با فصل سوم از کتاب «شادی در شرایط سخت» اثر اندرو متیوز همراه دکتر مجازی باشید.
ذهن شما مانند یک آهنرباست. وقتی حالتان خوب است، تجربیات و اتفاقات خوب را به خود جذب میکنید و وقتی که حس بدی دارید…
ماه پیش، من در یک هواپیما به سمت شهر هوبارت بودم و به این فکر میکردم که بهترین راه برای توصیف قانون جذب چیست. چگونه میتوانستم با مثالی به دیگران توضیح دهم که ما بر اساس حسی که داریم، افراد و اتفاقات را به خود جذب میکنیم… “وقتی ما شاد هستیم، رویدادهای مثبت، و وقتی ناراحت یا عصبانی هستیم، رویدادهای منفی را به خود جذب میکنیم تا حالمان بدتر شود! هواپیما به خاطر یک مسافر نسبتا عصبانی، کمی تاخیر داشت. آن مسافر عصبانی، وقتی دید که یکی از مسافران چمداناش را در جای او گذاشته، عصبانیتر شد. او بعد از مدتی فهمید که هیچ جایی برای چمدانهای او وجود ندارد، کنترل خود را از دست داد.
او تمام پرواز را با عصبانیت روی صندلیاش بود، درحالیکه چمدانهایش زیر پایش قرار داشت. شاید شما بتوانید بقیهی داستان را حدس بزنید، وقتی هواپیما فرود آمد، یکی نفر بلند شد تا چمدانهایش را بردارد که ناگهان چمدان روی سر آن خانم عصبانی افتاد. بوووم!
اگر فکر میکنید که دنیا با شما مخالف است، حتما همینگونه خواهد بود. وقتی شما شاد هستید، زندگی با روشهای غیر قابل پیشبینی، شما را خوشحال میکند. اگر مضطرب و نگران هستید و احساس قربانی بودن میکنید، زندگی شما را بر زمین میزند. اگر محل کارتان را با آزردگی ترک کنید، مردم در مترو شما را آزردهخاطر خواهند کرد. برعکس این موضوع هم صادق است. تصور کنید وقتی عاشق هستید، دنیا چگونه با شما رفتار خواهد کرد!
دنیا مثل یک آینه است، هرچیزی را که درونتان حس کنید، از محیط بیرون دریافت خواهید کرد. به همین دلیل است که نمیتوانید با تغییر دادن شرایط محیطی، وضع زندگی را بهتر کنید. اگر مردم در خیابان با شما دوستانه برخورد نمیکنند، تعویض خیابانهای شهر کارساز نیست. اگر هیچکس در محل کار به شما احترامی قائل نیست، تغییردادن شغل کمکی در این مورد نمیکند.
بسیاری از آدمها دچار سوئ تفاهم شدهاند، مثلا ” اگر شغلت را دوست نداری، میتوانی آنرا عوض کنی. اگر از همسرت خوشت نمیآید، میتوانی آن را عوض کنی.” گاها تغییر این موارد به صلاح شماست، ولی اگر طرز فکرتان را عوض نکنید، شغل و همسر بعدی نیز برایتان ناخوشایند خواهند بود.
میتوان دلیل علمی برای این موضوع بیان کرد؟
درمدرسه، معلمتان نمونهای خالص از اتم را به شما نشان داده و به شما میگوید: “اتمها، مواد سازندهی همه چیز هستند. میدانید که اتمها از چند گلولهی کوچک که حول هستهای در حال گردشند، تشکیل شده اند. این مناسبترین تعبیر از اتم است که کاملا نادرست میباشد! “اصولا مواد باید جامد باشند ولی اینگونه نیستند. فیزیک کوانتوم که مواد زیراتمی را مطالعه میکند، مدتهاست که این توصیف را منتشر کرده و بیان میکند که این گلولههای کوچک در اصل تجمعی از انرژی هستند. هرچیزی که جامد به نظر میرسد، در اصل جامد نمیباشد. جهان هستی مثل یک ماشینِ بزرگ نیست، بلکه بیشتر مثل یک طرز تفکر است. نظریهی جدید که “همه چیز در هوشیاری رخ میدهد” درواقع، علم عصر جدید است.
هر تفکر و هر شیئی دارای یک انرژی منحصر به فرد است، مثل ماشین تویوتای من، مادرشوهرم و این کتابی که درحال حاضر مینویسم. تفکرات من یک مجموعهی کوچکی از انرژی، در دنیایی بزرگ است. افکار من چگونه شرایط را آفریده و اشیا و افراد را جذب میکند؟
فرض کنید در گردشی داخل بدن، به کبدتان سفر میکنید! شما میلیونها سلول کوچک را ملاقات میکنید که یا درحال مردن هستند، یا تقسیم شدن و یا رشد کردن، ولی این موضوع بسیار درهم برهم و آشفته است. این بینظمی در بدن منطقی نمیباشد. اگر نگاه کلی به کبد داشته باشید، اینگونه نیست. در واقع، عملکرد منظم میلیونها سلول در بدن، جادویی بنظر میرسد که در ذهن هیچکدام از ما نمیگنجد. پس تفکراتمان ابزاری هستند که به کمک آنها میتوانیم با همه چیز ارتباط برقرار کنیم.
ولی احتمالاش کم است!
فرِد میگوید “ولی این باورنکردنی است.” البته که دنیا هم باورنکردنی است و هم عجیب. به طور مثال، دنیا به طور تعجب آوری با سرعت نور در حال گسترش است. در نقطهی پایان این گستردگی چه چیزی وجود دارد؟ یک حصار؟
یک سلول در انگشت شست پا یا مثانه، نمایندهی کل بدن شماست. آیا عجیب نیست؟ زندگی چطور؟ شما از یک سلول بارور به فردی تبدیل شدهاید که اکنون درحال خواندن این کتاب است. عجیب نیست؟ حیات پر ازمعجزه است.
تصادفِ جولی
یک روز صبح در سپتامبر ۲۰۰۴، من و جولی برسر موضوعی اختلاف پیدا کردیم. من شیئی را فروخته بودم و او از دست من به شدت عصبانی بود. دقیقا یادم نیست به او چه گفتم ولی بدون شک، جولی آن را به یاد دارد! در این بیست سال زندگی مشترک، او را چنین عصبانی ندیده بودم. وقتی جولی کلید ماشین را برداشت تا به قرار ملاقاتاش برود، با خود فکر کردم “کسی که به اندازهی جولی عصبانی است، نباید سواراتومبیل شود!” کمتر از ده دقیقه، جولی پشت فرمان نشسته بود. یک وَن از تقاطع خیابان با سرعت زیاد در حال حرکت بود که کنترلاش را از دست داد و با ماشین جولی تصادف کرد. به لطف خدا، جولی هیچ آسیبی ندید. بعد از مدتی، جولی متوجه شد که رانندهی آن ون نیز یک خانم خیلی عصبانی بوده است! شاید این سوالات به ذهنتان بیاید:
آیا جولی راجع به تصادف فکر میکرد؟ نه!
آیا جولی میخواست تصادف کند؟ نه!
آیا جولی حس بدی داشت؟ بله.
آیا حس منفی جولی به قدری بود که باعث اتفاق ناخوشایند شود؟ بله!
“ولی ماشین جولی اصلا حرکت نمیکرد! تقصیر او نیست.” اما اگر از لوسی بپرسید، میگوید که چون آن روز افکار منفی در ذهن داشته، حادثهی بدی برایش اتفاق افتاده است. شما مثل آهنربا هستید، هر حسی که نسبت به خود داشته باشید، کیفیت رویدادها را تعیین میکند.
“آیا هر کس که عصبانی باشد، با ماشین تصادف خواهد کرد؟”نه! اما اگر یک انرژی منفی نسبت به زندگی داشته باشید، زندگی انرژیهای منفی را به شما برمیگرداند. اگر در اینحالت رانندگی کنید، احتمال تصادف بیشتر میشود!
خلاصهی کلام:
افکار متعالی، تجربیات عالی را نصیب شما میکند. عصبانیت و حس قربانی بودن، انرژیهای منفی را به خود جذب میکند.
هر چه را که حس کنیم، به خود جذب میکنیم
آیا تا به حال در جایی بودهاید که دوست نداشتید؟ وقتی با خود میگویید: “اگر فقط یک چیز وجود دارد که دوست ندارم اتفاق بیفتد… اگر فقط یک سوال وجود دارد که نباید پرسیده شود… اگر فقط یک اشتباه وجود دارد که نمیخواهم تکرار کنم…” چه چیزی نصیبتان میشود؟
فرض کنید بعد از طلاقتان، با مرد جدیدی آشنا شده و به رستوران رفتهاید. اگر بگویید “تنها چیزی که نمیخواهم ببینم، همسر سابقم است” دقیقا در میز کناری، همسر سابقتان را میبینید!
هر چیزی که از آن میترسیم، به خود جذب میکنیم. کتاب انجیل میگوید “بر روی چیزهای بد تمرکز نکنید.” این بدین معنی است که زندگی خود را صرف فکر کردن به بیماری و تصادفات ماشین و همسر سابقتان نکنید. ذهن خود را از شادی و مهربانی و سلامتی پر کنید.
هر حسی که داشته باشید، به سمت شما جذب میشود. ما بخشی از مشکلات هستیم. “هر گاه وضع زندگیام بهتر شود، احساس بهتری خواهم داشت” اصل مطلب همین است: باید اول حس خوبی نسبت به خود، شغل و پول موجود در حساب بانکی تان داشته باشید تا وضع زندگی هم بهبود یابد.
الگوها
فرِد میگوید: “صبر کن! اگر افکار، شرایط را خلق میکنند، پس افرادی که دائما حس قربانی شدن دارند، همان اتفاق برایشان میافتد. بعضی از افراد همیشه بیمار میشوند، بعضیها همیشه دعوا میکنند و بعضیها در زندگی مشترک ناموفق هستند.”
او عقیده دارد ” اگر افکار، وضع زندگی را تعیین میکند، افرادی که ذهن ثروتمند دارند، روز به روز ثروتمندتر شده و افراد فقیر، رفتهرفته فقیرتر میشوند. اگر افکار، شرایط را خلق میکنند، افراد شاد غرق در ماجراجویی بوده و افراد بدبخت، در میان مصیبتها گرفتار هستند!”
این مسئله درست است! و همیشه درست خواهد بود! بعضی از مردم همیشه بیپول هستند. وقتی به آنان ده هزار دلار پول بدهید، باز هم برای خرید یک پیتزا به وام نیاز خواهند داشت!
ما همیشه سرمان شلوغ است و برای لحظه ای آرامش، بهانه میآوریم. بعضی از مردم همیشه سرشان کلاه میرود، فروشندهها، شرکتهای مخابراتی، دوست های ناباب و روابط عاشقانهی احمقانه، همیشه راهی برای فریب این افراد دارند.
آیا تا به حال با خانمی مواجه شدهاید که بگوید: “من همیشه با آدمهای عوضی قرار میگذارم”؟ این خانم راداری برای جذب افراد گستاخ، خودخواه و تنبل دارد و همیشه با این نوع مردان آشنا میشود!
بعضیها همیشه دیر میکنند. آنها میتوانند ساعت شش صبح از خواب برخیزند تا ساعت نه سرکار باشند، ولی در ساعت ده و پانزده دقیقه، برای یافتن کلیدماشین، خانه را زیر و رو میکنند!
مطالب مرتبط:
- چگونه فردی خوش بین باشیم و مثبت فکر کنیم؟
- بهترین استراتژی برای رهایی از افکار منفی چیست؟
- به دنبال دلت باش؛ مثبت اندیشی
بعضی از مردم همیشه در حال دعوا هستند. سالها پیش دوستی به نام جان داشتم. یک شب مرا برای خوردن نوشیدنی به کافهای دعوت کرد. درگوشهای از کافه، دعوایی در حال رخ دادن بود که شخصی داشت گلوی یک نفر را میفشرد. وقتی نزدیکتر رفتم، فهمیدم که او جان است. من جلو رفتم و از آن مرد ریشدار که رانندهی کامیون بود، محترمانه خواستم که یقهی جان را رها کند! من و جان به کافهی دیگری رفتیم. او یک نوشیدنی سفارش داد. وقتی از سرویس بهداشتی برگشتم، دیدم که عدهای دورهم جمع شده و در حال کتک زدن کسی هستند. فهمیدم که او، جان است! وقتی او را به سمت ماشین میکشیدم، راجع به کافهی شبانهی هیجانانگیزی صحبت میکرد. او گفت: “دعواها غیرقابل پیشگیری هستند!” جان نمونهی یک انسانِ دارای تجربیات تکراری است. آنها یا به شما میگویند “کاری از دست من برنمیآید” و یا
“دنیا همینگونه است” یا
” من این مدلی هستم و نمیتوانم تغییر کنم”
هیچکدام از این جملات صحیح نیست.
البته ما الگوهای مثبتی دیگری نیز داریم. بعضی از آدمها هر کجا که میروند میتوانند دوستانی برای خود پیدا کنند. بعضیها هر کجا که میروند، پول در میآورند. بعضیها از هر کجا که بروند، لذت میبرند. بعضی از فوتبالیستها، هر جا که توپ باشد، آنجا هستند.
بعضیها همیشه روی پای خود فرود میآیند، الگوی آنها بدین صورت است که “کارها همیشه به نحو احسن پیش میروند” ماشین دِیو، وسط جادهای در ناکجاآباد خراب شد. غریبهای او را سوار ماشین کرد و به خانهاش رساند و بعد هم، شغلی به دِیو پیشنهاد داد. آیا فکر میکنید این مسئله اتفاقی و شانسی است؟
چرا این اتفاق بر سر من میافتد؟
ما برخی از الگوها را به طور اتوماتیک در ذهنِ ناخودآگاه خود داریم، ولی این الگو ها مختص ما نیستند. به طور مثال، شما راهی اتوماتیک برای کسب درآمد دارید که نیازی به فکرکردن ندارد. راه دیگری وجود دارد که با مشکلات و افراد مختلف کنار میآیید. روشی هم هست که شما دائما خود را مشغول نگه میدارید. راه اتوماتیکی هم وجود دارد که باعث میشود همیشه دیر حاضر شوید.
وقتی این افکار را دائما در ذهن خود داریم، ضمیرناخوداگاه و رفتارمان را تقویت میکنیم تا بر اساس آنها عمل کنند. درنتیجه شرایط، افراد و نتایج نیز، مشابه این افکار خواهند شد.
خلاصهی کلام:
فرِد میگوید: “من براساس زندگی بهم ریخته ای که دارم، فکر میکنم!”
نه فرِد! زندگی تو بهم ریخته است، چون آنگونه فکر میکنی!
آیا افکار مهمتر از اعمال هستند؟
هر دو مهم است. عمل، شکل قابل دیدن یک فکر است. اعمال، نتایج را سرعت میبخشند. وقتی شروع به انجام کاری میکنید، عقایدتان را توصیف میکنید. مثلا:
شما هر هفته مقداری پول پس انداز میکنید؛ چون باور دارید که زندگی بدون قرض و وام، ممکن است.
شما وزنهبرداری میکنید؛ چون باور دارید که رسیدن به تناسب اندام ممکن است.
عمل، جزئی از پیشرفت است. شما باید بیشتر از حد تصورتان، علم و اطلاعات به دست آورید، ولی اگر میخواهید کارهای متنوعی انجام دهید، در برابر تلاش زیاد، نتیجهای کمتر خواهید گرفت.
عادات روزانه
این تمرین را میلیونها نفر روزانه انجام میدهند. هر صبح، قبل ازینکه توسط اخبار وحشتناک صبحگاهی مورد حمله واقع شوید، چشمانتان را ببندید و روز بینقصی را تصور کنید.
خودتان را شاد، مفید، بااعتماد بنفس، دوست داشتنی و سالم تجسم کنید. روزتان، آنطور که میخواهید، پدیدار میشود. خود را با انرژی، آرام، درحال خنده و خوشگذرانی با خانواده و دوستان، همیشه در مکان و زمان بهجا تصور کنید.
اخبار خود را خودتان بسازید!
آیا روزتان عالی خواهد شد؟ اگر آنکار را انجام نمیدادید، بهتر از این نمیشد! و زمانی که این تمرین را هر روز انجام دهید، زندگی تان بیشتر شبیه چیزی میشود که هر صبح تصورش را دارید. لیستی از چیزهایی که آرزویش را دارید، تهیه کرده و آنرا به دیوار اتاقتان بچسبیاند. هر روز قبل از خیالپردازی، آنها را مرور کنید.
داستان راد
آنروز قرار بود بهترین و زیباترین روز زندگی من باشد… سال ۱۹۹۸ بود. من ازدواج کرده بودم و سه فرزند زیبا داشتم. آنها سه، چهار و هشت ساله بودند. من و همسرم قرار بود به ولینگتون برویم تا جایزهای را دریافت کنم. این جایزه برای این بود که از بین صدوپنجاه فروشندهی برتر، نهمین نفر انتخاب شده بودم.
در ماشین در حال حرکت به سمت فرودگاه بودیم که همسرم به من گفت: “من دیگر از تو سیر شدم، میخواهم طلاق بگیرم” شوکه شدم. نمیتوانستم باور کنم. احساس ضعف و گیجی داشتم. نمیخواستم همسرم مرا ترک کند. ذهنم درگیر بچه هایم بود که در آن سن کم، برای کنارآمدن با طلاق والدین، بسیار آسیب پذیر و حساس بودند. تا زمانی که به ولینگتون برسیم، گریان و دلشکسته بودم. زندگی من مثل یک داستان بود:
من هدفی برای زندگیام داشتم: مقدار زیادی پول بدست بیاورم، صاحب خانهای شاهانه شوم، فرزندانم را به بهترین مدارس بفرستم و مسافرت کنم.
من هیچ نظری نداشتم که: همسرم با بهترین دوست من رابطه داشته و جلوی چشمانم به من خیانت کرده است.
آنها یک هدف داشتند: روزی که من خانهام را ترک کردم، دوستم به خانه آمده تا با همسرم زندگی کند.
من باید سالها پیش به ندای درونیام گوش میدادم: من همیشه این حس را داشتم که پایان زندگی مشترکام اینگونه خواهد شد. باید قبل از ازدواج کردن، او را ترک میکردم.
در طول یک شب ، همسر و فرزندانم، خانهام و دوستم را از دست دادم. در طول دوازده ماه بعدی، شغلم را نیز از دست دادم. همهی داراییام، ماشینم و ایمانم به سیستم عدالت و قضاوت، ناپدید شدند. خانهای که در آن بزرگ شده بودم، به تصرف بانک درآمد. اعتمادم را نسبت به مردم از دست دادم. من همه چیز را از دست دادم.
به عنوان یک پدر، بهنظر میرسید که همه چیز علیه من به جنگ برخاسته است. بچههایم را هفتهای یکبار، روز یکشنبهها به مدت یک ساعت ملاقات میکردم. دلم برایشان به شدت تنگ میشد. هر شب آنقدر گریه میکردم تا خوابم بگیرد. علاوه بر این، احساس میکردم آدم بدی شدهام. همانطور که بعدها فهمیدم، فرزندانم از نظر جسمی و ذهنی، تنبیه و تحقیر شده بودند.
وقتی همهی کارها برعهدهی خود شماست، مثبت فکر کردن کار سختی است. من کتابهای انگیزشی و خودباوری خواندم. در کلاسهای مشاوره شرکت کردم. فیلمهای آرامش ذهنی و مدیتیشن را تماشا کردم. کتابهای اندرو متیوز را خواندم که بسیار کمک کننده بود.
من به دوست داشتن فرزندانم و دعوا در جلسات دادگاه ادامه دارم. بعد از یکسال صبر و هزینه کردن هزاران دلار، حضانت فرزندانم را بدست آوردم. بعد از یازده سال، یک شریک زندگی خوب و فرزندانی شاد دارم. به عنوان یک مدیر مالی مشغول کارم و شرکتام را دوباره راهاندازی کردم. اکنون حس خوشبختی و موفقیت دارم. با اینکه فرزندانم را به مدت یکسال از دست داده و درد و رنج زیادی متحمل شده بودم، اما چیزی را تغییر ندادم.
زندگی میتواند سخت و طاقت فرسا باشد، ولی هرگز نباید تسلیم شد. اگر چیزی را میخواهید، هر چقدر هم عجیب باشد، میتوانید آن را بدست آورید. امروز، من یک انسان شاد هستم و به خودم افتخار میکنم.