برای کسب درآمد بهتر است با پول راحت باشید. کسب درآمد زیاد یک پروژهی طولانی مدت است که بیشتر به ذهن مربوط میشود.
۱.با پول راحت برخورد کنید. از صحبت کردن در مورد مسائل اقتصادی نترسید و از ردوبدل کردن پول هراسی نداشته باشید. پول نقد را با آسودگی خرج کنید. اگر از اقتصاد سر در نمیآورید یا اگر با پول میانهی خوبی ندارید، هیچوقت پول کافی کسب نمیکنید. این بر عهدهی ضمیر ناخودآگاه شماست. از چیزهایی که در نظرمان عجیب است، پرهیز میکنیم.
آیا تا به حال متوجه شدهاید که پول قرض دادن کار بسیار سختی است؟! “من خوبم! تو میتوانی هر موقع که خواستی پولم را پس بدهی” در واقع آنها هر روز منتظرند تا پولشان را برگردانید! ناگهان رفتارشان عوض میشود، خجالت زده میشوند، تحقیر را میپذیرند به طوری که شما از پول قرض کردن منصرف شوید. “من به پول تو نیازی ندارم!”
فرض کنید:
یکی از دوستانتان که میلیونر است، میخواهد به شما هزار دلار پول بدهد. واکنش شما چیست؟
وقتی در حال خرید کردن هستید، متوجه میشوید که کیف پولتان در خانه مانده است، آیا از دوستتان تقاضای پول میکنید؟ آیا از دوستتان در خواست میکنید که حساب شما را بپردازد؟ یا دچار شوک شده و از خرید منصرف میشوید؟
شما موتورسیکلت خود را به همسایه تان که ده هزار دلار پول نقد به شما داد، فروختید. در راه، شما با یکی از دوستانتان را دیده و برای نوشیدن قهوهای به یک کافه میروید. دوست شما متوجه میشود که کیفتان پر از پول است. آیا با دیده شدن پولتان مشکل دارید؟ یا سریعا علت داشتن آن همه پول را برایش توضیح میدهید؟
افراد زیادی به خاطر ترس از پول، هیچگاه پولدار نمیشوند. به عنوان یک اصل، هر چقدر استرس مالی داشته باشید، مشکلات مالی بیشتری را تجربه خواهید کرد.
۲. پس انداز کنید. اگر دیگران به شما پول بدهکارند، از درخواست آن امتناع نکنید. بعضیها با بحث کردن راجع به پول، مشکل دارند. ما درآمد یک هفتگی خود رابه دوستمان قرض دادهایم و اکنون به آن نیاز داریم. ولی چیزی نمیگوییم. “اووه میدونی چیه؟… یادته که؟… خب چندان هم مهم نیست… در واقع نیازی هم ندارم که…اگه ایرادی نداشته باشه… فقط میخواستم بدونم که…” به جای این جملات اذیت کننده، کافیست یک بار بپرسید که “میتوانی پول مرا پس بدهی؟”
۳. دائما به خود یادآور شوید که لیاقت ثروت را دارید. وقتی پولی را بدست میآورید، با خود بگویید: “من تمام چیزهایی را که میخواهم داشته باشم، دارم.” بسیاری از مردم زندگی خود را با نگرانی در مورد پرداخت قبوض و نداشتن پول میگذرانند. آنان ناخودآگاه یک الگویی در ذهن خود میسازند که “من همیشه ورشکسته هستم” و در واقعیت نیز از بیپولی خود مینالند. هر چه را که تلقین کنید، به خود جذب میکنید.
۴. پول به همراه داشته باشید. بعضیها هیچگاه پول نقد به همراه ندارند. وقتی کیف پولتان خالی است، چرا باید حس کنید پولدارهستید؟ برای ثروتمندی، باید پول نقد به همراه داشته باشید. سعی کنید همیشه پنجاه دلار، یا حداقل بیست دلار در کیف خود داشته باشید، ولی هرگز آن را خرج نکنید. هر چقدر پول میخواهید خرج کنید، ولی همیشه آن بیست دلار را همراه خود داشته باشید.
شاید بپرسید: “اگر پولی درون کیفام باشد، حتما آن را خرج میکنم.” این دقیقا همان کاری است که باید تمرین کنید، کنترل بر گردش مالی. اگر به طور جدی میخواهید ثروت به دست آورید، داشتن بیست دلار قدم اول است.
فرِد میگوید: “اگر کسی کیف پولم را بدزدد چه؟” هدف از حمل کیف پول خالی و داشتن حس بیپولی به خاطر ترس از دزدیده شدن آن، چیست؟ آیا واقعا کل زندگی به این ترس میارزد؟
ثروتمندان سرمایهگذاری میکنند و فقیران خرج میکنند.
من، خواهر و برادرم، والدینی دوست داشتنی و مهربان داشتیم که میدانستند چگونه پول خرج کنند. مادرم، سوراخ جورابهایمان را میدوخت، پدرم یک دست لباس زیبا داشت. ما گوجه فرنگی پرورش میدادیم و جگر و مغز گوسفند میخوردیم.
پدرومادرم کادوهایی ارزشمند، ولی نه چندان گرانبها را برای شب کریسمس میخریدند. مکالمه در مدرسه را به یاد دارم که یکی از همکلاسیهایم پرسید: “آهای بچهها! در کریسمس چه کادوهایی گرفتهاید؟”
راب گفت : تختهی اسکیت روی آب
مال گفت: تفنگ
و من گفتم: بیژامه!
وقتی نه ساله بودم، همهی بچه های کلاس دوچرخه داشتند، به جز من. تنها چیزی که میخواستم، یک دوچرخه بود.
آن طرف چراگاه، خانوادهی جیمز زندگی میکردند. آنها سه پسر داشتند که هر سه، صاحب دوچرخههایی آخرین مدل و نو بودند! این خوشبختی ماورای تصوراتام بود! سه دوچرخهی نو در یک خانواده! خانوادهی جیمز مثل اشرافزادگان بودند!
مادرم معمولا چیزهای اضافی را به افراد نیازمند اهدا میکرد. یک روز که به خانه آمدم و به دنبال جای خالی در کمدم میگشتم مادرم به من گفت که بخشی از لباسهایم را به خانوادهای نیازمند که توان خرید غذا نداشتند، بخشیده است. من پرسیدم: “کدام خانواده؟” و او پاسخ داد : “خانوادهی جیمز”
“خانوادهی جیمز واقعا به بیژامهی من احتیاج داشتند؟” مثل این بود که مادرم بگوید شلوار مرا به دونالد ترامپ داده است! مات و مبهوت شده بودم. تمام شب به این فکر میکردم که چگونه میشود یک خانواده بهترین دوچرخههای روی زمین را داشته باشد، ولی نتواند خوراک خود را تامین کند؟ به تدریج فهمیدم که:
وقتی شخصی مقدار زیادی پول بابت آن دوچرخهها بپردازد، پول کافی برای سایر نیازهایش باقی نمیماند
اکثر مردم دنیا، اینگونهاند.
وقتی چیزی را میخرید، بدین معنی نیست که توان خرید آن را دارید. به همین دلیل، اغلب کسانی که نمیتوانند اجارهی خانهشان را بپردارند، بزرگترین تلویزیون را در خانهشان دارند.
در ده سالگی، هرگز نتوانستم اصل موضوع را درک کنم. پدرومادرم خانهی شخصی داشتند، صاحب ماشین شخصی بودند، توان تامین نیازهای خانواده را داشتند و هرگز سر پول با هم بحث نمیکردند. درنهایت در کادوی کریسمس ده سالگیام، دوچرخهام را گرفتم! البته اگر در نه سالگی از من میپرسیدید که “برای هدیه ی کریسمس میخواهی یک دوچرخه داشته باشی یا مغز گوسفند؟” جوابش واضح بود. اکنون منطق استراتژی والدینم را میتوانم درک کنم.
وقتی بزرگتر و مشتاق تر شدم، پدرم به من توضیح داد که ” تو فقط باید برای افزایش درآمد، از کسی پول قرض کنی. سرمایهگذاری در بخشهای باارزش، باعث افزایش درآمد و رونق کسب و کار میشود. محصولاتی مثل تلویزیون و و دوچرخه، با گذشت زمان ارزش خود را از دست داده و پولت را به هدر میدهند.”
این سوال در ذهنمان ایجاد میشود: “چه چیزهایی در ده سال اخیر خریدهاید که اکنون ارزشش چند برابر شده است؟” جواب این سوال شما را راهنمایی میکند تا پولتان را کجا و چگونه خرج کنید.
خلاصهی کلام:
ثروتمندان سرمایه گذاری میکنند، فقیران خرج میکنند. مسیر شما در رسیدن به استقلال مالی، دو راه دارد:
کسب درآمد (راه آسان)
تغییر عادات، مثل نحوه ی پس انداز و خرج کردن و سرمایهگذاری
گاهی رسیدن به ثروت، آسانتر از آن است که فکرش را میکنیم.
تقصیر من نیست
من مصاحبهی یک اقتصاددان با زنی آشفته را در یک برنامهی تلویزیونی تماشا کردم.
زن: همسرم به تازگی کارش را از دست داده و ما نمیدانیم چه کار باید بکنیم. ما برای خریدن دو ماشین گرانبها، خانهمان را گرو گذاشتهایم و وام هنگفتی درخواست کردهایم. همهی این اتفاقات تقصیر دلالان محلهی وال استریت است که اقتصاد دنیا را برهم زدهاند! این انصاف نیست. دولت باید مداخلهای بکند!
اقتصاددان: آیا همسرتان حقوق خوبی میگرفت؟
زن: بله
اقتصاددان: آیا هر سال به حقوق همسرتان افزوده میشد؟
زن: بله. همسرم در کارش بینظیر بود و هر سال امتیازات و پول بیشتری دریافت میکرد.
اقتصاددان: و سبک زندگی شما چگونه است؟
زن: ما زندگی خوبی داشتیم. ما به رم، ریو دو ژانیرو، لاس وگاس سفر کردهایم. خانهمان را بازسازی کرده و استخری در حیاط ساخیتم.
اقتصاددان: هر بارکه همسرتان پول اضافی میگرفت، چه مقدار از آن را پس انداز میکردید؟
زن: ببخشید؟
اقتصاددان: میزان پسانداز شما برای آینده، چقدر بود؟
زن: ما چیزی پسانداز نمیکردیم. درآمد همسرم خوب بود و ما همهی آن را خرج میکردیم.
چیزی که عجیب است، این است که این زوج هرگز فکر نکردند که:
وقتی همسرش درآمد زیادی داشت، فرصت مناسبی بود که پول بیشتری برای آینده پسانداز کنند.
آنها باعث این اتفاقات شدهاند.
هیچ شغلی، همیشگی نیست.
خلاصهی کلام:
پول حاصل از قرض، پولی است که مال شما نیست! پس حواستان باشد که چگونه آن را خرج میکنید.
اگر ده هزار دلار پول داشتم، فرد خوشحالی بودم
فرِد میگوید که “اگر ده هزار دلار دیگر نیز داشتم، فرد خوشحالتری بودم.” بر حسب شانس، عموی فرِد میمیرد و چهلهزار دلار ارث برجای میگذارد. هووراا! او با همسرش ماری تماس میگیرد تا این خبر خوب را به او بدهد. “ماری! من الان میتوانم ماشینی را که همیشه آرزو داشتم، بخرم!” چشمان ماری پر از اشک میشود و میگوید:” ولی تو به من قول داده بودی تا آشپزخانه را تعمیر کنی.” فرِد که قرار بود با دههزار دلار خوشحال شود، اکنون با چهلهزار دلار، با همسرش دعوا میکند! ماری از این وضع ناراضی است! تنها کاری که میتوانند بکنند، این است که پولشان به پنجاههزار دلار برسد. به همین خاطر، آنان کل پول میراث را به اضافهی پولی که در حساب بانکیشان بود، بر باد دادند. فرِد زیر لب میگوید:” اگر بیستهزار دلار هم داشتم، عالی میشد!”
مشکل از پول نیست، بلکه از نحوهی خرج کردن آن است. ایجا سه مشکل اساسی وجود دارد:
فرِد فکر میکند که پول، راهحل همه چیز است. در واقع، فرِد سابقه ی بیپولی دارد، زیرا به محض اینکه پولی بدست میآورد، آن را خرج میکند.
بعضی از ما ها هنوز واقعا نمیدانیم که چگونه باید شاد باشیم. به طور مثال، فرِد برای خرید ماشین جدیداش فقط ده روز خوشحال بود. بعد از آن، همه چیز به حالت عادی برگشت، به جز اقساط وامی هنگفتی که گرفته بود!
اغلب انسانها شبیه فرِد هستند!
ما خیلی زود به داشتن پول زیاد عادت میکنیم. حقوقمان هزار دلار در ماه، بیشتر میشود. ماه اول خوشحال میشویم، ماه دوم راضی میشویم و از ماه سوم به دنبال حقوق بیشتری هستیم. وقتی پول زیادی کسب میکنیم، پول بیشتری خرج کرده و خواهان پول بیشتری هستیم.
پولدار بودن به معنی این نیست که همهی پولتان را خرج کنید.
جویی در یک مسابقه، دویست دلار برنده شد. به مناسبت این پیروزی، برای دوستانش نوشیدنی خرید و سیصد دلار پول پرداخت!
مایکل و لین بدون هیچ پساندازی با هم ازدواج کردند. یکی از آشنایان، به مناسبت کادوی عروسی، هزار دلار به آنها داد. یکی از دوستانشان در مراسم عروسی گفت که “پول را در ماه عسل خرج کنید!” و بدین ترتیب، مایکل و لین تنها پولی را که در دست و بال داشتند، بر باد دادند.
کلایو و لوئیس باید دویست هزار دلار بابت خرید خانه بپردازند. آنها منتظر تولد فرزند سومشان هستند. در حالیکه با قناعت زندگی میکنند، ناگهان خبر میرسد که دویستهزار دلار پول از پدرلوئیس به ارث میبرند. آنها دو ماشین آخرین مدل میخرند و به مسافرت خارج از کشور میروند. پدر، سی سال برای جمعآوری آن پول زحمت میکشد و فرزندان درعرض یک هفته همهی آن را خرج میکنند! بعد از این اتفاق، آنها همچنان با قناعت زندگی میکنند.
اگر پولی از ناکجا آباد نصیبتان شود، قرار نیست آن را خرج کنید. این اتفاق را جشن بگیرید، ولی بخشی از پول را نیز پساندازکرده یا قرضهایتان را بپردازید. اگر قرار است در لحظات سخت شاد باشید، از الان تمرین کنید.
شاید همهی ما این جمله را شنیدیم که اگر از پانزده سالگی، هر روز ده دلار پسانداز کنیم، قبل از سن چهلوپنج سالگی یک میلیونر خواهید شد. سوال اینجاست که ” یک میلیون دلار در آن زمان، چقدر ارزش خواهد داشت؟”
جواب: ” به اندازهی یکمیلیون دلار ارزش خواهد داشت، اگر پسانداز نکنید.”
داستان کارمِن، فرانک و ماریا
من و جولی دوستان نزدیکی به نامهای جولی و کارمن، فرانک و ماریا داشتیم. این دو زوج، سالهاست دوستان کاری هستند.
در سال ۲۰۰۰ آنان صاحب یک مسافرخانهی صد اتاقی و رستوران بودند. بعد از سی سال کار کردن مداوم، تصمیم گرفتند که بازنشسته شوند. آنها افرادی را استخدام کردند تا مدیریت مسافرخانه و رستوران را برعهده بگیرند. جویی و کارمِن خانهی مورد علاقهشان را خریدند و فرانک و ماریا، به ویلایی کنار دریا رفتند. زمان آن رسیده بود از زندگی با نوههایشان لذت ببرند. به گفتهی فرانک، بانک، ارزش مسافرخانه را ششمیلیون دلار تخمین زده است. ما سهمیلیون دلار به بانک بدهیکاریم. میتوانیم با آن پول، قرضهایمان را پرداخت کنیم.
با کاهش تعداد گردشگران و مسافران، سه اتفاقا مهم افتاد:
مسافرخانه مشتریهایش را از دست داد.
رستوران مشتریهایش را از دست داد.
بانک برای پرداخت دومیلیون دلار، دو هفته فرصت داد.
فرانک میگفت: “ما دومیلیون دلار پول نداریم و کسی هم حاضر نیست مسافرخانه را بخرد. اگر پول را پس ندهیم، بانک داراییمان را میفروشد. در عرض یک شب، همه چیر به هم خورد.ما بیچاره شدیم. ما سی سال کار کردیم تا بتوانیم بعد از بازنشستگی زندگی راحتی داشته باشیم.” ما هر چه را داشتیم، از دست میدهیم. غمانگیزترین بخش زندگیمان فرا رسیده است.
بدون دعوا، نه!
آنها جلسهای برگزار کردند و معتقد بودند که بدون دعوا آنجا را ترک نخواهند کرد. آن چهار نفر سختترین تصمیم زندگیشان را گرفتند: قرار شد هر چهار نفر سر کار برگردند و مدیریت مسافرخانه و رستوران را برعهده بگیرند و خانههای دوست داشتنیشان را ترک کنند. ولی:
فرانک و ماریا ویلایشان را اجاره دادند و پول آن را به بانک پرداخت کردند.
کارمِن و جویی به اتاقی در مسافرخانه آمدند و خانهشان را اجاره دادند تا پولش را به بانک بدهند.
آنها بیشتر کارمندانشان را اخراج کردند، خودشان نیز کارهای پاره وقت انجام میدادند تا پول بیشتری جمع کنند.
ملافه، حوله، پتو و روتختیهای صد اتاق را خودشان شستشو میدادند.
غذای مسافران را خودشان میپختند.
تختها را خودشان مرتب میکردند.
اتاقها را جارو میزدند.
سرویسهای بهداشتی را خودشان شسشتو میدادند.
فرانک کارهای پذیرش و جویی کارهای تحویل اتاق را انجام میداد.
ساعت پنج صبح، کارهایشان را انجام میدادند تا رستوران شروع به کار کند. آنها آشپز، خدمتکار، ظرفشور و متصدی رستوران بودند. خانمها غذا را میپختند و آقایان آن را به مشتری میدادند.
جویی میگفت: “ما هر روز ساعت پنج صبح شروع به کار میکردیم تا نصف شب. کل هفته را حدود نوزده ساعت در روز کار میکردیم. هیچ روز مرخصی یا تعطیلی نداشتیم. بازنشستگی، طاقت فرساترین دورهی زندگیمان بود. اولین روزی که به رستوران برگشتیم، هر چهار نفر در حد مرگ کار میکردیم و سفارشات همهی مشتریها را میگرفتیم. توان پرداخت قرضهایمان را نداشتیم و بانک ما را تهدید میکرد که دارایی هایمان را مصادره خواهد کرد. ما رسما بیچاره بودیم. فرانک مجبور بود هر جمعه به بانک برود.”
فرانک تعریف کرد: “تجربهی مشقت باری بود…من هرگز نمیدانستم که تا این حد تحت فشار قرار میگیریم. بانک بیرحمانه رفتار میکرد. ما نمیدانستیم که بانک میخواهد داراییهایمان را بفروشد، یا پلمپ کند. به تدریج، مسافرخانه به حالت قبلیاش برگشت. به لطف آشپزی کارمِن و ماریا، مشتریهای رستوران که اوایل پنج یا شش نفر بود، به هشتاد نفر رسید. ما کسب و کار را نجات دادیم و به خانههایمان برگشتیم. هم رستوران و هم مسافرخانه را اجاره دادیم. من و ماریا به ویلا و جویی و کارمِن به خانهی رویاییشان برگشتند. شاید دیگران فکر کنند که ما خوششانس بودیم”
خلاصهی کلام:
سختترین بخش یک کار، خودِ کار نیست. بلکه تصمیم به کار کردن است.
موقعیت ها پشت سر هم میآیند
ما گاهی همه چیز را سخت میگیریم. وقتی شغلی به ما پیشنهاد میشود، به دلیل اینکه شغل مورد علاقهمان نیست، آن را رد میکنیم. اگر هم اکنون، موقعیتی نصیب شما شده، آن را قبول کرده و بیشترین تلاشتان را به کار بگیرید تا موقعیتهای شغلی بهتری پیدا کنید. اگر فرصت بزرگی گیرتان نمیآید، با کارهای کوچک شروع کنید. من به داستان یکی از مهاجران به نام نیک، که اولین کارش را در آمریکا شروع کرد بسیارعلاقه دارم: نیک هیچ پولی نداشت و به زبان انگلیسی آشنا نبود. او در نیویورک، برای ظرفشوری در یک رستوران ایتالیایی، درخواست داد. قبل از مصاحبه با صاحب رستوران، او سرویس بهداشتی آنجا را تمیز کرد! مسواکی را برداشت و لابه لای تمام کاشیها را سابید تا مثل روز اول سفید شوند. صاحب شرکت از تمیزی سرویسهای بهداشتی در تعجب بود که نیک درجواب گفت که ” من در مورد شستن ظرفها جدی هستم.”
نیک شغل را به دست آورد. یک هفته بعد، مسئول درست کردن سالاد استعفا داد و نیک به جای او، آن وظیفه را برعهده گرفت. او در راه رسیدن به مقام آشپز بود! وقتی مردم به من میگویند که شغل مناسبی برایشان وجود ندارد، یادِ نیک و مسواکاش می افتم.اگر با ذهینت نیک، به دنبال کار باشید، هزاران شغل در شهر وجود دارد. اکنون نیک یکی از میلیاردرهای شهر است و بعضیها در این باورند که او بسیار خوششانس است!
سابقه کار
لَری به دنبال بستن قراردادهای میلیون دلاری است، ولی این اتفاق هرگز نمیافتد. با این وجود، ماشیناش قدیمی است و سگش روز به روز لاغر میشود. چرا؟ چون او به قراردادهای صد دلاری فکر نمیکند. او هرگز عادت موفق بودن را تمرین نکرده است.
شما اول باید ماهیهای کوچک را شکار کنید تا بتوایند ماهیهای بزرگتر را به تور بیندازید. پزشکان جراح قبل از جراحی روی مغز، جراحی لوزهها را تمرین میکنند! بسیاری از سرمایهداران کارشان را در ده سالگی با فروختن روزنامه یا شستن ماشین شروع کردهاند. آنان الگوی موفقیت برای خود ساخته و مهارتهایشان را تقویت کردهاند و سپس هدفهای بزرگ در سر پروراندهاند.
معنی الگوی موفقیت چیست؟ چیزی است که باعث میشود تا باور کنید:
من آمادگی این کار را دارم.
من میتوانم آن را انجام دهم.
من استحقاق ان را دارم.
اگر به خودتان باور نداشته باشید، مثل مردهای روی آب هستید.
همچنین، الگوهای افراد، بیشتر از رفتارها و قول و قرارهایشان، آینده شان را نشان میدهد. اگر فردی بخواهد:
برای شما کار کند
از شما پول قرض کند
با شما شریک شود
مغز شما را جراحی کند،
سابقهی کارش را بررسی کنید. اگر اثری از الگوی موفقیت ندیدید، بیخیال او شوید.
خلاصهی کلام:
هر کاری که میخواهید بکنید، با قدمهای کوچک شروع کنید. موفقیت را تبدیل به عادت کنید.
هزینهاش هر چقدر باشد، میپردازم
در درس بیولوژی دوران دبیرستان، راجع به انتخاب طبیعی خواندهایم. اصل ماجرا این است که “یا سازگار شو یا بمیر!” اگر شما یک ببر هستید، شاید ناهار امروزتان را کنار رودخانه بدست آورید و شام فردایتان را وسط جنگل. ببرها از این موضوع باخبرند. انسانها تا این اندازه قابلیت سازگاری ندارند. ما به سختی از تخت بیرون میآییم و چون ناهار دیروز را کنار رودخانه خوردهایم، اگر امروز هم ناهار کنار رودخانه نباشد، عصبانی میشویم. اگر یک هفته ناهار را کنار رودخانه نخوریم، افسرده میشویم!
پول از یک منبع ثابت بدست نمیآید. شغل شما همیشه یکسان نخواهد بود. گاهی دنیا برنامههایتان را تغییر میدهد.
هنگامی که کارخانهی تانسلی پارک در سال ۲۰۰۸ تعطیل شد، استفن مورگان برای شرکت ماشین طراحی میکرد. او در این باره میگوید: “من بیستودو سال آنجا بودم. شغل خوبی داشتم، زمانی که کارخانه را تعطیل کردند، احساس پوچی میکردم.” ولی استفن بقیهی عمرش را با افسوس سپری نکرد. او هرگز نپرسید “چرا من؟” او شغل پرستاری را شروع کرد و دوستانش نمیتوانستند باور کنند که یک مرد باابهت، اکنون در حال خدمترسانی است. “دوستانم از من میپرسند که چرا اینکار را میکنم. نمیتوانند مرا در حال کمک به دیگران ببینند. پسر نوجوانم از من میپرسد که امروز ملافهی چند بیمار را عوض کردهام!؟ اگر در ازای هر سوالی که از من میپرسند، یک دلار میگرفتم، الان برای خود میلیونر بودم!”
استفن، خدمت رسانی به افراد مسن را دوست دارد. “ماشین، اگر خراب شود، میتوان آن را تعمیر کرد. ولی انرژی و هزینهی زیادی برای تعمیر انسان از کارافتاده نیاز است. آنها حتی برای انجام سادهترین کارهای روزانهشان نیز مشکل دارند، به همین دلیل،من آن کارها را انجام میدهم. آنها با من مهربان هستند و هر روز پنجاه بار از من تشکر میکنند. حس خیلی خوبی دارد!”
دنیِلا ترِنت در یک شرکت خصوصی کار میکرد که در سی سالگی اخراج شد. او میگوید: “وقتی کارتان را از دست میدهید، افکار زیادی در ذهنتان شکل میگیرد. شما میخواهید فرصتهای جدید را امتحان کنید ولی از خود میپرسید که آیا من مجبورم؟ آیا کسی شغل جدیدی به من پیشنهاد میدهد؟ بهتر است که در نقطهی آسایش خود بمانید. تمام زندگیام در آن شرکت خلاصه شده بود. میترسیدم که شغلهای جدید را امتحان کنم.” درنهایت، دنیِلا شاگرد مکانیک شد و از آن لذت میبرد!
استفن و دنیِلا مثل ببر توانستند سازگار شوند.
بعضی از ما به دنبال معنی زندگی هستیم. مسئله اینجاست: وقتی زندگی قابل پیشبینی نباشد، زودتر به معنای زندگی دست پیدا میکنیم. ما خودمان را در موقعیتهای سخت و دشوار کشف میکنیم. به طور مثال، وقتی در چند قدمی مرگ هستیم، میفهمیم که هدف زندگی چیست. از دست دادن شغل میتواند اتفاق ناگواری باشد، ولی روزهای خوب حتما خواهند آمد. بهتر است ببر باشیم، نه یک سگ پشمالو!
داستان مارک
اواخر سال ۱۹۷۰ به پدرم کمک کردم تا فروشگاههای زنجیرهای الکتریکی راه بیندازد. او صاحب این فروشگاه بود و من مشاور دست راست او بودم. ما کارمان را با یک مغازهی کوچک شروع کردیم و به تدریج صاحب ده فروشگاه با هفتاد نفر پرسنل شدیم. کسی نمیتوانست جلوی ما را بگیرد! بعد از مدتی با بحران اقتصادی مواجه شدیم و برای اولین بار من متوجه شدم که رکود بازار چه بلایی بر سر سرمایهگذاران میآورد!
مشتریهای خشمگین، به پنجرههای فروشگاه مشت میزدند. آنها وارد فروشگاه شده و کلیدش را برداشتد. ما مصادره شده بودیم. همه چیزمان را از دست دادیم، خانهی مجلل، قایق تفریحی، مرسدس بنز و از همه مهمتر، هفتاد پرسنل وفادار را از دست دادیم. شرمساری عجیبی وجودم را فراگرفت. ما رسما در کسب و کارمان شکست خورده بودیم.
ماجرا در اینجا ختم نمیشد. یک سال بعد، منو پدرم مغازهای باز کردیم تا از نو شروع کنیم. نتوانستیم از عهدهی هزینهها بربیاییم و به همین دلیل، اشیا و ضایعات قابل بازیافت را جمعآوری و تعمیر میکردیم و با قیمت پایین میفروختیم. کار مشقت بار و سختی بود. قبل از سال ۲۰۰۳، بعد از هفده سال تلاش زیاد، توانستیم سه مغازه با پانزده نفر پرسنل راه بیندازیم.
بعد فوت پدرم، نامادریام جای او را گرفت. او به شدت شکاک بود. ما سرهیچ چیزی نمیتوانستیم به توافق برسیم. بعد از سه سال تحمل رفتارهای زنندهی او، کلافه شدم. در سپتامبر ۲۰۰۶ که بزرگترین قرارداد عمرم را بستم، نامادریام از قدرت ریاست خود استفاده کرد تا باعث رکود کسب و کار شود که در نهایت، خشم مشتریها را به ارمغان آورد… باز هم مصادره شدیم و من نمیدانستم چه کار باید بکنم.
با دومین شکست بزرگ، تظاهر کردم قوی باشم. به خانوادهام گفتم که از عهدهی این اتفاق برمیآیم. اما هیچ پولی در دست و بالم نداشتم. باز هم خانواده و کارمندانم را ناامید کردم. به افراد زیادی بدهکار بودم.
آخر خط
شبِ دومین شکست را به یاد دارم. من و همسرم به یک مرکز مشاورهی ازدواج رفته بودیم تا روشهای داشتن زندگی شاد و هیجانانگیز را یاد بگیریم. ناگهان فریاد بلندی کشیدم، تنها و درمانده به جنگل پشت خانه دویدم و چهار ساعت به شدت گریه کردم. برای پدرم سوگواری میکردم، برای سیوپنج سال تلاش بینتیجه سوگواری میکردم.
به آخر خط رسیده بودم. سوالات مهمی از خود میپرسیدم، نه سوالات غیرعادی. همه چیزم را از دست داده بودم، قطعا پاسخهای منطقی دریافت میکردم. از خود پرسیدم:
من چه کسی هستم؟
در دنیا چه چیزی واقعا مهم است؟
چه کسانی واقعا به من اهمیت میدهند؟
این سوالات نقطهی عطف زندگی من بود. آن روز فهمیدم که چقدر خانوادهام را دوست دارم، و اینکه آنها چقدر به من اهمیت میدهند.
داستان به اینجا ختم نمیشد! در سال ۲۰۰۷ فرصت جدیدی یافتم تا خاطرات دردناک شکستهای گذشته را از یاد ببرم. درشغل پولساز تبلیغات، سرمایهگذاری کردم. اینکار قمار به نظر میرسید، ولی من از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم. خلاصهی ماجرا این است که کار تبلیغات هم شکست خورد و من باز هم به زمین خوردم. در آن شرایط، ششصدهزار دلار بدهی داشتم.
من درسهای زیادی از این اتفاقات گرفتم. خانوادهام را بیشتر از کارم دوست دارم و مهم نیست که دیگران راجع به من چه فکری میکنند. چیزی که اهمیت دارد این است که من یک انسان شریف و محترم هستم.
پول، نجابت و اصالت نمیآورد. حتی اگر ورشکسته باشید، هنوز هم میتوانید صداقت خود را حفظ کنید. میتوانید کارهای کوچک را به نحو احسن انجام داده و امید به زندگی داشته باشید.
من راه جدیدی برای زندگی انتخاب کردهام و به آینده امیدوارم. تجربیات خود را به دیگران تعریف میکنم. اکنون در رشتهی روانشناسی تحصیل میکنم و به دیگران مشاوره میدهم. کتابی در این مورد نوشتهام تا افرادی که در وضعیت من قرار دارند، از تجربیاتام استفاده کنند.
به هنگام شکست، من چیزهای زیادی در مورد خودم کشف کردم، ولی موفقیت این امکان را به من نمیداد.
ثروت از کجا میآید
به قول انیشتین “تخیل مهمتر از دانش است.” این جمله در مورد ثروت نیز حقیقت دارد. فرض کنیم شما برای رئیستان کار میکنید، ولی میخواهید در اوقات فراغتتان نیز پول در بیاورید. از خود میپرسید: “من چه استعدادهایی دارم؟ چه کارهایی میتوانم انجام دهم که دیگران بابت آن به من پول بپردازند؟” شما میتوانید کارت ویزیت شخصی درست کنید یا سگهای همسایه را به گردش ببرید. خود را در حال نوسازی آپارتمان یا آموزش ایروبیک تصور کنید. ایدههای مختلف را امتحان کنید، در نهایت یکی از آنها به درد بخور خواهد بود! این ایدهها از کجا نشات میگیرند؟ از تخیلات شما.
اگر صاحب شغلی هستید، موفقیتتان به این بستگی دارد که به سوالهای زیر چگونه پاسخ دهید:
چگونه میتوانم با کمترین امکانات، بیشترین بازده را داشته باشم؟
چگونه میتوانم زمان را مدیریت کنم؟
مردم واقعا چه نیازهایی دارند، و چگونه میتوانم آنها را برآورده کنم؟
حدس بزنید چه میشود؟ اکثر ایدههای شما به نتیجه نمیرسد که خوشبختانه، فقط یک یا دو ایده برایتان کافیست.
اَبِل آموسی در خیابان آکسفورد لندن، صاحب یک بوتیک بود. او از تمام سلولهای مغزش استفاده میکرد تا راهی برای جذب مشتری پیدا کند. فکری به ذهنش رسید که بوتیک را به کلوب شبانه تبدیل کند! شاید بپرسید که “چه کسی میخواهد بین آن همه لباس، خوشگذرانی کند؟”
اَبِل، یک دیجی استخدام کرد تا بوتیک را به محلی هیجانانگیز تبدیل کند. او بهترین کلوب شبانهی لندن را داشت. شب ها بعد ازاینکه مردم نوشیدنی میخوردند و میخواستند لباسی را بخرند، به آنها گفته میشد که “فروشی نیست” تا مجبور شوند دوباره به آنجا مراجعه کنند. فردای آن روز، آنها با دوستانشان برمیگشتند و اجناس بیشتری را میخریدند. در مدت زمان کمی، درآمد اَبِل به بیست میلیون دلار در سال رسید.
شاید بگویید که “من اَبِل نیستم.” اصل موضوع فرقی نمیکند. بهبود وضعیت مالی و آیندهی شما به قدرت تصور شما بستگی دارد، نه چیز دیگر. با زیاد کار کردن پول بیبشتری کسب نمیکنید، بلکه باید کیفیت کار و ایدهپردازی خود را بالا ببرید.
خلاصهی کلام:
ثروت، ابتدا در ذهن شما ایجاد میشود. اگر نتوانید پول را در ذهن خود مجسم کنید، نمیتوانید آن را در کیف پولتان مشاهده کنید.
ارزش فردی و ارزش مالی
ارزش خود را با ارزش داراییهایتان اشتباه نگیرید. همیشه افرادی خواهند بود که ثروتمندتر از شما هستند. در دنیا اشخاصی وجود دارند که با داشتن پنجاه میلیون دلار دارایی، از زندگی لذت نمیبرند. مشکل این افراد این است که خود را با افرادی که پانصد میلیون دلار ثروت دارند، مقایسه میکنند. به همین خاطر، اگر ارزش خود را با داراییهایتان بسنجید، احساس بازنده بودن به شما دست میدهد.
دین رابینسون، یک معلم است که سالانه پنجاههزار دلار درآمد دارد. آخرین شغلی که او داشت، مشاور ارشد یک شرکت با درآمد نیم میلیون دلار در سال بود.
او از کارش اخراج نشد، بلکه استعفا داد. دین به دنبال یک زندگی آرام و بدون تنش بود. او توضیح میدهد: “کار در شرکت، نیازمند صرف ساعات بیشتر و مسافرت و استرس زیاد است که باعث میشود از خانوادهام دور بمانم.” او از خود یک سوال اقتصادی پرسید: ” آیا میخواهم به عنوان مشاور یک سال دیگرهم کار کنم یا ده سال از عمرم را به تدریس بگذرانم؟” که در نهایت شغل معلمی را انتخاب کرد.
دین میگوید: “دانش آموزانم از من میپرسند که آیا از کار اخراج شدهام و به همین دلیل در حال تدریس هستم؟ آنان نمیتوانند درک کنند که من آن شغل خوب و درآمد زیاد را رها کردم تا بتوانم بقیهی عمرم را به تدریس سپری کنم.”
دین هیچگاه از تصمیمش پشیمان نشد. “من شادتر از قبل هستم. با دانش آموزان سرو کار دارم. آیندهی ما دست آنهاست. آنها باهوش، خلاق، خوش ذوق و شوخطبع هستند. کار کردن با آنها لذتبخش است. هر روز چیزهای جدیدی از آنان یاد میگیرم.”
میخواهم بچهها موفق و شاد باشند!
آیا تا به حال از کسی شنیدهاید که بگوید: ” وقتی من بچه بودم، پدرومادرم ثروتمند بودند و هر چیزی برایم فراهم میکردند تا مجبور نباشم کار کنم. والدینم مرا به بهترین نحو برای زندگی آماده کردند. من به خودم افتخار میکنم!” آیا عجیب به نظر نمیرسد؟
احتمالا این حرفها را زیاد شنیدهاید: “پدرو مادرم فقیر بودند و ما نمیتوانستیم نیازهایمان را تامین کنیم. من در شغل پاره وقت کارمیکردم تا بتوانم هزینههای تحصیلم را بپردازم. اینکار باعث شد تا بتوانم درآمدم را مدیریت کرده و به فرد مسئولیتپذیر و مستقل تبدیل شوم.”
چرا اغلب والدین تلاش میکنند تا همهی خواستههای فرزندانشان را برآورده کنند؟ آیا این کار به نفع فرزندان است یا خود والدین؟ شاید بیشتر به خاطر تحت تاثیر قرار دادن همسایگان و آشنایان باشد، نه فقط تحصیل فرزندان. شاید! گاهی پولدار بودن، باعث میشود استعداد و مهارتهای فرزندان به هدر رود.
خلاصهی کلام:
کودکانی موفق و شاد هستند که یاد میگیرند چگونه مشکلاتشان را حل کنند، پول خود را مدیریت کنند و با شرایط زندگی کنار بیایند. کشف دنیای واقعی به همین شکل است.
با خودتان خوب رفتار کنید
“زندگی چیز جالبی است. اگر به چیزی غیر از بهترین راضی نشوید، بهترینها را بدست میآورید.”
سامرست ماگام
شما نمیتوانید دنیا را سرکار بگذارید! نمیتوانید با خودتان رفتار نامناسبی داشته و سپس منتظر اتفاقات خوب و جلب احترام دیگران باشید. باید به همهی دنیا بفهمانید که به دنبال یک زندگی شاد هستید. ولی اگر هر روز بهانههای جدید بیاورید و به غیر بهترینها راضی شوید، آیندهی شما نیز وفق مرادتان نخواهد بود.
شما هر روز باید خلق کنید. هر روزی، مهم است. هر فکری، مهم است. فرِد میگوید: “وقتی فرد موفقی شوم، وضع زندگیام بهتر میشود” فرِد اشتباه میکند! برای موفق بودن، باید اول موفقیت را حس کرده و با آن زندگی کنید.
فرِد میپرسد: “پس باید همیشه در بهترین رستورانها غذا بخورم؟” لزوما نه! ولی میتوانید روی یکی از صندلیهایش نشسته و یک قهوه برای خود سفارش دهید… بهبود کیفیت زندگی مثل سرهم کردن یک ارهی مویی است. به طور تدریجی ومداوم، تغییرات را احساس خواهید کرد. گسترهی ذهنی خود را گسترش میدهید، چیزهای جدیدی را امتحان میکنید، به مکانهای جدید میروید و عادات قدیمی را کنار میگذارید.
سپس وقتی به یک یا دوسال اخیر نگاه میکنید، با خود میگویید که “واو! چقدر پیشرفت کردهام!”
لیست داراییها
ثروتمندان اصیل، کلاهبردار یا کلک باز نیستند. رفتار شما باید مثل ثروتمندان باشد که باعث میشود موارد زیر را رعایت کنید:
به خود یا دیگران نگویید که بیپول هستید. هر روز با خود تکرار کنید: “من ثروتمند هستم.” شما همان چیزی هستید که فکر میکنید.
با تمام وجود باور داشته باشید که شما هم مثل هر شخص دیگری در این دنیا لیاقت ثروتمندی را دارید.
در مورد ثروت مطالعه کنید. راجع به نحوهی رفتار و درآمدزایی افراد ثروتمند اطلاعات کسب کنید.
مهارتها را گسترش داده و دانش خود را بیشتر کنید.
با افرادی که به شما انگیزه میدهند، معاشرت کنید.
بیخیال نتایج باشید. اگر برای شغلی درخواست داده یا معاملهای انجام دادهاید، خود را به نتیجهی آن وابسته نکنید.
همیشه ده درصد از درآمد خود را پسانداز کنید. هر هفته، قبل از خرج کردن حتی یک سِنت، اینکار را بکنید.
به خود انگیزه دهید. خانهتان را تمیز کنید، کمد لباستان را مرتب کنید، ماشینتان را بشویید و اشیای اضافی را از محل زندگی خود دور کنید. اگر در بعضی از لباسهایتان احساس راحتی ندارید، آنها را دور بیندازید. شما باید حس خوبی داشته باشید.
بیشترین تلاشتان را در هرکاری به کار گیرید، حتی اگر فرصت کوچکی به حساب آید.
از هر کجا که میتوانید، شروع کنید.
سپاسگزار باشید. اگر برای هر چیزی که دارید شکرگزار باشید، بهترینها به سراغتان میآید.
این کافی است.