه ما به خودمان را در هر لحظه بازتاب میکند.
حتی شواهدی وجود دارد که نشان میدهد افرادی که تصادفات رانندگی دارند اغلب در آن هنگام درباره خودشان احساس بدی دارند و آن تصادف تاحدودی یک مجازات نیمههوشیارانه محسوب میشود.
بسیار حائز اهمیت است که ما همگی تا جایی که توان داریم افکار مثبت در ذهنمان بپرورانیم، تا تضمینی شود که افرادی شاد باقی خواهیم ماند.
یک تجسم بد از نفس میگوید: “من لیاقت ندارم” این اعتقاد شخص را در حالت نیمههوشیارانه به مرحلهای مخرب بر ضّد شادمانیاش میکشاند. هرگاه فرصتهای استثنایی پیش میآید، شانسی برای رفتن به تعطیلات یا شانسی برای آموختن مهارتی جدید، آن شخص یا هوشیارانه یا نیمههوشیارانه دلایلی پیدا میکند که کار غیرممکن است.
رفتار ناشی از تجسمنفس ضعیف
تکتک ما باید دائماً برای حفظ تجسمنفسی مثبت و سالم تلاش کنیم. ویژگیهای رفتاری زیر شواهدی هستند دال بر اینکه برای بهبود تجسمنفس فرصت وجود دارد.
- حسادت
- حرفهای منفی درباره خودمان
- تجربه گناه
- ناتوانی در تعریف و تمجید از دیگران
- عدم پذیرش تعریفهای دیگران
- به حساب نیاوردن نیازهای شخصیمان
- نخواستن چیزی که دوست داریم
- بیجهت برای تجملات غصه خوردن
- ناتوانی در ابراز محبت
- ضعف در گرفتن محبت و لذت بردن
- انتقاد از دیگران
- مقایسه خودمان با دیگران
- سلامتی دائماً پایین
- تغییر بسیار دشوار است. عملِ یک تجسمنفس ضعیف همیشه این است که خودش را جاودانه کند. بهمحض آنکه برای شروع وارد جاده بهبود نفس میشویم، تمایل داریم الگوهای قدیمیِ تقصیر، گناه و سرزنش خود را بازپخش کنیم. در اینجا راهحلهایی پیشنهاد میشود تا بتوانید احساستان را نسبت به خود تقویت کنید.
- تعریف و تمجید دیگران را قبول کنید – همیشه بگویید متشکرم یا کلمههایی که اثر مشابه دارند.
- از دیگران تعریف کنید – یکی از آسانترین راهها برای احساس خوب نسبت به خود، این است که زیبایی را در دیگران درک کنیم.
- همیشه درباره خودتان بهخوبی صحبت کنید – اگر برای گفتن چیز خوبی درباره شما وجود ندارد، پس دهانتان را ببندید!
- خودتان را ستایش کنید -وقتی کار درستی انجام میدهید، بهآرامی روی شانه خودتان بزنید، یعنی از ارزش خودتان سپاسگزاری کنید.
- رفتارتان را از خودتان جدا کنید – توجه داشته باشید که رفتار شما ربطی به ارزشنفس ندارد. اگر کاری احمقانه مثل کوبیدن به اتومبیل شخصی دیگر انجام دهید، دلیل نمیشود که انسان بدی هستید. فقط یک اشتباه مرتکب شدید (گناهکار را دوست بدارید و از گناه بیزار باشید).
- بهخوبی مراقب بدنتان باشید – این تنها چیزی است که دارید. هر کاری که انجام میدهیم بر بقیه چیزها تأثیر میگذارد. پس بدن را تمرین دهید و خوب تغذیه کنید.
- بگذارید مردم بدانند که چطور انتظار دارید با شما رفتار کنند – بهخصوص با نحوه رفتارتان با خود و دیگران برای آنها سرمشقی ایجاد کنید. کسی نباید بدرفتاری را از دیگران بپذیرد!
- دور و بر آدمهای خوب بگردید
- روی لذتبردن بدون احساس گناه کار کنید
- از تصدیق دیگران بهره ببرید
- کتابهایی بخوانید که به شما ایده و الهام میبخشند
- همیشه در ذهنتان تصور کنید که چطور میخواهید باشید، نه چطور هستید. آنوقت بهناچار بهسوی اندیشههای غالب خودتان سوق پیدا خواهید کرد.
همسایهتان را مثل خودتان دوست بدارید
دوستداشتن همسایه مثل خودمان بهطورخودکار شرایطی بوجود میآورد که باید خودمان را دوست داشته باشیم. توجه داشته باشید که این دستورالعمل، نمیخواهد خودتان را تحقیر کنید و همسایهتان را بالا ببرید. هرگز کسی از ما نمیخواهد که خودمان را محروم کنیم، عذاب بکشیم و احساس بدبختی کنیم. تفسیر من از جمله “همسایهتان را مثل خودتان دوست بدارید” این است که ما باید تعادلی بین نیازهای خودمان و نیازهای همسایهمان برقرار کنیم؛ یعنی هر دو طرف را محترم بشماریم.
فروتنی کاذب
شاید افرادی را بشناسید که با استفاده از روانشناسی معکوس به استخراج تعریف و تمجید از دیگران میپردازند. گفتگوی بین آنها چنین پیش میرود:
آنها میگویند: “من یک پیانو نواز بیچارهام!”
بعد شما میگویید: “ولی من فکر میکنم کارت خیلی خوبه.”
آنها میگویند: “نه بابا، اشتباههای زیادی دارم.”
بعد شما میگویید: “به نظر من که آهنگت خیلی عالیه.”
آنها میگویند: “حتماً داری تعارف میکنی.”
شما میگویید: “نه، جدی گفتم، کارت فوقالعادهست!”
آنها جواب میدهند: “ممنون… ولی کارم افتضاحه.”
آیا این آزاردهنده نیست؟ باید به خودمان لطف کنیم و این گفتگوی مسخره را هر چه سریعتر تمام کنیم و در عوض درباره موضوعی منطقی صحبت کنیم!
افراد استثنایی هرگز از کلکهای فروتنی کاذب استفاده نمیکنند. آنها برای تعریف و تمجید دیگران به ماهیگیری نمیروند و هر زمان که مورد تمجید قرار میگیرند باتشکر آن را میپذیرند.
سلامتی
آزمایشهای علمی راههای باورنکردنی برای کشتن خوکهای هندی نشان دادهاند. اضطرابهای عاطفی، سمهایی قدرتمند و مرگبار تولید میکنند. نمونههای خون گرفته شده از اشخاصی که خشم یا ترس شدید تجربه میکنند وقتی به خوکهای هندی تزریق میشود در کمتر از دو دقیقه باعث مرگ آنها میگردد. حالا تصور کنید این سمها چه کاری با بدن خوتان میکنند.
هر فکری که در سر دارید ظرف کسری از ثانیه بر شیمیِ بدنتان تأثیر میگذارد. به یاد بیاورید که وقتی باسرعت به انتهای بزرگراه میرانید و یک کامیون ناگهان در بیست متری جلوی شما ترمز میکند چه احساسی پیدا میکنید. موجی از غافلگیری در کل سیستم جسمیتان شلیک میشود. ذهنتان واکنشهایی فوری در بدنتان برمیانگیزد.
سمومی که ترس، خشم، درماندگی و استرس تولید میکنند نه تنها خوکهای هندی را میکشند بلکه به شیوه مشابه، خودمان را نیز هلاک میکنند. غیرممکن است که هم ترسو، مضطرب و خشمگین باشید و هم سلامت. نه اینکه دشوار باشد بلکه کاملاً غیرممکن است. بطور ساده میتوان گفت سلامت جسمی شما بازتابی از سلامتی ذهنی شماست. بیماری اغلب نتیجه مشکلات درونی حلنشده است که به مرور زمان در بدن نمود پیدا میکند.
همچنین بسیار جالب است که ذهن نیمههوشیار چگونه به سلامتی ما شکل میدهد. آیا روزی را به خاطر دارید که وقتی نمیخواستید به مدرسه بروید مریض میشدید؟
سردردهای ناشی از ترس؟ آیا کسی را میشناسید که قبل از ارائه سخنرانیاش یکدفعه التهاب حنجره گرفته باشد؟ ارتباط بدن-ذهن طوری است که اگر مثلاً بخواهیم از چیزی پرهیز کنیم اغلب ذهن نیمههوشیارمان ترتیب آن را میدهد. بهمحض آنکه متوجه میشویم این اتفاقها برای ما میافتند از پیش دنبال راهحلی برای آنها میگردیم.
سیستم باورها و انتظارهای ما میتوانند بیماری را ماندگار کنند. اگر برادر همسرمان میگوید: “من بدجوری سرما خوردم، تو هم احتمالاً ازم میگیری و دو هفته توی تخت میخوابی.” بعد ما نسبت به آن بیماری آسیبپذیر میشویم. تاحدودی به این دلیل مریض میشویم که انتظارش را داشتیم.
همچنین شواهدی وجود دارد که نشان میدهد ما به این خاطر به بیماری مبتلا میشویم که والدینمان قبلاً آن را تجربه کردهاند، پس حالا برای ما “درست” و غیرقابلاجتناب شده است. ما الگوها یا برنامههایی نیمههوشیارانه را در سلولهای مغزمان به همراه داریم که ما را یا سلامت نگه میدارند یا بیمار. بعضی افراد میگویند: “من هیچوقت سرما نمیخورم” و هیچوقت نمیخورد. بقیه میگویند: “من حداقل دو بار در سال سرما میخورم” و موفق هم میشوند. این اتفاقی نیست.
وقتی بچه بودیم سریع میفهمیدیم که مریضشدن یکی از موثرترین راههای جلب توجه است. برای برخی از ما تنها راه ممکن بود. وقتی مریض میشویم، دوستان و اعضای خانوادهمان دورتان جمع میشوند و شما بلافاصله احساس محبت و اطمینان میکنید. بعضی افراد هرگز این الگو را ترک نمیکنند و یکعمر به مریضی میافتند، از نردبانها سقوط میکنند و هر بار احساس تنهایی و کمبود محبت میکنند، دست و پایشان میشکند. بیشک این بیشتر رفتاری ناخوداگاه است تا خودآگاه. اما واقعیت امر باقی میماند که افراد با حس رضایت از محبت و امنیت خاطر نسبت به بقیه بسیار کمتر دچار بیماری یا “تصادفها”میشوند. احساسات و عواطف سرکوفته بر سلامتی ما تأثیر میگذارند. سندروم قربانی: “نگران من نباش. اهمیتی ندارم.” یا “من به کممحلی دیگران و نااُمیدی عادت دارم.” یا “من فقط میشینم اینجا با یه لبخند روی لبهام ولی از درون دارم میجوشم.” آغازی برای فاجعه است. برای رسیدن به سلامتی و انرژی بالا باید عواطف مثبت را در خودمان حفظ کنیم و باید احساساتمان را بروز دهیم. همچنین بسیار حائز اهمیت است که باور داشته باشیم لیاقت سلامتی را داریم. اگر هر گونه احساس نیمههوشیارانه مثل “من آدم مؤدبی نیستم” یا “من کارهای بد زیادی کردهام” یا “من حقمه تنبیه بشم” را در ذهنمان بپرورانیم، آنوقت بدترین راه برای غذاب کشیدن همان از دست دادن سلامتی است؛ گاهی تا آخر عمر.
اگر به وظیفهمان عمل نکنیم یا طوری زندگی کنیم که لذتبخش نباشد، ذهنمان دائماً این فکر را نگه میدارد: “ای کاش اینجا نبودم.” از آنجایی که بدن ما برده ذهنمان است، پس بدن کمکم ما را از چیزهایی که دوست نداریم خواهد رهانید. گام نخست همان بیماری است؛ راهحل ابدی نیز مرگ.
من پیشنهاد نمیکنم که مفهوم سلامتی را میتوان با جملههای بالا کاملاً توضیح داد، بلکه قصد دارم روی نقش ذهن در سلامتی جسمانی تأکید کنم. اگر یک موز را به قطب جنوب ببرم، یک حفره در زمین بکنم و آن را بکارم، بعد از ده سال با یک سبد برگردم تا محصولام را برداشت کنم، چند تا موز نصیبام خواهد شد؟ نه چندان زیاد؟ خُب دلیلاش این است که محیط برای رشد موزها نامساعد است. بنابراین شما نیز از طریق اندیشهها و احساساتتان به کنترل محیط جسمیتان میپردازید. انتخاب با خودتان است که خانه را به محلی برای پرورش میکروبها تبدیل کنید یا معبدی از سلامتی.
سلامتی خوب حق ذاتی هر انسان است و منظورم از سلامتی خوب همان انرژی و سرزندگی میباشد. شما حق دارید هر روز صبح از خواب بیدار شوید، با این اطمینان که بدنتان در طول روز به رنج و درد نخواهد افتاد. بسیاری از افراد اعتقاد دارند سلامتی خوب یعنی اینکه فقط بیماری وجود نداشته باشد.
اگر به ارتباط ذهن-بدن نگاه کنیم، بهآسانی میبینیم که بدنمان چقدر تحت تأثیر حالت ذهنی قرار دارد. ذهن نیمههوشیار ما در هر لحظه از شبانهروز به نظارت بر فرایندهای شفابخش میپردازد. بدن شما همواره در حال بازسازی است و نقشه اولیه این بازسازی از ذهنتان سرچشمه میگیرد.
وقتی انگشت زخمیتان شفا مییابد، چه چیزی پیوند میان سلولهای جدید را هدایت میکند. چه هوشی در میان است که اطمینان میدهد وقتی یکی از ناخنهای دستتان کنده میشود، در انتهای انگشت یک ناخن دیگر رشد خواهد کرد نه یک مثانه؟ یک چیزی وجود دارد که همه این چیزها را هدایت میکند! بیایید اجازه ندهیم از معجزه هستی جسمانیمان غافل شویم! ذهن همان معمار بدن شماست و بدنتان هم بازتابی از اندیشههایتان. اگر در ترس و خشم و عقده عواطف غرق شوید، بدنتان آن را بازتاب خواهد کرد. بیماری ذهنی به یک بیماری جسمی تبدیل خواهد شد.
درد
همین حالا که داریم درباره موضوع سلامتی صحبت میکنیم بگذارید نگاهی به مفهوم درد بندازیم.
جان براون یک ساعت و نیم در دفتر دندانپزشکاش گذرانده است، اگر پیش او بروید و سوال کنید: “آیا درد فوقالعاده نیست؟” شاید جان شک کند که شما کمی دیوانه شدهاید. بهطور مشابه، اگر انگشتان دستتان را روی اجاق آشپزخانه سوزانده باشید، شاید برایتان سخت است که از نیروی مثبت درد قدردانی کنید.
اما اجازه دهید فرض کنیم که هیچ دردی احساس نکردید. سپس باحواسپرتی بیست دقیقه به آن شیء داغ تکیه دادید تا اینکه یکدفعه برگردید و ببینید که به جای بازویتان، حالا فقط یک تکه سیاه زغالی باقی مانده است. اگر درد جسمانی حس نکردید، میتوانستید از محل کار به خانه بازگردید و خم شوید تا دمپاییهایتان را بپوشید و به خودتان بگویید: “وای! نصف پای چپم سر جاش نیست. حتماً یه جایی قطعاش کردم. یعنی لای در آسانسور لهش کردم یا مقصر سگ همسایه بود؟ گفتم چرا امروز بعد از ظهر یه خرده عجیب و غریب راه میرفتم.”
درد جسمانی یک نکته معتبر و مثبت دارد. بازخورد دائمی است که به ما میگوید باید چه کار کنیم و چه کار نکنیم. چقدر خجالتآور است که بخواهیم سر میز و وسط یک شام عاشقانه این گونه توضیح دهیم: “عزیزم، من نمیتونم دسرم رو بخورم، زبونم رو گاز گرفتم.” (البته توضیح با زبان علائم و اشاره)
هروقت زیاد غذا میخوریم یا به اندازه کافی میخوابیم یا بخشی از بدنمان در حال تحلیلرفتن است یا عضوی شکسته و نیاز به استراحت دارد، سیستم هشداردهی خودکار فوقالعاده ما را آگاه خواهد کرد.
تجربه ما از درد عاطفی به شیوهای مشابه عمل میکند. اگر قلب ما از لحاظ عاطفی جریحهدار شود، پیاماش این است که ما نیاز داریم رویکردمان را تغییر دهیم یا همهچیز را متفاوت ببینیم. اگر عواطفمان جریحهدار شود، کسی قلبمان را بشکند و در زندگیمان نااُمید کند، پیاماش میتواند این باشد: “بدون هیچ انتظاری به کسانی که در زندگیتان حضور دارند عشق بورزید. آنها را همان طور که هستند بپذیرید و هر آنچه که میخواهند بدون منّت به شما بدهند قبول کنید.” به شکلی دیگر، پیامش میتواند این باشد: “اجازه ندهید اعمال دیگران باعث نابودی عزّتنفس شما شود.”
اگر خانهتان در آتش میسوزد یا کسی اتومبیلتان را به سرقت میبرد، بهخوبی آشفتگی عاطفی را تجربه خواهید کرد. این اتفاق عادی و انسانی است. اگر تصمیم بگیرید از چنین شرایطی درس عبرت بگیرید آنوقت پی خواهید برد که میتوانید بدون دلبستگیهایتان خوشبخت زندگی کنید. آشفتگی عاطفی باعث میشود که شما اولویتهایتان را دوباره ارزیابی کنید. منظورم این نیست که بگویم ما باید بدون خانه و اتومبیل زندگی کنیم، بلکه میخواهیم این نکته را روشن کنیم که افراد موفق از چنین تجربههایی درس میگیرند و ارزشهایشان را طوری تنظیم میکنند که پستیبلندیهای زندگی کمتر دردناک میشوند.
ما به بخشی از دنیای هرروزمان تبدیل میشویم
ما نسبت به تأثیر آدمهای اطرافمان بسیار آسیبپذیر هستیم. شاید کسی را بشناسید که چند سالی خارج بوده و با لهجه برگشته است؟ آیا تابهحال با بچه کوچولوهای پنجساله که با چهرهای معصوم و آرام بهسمت مدرسه تاتیتاتی میکنند برخوردد کردهاید؟ و اینکه خیلی طول نکشید که آنها بیش از حد، فحشهای رکیک یاد گرفتند؟
ما به بخشی از محیط اطراف در نزدیکیمان تبدیل میشویم. هیچ کدام از ما در برابر تأثیر دنیای خودمان، دوستانمان، اعضای خانواده، همکاران، تلویزیون، روزنامه، رادیو، کتابها و مجلههایی که میخوانیم مصون نیستیم. بیایید خودمان را گول نزنیم که اتفاقها و افراد دیگر در زندگی هیچ نقشی ندارند. افکار و احساسات ما، اهداف و اعمالمان همواره توسط آن افراد و اشیای پیرامون زندگیمان شکل میگیرند.
فِرد برای شغل جدیداش به کارخانه میشود، او برای استراحت ده دقیقه قهوه مینوشد، بقیه کارگران نیمساعت طولاش میدهند. فرد سوال میکند: “بچهها، چتون شده؟”
دو هفته بعد، فرِد بیست دقیقه برای استراحت صرف میکند.
یک ماه بعد، او هم به نیم ساعت میرسد و میگوید: “اگه حریف اونا نمیشی باید همرنگ اونا بشی. من چرا باید بیشتر از بقیه کارگرها زحمت بکشم؟”
ده سال بعد، فِرد طولانیترین زمان را برای استراحت و نوشیدن قهوه در کارخانه صرف میکند. او گرایش همکارانش را کسب کرده است.
جالبترین نکته در مورد انسان بودن این است که ما عموماً خبر نداریم تغییرات دائم در روان ما رخ میدهد؛ مثل بازگشت به شهری با هوای آلوده بعد از چند هفته زندگی در هوایی تازه. تنها بعد از آن خواهیم فهمید که به آن بوهای زننده عادت کردهایم.
با افراد منتقد برخورد داشته باشید و یاد بگیرید چطور انتقاد کنید. با آدمهای شاد برخورد داشته باشید تا درباره شادی یاد بگیرید. با آدمهای شلخته برخورد داشته باشید تا زندگیتان شلخته شود. با افراد مشتاق برخورد داشته باشید تا به فردی مشتاق تبدیل شوید. آدمهای ماجراجو به ما کمک میکنند تا ماجراجو شویم و آدمهای کامیاب به ما الهام میبخشند تا کامیاب شویم.
این بدان معناست که ما باید تصمیم بگیریم از زندگی چه میخواهیم و بعد طبق آن اطرافیانمان را انتخاب کنیم. شاید شما بگویید: “خُب این کار زحمت زیادی میخواد، شاید راحت نباشه، شاید یکی از اطرافیانم رو دلخور کنم.” درست است! اما این زندگی شماست!
شاید فِرد هم بگوید: “من همیشه بیپولم، مرتب افسرده میشم و شغل کسلکنندهای دارم، همش مریض میشم، هیچجا نمیرم و هیچ کار هیجانانگیزی انجام نمیدم.” بعد ما میفهمیم که بهترین دوستان فِرد همیشه بیپولاند، مرتب افسرده میشوند، شغل کسلکنندهای دارم، همیشه مریض میشوند، هیچجا نمیروند و آرزو میکنند زندگی هیجانانگیزتر بود. اینها اتفاقی نیست، به ما هم مربوط نیست در کارهای فِرد دخالت یا قضاوت کنیم. اما اگر او بخواهد کیفیت زندگیاش را بهبود بخشد، اولین کاری که باید انجام دهد این است که درک کند تمام این سالها چه اتفاقاتی افتاده است.
جای تعجب ندارد که پزشکان در مقام شغلیشان از سلامتی پایین رنج میبرند، چون زندگیشان را اطراف آدمهای بیمار میگذرانند. به دلایلی مشابه، احتمال خودکشی در میان روانکاوان بسیار بیشتر است. بهطور معمول، از هر ده فرزندی که والدینشان سیگار میکشند، نُه نفر سیگاری میشوند. چاقی نیز تاحدودی یک مسئله محیطی به شمار میرود. آدمهای فقیر، دوستان فقیر دارند. آدمهای ثروتمند، دوستان ثروتمند دارند. افراد موفق، دوستان موفق دارند و به همین ترتیب.
کامیابی
“بهترین کاری که میتوانید برای فقرا انجام دهید این است که یکی از آنها نباشید.”
تجربه به من ثابت کرده که خیلی از مردم باور دارند که وقتی موضوع پول و کامیابی در میان باشید، تمام افکار مثبت، سختکوشی و گرایشهای درست هرگز ذرهای تفاوت برای توانایی آنها ایجاد نمیکند تا قبضها برق و تلفن را سر ماه پرداخت کنند.
واقعیت این است که افکار هوشیارانه و نیمههوشیارانه شما همیشه به نتایج در زندگی شما منجر میشوند، مثل تعیین اینکه چقدر پول در بانک دارید. کامیابی یا عدم آن نتیجه افکار شماست. ذهن و سیستم باورها هستند که شما را در جایی که باید باشید نگه میدارند. ذهن شما بسته به اینکه چقدر آمادهاش کردهاید شما را فقیر یا ثروتمند نگه میدارد. چیزی که فکر میکنید بدست خواهید آورد. یعنی فقیرانه فکر کنید فقیر بمانید، ثروتمندانه فکر کنید ثروتمند بمانید.
حالا بگذارید برگردیم به دوستمان فِرد که اعتقاد دارد همیشه با پرداخت قبضها مشکل دارد. او احتمالاً فقط برای مشاغلی فرم پُر خواهد کرد که نسبتاً کمدرآمد هستند، چون تصور میکند به همین جایگاه تعلق دارد. شاید او فقط با آدمهایی اوقاتاش را سپری میکند که در طبقه اقتصادی خودش هستند چون در همین جایگاه احساس راحتی میکند. این آدمها به تأیید تصور او که زندگی دشوار است کمک میکنند. با چنین اطرافیانی، فِرد هرگز نمیخواهد تصورش را بهسمت جایگاههای بهتر گسترش دهد.
به احتمال زیاد، فِرد در خانوادهای تربیت شده که گرایشهای مشابهی نسبت به پول دارند و ناگزیر فقیر بودهاند. همین در سیستم باورهای فِرد سهیم خواهد بود.
همانطور که ما طبق انتظاراتمان از زندگی حقمان را میگیریم، فِرد انتظار دارد که همیشه بیپول است، پس همین نصیباش خواهد شد، زیرا او در سلولهای مغزش برنامهای دارد که یادآوری میکند: “تو هیچ وقت پولی نداری، فِرد.” او هم احتمالاً به این نتیجه خواهد رسید که هر بار پول نقدی بدست میآورد حتماً بیرون میرود و خرج اش میکند. او در حالت نیمههوشیارانه فکر خواهد کرد و کمی حس عجیب خواهد داشت که پول اضافی را این شکلی خرج میکند! بهتر است چیزی بخرم و به شرایط عادی قبل برگردم: یعنی ورشکسته!
فِرد از طریق صحبت با خودش همچنین تأیید خواهد کرد که مسائل مالی یک بخش ضروری در زندگی هستند. شاید به خودش بگوید: “من هیچوقت صاحب پول نمیشم چون تحصیلات بالایی ندارم.” اگر داشتن تحصیلات بالا در ثروتمند شدن مهم بود، آنوقت استادان دانشگاه میلیاردر میشدند. من خیلی از افراد تحصیلکرده را میشناسم که همیشه بیپولاند و خیلی از آدمهای کمسواد را میشناسم که به طرز باورنکردنی، ثروتمند هستند.
شاید فِرد اینطور استدلال کند: “من شغل مناسبی برای ثروتمند شدن ندارم.” خُب، خیلی از آدمها برای شروع، شغل دومی برای خودشان دستوپا میکنند. بقیه شغل اول را تغییر میدهند.
شاید نکته کلیدی همان زمان باشد. ممکن است فِرد اینگونه استدلال کند که فرصت کافی برای ثروتمند شدن ندارد. خُب فِرد، همه ما به یک اندازه زمان داریم؛ یعنی روزانه نفری بیست و چهار ساعت، کسی بیشتر یا کمتر از بقیه وقت ندارد.
شاید فِرد بگوید که زیادی جوان یا پیر است یا باید به فکر زناش باشد یا زنی ندارد که از او حمایت کند یا بچههای زیادی دارد. با این حال اگر از نزدیکتر نگاه کند آدمهایی را خواهد دید که کامیابی مالی را خودشان ایجاد میکنند و همزمان با هر نوع ترکیبی از عوامل اشارهشده، درگیر هستند.
از این گذشته، شاید دوستمان اینطور دلیل بیاورد که میخواهد کامیاب باشد اما نمیخواهد با کار و زحمت زیادی خودش را از پا دربیاورد. باز هم میتوانیم هزاران نفر را پیدا کنیم که ساعتها کار میکنند و فقیر باقی میماند. به همین میزان، افراد زیادی هستند که ساعتهایی معمولی را کار میکنند و ثروتمند میشوند. سختکوشی یک عنصر سازنده است، اما ثروت را تضمین نمیکند! اگر سرتان پایین را بندازی و ده ساعت روزانه توی یک کارخانه پوست مرغ بکَنید، فرقی نمیکند که چند تا مرغ بیشتر پوست بکَنید. در مرحله خاصی باید استراتژی زندگی خود را تغییر دهید.
من در اینجا هیچ قضاوتی نمیکنم. پول نه خوب است نه بد. پول، پول است. فِرد یا هر کس دیگری که میخواهد باشد، شاید همینطوری کاملاً خوشحال باشد. ولی نکته این است که شرایط فِرد را خودش ایجاد کرده است، اگر او بالاخره تصمیم به تغییر بگیرد، آنوقت به اهدافاش نایل میشود.
ما به طور خلاصه نگاهی به اقدام فِرد (یا شما) برای رسیدن به ثروت میاندازیم.
موانع پولی
حالا بگذارید ببینیم چطور و چرا برخی افراد جلوی خودشان را برای رسیدن به ثروت میگیرند.
بسیاری از مردم به دلایل گوناگون با مسئله پول راحت نیستند و به همین خاطر همیشه فقیر باقی میمانند. شاید دیوانگی به نظر برسد اما واقعیت دارد. خودتان را در وضعیتهای زیر تصور کنید تا ببینید چقدر در مورد پولدار شدن راحت هستید.
وضعیت اول
فرض کنید تازه در بانک بودهاید و پنج هزار دلار نقد برداشت کردهاید تا یک اتومبیل دستدوم بخرید. در مسیر رسیدن به خانه با دوستی روبرو میشوید و برای صرف قهوه توقف میکنید. در همان حال که دارید پول نوشیدنیها را حساب میکنید، دوستتان متوجه میشود که کیفی دستیتان پر از پول است.
آیا خجالتزده شده و باعجله برای دوستتان توضیح میدهید که چرا اینقدر پول همراهتان است یا کاملاً احساس راحتی خواهید داشت که این مقدار پول را حمل میکنید و هیچ توضیحی نمیدهید؟
(برای آنکه پول دربیاورید یا پسانداز کنید باید در موردش راحت باشید. اگر در مورد مسئله پول راحت نباشید آنوقت ناخودآگاه یا حتی خودآگاه ترتیبی میدهید که هرگز به ثروت نرسید.)
وضعیت دوم
در یک مهمانی با کسی آشنا میشوید که بدون هیچ غرضورزی یا فخرفروشی اشاره میکند که پولدرآوردن آنقدر آسان است که اسکناسها از گوشهایش سرازیر شدهاند. شما درباره این شخص چه حسی خواهید داشت و چه نظری خواهید داد؟
(برای ثروتمند بودن باید در مورد کامیابی دیگران حس خوبی داشته باشیم. اگر این فکر در شما ریشه افکنده که آدمهای ثروتمند هیچوقت درستکار نیستند، پس تا ابد فقیر خواهید ماند، چون نمیخواهید از خودتان متنفر باشید.)
وضعیت سوم
بیرون از خانه دارید همراه با دوستی خرید میکنید و یکدفعه میفهمید که کل پولتان را جا گذاشتهاید. دوستتان به اندازه کافی پول نقد دارد تا برای آن بعد از ظهر به شما قرض دهد. در مورد قرض گرفتن پنجاه دلار چه احساسی خواهید داشت؟ آیا ترجیح میدهید برگردید خانه و پولتان را بردارید؟
(برای کامیابی خودتان مهم است که بدانید ارزش کمک گرفتن از دیگران را دارید. مهم است که بدانید سزاوار کمک و پول هستید و توانایی شما برای دریافت از دیگران تعیینکننده کامیابی خواهد بود.)
وضعیت چهارم
دست توی جیبتان میکنید و یکدفعه متوجه میشوید که صد و بیست دلار گم کردهاید. آیا به خودتان خواهید گفت: “ای بابا، حتماً یکی دیگه این پول رو بیشتر از من نیاز داشته.” یا خودتان را تا ماه بعد سرزنش میکنید که اجاره را گم کردهاید؟
(اگر بیش از حد به پول وابسته باشید آنوقت درآوردنش سخت میشود و نگهداشتنا سختتر.)
وضعیت پنجم
تصور کنید در یک ماه بیشتر از چیزی که پدرتان در یک سال درآمد داشته پول درمیآورید. چه حسی خواهید داشت؟ آیا برای این پیشرفت احساس گناه خواهید کرد؟ اگر پدرتان از پیشرفت شما باخبر شود چه احساسی خواهید داشت؟
(اگر رسیدن به موفقیت این قدر برایتان ناگوار است پس جلوی خودتان را برای موفقیت خواهید گرفت)
وضعیت ششم
بسیاری از افراد، فقر را به معنویت مرتبط میدانند. ایده آنها این است که فقیر بودن یک فضیلت است.
فکر میکنید خداوند چه احساسی خواهد داشت اگر بفهمد که شما سالی نیم میلیون دلار درآمد دارید؟ فکر میکنید که او خواهد گفت: “عجب خوک حریصی!” یا فکر میکنید که او بگوید: “خوش بهحالتان! حتماً داری کار درستی انجام میدهی.”
کامیابی و رهایی از خواستهها نشان میدهند که ما در سطح فردی متعادل هستیم. متون معنوی ما را تشویق میکنند که به فقرا ببخشیم، نه به جمعیت فقیر اضافه شویم.
چه کاری از دست من برمیآید؟
در اینجا فهرست کوتاهی از کارهایی را که باید برای بهبود وضعیت مالیتان انجام دهید قرار میدهیم:
- تصمیم بگیرید که کامیاب شوید و خودتان را برای تلاشهای لازم متعهد کنید. میخواهم اینجا تأکید کنم که تلاش بسیار اهمیت دارد، اما باید در ترکیب با گرایش و سیستم باور صحیح باشد.
- اول پسانداز، بعد باقیمانده را خرج کنید. افراد فقیر برعکس این کار را انجام میدهند. آنها اول خرج کرده و حساب میکنند که بعداً پسانداز خواهند کرد. ثروت تاحدود زیادی به داشتن نقشه مربوط میشود و بعد چسبیدن به آن.
- به مشاهده افراد ثروتمند بپردازید. کمی دور و بر کسی وقت بگذارید که وضع مالیاش خوب است. ببینید چه تفاوتی بین او و شما وجود دارد. نکات مثبت و جذاب را برداشت کنید. از دیدگاهی عینی قضاوت کنید. ویژگیها و خصوصیتهایی که او را برجسته کردهاند، بررسی کنید. از نزدیک حواستان به کارهایش باشد. گرایشهایش را بررسی کنید و اجازه دهید روی شما هم تأثیر بگذارند.
- از دیگران کمی کمک بخواهید. شاید تعجب کنید که وقتی به طور جدی نیازمند کمک هستید مردم چقدر برای همکاری با شما آمادگی دارند. دانستن اینکه چطور از دیگران کمک بخواهید باعث بهبود توانایی ما برای دریافت میشود.
- دائماً برای خودتان تکرار کنید که شایسته کامیابی هستید.
- گاهی اوقات برای خودتان ولخرجی کنید. یکی از بخشهای فرایند رسیدن به استقلال مالی این است که دریابید میتوانید برای خودتان ولخرجی کنید. همچنین با لذت بردن از پولی که دارید انگیزه پیدا میکنید که بیشتر درآمد داشته باشید.
- نقشه بکشید و اهداف تعیین کنید.
- همواره سیستم باورهایتان را در مورد ظرفیتتان در دستیابی به آرزوها گسترش دهید. صدها کتاب و نوار صوتی درباره موفقیت فردی در بازار موجود است. اگر از هر کتاب یا نوار یک ایده خوب یاد بگیرید، آنوقت پول و زمانی که صرف کردهاید ارزشش را داشته است.
- همیشه مقداری پول همراه داشته باشید – به سه دلیل: اول اینکه بیشتر احساس کامیابی خواهید کرد. دوم اینکه به پول داشتن عادت خواهید کرد. سوم اینکه یاد میگیرید در مورد پول به خودتان اعتماد کنید. همچنین میتوانید ترسهایی را که در مورد گم کردن پول دارید از بین ببرید که برای رسیدن به کامیابی بسیار اهمیت دارد.
بعضی افراد میگویند: “اگه پولی با خودم همراه داشته باشم حتماً خرجاش میکنم!” خُب اصلاً آنها چطور میتوانند به داشتن پول اُمیدوار باشند در حالی که به خودشان هم اعتماد ندارند؟
- در مورد کیفیت عملکردتان هرگز والدینتان را مقصر ندانید، یا آبوهوا، اقتصاد، دولت، شغل، تحصیلات یا حتی مادرزن.
- با شوق و ذوق به هر فرصتی هجوم ببرید و تعهد کنید. خیلی طعنهآمیز است که اغلب آدمهای ثروتمند تصور میکنند درست زمانی شروع به درآمدزایی کردند که دست از کار و زحمت کشیدند.
- درک کنید که فقر یک بیماری ذهنی است. مثل خیلی از بیماریها، فقر نیز برای کسانی که به آن ایمان دارند قابلدرمان است. مشابه مریضی، رهایی از فقر هم تلاش نیاز دارد، همچنین ابتکار عمل، شجاعت برای شکستن فقر و اگر در این راه تسلیم شوید به دردسر میافتید!
بسیار هیجانانگیز است که متوجه شوید تقریباً تمام آدمهای شاد و کامیاب در بخشی از زندگیشان، این بیماری را شکست دادهاند. پس شما هم میتوانید!