انتشار این مقاله


به دنبال دلت باش؛ به صدای دل‌تان گوش کنید

قانون زندگی این نیست که هیچ‌گاه با مشکلی مواجه نشوید. به صدای دل‌تان گوش کنید و با غلبه بر مشکلات زندگی، کاری را که دوست دارید انجام دهید.

کاری را که دلت می‌خواهد انجام بده

خود را با تصور این‌که دنیا به شما یک زندگی بدهکار است، فریب ندهید. دنیا چیزی به کسی بدهکار نیست و از همان ابتدا هم این‌طور بوده است.

Mark Twain

دو عقیده وجود دارد:
۱) رفتارتان را خودتان تعیین کنید. اگر خودتان بخواهید، در هر شغلی می‌توانید موفق شوید.
۲) اگر به شغلی مشغول شوید که واقعا دوست دارید، زندگی شاد‌تر و موفق‌تری خواهید داشت و شاید درآمد بیشتری هم کسب کنید.
من ابتدا به این معتقدم: «در این لحظه، هر کاری را که انجام می‌دهید، دوست داشته باشید، و سپس به حرف دلتان گوش کنید.» آیا تناقضی بین این دو وجود دارد؟ نه! در برنامه‌ریزی برای اهداف کوتاه‌مدت، لازم است در موقعیت خود بهترین باشید. اگر به پول نیاز دارید، بهتر است در شغل کنونی‌تان باقی مانده و برای آینده هدف‌گذاری کنید. بعد از زمان طولانی، به اهداف خود دست یافته و کاری را انجام می‌دهید که دوست دارید.

شغل‌های بی‌نقص

معمولا شغل دیگران آسان‌تر و سرگرم‌کننده‌تر به نظر می‌رسد. پرستاران گمان می‌کنند کار پزشکان آسان است و فروشنده‌ها فکر می‌کنند کار مدیران فروش کم است. همه‌ی مردم گمان می‌کنند که سیاستمداران، راحت‌طلب‌ترین افراد هستند. به تدریج، متوجه می‌شویم که شغل آسانی وجود ندارد. چرا؟ چون مردم به ما پول می‌دهند تا کار‌هایی را انجام دهیم که خود از عهده‌ی انجام‌شان بر‌نمی‌آیند. اگر هیچ مشکلی برای حل‌شدن نبود، شغل هم وجود نداشت.
اگر از شغل خود نا‌راضی هستید، دو گزینه پیش‌رویتان دارید: یا دیدگاه‌تان را عوض کنید یا شغل‌تان را!

حداکثر تلاش‌تان را بکنید

 

شان و منزلت یک کار درمورد قبول واقع شدن آن است.

Albert Camus

دو دلیل منطقی برای این سخن وجود دارد. اولاً، وقتی صد درصد تلاش‌مان را بکنیم، خیال‌مان راحت‌تر است. دوران مدرسه را به یاد بیاورید؛ روز‌هایی که همه‌ی تکالیف‌تان را انجام می‌دادید، حس اشتیاق بیشتری به رفتن به مدرسه داشتید.
فرقی نمی‌کند که اکنون پنجاه سال از آن روز‌ها گذشته است، اصل انجام‌دادن تکالیف هنوز هم بر‌قرار است. معلمان، والدین و رئسای شرکت، همیشه سخت کار کردن را توصیه می‌کنند. شما برای راضی نگه داشتن این افراد تلاش نمی‌کنید، بلکه هر کار انجام دهید به نفع خودتان است.
دوماً، جهان، قانونی برای تنبیه افراد تنبل و خودخواه دارد. اگر دل به کار نبندید، اغلب کار‌هایتان با مشکل مواجه می‌شود. اگر تلاش نکنیم، به جایی نمی‌رسیم. برای اطمینان، از بوکسوری سوال کنید که حریفش را دست کم گرفته بود. از تاجری سوال کنید که معامله را بی‌اهمیت می‌دانست. اصطلاحی برای سخت کوش بودن به کار می‌رود که «حرفه‌ای بودن» است.
آیا تا به حال متوجه شده‌اید که بعضی از تاکسی‌ران‌ها مسیر سفر را با هیجان طی می‌کنند و بعضی‌ها فقط غر می‌زنند؟ این رفتار در بیشتر شغل‌ها با وظیفه‌ی تکراری وجود دارد. اما چرا؟ راننده‌های با‌نشاط، فلسفه‌ی خاصی دارند. فرِد معتقد است: «رانندگان خوب وقتی بانشاط هستند، سرویس خوب ارائه می‌دهند.» در واقع، آنان با‌نشاط هستند چون می‌توانند سرویس خوبی به مسافران ارائه دهند.

افرادی که از کار خود لذت می‌برند، هر روز صبح به خود می‌گویند: «امروز بیشتر از دیروز می‌خواهم مفید واقع شده و به مردم خدمت کنم.» شاید آنان نتوانند اینکار را بکنند، اما هدف‌شان را مشخص کرده‌اند.

من اخیراً در یک کنفرانسی با آقای زیگ زیگلار ملاقات کرده‌ام. او بیش از بیست و پنج سال یک سخنگوی حرفه‌ای بوده و جزو بهترین‌ها در شغلش به شمار می‌آید. سخنرانی‌های تاثیرگذار و قابل ملاحظه و برنامه‌ی زمانی پر‌کار، گواهی بر این ادعا است. قبل از سخنرانی‌اش، به او گفتم: «زیگ! معلوم است که هزاران بار متن سخنرانی را تمرین کرده‌ای. برای سخنرانی امروز، چند ساعت طول کشید تا آماده شوی؟» پاسخ داد: «سه ساعت.» برخلاف موفقیت‌های بی‌شمارش، زیگلر از راه میان‌بری استفاده نمی‌کند. او به کارش متهعد بوده و به دنبال پیشرفت است. اگر زیگلر را با لفظ با‌استعداد خطاب کنیم، تلاش و همت او را برای رسیدن به چنین مقامی زیر سوال برده‌ایم.

 

برای چه کسی کار می‌کنید؟

همیشه بیشتر از دستمزد‌تان کار کنید تا روزی برسد که بیشتر از کاری که انجام می‌دهید، دستمزد دریافت کنید.
اخیراً با خدمتکار رستورانی مواجه شدم که زبان بدنش به من نشان می‌داد: «چه کسی به تو اجازه داده به این رستوران بیایی؟!» حدود بیست دقیقه طول کشید تا کاپوچینوی مرا حاضر کند و وقتی آن را آورد، بیشتر آن روی سینی ریخته بود. از او در مورد شغل و رئیس‌اش پرسیدم. گفت: «مسلماً نمی‌خواهم بقیه‌ی عمرم را برای آن بوقلمون کار کنم.»

متاسفانه، او نکته‌ی مهمی را در مورد کارش فراموش کرده است: تو برای رئیست کار نمی‌کنی، برای خودت کار می‌کنی.
هیچ‌کدام از کارمندان‌تان بی‌نقص نخواهند بود و همکاران‌تان تنبلی خواهند کرد، ولی وقتی به عنوان یک کارمند، قرار داد امضا می‌کنید، باید حداکثر تلاش‌تان را به کار بگیرید، نه اینکه از رئیستان بد‌گویی کنید.
اگر پنجاه درصد تلاش‌تان را بکنید، بیشتر از رئیس‌تان ضرر خواهید کرد، او چند دلار از دست می‌دهد ولی شما اشتیاق، احترام بنفس و بخش بزرگی از زندگی‌تان را از دست می‌دهید.

 

اگر شغل خوبی داشتم…

بعضی از مردم فکر می‌کنند که شغل‌ها به دو دسته‌ی هیجان‌انگیز و بی‌هیجان تقسیم شده‌اند. این‌طور نیست! یک فرد با‌انگیزه، شغلی کسل‌کننده را می‌تواند به هیجان‌انگیز‌ترین شغل تبدیل کند. این بدان معنی نیست که کارمند بانک باید بیست سال در کارواش کار کند، شستن ماشین‌ها برای چند ماه می‌تواند هیجان‌انگیز باشد! خود‌بینی نتیجه‌ی زیاده‌خواهی ماست. معمار ساختمانی می‌گوید: «من ساختمان‌ها را بدون پنجره می‌سازم.» هیئت اجرایی همیشه خود را به دولت متصل کرده و هیچگاه انتظار ندارد به‌جای نوشتن چک کمک هزینه‌ی دولتی به بیکاران، مثل ارباب رجوع پشت میز منتظر باشند.
لذت بردن از کار، انتخاب ماست. برادر من، کریستوفر، کاملا می‌داند که یک شغل پست را به خاطره‌انگیز تبدیل کند! اگر قرار باشد کسی را انتخاب کنم که در کندن چاه، رنگ کردن دیوار و حتی شکستن بتن به من کمک کند، او را انتخاب خواهم کرد. او هر کاری انجام دهد، برایش لذت‌بخش است.

خلاصه‌ی کلام:

شما نهایت تلاش‌تان را می‌کنید نه برای این‌که دیگران را تحت تاثیر قرار دهید، بلکه لذت بیشتری از کار ببرید.

 

کاری که به آن مشغولید

این کتاب راهنمای شغل‌یابی نیست، بلکه خلاصه‌ای از فلسفه‌ی زندگی را بیان می‌کند. شما یک زندگی پیش روی‌تان دارید: کارهایی را انجام می‌دهید که برایتان مهم است. برای این‌کار باید دو عقیده را بپذیرید:
امکان این وجود دارد که کار مورد علاقه‌تان را انجام دهید، یا در شغل‌تان یا در اوقات فراغت. ما اغلب خود را فدا کرده و زمانی برای انجام کارهای دلخواه‌مان اختصاص نمی‌دهیم. اگر در اوقات فراغت به علایق خود نمی‌پردازید، شاید هرگز به خودتان اجازه ندهید که شغل موردعلاقه‌تان را پیدا کنید.
ممکن است در ازای کار دلخواه، به شما دستمزد پرداخت کنند. بیشتر انسان‌ها با این دیدگاه بزرگ شده‌اند که کارکردن، سخت و بی روح می‌باشد. اشتباه است! میلیون‌ها نفر در دنیا شهامت کارکردن دارند و در ازای آن، پول خوبی دریافت می‌کنند.
اجازه دهید تا معنی کار دلخواه را توضیح دهم. کار دلخواه بدین معنی نیست که برای دراز کشیدن در ساحلی زیبا، دستمزد بگیریم! بلکه به معنی اهمیت دادن به کار، صرف وقت، انرژی و خلاقیت و عشق به آن می‌باشد که ریسک‌های زیادی می‌طلبد. و به طور معمول، همه‌ی این‌کار‌ها را انجام می‌دهید تا شکم خود را سیر کنید!

وقتی در زندگی مشکلی پیش نیامده، حتما چیزی را از قلم انداخته‌اید! به همین خاطر است که بسیاری از فرزندان افراد ثروتمند، به هروئین معتاد شده و عقل خود را از دست می‌دهند. آنان چالشی در زندگی‌شان ندارند. چه در جایی کار کنند و چه بیکار باشند، نیاز‌های مادی‌شان تامین شده‌است.
زندگی زمانی پیش می‌رود که مسئولیت تمام انتخاب‌های‌تان را برعهده بگیرید. کسب و کار در اولویت انتخاب‌ها قرار دارد.

از فرِد پرسیدم: «چرا این شغل را انتخاب کرده‌ای؟» پاسخ داد: «بالاخره هر کسی باید در جایی، کار خاصی انجام دهد.» پاسخ مناسبی نبود! قرار نیست زندگی را با انجام دادن کاری که از آن متنفرید، سپری کنید. اگر جایی حس کردید که شغل نامناسبی دارید، به سراغ شغلی بروید که دل‌تان می‌خواهد.

 

نمی‌دانم چه شغلی برایم مناسب است

اگر دقیقا نمی‌دانید برای چه کاری ساخته شده‌اید، شاید سال‌هاست که به صدای درونی‌تان گوش نداده‌اید. ما آدم‌های متفاوتی می‌شویم تا خانواده‌های خود را راضی کنیم. شما به ورزش بیس‌بال علاقه دارید، ولی مادر‌تان شما را مجبور به یادگیری پیانو می‌کند. شما آرزوی داشتن ماشین اسپورت دارید ولی همیشه ماشینی خریده‌اید که با‌صرفه‌تر باشد. همیشه می‌خواستید روزنامه‌نگار شوید ولی حسابدار شده‌اید.

شما تفریحات مناسب داشته‌اید. کاری را انجام داده‌اید که دیگران انتظارش را داشته‌اند. یک روز به خودتان می‌آیید و می‌گویید: «من دیگر نمی‌دانم چه کسی هستم، ولی به خوبی می‌دانم که دیگر نمی‌خواهم این‌گونه باشم.» اگر شوق و علاقه‌ی خود را به مدت طولانی سرکوب کنید، دیگر چیزی را که دوست داشتید به یاد نمی‌آورید. صدایی درونی به شما یادآور می‌شود که انجام دادن کار دلخواه، نشانه‌ی خود‌خواهی است و کار نفرت‌انگیزی که انجام می‌دهید، شما را تربیت می‌کند!

ممکن است تصور کنید از شغلی خوش‌تان می‌آید، چون دیگران این‌گونه از شما انتظار دارند. اگر شغلی را دوست دارید:

  • صبح‌ها با اشتیاق از تخت خواب بیرون آمده و یک لحظه هم نمی‌خواهید بین کار استراحت کنید.
  • گذر زمان و خستگی را حس نمی‌کنید.
  • نه تنها حداکثر تلاش‌تان را می‌کنید، بلکه ساعت‌ها در مورد آن حرف می‌زنید.

چگونه کار مورد علاقه‌ام را پیدا کنم؟

زندگی را ساده بگیرید. کار‌هایی غیرعادی انجام ندهید. چیزهای اضافی را دور بیندازید. به مدت یک ماه تلویزیون را خاموش کنید. زیاد فکر کنید و بدانید که چه مطالبی می‌خوانید. به ندای درون‌تان گوش کنید که می‌گوید: «من این را دوست دارم، مرا هیجان زده می‌کند.» خوب گوش کنید! به کتابخانه‌ی شهر رفته و بین قفسه‌های کتاب قدم بزنید. کدام کتاب‌ها و موضوعات شما را جذب می‌کند؟
تفریحات جدید را تجربه کنید؛ نقاشی، بُن‌سای، مربی‌گری تیم فوتبال کودکان، یادگرفتن زبان ایتالیایی و … از بین چند سرگرمی، بیشتر‌شان شما را شاد نمی‌کند، ولی بالاخره یکی از آن‌ها، دنیای جدیدی را پیش روی‌تان می‌گشاید.
برای یافتن، باید جستجو کنید. اگر مسیر زندگی‌تان را گم کرده‌اید، کمی استراحت کرده و منتظر اتفاقات بعدی باشید. برای یک هفته، به تنهایی به کوه یا ساحل بروید. فرِد می‌گوید: «من وقتی برای مسافرت ندارم.» مثل این است که بگوییم: «من گم شده‌ام و دیر کرده‌ام، نمی‌توانم به نقشه نگاه کنم!»

مهم‌تر از همه، با چیزی که دوست دارید انجام دهید، راحت برخورد کرده و به آن ایمان داشته باشید. وقتی کشف کنید که می‌خواهید زمان‌تان را چگونه سپری کنید، به پاسخ سوال «قرار است با زندگی خود چه کنم؟» می‌رسید!

خلاصه‌ی کلام:
بیشتر مردم نمی‌دانند چه می‌خواهند، و به همین دلیل ناراحت هستند. برای این‌که بدانید چه می‌خواهید، نزدیک‌ترین نشانه را دنبال کنید.

 

استعداد

استعداد به معنی خلق شاهکار هنری نیست. اهمیت دادن به انسان‌ها، یاددادن، حل مشکلات، مدیریت، تربیت فرزندان و احساس خوبی به دیگران دادن نیز استعداد است.
ما معمولاً استعداد‌های خود را نادیده می‌گیریم. سفال‌گری می‌گوید: «ای کاش می‌توانستم آهنگ‌سازی کنم تا اثری از خود برجای بگذارم.» نوازنده‌ی پیانو می‌گوید: «ای کاش می‌توانستم با دست خودم چیزهایی درست کنم… » توانایی‌های خود را با دیگران اندازه‌گیری نکنید! کاری را که از عهده‌اش برمی‌آیید انجام دهید. استعداد‌های خود را بپذیرید. کامیابی با تقویت استعداد‌های خودتان اتفاق می‌افتد نه مهارت‌های دیگران.

ماری می‌گوید: «من استعداد خدادادی در نگه‌داری از کودکان دارم، ولی شاید تقدیرم این بوده که کارمند بانک شوم.» ماری! اگر باور داری که خدا چنین استعدادی به تو بخشیده، پس چرا از تو خواسته که پول‌های مردم را بشماری؟! ذره‌ای از استعدادت را به دنیا نشان بده تا کل آن را کشف کند.
بیشتر کسانی که ادعا می‌کنند استعداد خاصی ندارند، چیز‌های زیادی در زندگی امتحان نکرده‌اند. همه ما می‌دانیم که استعداد مهم است، ولی همه چیز نیست! وقتی مردم در مورد موفقیت جک نیکلُاس در گلف صحبت می‌کنند، اغلب به استعداد خارق‌العاده‌ی او توجه دارند. وقتی جک از موفقیت‌اش حرف می‌زند، راجع به تمرین‌های سخت سخن می‌گوید. جک به خوبی می‌داند که فرق او با هزاران گلف‌باز دیگر، در سخت‌کوشی و پشتکار می‌باشد.

افراد نا‌موفق بیش‌ترین تمرکز‌شان را روی استعداد صرف می‌کنند. برای این افراد، عدم داشتن استعداد، بهانه‌ی خوبی برای عدم موفقیت است. صفت مشترک بارز بین اسطوره‌های هنر، ورزش، علم، تجارت و امور خیریه، تمرکز است، نه استعداد. وقتی متوجه شدید از زندگی چه می‌خواهید، بر روی آن متمرکز شوید. همه‌ی کار‌ها بر عهده‌ی شما نیست. نمیتوانید هم‌ز‌مان نهنگها را نجات دهید، بیماران را درمان کرده و لایه‌ی اُزن را تعمیر کنید. این کار‌ها را به بقیه‌ی انسان‌ها بسپارید.

از اوقات فراغت استفاده کنید!

با عشق کار کن.

Kahlil Gibran

افراد بسیاری، تفریحات‌شان را به کار روزانه تبدیل کرده‌اند. درآمد‌زایی از سرگرمی برای امرار معاش، تدریجی اتفاق می‌افتد …
فرانک علاقه‌ی زیادی به عکاسی دارد و اوقات فراغت‌اش را به این کار اختصاص می‌دهد. در عروسی دوستان‌اش عکاسی می‌کند. برنده‌ی چند جایزه‌ی عکاسی می‌شود. به تدریج، پیشنهاد کار عکاسی بیشتری به او ارائه می‌شود. بعد از چند سال، او در آخر هفته‌ها، پولی بیشتر از دستمزد کار روزمره‌اش کسب می‌کند. شاید بعضی از جشن‌های عروسی لغو شوند، شاید برخی مشتری‌ها بدهی‌شان را پرداخت نکنند، شاید فرانک خسته شود، اما به هرحال، برای او ارزش دارد.

ماریا یادگیری زبان خارجی را دوست دارد. او به ایتالیایی و انگلیسی مسلط است و می‌خواهد اسپانیایی را یاد بگیرد. او به بارسلونا می‌رود و به مهاجران آمریکای جنوبی، انگلیسی تدریس می‌کند. بعد از دو سال، ماریا به سه زبان تسلط دارد و به سه شرکت مسافرتی درخواست استخدام می‌فرستد که مورد قبول واقع نمی‌شود. او تسلیم نمی‌شود و دوره‌ی مترجمی را می‌گذارند و در‌نهایت، در آموزشگاه زبان خارجی استخدام می‌شود.

جیم عاشق کوه‌نوردی است و تمام امکانات مورد نیاز را دارد. وقتی متوجه می‌شود گروهی از افرادی که می‌خواهند کوه‌نوردی کنند، امکانات لازم را ندارند، وسایل خود را به آنان اجاره می‌دهد. گاها سرپرست گروههای کوه‌نوردی می‌شود و با ماشین، آنان را به دامنه‌ی کوه میبرد. وقتی کوه‌نوردان طناب یا قلاب را گم می‌کنند، جیم پاسخ می‌دهد: «هیچ شغلی بی‌نقص نیست. این کار بهتر از کار کردن در سردخانه‌ی مردگان است!»
ما از این افراد چه چیزی یاد گرفتیم؟

۱) امکان این وجود دارد که با کار مورد علاقه‌مان، پول خوبی بدست آوریم.

۲) دنیا مثل مرکز تجارت است. اگر مهارتی را فرابگیرید، بخاطر آن پول خوبی کسب می‌کنید.

۳) هم چنین ما یاد گرفتیم که زندگی آسان نیست. تلویزیون به ما نشان می‌دهد:

ساعت ۷:۳۰، صحنه‌ی اول: سامانتا تصمیم گرفته در یک شرکت مدلینگ کار کند.
ساعت ۷:۳۴ ،صحنه‌ی دوم: سامانتا دفتر کاری به اندازه‌ی زمین تنیس اجاره می‌کند.
ساعت ۷:۳۶ ،صحنه‌ی سوم: سامانتا مدیری برای شرکتش انتخاب کرده و خودش برای تعطیلات به هاوایی می‌رود

در زندگی واقعی، سامانتا حداقل باید به هشت بانک مراجعه کند تا وام بگیرد، آخر هفته‌ها در رستورانی کار کند تا پول جمع کند و کارش را در دفتر کاری به اندازه‌ی سرویس بهداشتی خانه‌تان شروع کند!

زندگی واقعی، کلافه‌کننده است. زندگی واقعی زمان طولانی‌تری برای تحقق اهداف می‌خواهد. در بحث آسان نبودن زندگی، باید بگویم که برخی از افرادی که تلاش‌های گذشته‌شان مثمر ثمر واقع شده، برنامه‌های تلویزیونی را نگاه نمی‌کنند. زندگی کردن در زندگی دیگران، با زندگی خودتان سازگار نیست.

خلاصه‌ی کلام:
اگر می‌خواهید زندگی خوبی با کار مورد علاقه‌تان ایجاد کنید، سرگرمی خود را منبع درآمد قرار دهید. تازمانی که علایق را سرکوب کنید، انتخاب‌های‌تان محدود می‌شود.

 

تغییر مسیر زندگی

پدر من همیشه هر کاری را که دوست داشت انجام می‌داد. او شغل‌هایی از جمله ملوانی، قصابی، کشاورزی، نقاشی طبیعت و حتی اختراعات را تجربه کرده بود. من با این عقیده بزرگ شدم که شغل، کاریست که دوست داری انجام دهی می‌باشد. گمان می‌کردم هر زمان که بخواهم، شغل جدیدی را انتخاب کنم. من برخلاف سایر کودکانی که مجبور به برآورده کردن آرزو‌های والدین‌شان بودند، حق انتخاب داشتم. وقتی به پدرم گفتم: «می‌خواهم وکالت را کنار گذاشته و یک هنرمند شوم!» او گفت: «اگر این واقعا چیزی است که می‌خواهی، ایرادی ندارد!»

تا اواسط بیست سالگی که در مورد مزایای رفتار نیکو متوجه شدم، طراحی چهره می‌کردم. درست زمانی که به دنبال سرگرمی خود، یعنی نقاشی رنگ روغن رفتم، شروع به ارائه‌ی سمینار‌هایی در مورد تقویت شخصیت اجتماعی در زندگی، کردم. نزدیک سی سالگی، نوشتن کتاب را آغاز کردم. هم اکنون، بیشتر زمانم را صرف سخنرانی و گفتگو‌ها می‌کنم. من از تجربیاتم برای توضیح علت نوشتن کتاب استفاده کردم. وقتی می‌بینم مردم، انجام کار مورد علاقه شان را غیر ممکن فرض می‌کنند، غمگین می‌شوم. برای کشف هیجان و معنی زندگی، باید به دنبال دل‌تان باشید. من به این جمله اعتقاد دارم و با آن زندگی می‌کنم.

البته همه نمی‌خواهند برای خودشان کار کنند. دربعضی از شغل‌ها، نمی‌توان مستقل عمل کرد، مثل مدیران بانک و خلبان‌ها. بعضی‌ها نیز داشتن یک شغل را به چندین شغل ترجیح می‌دهند. از کسانی که در کار نفرت انگیزی مشغول به‌کارند و دلایل غیر‌منطقی برای آن دارند، متعجبم! چیزی که متوجه شده‌ام این است: «به طور کلی ما شغلی را انتخاب می‌کنیم که با سیستم عقاید‌مان سازگار است.»
بسیاری از انسان‌ها کسب و کار‌شان را با ذهن نادان نوجوانی‌شان انتخاب کرده‌اند! اگر اولین شغل‌تان را در ۱۷ سالگی کسب کردید، بهتر است آن را عوض کنید. یادتان باشد سعی کنید بیشتر از یک شغل داشته باشید.
فرض کنیم می‌خواستید که استاد موسیقی شوید، ولی به‌خاطر رضایت پدر‌تان، مهندس شده‌اید. هر روز صدای پدر‌تان در گوش‌تان زمزمه می‌شود: «تو فرصت‌هایی را داشتی که من نداشتم، همیشه دوست داشتم که پل بسازم.» شما چه کاری باید بکنید؟ صدای پیانو را بیشتر کنید!
اولاً، این کار را بخاطر پدر‌تان انجام دهید: نمی‌توانید در زندگی دیگران زندگی کنید. پدر باید علایق زندگی خودش را بیابد. تازمانی که به دنبال راضی کردن او هستید، رشد شخصیتی او و خود را به تاخیر می‌اندازید. شما به این جهان نیامده‌اید تا آرزو‌های والدین بدبخت‌تان را محقق سازید.
دوماً، این کار را بخاطر خودتان انجام دهید. چهار سال از عمرتان را صرف درس‌خواندن کرده‌اید، چرا باید در چهل سال آینده کاری را انجام دهید که دوست ندارید؟ این برای سلامت روح و جسم‌تان مضر است و سرنوشت بدی در انتظار شماست.


مقاله‌ی مرتبط: کار با پشتکار به جای خستگی


آیا واقعا باید کاری را دوست داشته باشیم تا آن را به نحو احسن انجام دهیم؟ آیا بتهوون موسیقی را دوست داشت؟ آیا فِراری ماشین‌های پر‌سرعت را دوست داشت؟ دو پزشک را تصور کنید که یکی نگران بیماران‌اش بوده و دیگری به فکر ماشین بی‌ام‌وی‌اش می‌باشد. شما جراحی کیسه صفرا را به کدام جراح می‌سپارید؟! شاید بپرسید: «پس من باید از شغلم در اداره‌ی پست استعفا دهم تا گروه موسیقی راک تشکیل دهم؟» البته که نه! اصطلاحی به نام ریسک حساب شده وجود دارد. مهارت‌هایتان را تقویت می‌کنید، دانش‌تان را گستره می‌کنید، با مطالعه‌ی زیاد، هدفی برای مهارت خود تعیین می‌کنید و به تدریج وارد کار مورد علاقه‌تان می‌شوید…

فرِد می‌گوید: «خانواده ام مرا حمایت می‌کند. اگر از اداره‌ی پست استعفا دهم، کافیست؟» فرِد! اگر دلت جای دیگری است، استعفا از کار می‌تواند جزو برنامه‌های آینده باشد.

کار برای پول

بسیاری از مردم تمام عمر‌شان را صرف ماهی‌گیری می‌کنند، غافل از این که ماهی چیزی نیست که آنان در زندگی نیاز دارند.

Henry David Thoreau

اگر فقط برای پول کار می‌کنید، از آن لذت نخواهید برد و در نتیجه پول زیادی هم کسب نخواهید کرد. این تلنگری برای شماست تا به دنبال چیزی که دوست دارید بروید.

قبلا در مورد وابستگی صحبت کرده‌ام. اگر کار دلخواه‌تان را انجام می‌دهید، کمتر به پول وابسته می‌شوید. پول مثل یک بازیست، باید آن را در زندگی بازی دهیم، نه اینکه‌ در مورد امتیاز حریف اعتراض کنیم.

پول چیز مهمی است ولی اهمیت دادن به کار، بیشتر از پول ارزش دارد. هرکاری که اکنون انجام می‌دهید، رقابتی بین شما و افرادی است که به کار مورد علاقه‌شان مشغولند. اگر به کار‌تان علاقه نداشته باشید، از رقابت عقب می‌مانید.

آیا جایی برایتان وجود دارد؟ همیشه جا برای پیشرفت وجود دارد. هشتاد درصد مردم شاغل خوش‌رفتارند ولی حرفه‌ای نیستند. تا به حال چند بار سوار تاکسی تمیز شده‌اید؟ آخرین بار کی سر موقع پزشک‌تان را ملاقات کرده‌اید؟ تا به حال چندبار در رستوران به خوبی از شما پذیرایی شده‌است؟ انجام کار مورد علاقه، وقت و هزینه‌ی زیادی نمی‌طلبد و گاهی بعد از حوادث تلخ اتفاق می‌افتد. جولی دوست آرایشگری به نام دنیلّا داشت که در گوشه‌ی یکی از سالن‌های آرایشی کار می‌کرد. وقتی مدیر آرایشگاه مبلغ اجاره را زیاد کرد، دنیلّا از عهده‌ی پرداخت آن برنیامد. او لوازم آرایشی‌اش را داخل سبد ماهی‌گیری گذاشته و برای انجام کارش، با موتور به خانه‌ی مردم می‌رفت. هم‌اکنون، او وقت‌شناس است و خدمات آرایشی خوبی ارائه می‌دهد و مشتریان‌اش از چند هفته قبل، او را رزرو می‌کنند!

ولی اگر چیزی را که می‌خواهم انجام دهم، پول کافی نصیبم نمی‌شود

داشتن شغل دلخواه در طولانی مدت، باعث افزایش درآمد می‌شود، ولی گاهی این‌گونه نیست، چون در زندگی به پول کمتری احتیاج خواهید داشت.
فرض کنیم که رئیس یک شرکت هستید. آپارتمانی بزرگ، ویلایی کوچک، ماشین‌های شیک و حساب‌های بانکی پر از پول دارید. علاقه‌ی اصلی شما پرورش اسب و آموزش اسب‌سواری است. اما شما معتقدید: «من باید تمرکزم را روی شغلم صرف کنم تا آن را از دست ندهم!»
اگر مربی اسب‌سواری شوید، به این نتیجه می‌رسید که به خانه‌ی بزرگ و ماشین‌های اسپورت نیازی ندارید. گاهی خود را به سرگرمی‌های زیادی مشغول می‌کنیم تا حقیقت نفرت از کارمان را فراموش کنیم. اگر به حرف دلت گوش کنی، ممکن است به یک مزرعه‌ی کوچک و ماشین جیپ قانع باشی.

مشکل از شغل نیست…

حتما پرستار‌هایی را دیده‌اید که با بیماران رفتار بسیار خوبی دارند که سرنخی برای یافتن چرایی دوست داشتن شغل‌تان است. مشکل از شغل نیست! هرکاری در زندگی انجام می‌دهید، روشی برای ارتباط با دیگران است. در صورتی کارتان را به درستی انجام داده‌اید که به مردم خدمت کرده باشید. آلبرت شوویتزر می‌گوید:

کسانی از شما واقعا خوشبخت هستند که می‌دانند چگونه به مردم خدمت کنند.

متاسفانه، خدمت به مردم نوعی فداکاری و بردگی محسوب می‌شود، ولی اینطور نیست. وقتی چیزی را که مختص شماست به دیگران می‌بخشید، از این عمل لذت می‌برید. خدمت رسانی می‌تواند تدریس، پرستاری از بیماران، فروختن گل به مردم، تعمیر رادیاتور، با اخلاق خوب باشد. ربطی به نوع شغل ندارد، فلسفه‌ی شماست که تفاوت را ایجاد می‌کند.

جامعه، شغل‌ها را با مدارک مختلفی مثل دکترا و لیسانس ارزش یابی می‌کند، ولی تعامل اجتماعی با مردم ارزش واقعی شغل را نشان می‌دهد. فرض کنیم که شما مربی‌گری تیم بسکتبال دوازده ساله‌ها را بر عهده دارید. علاقه‌ی شما به بسکتبال قابل توجیه است، ولی برای آموزش آن به گروهی از بچه‌ها، به چیز‌های فرا‌تری نیاز دارید. شاید گمان کنید: «مربی‌های بسکتبال٬ سرنوشت کودکان دوازده ساله را تغییر نمی‌دهند.» اشتباه است! بعضی از مربی‌ها حس می‌کنند که باید زندگی کردن را به کودکان یاد بدهند و بسکتبال فقط یک بهانه است.
بسیاری از معلمان با خود می‌گویند: « چراخودم را به دردسر می‌اندازم؟ دانش آموزان به جبر اهمیت نمی‌دهند.» البته که اهمیت نمی‌دهند! اگر در پایه‌ی ششم تدریس می‌کنید، وظیفه‌ی شما به تدریس جبر محدود نمی‌شود. اگر کارمند بانک هستید، وظیفه‌ی شما فقط حساب‌رسی به پول‌های مردم نیست، جلب رضایت و اعتماد مردم می‌باشد.


مقاله‌ی مرتبط: واقعا می‌توان شادی را با پول خرید!


چند سال پیش در دایتون ایالت ایاهو، نویسنده‌ی افتخاری یک کتاب‌فروشی بودم. وقتی در حال کشیدن نقاشی بودم، یکی از کارمندان شروع کرد به تعریف داستان دو تا از مشتریان‌…
روزی ربکا بتلز و رِی کیکوفسکی در مغازه نشسته و مشغول جستجو در اینترنت بودند. آن دو، همسران خود را در اثر بیماری از دست داده و به همین دلیل تصمیم گرفتند تا برای تسکین درد مشترک‌شان، با هم پیش مشاور بروند. صمیمیتی بین آنان شکل گرفت و بعد از چند ماه که ربکا به مغازه آمده بود، همکارم پرسید: «آیا به چیزی که میخواستی رسیدی؟» ربکا پاسخ داد: «من بیشتر از چیزی که آرزویش را داشتم بدست آوردم! من و نامزدم قرار است پانزدهم سپتامبر باهم ازدواج کنیم!» صاحبان مغازه از این خبر بسیار خوشحال شده و تصمیم گرفتند تا جشن عروسی را در همان مغازه‌ی کتاب فروشی برگزار کنند. آنی و جویی برای یک روز، کتاب‌فروشی را رها کردند تا شاهد ازدواج ربکا و رِی باشند.

اتفاقی که در کتاب‌فروشی افتاد، نمونه‌ای از ترکیب امید و تلاش برای موفقیت و شادی است. آنی و جویی می‌تواستند به راحتی با برگزاری عروسی در کتاب‌فروشی مخالفت کنند، ولی اینکار را نکردند.
علاوه بر فروش کتاب، گروه موسیقی هر هفته به آنجا می‌آید. جلسات شعر‌خوانی، اردو‌های ماهیگیری و سخنرانی‌های کوتاهی نیز در این مغازه برگزار می‌شود. حتی در برخی از روزها، حیوانات خانگی را نیز به آنجا می‌آورند!
نوع کار مهم نیست، چگونگی انجام آن مهم است. چه کتاب‌فروش باشید، چه قایق‌ساز و چه مربی کودک، یا مثل بقیه آن را انجام می‌دهید یا با استفاده از تخیلات خود، آن را دلپذیر‌تر می‌کنید!

خلاصه‌ی کلام:

اگر خود را مجبور به انجام کاری بکنید، هیجان آن را از دست می‌دهید.

 

تا زمانی که معروف و پولدار شوم، مهم نیست چه کاری انجام می‌دهم!

کلمه‌ی سانسکریت برای هدف زندگی، دارما نام دارد. بر اساس قانون دارما، هر کدام از ما انسان ها، استعداد‌های خاصی درون خود داریم که باید آنها را کشف کنیم. وقتی استعدادهای‌مان را نشان می‌دهیم، احساس خشنودی می‌کنیم و طبق قانون دارما، زمانی آن را انجام می‌دهیم که بپرسیم: «چه کمکی میتوانم بکنم؟»

بیل گیتس از ثروتمندترین افراد جهان است. اگر موقع سخنرانی به او گوش کرده باشید، می‌فهمید که بیشتر از پول، به نرم افزار مایکروسافت علاقه‌مند است. اِلویس پرسلی برای خوشبختی برنامه‌ریزی نکرد، او تلاش کرد تا رکوردی از خود برجای بگذارد. ثروتمند‌شدن یک هدف نیست، محصول جانبی رسیدن به هدف است.

بسیاری از مردم معروف، شهرت را آزار‌دهنده می‌دانند. چرا دوست دارید که ارتشی از غریبه‌ها به دنبال‌تان راه بیفتند؟ چرا باید پنجاه عکاس لنز دوربین‌شان را روی شیشه‌ی خانه‌تان تنظیم کنند؟

چه می‌شد اگر همه به کار‌هایی مشغول می‌شدند که به آن علاقه داشتند؟ پس چه کسی جاده‌ها را آسفالت می‌کرد؟

شاید شما دوست نداشته باشید، ولی بعضی‌ها این کار را دوست دارند! بدون تلفن، در هوای آزاد، ماشین‌های بزرگ، موسیقی محلی … کار کردن در جاده، مزایای خاص خود را دارد. همسایه‌ی ما، وُلفگنگ، یک جراح است. در یکی از دورهمی‌ها که سر میز شام بودیم، او شروع به تعریف جراحی هموروئید کرد. من سعی کردم خودم را در حال انجام عمل جراحی تصور کنم. در کل، وُلفی آدم شوخ طبعیست! ولی بعدا متوجه شدم که او شوخی نمی‌کرده، بلکه واقعیت را تعریف می‌کرده است. ولفی به بریدن و دوختن پوست انسان‌ها علاقه دارد و با ذوق و شوق جراحی‌ها را انجام می‌دهد.ر حالی که شاید بعضی‌ از انسان‌ها با دیدن خون، از هوش بروند!

انسان‌ها متفاوت اند، پس کارهای متفاوتی انجام می‌دهند.همه‌ی ما در مسیرهای متفاوت با سرعت‌های مختلف در حال حرکت هستیم. وقتی می‌خواهید کاری را انجام دهید که دوست دارید، با موانعی رو به رو خواهید شد.

اگر کاری را که می‌خواهم انجام دهم، مشکلاتم کمتر خواهد شد؟

نه! از مشکلات نمی‌توانید فرار کنید. ماموریت شما در زندگی، هیجان و لذت بردن از آن است. بهترین شانس‌تان برای خوشبختی این است که در شغل دلخواه‌تان مشغول به کار شوید. عشق انرژی است، هر چیزی که با عشق انجام شود، به بهترین نحو انجام می‌شود. این به معنی عدم تلاش و سختی کشیدن نیست. بعضی از کتاب‌های تازه چاپ شده را با این مضمون دیده‌ام: «به دنبال رویا‌های خود بروید و پول را با چرخ دستی به خانه بیاورید!»

خلاصه‌ی کلام:

انجام کار مورد علاقه، روشی برای زندگی آسان نیست، بلکه راهی برای شاد زیستن می‌باشد. با این کار، به نظر می‌رسد مسئولیت‌های بیشتر و مشکلات بیشتری خواهید داشت!

 

شاد زیستن!

وقتی به نسخه‌ی خطی اولین کتابم، «راز شاد زیستن»، نگاه می‌کنم، به یاد دارم که مسئولان چاپ می‌گفتند: «آخرین چیزی که دنیا به آن نیاز دارد، کتاب راهنمای پیشرفت است.» آنان معتقد بودند که برای نوشتن چنین کتاب‌هایی، نویسنده حتما باید روان‌پزشک باشد. بعد از یک سال که نصف ناشران از چاپ کتابم امتناع کردند، با ناشری معروف در سنگاپور آشنا شدم. مسئول انتشارات می‌گفت که بازار چاپ کتاب بسیار رقابتی است و روزنامه‌ها وتلویزیون علاقه‌ای به شناساندن نویسنده‌های گمنام ندارند. باید استراتژی جدیدی میافتم، لذا تصمیم گرفتم که کتاب «راز شاد زیستن» را مستقیماً به مردم عرضه کنم. وقتی در سنگاپور در حال فروختن کتاب بودیم، با بلندگو و سه‌پایه‌ی نقاشی جلوی هر کتاب‌فروشی می‌ایستادم، نقاشی میک‌شیدم، در مورد موضوع کتاب سخن می‌گفتم و آنها را امضا می‌کردم. در مدارس و دانشگاه‌ها با جوانان در مورد فلسفه‌ی زندگی صحبت می‌کردم. اینکار را تا زمانی ادامه دادم که «راز شاد زیستن» به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سنگاپور تبدیل شد. هم‌چنین، این ترفند را در مالزی و استرالیا و سایر کشورها به‌کار بردم که به نتیجه رسید.

من شش سال را صرف مسافرت دور دنیا کردم، در گمرک‌ها و زندان‌ها به سخنرانی پرداختم و در هزاران مرکز خرید، مشغول کشیدن نقاشی بودم، که از کا‌رهایی است که از انجامش لذت می‌بردم. بعضی روزها که از خواب بیدار می‌شدم، به این فکر می‌کردم که اگر یک‌بار دیگر به کتاب‌فروشی بروم، حالم بد می‌شود! نه تنها یک کتاب‌فروشی، یک شهر، یک کشور، بلکه کتاب من در کل دنیا معروف شد و بالاخره روزنامه‌نگارها و رسانه‌های تصویری با من تماس گرفتند.
برای فروش چگونه شاد باشیم در آمریکا، در خیابانی در ایالت منهتن، جشنی برای شبکه‌های رسانه‌ای برگزار کردم. در بیستم ژوئن سال ۱۹۹۰، برای تبلیغ کتاب به نیویورک رفتم. آن‌روز، دقیقا روزی بود که نلسون ماندلا نیز قرار بود به نیویورک بیاید. چه کسی می‌دانست که اندروی کوچک، بیشتر از نلسون ماندلا معروف است؟ هیچ کس!
اگر تابه حال جشنی برگزار کرده‌اید، حتما می‌دانید که چه مقدار خوراکی و نوشیدنی نیاز است! مردم از من می‌پرسند: «برای فروش میلیونی کتابت چه کار کرده‌ای؟» من میلیون‌ها مایل با هواپیما سفر کردم، پنج هزار سخنرانی و مصاحبه انجام دادم و بیست و سه بار چمدانم را گم کردم!
این داستان در مورد کتاب یا کسب و کار نیست، بلکه در مورد اهمیت پروژه‌ای است که می‌خواهید به نتیجه برسد. از هر جایی که می‌توانید شروع کنید، هر کاری می‌توانید انجام دهید. هر نتیجه‌ای که بدست آید، حاصل تلاش شماست نه شانس.

 

پشتکار

وقتی به کارتان اهمیت دهید، اشتیاق ناشی از آن شما را به سوی موفقیت می‌کشاند. تا زمانی که پشتکار دارید، نیازی نیست کسی به شما انگیزه بدهد. اگر رستوران رویایی‌تان را افتتاح کنید ولی مشتری نداشته باشید، باید دستور پخت جدید، ایده‌های جدید و مکان مناسب‌تری پیدا کنید تا رستوران‌تان پر از مشتری شود.
اگر پول کافی برای افتتاح رستوران ندارید، نظر خود را با کسانی که بیشتر از شما پول دارند در میان بگذارید تا شریک شما شوند. در ابتدا سختی‌های زیادی می‌کشید، آشپز‌های زیادی عوض می‌کنید ولی در نهایت، می‌فهمید که پشتکار، اساس همه‌ی موفقیت‌ها است.

زنده‌دلی، ناشی از داشتن هدف است. شما در قبال چیزی که دوست دارید، نسبت به خود و دیگران مسئول هستید. جهان پر است از انسان‌هایی که بدون هیچ تلاشی، دست از آرزو‌های خود برداشته‌اند.

رفتن به دنبال آرزو‌ها، تضمینی برای زندگی آسان نیست. زندگی بیشتر چالش برانگیز بوده و برای برآورده کردن آرزوهای خود، باید از راهی که دلتان می‌گوید، پیروی کنید. شانس این را دارید که شکوفا شوید، تا به توانایی‌های خود پی ببرید.

خلاصه‌ی کلام:

هر کجا که هستید، در آن جا گیر نیفتاده‌اید. شما یک انسانید، نه یک درخت!

 

بهانه‌ی شما چیست؟

شاید زمانی که این متن را می‌خوانید، با خود فکر کنید: «اندرو عقلش را از دست داده است، او شرایط من را نمی‌داند.» اگر آرزوهایی دارید که تاکنون برآورده نشده‌اند، بهانه‌های خود را بررسی کنید! ما معمولا با خود رو‌راست نیستیم. زمانی که نمی‌توانیم آن‌ها را برآورده سازیم، می‌گوییم که غیر‌ممکن هستند.
ماری می‌گوید: «من دوست دارم در رشته‌ی باستان‌شناسی تحصیل کنم، اما این غیرممکن است.» منظور ماری این است که:
۱) باید در امتحان ورودی آن رشته قبول شوم
۲) برای تامین هزینه‌ی دانشگاه، در رستورانی کار کنم
۳) وام بگیرم
۴) برای چهار سال، تفریحات خود را کنار بگذارم
۵) بهانه‌های دیگر!

او به این نتیجه می‌رسد که تحصیل در رشته‌ی باستان‌شناسی، ارزش آن همه تلاش را ندارد. در واقع ماری باور دارد: «اگر فکر می‌کنید من آن رشته را انتخاب می‌کنم، سخت در اشتباهید!»

جیم ادعا می‌کند: «من میخواهم آپارتمان شخصی خود را داشته باشم.» او این جمله را به مدت بیست و سه سال گفته است. جیم برای بدست آوردن آپارتمان لازم است:
۱) پول بیشتری پس‌انداز کند
۲) بیشتر کار کند
۳) به داشتن آپارتمان کوچک قانع باشد
و به خاطر همین بهانه‌ها، جیم هنوز هم اجاره نشین است.

ماری و جیم تصمیمات قابل درکی گرفتند، هر چند اشتباه است. موضوع ویران‌گر این است که آنان تظاهر می‌کنند چاره‌ی دیگری ندارند.
چند نفر از انسان‌ها قسم می‌خورند که تغییر شغل، غیر‌ممکن است، تا زمانی که یک حمله‌ی قلبی، خلاف آن را ثابت می‌کند؟ چرا باید منتظر یک پزشک باشید تا به شما بگوید که تنها شش ماه زنده هستید تا کاری را که دوست دارید انجام دهید؟

چه می‌شود اگر آرزو‌هایم واقعا غیر‌ممکن باشند؟

انسان‌ها، کار‌های خارق‌العاده انجام می‌دهند. آقای راجر کرافورد را بیاد بیاورید؛ مردی آمریکایی که فقط یک پا و دو بازو دارد. بدون داشتن دست، روجر تبدیل به تنیس باز حرفه‌ای شد. او تنیس را برای زندگی خود یاد گرفت و اکنون نیز مربی تنیس است. برای آشنایی بیشتر با او و تغییر دیدگاه‌تان در مورد محدودیت‌ها، کتاب Playing from the heart را مطالعه کنید.

دیجیتال دان، نجاری اهل کالیفرنیا بود که به دلیل سرطان گلو، حنجره‌اش را از دست داد. زمانی که دیگر نمی‌توانست سخن بگوید، او سخنانش را در رایانه تایپ می‌کرد تا بجای او حرف بزند!

نقطه‌ی مشترکی بین تمام کسانی که به آرزوهایشان رسیده‌اند، وجود دارد؛ آنها راهی طولانی پشت سر گذاشته‌اند. شما می‌توانید بیماران مبتلا به آسمی را ببینید که ورزشکار حرفه‌ای هستند، سرمایه‌داران بزرگی را می‌بینید که زمانی ورشکسته بودند، مهاجران بی‌سوادی را مشاهده می‌کنید که اکنون استاد دانشگاه و رئیس شرکت می‌باشند. وقتی اتفاقات غیر‌عادی مسیر شما را مسدود می‌کنند، راهی را پیدا می‌کنید که از آن گذر کنید. نیرویی که شما را نجات می‌دهد، سلاح سری شما خواهد شد.

خلاصه‌ی کلام:

ما انتخاب‌های زیادی داریم. وقتی کار مفیدی انجام نمی‌دهیم، بدین معنی است که انرژی خود را صرف کار‌های غیر‌ضروری می‌کنیم. سوال چرا آن غیر‌ممکن است؟ بی‌معنی است. در واقع باید از خود بپرسیم: «چرا مایل نیستم آن را انجام دهم؟» وقتی عزم و اراده‌ی خود را نشان دهید، زندگی سعی می‌کند از شما حمایت کند.

ماریا معمارزاده


نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید