فرض کنید با سرعت دویست کیلومتردرساعت رانندگی میکنید که ناگهان کنترل خود را از دست داده و به سمت یک دیوارآجری میروید . درآن لحظه چه کارمیکنید؟ مسلما بستن چشمها گزینهی مناسبی نخواهدبود!
موضوعی که رانندگان ماشینهای رالی و معمولی باید بدانند این است که وقتی کنترل ماشین از دستتان خارج میشود، چشمتان را به سمت مقابل میدوزید. به سمت عقب یا اطراف نگاه نمیکنید، تمرکزتان برروی جایی است که میروید.
پس وقتی کنترل زندگی را ازدست میدهید چه میکنید؟ همان قانون را باید اعمال کنید! چشم وحواستان را بر روی جایی که میروید متمرکزمیکنید .اگرهمهی پولتان را ازدست دادید، اگراز شغلتان اخراج شدید یا اگر روابط عاشقانهتان به هم خورده، به گذشته نگاه نکنید .نه خود و نه دیگران را مقصر ندانید.
همیشه چیزی را که میخواهید وجایی را که میخواهید بروید، درذهن داشته باشید.
روی چیزهایی که میخواهید تمرکز کنید
اصل تمرکز برروی خواستهها درمورد همه چیزصدق میکند که حتی مورد تایید تحقیقات علمی است. قبل ازاین که دردنیای واقعی صاحب چیزی شوید، اول باید آن را در ذهن خود مجسم کنید. قبل ازاین که گلف بازی کنید، حرکات آن را درذهن مجسم میکنید. قبل ازاین که یک لیوان آب بخورید، آن را به طورمختصرتصورمیکنید .اگرنتوانید تصویرسازی کنید، هیچکدام ازآن اتفاقات نمیافتد.
بیایید درمورد تصویرسازی بیشترصحبت کنیم. فرض کنید مقداری الکترود به مغزشما متصل کردهایم تا فعالیت مغزتان را توسط انسفالوگراف اندازه گیری کنیم .سیم دیگری نیز از بالای آبشار نیاگارا وصل کردهایم تا وقتی که شما روی طناب راه میروید، افکارتان را ثبت کنیم.
با فرض این که سالم به مقصد رسیدید، روی صندلی نشسته وخود را درحال راه رفتن روی طناب از دو طرف آبشار نیاگارا تصورمیکنید. نتیجهی نوارمغزی این است که چه در واقعیت وچه در رویا، قسمتهای مشترکی ازمغز فعال میشود!
مغز شما نمیتواند تشخیص دهد که کدام اتفاق واقعی وکدام یک حاصل تخیلات است. وقتی رویاپردازی میکنید، سلولهای مغزتان تحت تاثیرتغییرات الکتروشیمیایی قرارمیگیرد و نمیتواند واقعیت را از خیال تمییز دهد. این به چه معنیست؟
به معنی این است که وقتی رویاپردازی میکنید، در واقع ذهنتان را برنامه ریزی میکنید.
به معنی این است که وقتی خود را در بهترین عملکرد تصور میکنید، ذهنتان را برای داشتن بهترین عملکرد تنظیم میکنید.
شاید بگویید “این اطلاعات از سال ۱۹۵۰ وجود دارد!” صحیح! هیچ گلف باز مطرح، خواننده، سخنران، راننده مسابقات رالی و حتی دزدی وجود ندارد که حداقل یکبار خود را آنگونه که هست، مجسم نکرده باشد. بیشتر انسانها قدرت ذهن را دست کم میشمارند.
چرا سرعت یادگیری کودکان زیاد است؟ چون آنها از تصویر سازی استفاده میکنند. آنها بازیهای خیالی در ذهن خود دارند. کودک دو سالهی شما، لازم نیست که این مطلب را بخواند! چون برای او، تصویرسازی به طور اتوماتیک اتفاق میافتد. مشکل اینجاست که:
بازی کردن فیلمهای تخیلی منطقی و عاقلانه به نظر نمیرسد. به همین دلیل بزرگسالان و کسانی که از منطق زیادی برخوردارند، چنین اطلاعات مهم را رد میکنند.
اگر میخواهید هر نوع عادتی را تغییر دهید، اگر میخواهید وقت شناس، منظم، با اعتمادبه نفس و حتی شادتر باشید، باید به طور واضح و مکرر تصویرسازی کنید. بعد از هفتهها و ماهها نتیجهی دلخواه را بدست میآورید. به همین سادگی؟! این پروسه، کار یک یا دو روز نیست، باید روزانه تمرین کنید.
خلاصهی کلام:
شما با نگاه کردن به چیزی که هستید، نمیتوانید به درجات بالا برسید، بلکه باید به چیزی که میخواهید باشید، فکر کنید و فیلم آن را در ذهن بسازید.
ایجاد اثر
شما میتوانید با تصویرسازی ذهنی، بسیاری از عادات خود را تغییر دهید، ولی گاها با مقاومت رو به رو میشوید. خودِ قبلیِ شما سعی میکند تا حالت خود را حفظ کند، اما میتوانید بر آن غلبه کنید. هیچ کس در دنیا مجبور نیست تا یک دیدگاه ثابت داشته باشد.
اغلب افراد به طور معکوس از ذهن خود استفاده میکنند. به بیان ساده، آنها روی چیزهایی که نمیخواهند، دوئل میکنند و جالب اینجاست که از نتیجهی بهدست آمده هم ناراضی هستند! مثلا اگر به شما بگویم که “به یک کانگروی آبی فکر نکنید.” چه فکری میکنید؟! پس اگر قرار باشد در مقابل صدها نفر سخنرانی کنید، و مدام با خود بگویید: “عصبی نباش! متن را فراموش نکن!” و بعد از گرفتن نتیجهی بد خود را سرزنش کنید که “چرا این اتفاق افتاد؟ من سعی کردم خرابکاری نکنم!”
وقتی به خود میگویید که”نگران نباش! نترس!” تصاویری از لرزیدن دستها و ترس و نگرانی در ذهنتان تداعی میشود. این تصاویر در ضمیر ناخودآگاهتان ثبت شده و مغز را برای عمل ترس و لرزیدن آماده میکند. در نهایت، به هنگام سخنرانی، دستهایتان میلرزد و از شدت ترس، متن را فراموش میکنید. قانون ذهن این است. هیچ نتیجهی دیگری ممکن نیست.
برای داشتن یک سمینار موفق، باید بهترین نوع سخنرانی را تصویرسازی کنید. چیزی که زندگی افراد بیشماری را تهدید میکند: چیزی که هر والدین و هر معلمی باید بداند: چیزی که باید در ارتفاع هزارفوتی از زمین، در آسمان نوشته شود:
شما نمیتوانید به مغزتان دستور بدهید که فلان کار را نکند. ذهن ناخودآگاه شما باید تصویری از چیزی که میخواهید داشته باشد.
مطالب مرتبط:
بهترین راه درمان افسردگی چیست؟
نیروی قدرتمندی که به همهی تصمیمگیریهای ما شکل میدهد چیست؟
اگر کل زندگی را با گفتن این سخنان سپری کنید:
من نمیخواهم تنها باشم.
من نمیخواهم چاق باشم.
من نمیخواهم بیپول باشم،
ذهنتان را به کلمات تنهایی، چاقی و بیپولی عادت میدهید و در آخر هم همانها نصیبتان میشود، زیرا مغز به چیز دیگری عادت نکرده است. به چیزی فکر کنید که میخواهید بدست بیاورید و شخصی را در ذهن مجسم کنید که میخواهید باشید.
ضمیر ناخودآگاه “نه” را نمیپذیرد و “من نمیخواهم” را قبول ندارد. این موضوع اهمیت اعتماد به نفس را مشخص میکند. وقتی به خود اعتماد دارید، تصویرسازی مثبت در ذهن شکل میگیرد. مصاحبهی کاری عالی، موفقیت درامتحان رانندگی ونوازندگی دلنشین پیانو. وقتی به خود اعتماد دارید، بهترین رویاها را در ذهن میپرورانید که باعث موفقیتتان میشود. شما بینقص نیستید، ولی میتوانید از بهترین فرصتها استفاده کنید.
برای اینکه در حافظهتان ثبت شود، بازم هم این جمله را تکرار میکنم! “روی چیزهایی که میخواهید، متمرکز شوید” آیا تا به حال اتفاق افتاده که بگویید “من نباید دفتر، موبایل و پاسپورتم را فراموش کنم” و یکی از آنها را در تاکسی جا بگذارید؟ مغز نمیتواند “فراموش کردن” را فراموش کند! وقتی که نمیخواهید کتابتان را گم کنید، در آیندهای نزدیک آن را گم خواهید کرد!
مثبت اندیشی اینگونه نیست، چون کسانی که تفکر مثبت دارند، در مورد چیزهایی که میخواهند تصویرسازی میکنند، نه چیزهایی که نمیخواهند. شما چیزی را بدست میآورید که از قبل در ذهن ساختهاید.
نظر ما در مورد دیگران چیست؟
فرض کنید مربی تیم بسکتبال هستید. تیم شما در بازی نهایی، یک امتیاز از حریف عقب است و تنها دو ثانیه از زمان بازی باقی مانده است. بازیکن حمله توپ را در اختیار دارد و آمادهی پرتاب نهایی است. شما از صندلی برخاسته و با صدای بلند فریاد میزنید: “امتیاز را از دست نده!”
آیا این کمکی خواهد کرد؟ مسلما نه! بازیکن باید تصویری از موفقیت را داشته باشد.
والدین کلافه اغلب به بچههایشان تاکید میکنند که “جیع نکش. گلدان مامانبزرگ را نشکن.از درخت پایین نپر.” وقتی به پسر ده سالهتان میگویید که “مراقب باش پایت را نشکنی” در واقع به او کمک میکنید تا چند روزی برای درمان شکستگی پا در بیمارستان بستری باشد!
پس چه باید بگویید: “مواظب باش. از درخت با احتیاط بالا برو.”
خلاصهی کلام:
هر چیزی را که میخواهید، در ذهن مجسم کنید. هر چقدر بیشتر در مورد آن فکر کنید و تصویرسازی واضحتری داشته باشید، سریعتر به آن دست پیدا میکنید. شما میتوانید تغییر کنید. شما یک انسان هستید نه یک درخت.
من در این شغل گیر افتادهام
آیا تا به حال از خود پرسیدهاید که “من چرا این شغل احمقانه را دارم؟” آیا احساس میکنید در تلهی این شغل گیر افتادهاید؟ اگر از شغلتان ناراضی هستید، چه کار در کشتارگاه و یا جراح مغز باشد، بهترین استراتژی این است: تمام تلاشتان را بکنید.
چرا؟ وقتی هر آنچه در توان دارید انجام میدهید، احساس بهتری خواهید داشت. موفقیت شما در زندگی بیشتر به احساس شما نسبت به خودتان بستگی دارد. برای اینکه در هر شغلی حس خوبی داشته باشید باید حداکثر تلاشتان را به کار گیرید. زیرا:
مهارتهایتان را تقویت میکنید.
در محل کار قابل احترام میشوید.
یک روز، یک نفر از نحوهی کارتان خوشش میآید و پیشنهادات بهتری به شما میدهد.
اعتماد به نفس کافی برای انجام کار موردعلاقهتان بدست میآورید.
وقتی برای چیزی مشتاق و متمرکز هستید، بهترین فرصتها را جذب میکنید، زیرا افراد شاد و مشتاق، انسانهایی از نوع خودشان را جذب میکنند. فرِد میگوید: “اگر شغل خوبی داشتم، بهتر میتوانستم کار کنم. ولی در این شغل خسته کننده، کل روز را میخوابم” فرِد اشتباه میکند! وقتی نهایت سعیمان را میکنیم، زندگی درهای جدیدی به رویمان میگشاید. گاهی زمان زیادی میخواهد، ولی بالاخره اتفاق میافتد.
موضوع دیگر این است که: فرصتهای ناب زندگی، روابط عاشقانه و پیشنهادات کاری مواقعی به سراغمان میآیند که کمترین انتطار را داریم. نوآوری در غیرمنتظرهترین شرایط ممکن اتفاق میافتد. این قانونی از زندگی است که باعث میشود با هر شخصی که در زندگی مواجه میشویم، محترمانه برخورد کنیم وهمچنین، روشن فکر باشیم.
خلاصهی کلام:
افراد موفق با خود میگویند: “اگر بیشترین استفاده را از این موقعیت بکنم، فرصتهای بهترین نصیبم میشود.”
تعهد
وقتی کسی تصمیمی میگیرد، وارد جریان نیرومندی میشود که او را به سمت هدفی هدایت میکند. طوری که در ابتدای تصمیم، حتی در رویاهایش هم آن هدف را تصور نکرده است.
پائلو کوئیلو
ما از مورچهها چیزهای زیادی یاد میگیریم. یک مورچهی در حال حرکت را پیدا کرده و آجری در مسیرش بگذارید. حدس بزنید چه کار میکند؟ ابتدا برای رد شدن از زیر آجر تلاش میکند، سپس از آن بالا میرود یا به دنبال سوراخی میگردد تا از آن رد شود و آن قدر تلاش میکند تا بمیرد! این یک طرز فکر قدرتمند است: تا حد مرگ، تلاش کنید!
اغلب افراد به تسلیم شدن عادت دارند؛ چه کلاس نوازندگی پیانو باشد و چه ایروبیک یا بیمهی زندگی، آنها همیشه تسلیم میشوند. خبر خوب اینجاست: اگر میخواهید جزو نفرات برتر در رشتهی خود باشید، لازم نیست که ذکاوت زیادی به خرج دهید، فقط کافیست مصمم باشید تا در نهایت دیگران کنار بکشند!
کوهنوردانی که اورست را فتح کردهاند باور داشتند که “من اینکار را انجام میدهم.” شخصی که میگوید “من تلاشم را خواهم کرد” یا “سعی میکنم” به زودی دست از تلاش میکشد. این موضوع در مورد هر فروشنده، دوندهی ماراتن و حتی دوستپسرها صدق میکند. برای رسیدن به نتیجهی دلخواه، باید جدی باشید. زندگی به تلاش پاداش میدهد، نه به بهانه.
خلاصهی کلام:
اگر حرکت کنید، دنیا با شما حرکت خواهد کرد.
داستان مویا
مردان مسن، شلوارهای رنگ و بو گرفتهشان را پیش من میآوردند تا زیپهای زنگ زدهی آنها را عوض کنم. بوی شلوارها به حدی متعفن بود که میخواستم استفراغ کنم و با خود بگویم که “چرا به این روز افتادهام؟”
من داستانهای افراد ورشکسته را خوانده بودم ولی هیچگاه فکر نمیکردم که من هم شاید روزی مثل آنها شوم.
قبل از اینکه به دنیا بیایم، پدرم خانهی تفریحی یکی از میلیونرها را خریداری کرد. آن خانه یک دارایی ارزشمند بود و وسط شهر قرار داشت که از سه طرف، به ساحل ختم میشد. پدرم آن را به یک هتل شبه جزیرهای تبدیل کرد.
در آن زمان، به عنوان یک بچه، هتل برای من در حکم خانه بود، تکهای از بهشت با اتاقهای بازی بیشمار. من سومین و کوچکترین فرزند خانواده بودم. ما در کنار اسکله شنا میکردیم و همه نوع ماهی میتوانستیم شکار کنیم.
اگر نمیتوانی آنها را شکست دهی، به آنها بپیوند!
من در حالی بزرگ شدم که نوشیدن الکل امری عادی و مست بودن به معنی “شاد بودن” بود. هر شخصی که در زندگی میشناختم، الکل مصرف میکرد. پدرو مادرم و دوستانشان، همگی الکلی بودند. مادرم هر شب یک بطری شراب را به تنهایی مینوشید. او هر چقدر بیشتر مینوشید، من بیشتر به توجهاش نیاز داشتم.
بعد از شکست در اولین ازدواجام، برای مقابله با تنهایی، به نوشیدنی الکلی روی آوردم. در مدت زمان کمی به یک فرد الکلی غیرقابل تحمل تبدیل شدم. وقتی بیکار بودم، خودم را با الکل سرگرم میکردم که باعث ناراحتی فرزندانم میشد. از شدت ناامیدی و افسردگی، دست به خودکشی زدم. حتی میخواستم خود را در رودخانه غرق کنم. وقتی برای دومین بار ازدواج کردم، غیرقابل کنترل بودم! همسر دومام، راب، فرد خشنی بود، ولی من از او بدتر بودم!
همه چیز را از دست دادم
با پنجاه سال تلاش، پدرم کسب و کار موفقی راه انداخته بود. من کار کردن در هتل را دوست داشتم و به آن افتخار میکردم. احساس امنیت داشتم که آنجا همیشه متعلق به ما خواهد بود.
در سال ۱۹۸۲ او مدیریت هتل را به سه فرزندش سپرد. امور مالی هتل پاک بود و هیچ بدهی به کسی نداشت که اختیارش به ما سپرده شده بود.
قبل از سال ۱۹۹۳ ما ورشکسته شدیم. چگونه ممکن است که چنین خانوادهی کامیابی، بیپول شود؟ پیدا کردن مقصر بیفایده بود، چون ما بهانههای مختلفی میآوردیم.
تعدد مدیران و ناعدالتی در حقوقها
تعداد زیاد کارمندان برای انجام دادن کارهای کم
مصرف هزینهی زیاد در جهت بازسازی و
عدم کنترل سرمایه
و مستی همیشگی من کمکی به اینکار نکرد! ناگهان عصر جمعه، هشت نفر از طرف بانک به طرز هولناکی وارد هتل شدند. آنها مثل تیم ضربتی، به همه جای هتل سر زدند. ما با ناامیدی و نگرانی آنها را تماشا میکردیم. آنها کلید درِ اصلی و صندوق امانات را درخواست کردند. از آن روز به بعد، ما در هتل تنها نبودیم تا اینکه مدیریت هتل از دستمان خارج شد.
وقتی هتل را از دست دادیم، من و راب خانه، ماشین و فروشگاه لباسمان را نیز از دست دادیم. افسر پلیسی به خانه مان آمده بود و از من میخواست تا هر جواهر و چیز باارزشی که دارم، به او بدهم، و من هم با بیتابی حلقهی ازدواجم را در انگشتم میچرخاندم. از شدت خجالت، بیمار شده بودم.
چون نمیتوانستیم ازجایی پول قرض کنیم، خواستیم خانهای کوچک برای خودمان اجاره کنیم. آنها به ما اجازه دادند تا برخی از وسایل ضروریمان را نگه داریم. راب جعبهی ابزار خود را داشت و من هم چرخ خیاطیام را. وقتی در شهر کوچکی زندگی میکنید، هیچ راه فراری ندارید. آنها از ما پول میخواستند، ولی ما هیچ پولی در پروبالمان نداشتیم. همچنین صاحب سه فرزند بودیم که باید شکم آنها را هم سیر میکردیم.
ذره ذره
ما میز غذاخوریمان را فروخیتم تا بدهیها را بپردازیم؛ و روی زمین غذا بخوریم! در نهایت:
راب به یک کارخانهی آجرسازی رفت
به ازای پنج دلار در یک ساعت، سفارشات خشکشویی را میگرفتم.
خشکشویی عمومی را چهار بار در روز تمیز میکردم.
به همراه بچهها، روزنامهفروشی میکردم.
با داشتن سابقهی خیاطی، دوخت و دوز را شروع کردم. هر چیزی میدوختم. مردان مسن، شلوارهای رنگ و بو گرفتهشان را پیش من میآوردند تا زیپهای زنگ زدهی آنها را عوض کنم. بوی شلوارها به حدی متعفن بود که میخواستم استفراغ کنم و با خود بگویم که “چرا به این روز افتادهام؟”
ذره ذره کنترل زندگیمان را به دست گرفتیم. ما مثل یک خانوادهی واقعی دور هم جمع شدیم:
اهدافمان را مشخص کردیم
لیست کارهای روزانهمان را تهیه کرده و به هم کمک میکردیم
بودجهی خانوادگی در نظر گرفتیم و
من خوردن الکل را ترک کردم.
چون کاملا ورشکسته شده بودم، نمیتوانستم از کسی پول قرض کنم. به همین دلیل با شوهر خواهرم، دیان، معاملهای انجام دادم که ماشیناش را بخرم و به طور اقساط پولش را بپردازم. آموختم که مسئولیتپذیر باشم. به طور مثال، چون نمیتوانستیم قبض برق را پرداخت کنیم، با شرکت تماس گرفتم تا به جای پرداخت قبض، با هزینهی بیست دلار در هفته، برایشان کار کنم.
دیان در یک تجارت پرسود لوازم آرایشی مشغول کار بود. با اینکه فرد خجالتی هستم، ولی با خود گفتم که “میتوانم آن کار را انجام دهم.” پولی قرض کردم تا با آن مقداری لوازم آرایش بخرم و سپس به پایین شهر بروم تا ایدههایم را با مردم در میان بگذارم. من با فروشندههای متعدد و افراد مختلف صحبت کردم. هدفم این بود که آنها را قانع کنم در خانهشان جشن بگیرند تا بتوانم رژ لبهایم را بفروشم! در آخر روز، من دوازده جشن را برنامه ریزی کردم! هیچگاه فکر نمیکردم که بتوانم با آن همه آدم در مورد موضوعی صحبت کنم. من راه درست را انتخاب کرده بودم.
با زنگ زدن به شمارههای ناشناس برای خود مشتری جمع میکردم. هر روز هفته مشغول کار بودم و پنج بار در هفته، در حال پخش بروشور بودم. به ازای هر بروشور، یک مشتری بدست میآوردم. بعضی از شبها، چهار ساعت رانندگی میکردم تا در یک مصاحبه شرکت کنم، ولی کسی سراغم را نمیگرفت. دوستانی که در تجارت لوازم آرایشی داشتم، به من انگیزه میدادند. ماهها میگذشت و فروش من بهتر میشد. حس موفقیتی در من ایجاد شد که قبلا حس نکرده بودم.
بازاریابی من مورد تایید واقع شد و به همین دلیل به مسافرتهای کاری در آمریکا و مالزی میرفتم و همسرم راب را با خود میبردم. در یکی از سخنرانیها در هاوایی، داستان زندگیام را به حضارتعریف کردم؛ که اکنون چقدر احساس خوشبختی میکنم.
به عنوان یک فرد ورشکسته، پاسپورتم توقیف شده بود و هر بار که به مسافرت خارج از کشور میرفتم، مجبور بودم برای گرفتن ویزا و پاسپورت اقدام کنم و بعد از برگشت، آن را به ماموران پلیس تحویل دهم. هیچ کس در آن سفرها متوجه عمق و پیچیدگی احساسات من نشد؛ تحسین درسخنرانیها و تحقیر بعد از بازگشت.
بالاخره تلاشهای روزانه و شبانه نتیجه داد. من مسئول فروش یک شرکت شدم و در عرض هفت سال، توانستم صاحب سه شرکت فروش ماشین شوم. در چهلوشش سالگی برای چالش جدید زندگی آماده شدم و تصمیم گرفتم به خریدو فروش املاک بپردازم. من هیچ اطلاعاتی در این مورد نداشتم و در اولین معامله شکست خوردم. ولی تسلیم نشدم، مدرک را گرفتم و در اولین سال، توانستم عنوان بهترین تازه کار فروش املاک را بدست آورم. با وجود دریافت این پاداش، من و راب سخت در حال تلاش بودیم.
اشتباهات
من بیشتر از هر کس دیگری اشتباهات احمقانهای انجام دادم:
من یک همسر و مادر بد بودم
افسرده بودم
ورشکسته بودم
الکلی بودم
چندین بار اقدام به خودکشی کرده بودم.
امروز من خوشبخت هستم. از دست دادن کسب وکار خانوادگی باعث شد تا به طرز عجیبی تربیت شوم. بیستوهشت سال، معشوقهی یک مرد فوقالعاده بودم. برخلاف زندگی پر فراز و نشیب، صاحب خانوادهای صمیمی و سه نوهی دوستداشتنی هستم.
خانهای کنار ساحل دارم و در چند شرکت سرمایهگذاری کردهام. اکنون، صلح و شادی را در زندگیام احساس میکنم. تا امروز، توانستیم به بهترین نوع زندگی کنیم. از ورشکستگی خبری نیست و نوزده سال است که الکل را ترک کردهام. ما بر مشکلات زیادی غلبه کردهایم.
ولی من نمیتوانم تغییر کنم
مردم مدام میگویند: “من نمیتوانم تغییر کنم. من اینگونه هستم که هستم.” موفقیت ربطی به هوش ندارد، بیشتر به تصمیم قاطع مربوط است. وقتی زندگیتان از هم پاشیده، حاضرید کارهایی بکنید که قبلا انجام نمیدادید. مویا میگوید:
“من اهداف زندگیام را یادداشت میکردم، زیرا باعث امیدواریام میشود.”
“کارهای روزانهام را لیست میکردم و سختترین کارها را در اولویت قرار میدادم تا از انجامشان طفره نروم.”
“در لحظه زندگی میکردم. وقتی روی یک کار تمرکز دارید، بقیهی کارها خودبهخود جور میشود.”
“من متعهد بودم. هر کاری لازم بود انجام دادم.”
هر جا که هستید، میتوانید این کارها را بکنید.
داستان دیان
پدر مذهبی من در مورد مرد گردن کلفتی که همیشه صدای ضیط ماشینش بلند بود وآن طرف خیابان زندگی میکرد، هشدار داده بود. او میگفت:”حق نداری به او نزدیک شوی.” ولی او همیشه از محل کار تا خانه مرا تعقیب میکرد. یک روز سوار ماشینش شدم و با هم بیرون رفتیم. قبل از شانزده سالگی، من باردار شدم و با هم ازدواج کردیم.
اسمش ریچارد بود. او در دوران بارداری مرا کتک میزد و من نمیتوانستم از خودم دفاع کنم. یک شب، ضربهای به سرش زدم که بیهوش شد. برخلاف آسیبهایی که به من زده بود، پسرمان تِدی، در سلامت کامل به دنیا آمد. بعد از شش سال، شانس با پسر دومم، هیث، یار نبود و با بیماری هیدروسفال (تجمع مایع در مغز) و سایر اختلالات مادرزادی به دنیا آمد.
هیث امیدی به زندگی نداشت. هر سه ساعت یکبار به ساکشن و فیزیوتراپی نیاز داشت. او در صندلی مخصوص میخوابید، چون پزشکان به من گفته بودند اگر او را افقی بخوابانیم، میمیرد. یکی از شبها ریچارد مست به خانه آمد، تا حد مرگ مرا کتک زد و از خانه بیرون انداخت و هیث را با خود به تخت برد تا بخواباند. خودم را گم کرده بودم. منتظر ماندم تا ریچارد بخوابد و از درِ پشتی وارد خانه شوم و هیث را به صندلیاش برگردانم. آن شب یک کابوس واقعی بود!
پسر اولم، تِری، خوش قیافه، ورزشکار و معروف بود و هر کاری را به راحتی انجام میداد. در مقابل، هیث پسری مهربان و عاقل بود. به طور معجزه آسایی، بعد از یکسال خسته کننده، بیماری هیث نسبتا بهبود یافت. بعد از هفت سال زندگی جهنمی با ریچارد، از او جدا شدم و زندگی جدیدی را با پسرانم شروع کردم.
هیث در دوازده سالگی، به شدت بیمار شد. او قرار بود در مسابقات قهرمانی وزنه برداری شرکت کند، ولی در عرض دوازده ساعت، تحت عمل جراحی مغز قرار گرفت. عملهای جراحی هرگز تمامی نداشتند و او بیشتر سالهای نوجوانیاش را در بیمارستان گذراند.
تِری پسر خوبی بود، ولی تابع نظر دیگران بود. او در چهارده سالگی به نوشیدنی الکلی روی آورد و در شانزده سالگی به مواد مخدر معتاد شد. من اغلب او را در کنار جوی آب پیدا میکردم، درحالیکه لباسهای هفتهی پیشش را به تن داشت. برایش لباس نو میخریدم و او را به حمام میبردم، سپس هر دو برای دیدن هیث به بیمارستان میرفتیم. بعد از ملاقلات، تِری ناپدید میشد و یک هفته بعد، او را از همان جای قبلی پیدا میکردم و این پروسه هر بار تکرار میشد.
هیث میدانست که قرار است به زودی بمیرد… من هم میدانستم. من سه سال در بیمارستان زندگی کردم. او تصمیم گرفت که با اهدای عضو، به سایر کودکان بیمار کمک کند. او گفت: “تمام اعضایم را اهدا کنید، ولی کاری به مغزم نداشته باشید، چون به اندازهی کافی تحت فشار بوده است…” ما فرم های لازم را امضا کردیم و در بالای آنها با خط بزرگ نوشتیم “با مغز کاری نداشته باشید!” بیماری هیث در شانزدهسالگی رو به وخامت گذاشت و دچار سکته و عفونت شد. در نهایت بیست روز قبل از تولد هفده سالگیاش، جانش را از دست داد. من هنگام مرگاش کنار تخت نشسته بودم.
از ته دل گریه میکردم. غم غیرقابل توصیفی داشتم ولی سعی میکردم مثبت فکر کنم. من در تشییع جنازهاش در این فکر بودم که “حداقل او مغزش را برای خود نگه داشت”
ولی اتفاق ناگواری افتاده بود: در همان مراسم متوجه شدم که پزشکان، مغز او را نیز خارج کردهاند! آنها چطور جرات کردند این کار را بکنند؟ به شدت عصبانی و آشفته بودم، چون فکر میکردم پسرم را ناامید کردهام و به افسردگی شدید مبتلا شدم.
دیگر کافیست
داروهای هیث را نگه داشته بودم تا هر وقت خواستم خود کشی کنم. سی عدد از قرصها را خوردم و از قضا در آن لحظه، یکی از دوستانم با من تماس گرفت، درست بعد از اینکه قرصها را بلعیدم! او فکر میکرد که من حالم خوب نیست و با یکی از همسایهها تماس گرفت تا مراقب من باشد. مرا با آمبولانس به بیمارستان بردند، من نجات یافتم ولی نمیخواستم زنده بمانم.
ما به هنگام سوگواری، کارهای عجیبی میکنیم. با ماشین به بیمارستان میرفتم و تمام تختها را میگشتم تا هیث را پیدا کنم. میدانستم که او مرده است، ولی همه جارا میگشتم تا مطمئن شوم که او دیگر آنجا نیست.
من بهخاطر مرگ هیث همچنان افسرده بودم که شنیدم همسر سابقم، ریچارد بر اثر سکته قلبی، مرده است. تِری هم برای تشییع جنازه آمده بود. آن زمان بیست وشش سال داشت و صاحب همسر و یک پسر بود. آنها منتظر پسر دومشان بودند. روز بعد از تشییع جنازه، افسر پلیسی به خانهام آمد. او گفت: ” خبرهای بدی دارم، او مرده است.”
“میدانم، ریچارد مرده است.”
“نه! تِری مرده است.”
“تِری نمرده است. پدرش مرده است.”
افسر پلیس با اصرار مرا به بیمارستان برد و آنجا گروهی از دوستان تِری را غرق اشک دیدم. او را در سرویس بهداشتی یک فروشگاه پیدا کرده بودند، در حالیکه به خود هروئین تزریق کرده و سکته کرده بود”
پسرانم، تمام زندگی من بودند. آنها مرا تنها گذاشتند. من بایک مرد الکلی ازدواج کرده بودم که هرگز روی خوش به ما نشان نداد. یک پسر سالم و یک پسر بیمار داشتم که هر دویشان را با دستان خودم دفن کردم. احساس میکردم طلسم شدهام. خدا را شکر میکردم که دیگر هیچ فرزند دیگری ندارم تا منتظر مرگشان باشم. احساس میکردم حق ندارم زنده بمانم. تقصیری نداشتم، کاری از دستم بر نمیآمد. عصبانی و دلشکسته و ناامید بودم.
خاطراتی از سومین تلاش به خودکشی را به یاد دارم. پلیس مرا در محوطهی کلیسا، مجروح و غرق در خون یافت. دندانهایم خرد شده بودند و سرم را به دیوار میکوبیدم. ماشینم با چراغهای روشن در آن نزدیکی قرار داشت و موتورسواری در حال فرار بود. پلیس ابتدا فکر میکرد که مورد حمله واقع شدهام. اصلا به یاد ندارم که چگونه خودم را به آنجا رساندم، ولی مطمئن بودم که کسی به من حمله نکرده است. من خودم باعث آن اتفاقات بودم. حدود یک هفته در بخش روانپزشکی بستری شدم و شب کریسمس به من اجازه دادند تا به خانه بروم.
احساس میکردم سالهای زیادی در حال کوهنوردی بودهام و هرگاه که به قله رسیدم، شخصی مرا به پایین انداخته است. در افسردگی شدید، انجام هر کاری سخت است، حتی لباس پوشیدن هم برای خودش مصیبتی است… هر جا نگاه میکردم، پسری هم سن وسال هیث، ماشینی مثل ماشین تِری میدیدم و دوباره در تونل بدبختیهایم میافتادم.
سالها اوقات فراغتم را در قبرستان گذراندم، گل میکاشتم و با پسرانم صحبت میکردم. اینکار به من آرامش میداد.
رفته رفته آسانتر میشد. آن اوایل مثل درد فیزیکی بود که انگار کسی قلبم را از هم شکافته، ولی به تدریج یاد گرفتم که چگونه بدون معشوقههایم زندگی کنم. مثل نوزادی که تازه متولد شده، زندگی جدیدی یافتم، طرز راه رفتن، سخن گفتن و خندیدنم تغییر کرد.
به کندی بهبود مییافتم. سعی کردم خودم را دوست داشته باشم و مثل یک انسان فکر کنم. به جای اینکه مادر دو فرد مرده باشم، این حق را داشتم که زندگی کنم.
این روزها خاطرات خوبی به یاد دارم؛ که چه مادر خوبی بودهام. بیشتر از آن نمیتوانستم به پسرانم کمک کنم. هیچ شریکی در زندگی نداشتم. تنها بودم ولی احساس تنهایی نمیکردم. اکنون از آرامش ذهنی برخوردارم، شادتر هستم و میتوانم از زندگی با نوههایم لذت ببرم.