اجداد ما چندین جانور را اهلی کردند، ولی همهی اینها پس از آن بود که با خودشان نیز همین کار را انجام دادند.
اول سگها بودند، سپس گوسفند اهلی شد و پس از آن هم بز؛ دریچههای سد باز شد و خوک، گاو، گربه و اسب پشت سر هم ادامه یافت تا کلکسیونهایی از پرندگان و درندگان و غیره. در طول ۳۰ هزار سال گذشته، انسان از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را برای غذا، شکار، حمل و نقل، کنترل آفات و یا داشتن حیوان خانگی اهلی کرده است. با این حال برخیها میگویند، قبل از این که ما هر کدام از آنها را اهلی کرده باشیم، اول خودمان را اهلی کردهایم.
این ایده را منسوب به داروین بدانیم یا حتی ارسطو، در هر صورت تاکنون فقط یک ایده بوده است. اکنون، برای اولین بار، مقایسههای ژنتیکی صورت گرفته بین ما و نئاندرتالها پیشنهاد میکنند که ما شاید در واقع، توله سگهایی در برابر گرگهای وحشی آنها باشیم.
این میتواند بعضی از دیرپاترین اسرار ما را توجیه کند. اسراری مثل این که چرا مغز ما به طور عجیبی کوچکتر از مغز نیاکان عصر حجرمان است. بعضیها بر این باورند که این فرضیه، تنها راه معنی بخشیدن به برخی از تحولات عجیب در تکامل انسان میباشد.
مقالهی مرتبط: اهلینامه؛ به روایت علم
دیدگاه عمده دربارهی اتفاقاتی که با اهلی کردن درندگان وحشی رخ میدهد، به آزمایشی قابل توجه برمیگردد که در سال ۱۹۵۹ در سیبری شوروی آغاز شد. جایی که دیمیتری بلیائِو، روباههای نسبتاً وحشی استونیایی را پرورش میداد. در بین زادههای یک مادر، او آنهایی را که بیشتر از بقیه همکاری نشان میدادند، انتخاب و تشویق به جفتگیری میکرد. تدریجاً روباهها بیش از پیش مثل حیوانات خانگی رفتار میکردند. ولی چیزی که تغییر میکرد، فقط رفتار آنها نبود؛ روباههای اصلی ظاهری متفاوت نیز داشتند. بعد از ۱۰ نسل تکههایی سفید روی خز آنها ظاهر شد. بعد از چند نسل دیگر گوشهایشان آویزانتر بود. در نهایت جمجمهی نرها کوچکتر و بیشتر شبیه مادهها شد.
اینها دقیقاً همان خصوصیاتی بودند که بلیائِو دنبال آنها بود. او اشاره کرده بود که بسیاری از پستانداران اهلیشده –بیشتر آنها به صورت انتخابی تربیت نشدهاند، بلکه تدریجاً برای زندگی کنار انسانها تطابق یافتهاند- شباهتهایی با هم دارند. برای مثال، خرگوشها، سگها و خوکها اغلب تکههایی از موهایشان سفید است و گوشهای آویزانی دارند. و مغزشان هم نسبت به خویشاوندان وحشی خود کوچکتر میباشد. با صرف سالها وقت، مجموعهی ویژگیهای فیزیکی مرتبط با اهلی شدن به دندانهای کوچکتر و پوزههای کوتاهتر گسترش یافت. همهی اینها را با هم سندرم اهلی شدن میگویند.
بسیاری از موجودات جنبههایی از سندرم اهلی شدن را با خود دارند. و یکی از آن گونههای قابل توجه خود ما هستیم. ما هم نسبتاً صورتهای کوتاهتر و دندانهای کوچکتری داریم و برجستگی پیشانیمان هم اصلاً برجسته نیست!
مغزهای ما که فکر میکنیم خیلی بزرگ اند، کوچکتر از مغزهای عموزادههایمان، نئاندرتالهاست. چیزی که بسیاری از زیستشناسان تکاملی را با معما روبهرو کرده است. و مثل بسیاری از گونههای اهلی شده، انسانهای جوان پذیرای یادگیری از همتاهای خود میباشند، آن هم برای مدتی طولانی و غیرعادی. برخی از این شباهتها بین انسان و حیوانات اهلی شده قبلاً در قرن بیستم معرفی شده ولی پیگیری نشده است. تنها بعد انتشار آزمایشهای بلیائِو بود که تعدادی از زیستشناسان تکاملی این احتمال را هم در نظر گرفتند که شاید انسانهای امروزی ورژن اهلی شدهی اجداد و خویشاوندان انقراضیافتهی خود باشند.
کار بلیائِو به تنهایی آنقدر پشتوانه نداشت که برای اقناع زیستشناسان تکاملی انسان کافی باشد. در بهترین حالت به چشم قیاس به آن نگریسته میشد. قسمتی هم به این خاطر بود که تا همین اواخر، توجیه خوبی برای این که چرا اهلی شدن با یک سری خصوصیات فیزیکی مرتبط است، وجود نداشت. طی سالهای بعد از ۲۰۰۰، سوزان کراکفورد که اکنون در دانشگاه ویکتوریای بریتیش کلمبیاست، پیشنهاد کرد شاید غدهی تیروئید دخیل باشد. ولی این ایده به جایی نرسید.
این مسأله در سال ۲۰۱۴ تغییر یافت؛ زمانی که Richard Wrangham در دانشگاه هاروارد، Adam Wilkins در دانشگاه هومبولت برلین و Tecumseh Fitch در دانشگاه وین، ارتباطی را یافتند. آنها به چیزی اشاره کردند که قسمتهای مختلف بدن، تحت تأثیر اهلی شدن را یکی میکند: همه از یک مجموعه از سلولهای بنیادی میآیند که در رویان در حال تکامل وجود دارد. به این خوشهی سلولی، ستیغ عصبی (neural crest) میگویند. با رشد رویان در رحم و تبدیل آن به جنین، سلولهای ستیغ عصبی به سراسر بدن فرستاده میشوند تا بافتهای متفاوتی را تشکیل دهند: غضروف گوش، عاج دندان و ملانوسیتهای پوست.
دانستن این امر بسیار مهم است که غدد فوق کلیه هم منشأ ستیغ عصبی دارند. ترشحات این غدد در ترس و استرس بسیار مهم هستند. Wrangham و همکارانش همهی اینها را در یک ایدهی ساده جمعبندی کردند. در طول مراحل اولیهی اهلیسازی هر جانوری، مثلاً خوکها، اجداد ما کار را با انتخاب آنهایی شروع کردند که کمتر از آنها میترسیدند و آنها هم خشونت کمتری بروز میدادند. این چیزها، پرورش آنها را در بند، آسانتر میکرد. به صورت غیرمتعمدانه، اهلیکنندهها حیواناتی را انتخاب میکردند که غدد آدرنال کوچک و غیرفعالتری داشتند؛ این ویژگی به نوبهی خود با سلولهای ستیغ عصبی غیرفعالتر مرتبط بود. تغییرات در غضروف و دیگر بافتهایی که از این سلولها ناشی میشوند، در واقع فقط یک عارضهی جانبی است. و از همه مهمتر، این تیم پیشبینی کردند که چندین ژن مرتبط با ستیغ عصبی، بایستی در نتیجهی اهلی شدن متحمل تغییر شده باشند. گونههای اهلی باید ورژنهایی از این ژنها را داشته باشند که متفاوت از ژنهای خویشاوندان وحشی آنهاست.
این ایده که اکنون فرضیهی سلول ستیغ عصبی نام دارد، با سرعت کلی طرفدار پیدا کرد. قبل از این که آنها این قضیه را فرمولبندی کنند، تست کردن ایدهی خود-اهلیسازی دشوار بود. ولی با یک توصیف ژنتیکی، امکان پیدا کردن علامتهای آن در گونههایی که معمولاً اهلی در نظر گرفته نمیشوند، فراهم شده است؛ چرا راه دور برویم، یکی از همین گونهها، خود ما هستیم.
Cedric Boeckx، در مؤسسهی تحقیقات و علوم نوین کاتالان، و همکارانش، به تفاوتهای ژنتیکی بین انسانهای امروزی و نئاندرتالها پرداختهاند. واریاسیونهایی که در طی انتخاب طبیعی، موجب واگرایی گونهی ما شده است. بسیار جالب توجه است که خیلی از تفاوتها مربوط به ستیغ عصبی میشود. بیشتر از این؟ ژنهای ستیغ عصبی در چندین گونهی اهلیشده متمایز از خویشاوندان وحشی آنهاست. به عبارتی دیگر، برخی از تفاوتهای ژنتیکی که ما را از نئاندرتالها متمایز میکند، با تفاوتهای بین سگ و گرگ، و گاو و گاومیشهای وحشی اروپا یکی است. این یافتهها پیشنهاد میکنند که یک اپیزود از تکامل ما، زمانی است که مثل جانوران دیگر، اهلی شدهایم.
البته یک تفاوت اساسی بین انسان و سایر گونههای اهلی شده مثل سگ و گاو وجود دارد. بیشتر حیوانات اهلی به دست دیگر گونهها (ما) اهلی شدهاند. پس چه کسی انسانها را اهلی کرده است؟
Boeckx میگوید خود تکامل! او و بقیه، بین حیواناتی که از راه پرورش و تربیت خشونت را کنار گذاشتهاند؛ مثل اسب، خوک و روباه روسی، با آنهایی که به صورت طبیعی تکامل یافتهاند، تمایز قائل میشوند. برای مثال عقیده بر این است که سگها خودشان اهلی شدهاند. این ایده که بعضی از گرگها جسورتر و کمتر خشن هستند. این یک مزیت برای آنها محسوب میشود؛ چون میتوانند به محلهای سکونت انسانها نزدیک شده و از باقیماندهی غذای آنها تناول کنند. پس از آن بود که ما به طور انتخابی آنها را تربیت کرده و اهلیسازیشان را کامل نمودیم.
مقالهی مرتبط: چگونه انسانها خودشان را اهلی کردهاند؟
این امکان وجود دارد که خشونت کمتر و تعاون بیشتر برای انسانهای اولیه نیز یک مزیت باشد و این خصوصیات به آنها شانس بهتری برای بقا و تولیدمثل فراهم کرده است. محققان متناوباً ادعا کردند که انسانها در نتیجهی بدن و مغز بزرگ خود از خشونتشان کاسته و بر تعاون بین خود افزودهاند. جانورانی با این ویژگیها، معمولاً تسلط بیشتری بر خود دارند؛ پس امکانپذیر است که اجداد ما به سبب اندازهشان، کمتر با خشم پاسخ دادهاند. انتخاب جنسی نیز میتواند در این بین نقش داشته باشد. شاید مادهها نرهایی را جذابتر یافته باشند که آرامتر بودهاند؛ چون میتوانستند حمایت بیشتری برای جوانترهای خانواده فراهم آورند. Wrangham و Brian Hare در دانشگاه دوک پیشنهاد کردهاند که پروسهی مشابهی میتواند توضیح دهد که چرا بونوبوها بسیار کمخشونتتر از شامپانزهها تکامل یافتهاند.
برای دست یافتن به این که واقعاً چه چیزی انسان را اهلی کرده است، باید کار بیشتری انجام داد. قدم بعدی کار روی جانوران آزمایشگاهی و اعمال تغییر روی ژنهایی است که شناسایی شده است. مثلاً میتوان ژن اهلیها را به جانوران وحشی انتقال داد و منتظر پاسخ شد. اگر با این کار، زادههایی متولد شدند که رفتارشان مثل اهلیها بود و در غیر این صورت تغییر صورت نپذیرفت، میتوانیم مطمئن شویم که تفاوتهای ژنتیکی بین نئاندرتالها و ما به خاطر خود-اهلیسازی بهوجود آمده است.
تنی چند از محققان همین الان هم متقاعد شدهاند که این پروسه میتواند چندین واقعهی مهم را در تاریخ تکامل انسان توضیح دهد. تکامل زبان و انفجار فرهنگ در عصر حجر. اشیائی که باستانشناسان یافتهاند پیشنهاد میکند که جواهرات، آلات موسیقی و بقیهی مصنوعات فرهنگی ۱۰۰ هزار سال پیش پدید آمدهاند. این در حالی است که تاریخ گونهی انسان خردمند به ۳۰۰ هزار سال پیش برمیگردد. این دورهی فترت همیشه یک معما بوده است.
سال ۲۰۱۴ بود که استیون چرچیل از دانشگاه دوک به همراه همکارانش بنای حدسشان را بر آن نهادند که این انقلاب فرهنگی تأخیری، شاید با یک پالس فشردهی خود-اهلیسازی انسان در ۱۰۰ هزار سال پیش ارتباط داشته باشد. آنها ادعا کردند که گونهی ما ظرفیت خلاقیت را از همان ابتدا داشت، ولی نیاکانمان شبکههای اجتماعی قوی برای گسترش ایدهها بین گروههای انسانی را در اختیار نداشتند. به جای آن، دانش و ایدههای خوب در گروههای خانوادگی زاده و در همان گروهها هم میمردند. شواهد باستانشناسی و ژنتیکی پیشنهاد میکنند که تراکم جمعیت حوالی ۱۰۰ هزار سال پیش شروع به افزایش کرده است. تا آن زمان، شاید بهتر بود انسانها در مقابل غریبهها با خصومت رفتار کنند تا از قلمروی خود دفاع کرده باشند. ولی از وقتی که مردم یاد گرفتند کنار یکدیگر زندگی نمایند، روی خوش نشان دادن به بقیه بهتر شد. انسانها برای دوستی و تعاون یک فشار تکاملی انتخابی تجربه کردهاند که به طور بالقوه میتواند بخشی از خود-اهلیسازی باشد.
این ایده پیشبینی میکند که انسان خردمند میبایست برخی از ویژگیهای فیزیکی اهلی شدن را نشان داده باشد. محققان چندین جمجمهی انسان باستانی را بررسی کرده و فهمیدند همان موقع بوده که برجستگیهای پیشانی و چهرههای کشیده و زمخت رخت بربسته و جای خود را به ویژگیهای ظریفانهتری دادهاند؛ درست مثل روباههای بلیائِو
“من فکر میکنم برای داشتن عملکرد در [یک شبکهی اجتماعی گسترده]، شما نیاز به پیامهای آشکاری دارید که نشان دهد قرار نیست با خشونت رفتار کنید. برجستگیهای پیشانی و صورت کوچکتر شاید یکی از این سیگنالها باشد.”
Robert Franciscus، همکار چرچیل در دانشگاه لوا
این ایدهی تر و تمیزی است ولی برای توجیه برخی تناقضها، باید کار بیشتری صورت گیرد. برای مثال، فسیلها نشان میدهند که برخی از پستانداران غیراهلی –خرس، گراز و گاو دریایی- نیز به نظر میآید از ۱۰۰ هزار سال پیش ظریفتر شدهاند.
و هنوز بسیاری از محققان نیاز دارند تا قانع شوند که خود-اهلیسازی –شاید حتی پالسهای متوالی خود-اهلیسازی در زمانهای مختلف- میتواند اسرار بنیادی تاریخ تکاملی ما را توضیح دهد. ولی مدافعان این نظریه از جای خود جنب نخوردهاند. Wrangham در حال انتشار کتابی دربارهی این موضوع تا پایان همین سال میلادی است. دو هزار سال پس از این که ارسطو، برای اولین بار انسان را با جانوران اهلی مقایسه کرد، به نظر میرسد این موضوع قرار است به جریان اصلی بدل شود.