انتشار این مقاله


کتاب نظام منطق جان استوارت میل

اگر اندیشه تنها وجه تمایز انسان از سایر جانوران است، پس چه هنری هم والاتر از هنر اندیشیدن! ترجمه‌ی بخشی از کتاب گران‌سنگ منطق اثر جان استوارت میل، فیلسوف دوست‌داشتنی انگلستان

اگر اندیشه تنها وجه تمایز انسان از سایر جانوران است، پس چه هنری هم والاتر از هنر اندیشیدن! منطق هنر اندیشیدن است. ولی خوب سخت است! کلاً فکر کردن سخت است؛ این سختی را می‌توان از دشواری نشستن پای مطالعه فهمید. چه می‌دانم؛ شاید ما اصلاً برای فکر کردن و کتاب خواندن تکامل نیافته باشیم! آشنایی من با آقای میل! برمی‌گردد به کتابی از برتراند راسل که در آن توصیه کرده بود برای شروع منطق، کتاب منطق جان استوارت میل را بخوانید. خیلی دنبال ترجمه‌اش گشتم ولی پیدا نکردم (شاید هم ترجمه شده و من پیدا نکردم). علاقه‌مند شدم بخشی از این کتاب سترگ را ترجمه کنم تا حداقل آشنایی‌ای با این هنر پیدا نمایم. درست است که خواندن آن تا این جا تنها پس‌زمینه‌ای ته فکرم ایجاد کرد و بالطبع چیز زیادی برداشت نکردم (چون نیازمند خوض در مطلب است) ولی برای آشنایی با الفبای آن بد نیست.

جان استوارت میل و هریت تیلور

ویرایش هشتم این کتاب را از پروژه گوتنبرگ پیدا کردم. شش بخش دارد که اسم هر کدام تک تک انگیزه‌ای برای خواندنش هستند:

  1. اسم‌ها و گزاره‌ها
  2. استدلال
  3. استنتاج
  4. عملیات‌های زیرمجموعه استنتاج
  5. سفسطه‌ها
  6. منطق علوم اخلاقی

سعی دارم ترجمه‌ای شسته رفته از کتاب ششم (منطق علوم اخلاقی) گردآورم؛ مگر این که بفهمم ترجمه‌اش موجود است!

کتاب اول

درباره‌ی اسم‌ها و گزاره‌ها

فصل اول

درباره‌ی لزوم شروع کردن با بررسی زبان

۱. در بین کسانی که درباره‌ی منطق می‌نویسند، جا افتاده که رساله‌های خود را با تعدادی ملاحظات کلی درباره‌ی اصطلاحات و تنوع آن‌ها آغاز کنند….

این ممارست، در واقع، با ملاحظات بسیار آشکارتری پیشنهاد شده است که آن را از دلیل‌ آوردن بی‌نیاز می‌نماید. منطق، بخشی از هنر اندیشیدن است: زبان، به وضوح و به اعتراف همه‌ی فیلسوفان، یکی از اساسی‌ترین ابزارها و امداد اندیشه است؛ و هر نقصی در ابزار یا حالت به‌کارگیری آن، به زبان اعتراف، محتمل می‌باشد، تقریباً بیشتر از هر هنر دیگری، فرآیند را مسدود و سردرگم می‌کند و ممکن است اطمینان کل نتیجه را زیر سؤال ببرد. برای ذهنی که قبلاً با معنا و کاربرد درست انواع مختلف کلمات آشنا نشده، تلاش برای مطالعه‌ی روش‌های فلسفه‌ورزی، به مانند این است که کسی بخواهد به رصد ستاره‌ها بپردازد ولی هیچ چیزی در مورد فاصله‌ی کانونی ابزار اپتیکال نداند تا بتواند قوه‌ی تشخیص داشته باشد.

چون استدلال، یا استنتاج، موضوع اصلی منطق، عملیاتی است که معمولاً با کلمات شکل می‌گیرد و در موارد پیچیده‌تر با هیچ راه دیگری نمی‌توان آن را پیش برد. آن‌هایی که دیدگاه کاملی به مفهوم و نیات پیشفرض کلمات نداشته باشند، به احتمال قریب به یقین، استدلال و استنتاج درستی نخواهند داشت. و منطق‌دانان به طور کل احساس کرده‌اند که اگر در همان مرحله‌ی اول این منبع خطا را حذف نکنند، نمی‌توانند به شاگردشان یاد دهند که عینک معوج را درآورد و به جای آن از چیزی استفاده کند که به جای تحریف دیدگان، به او کمک نماید. اگر چنین اتفاقی نیافتد، این دانشجو در شرایطی نخواهد بود که بتواند باقیمانده‌ی تمرینات را با کسب مزیتی به انجام برساند. بنابراین داشتن تحقیقات در زمینه‌ی زبان، عجالتاً چون برای در امان ماندن از خطاهایی که خود باعث آن شده لازم است، در همه‌ی اعصار برای مطالعه‌ی منطق جزو ضروریات بوده است.

با این حال، دلیل دیگری که ذاتاً پایه‌ای‌تر می‌باشد نیز وجود دارد. چرا تفحص در مفهوم کلمات باید ابتدائی‌ترین موضوع مورد نظر یک منطق‌دان باشد: چون بدون آن، او نمی‌تواند به مفهوم گزاره‌ها فکر کند. اکنون این موضوعی است که در آستانه‌ی ورود به علم منطق قد علم کرده است.

هدف منطق، همان طور که در فصل مقدمه مطرح شد، کسب اطمینان از آن است که ما چگونه به آن قسمت از دانش خود (بزرگ‌ترین قسمت) دست می‌یابیم که شهودی نیست: و تا چه درجه‌ای از اطمینان می‌توانیم در اموری که بدیهی نیستند، بین چیزهایی که اثبات شده‌اند با چیزهایی که اثبات نشده‌اند، بین چیزی که ارزشش را دارد باور کنیم و چیزی که ندارد، تمایز قائل شویم. از پرسش‌های متنوعی که خود را در معرض قوه‌ی ذهنی پرسشگر ما قرار می‌دهند، برخی پاسخ خود را از خودآگاهی مستقیم دریافت می‌نمایند، بقیه اگر قابل جواب دادن باشند، فکر از طریق شواهد قابل پاسخ‌گویی هستند. منطق با این گروه آخری کار دارد. ولی قبل از پرداختن به یافتن پاسخ برای پرسش‌ها، ضروری است که درباره‌ی خود آن سؤال‌ها بحث کنیم. کدام سؤالات قابل تصور هستند، چه استعلام‌هایی وجود دارند که نوع بشر به آن‌ها دست یافته یا تصور می‌کند که پاسخ، باید به دست بیاید. این جا نقطه‌ای است که مطالعه و بررسی گزاره‌ها بهترین اطمینان را به دست می‌دهد.

۲. پاسخ هر سؤالی که امکان بیان کردن آن وجود داشته باشد، باید در قالب یک گزاره یا اثبات بیان شود. هر چیزی که بتواند مقصود، باور یا حتی بی‌اعتقادی باشد، وقتی به شکل کلمات درمی‌آید، بایستی به شکل یک گزاره باشد. تمام حقائق و تمام خطاها در گزاره‌ها هستند. چیزی که ما با کاربرد نابه‌جای یک اصطلاح انتزاعی صحیح می‌نامیم، به سادگی به معنای یک گزاره‌ی صحیح است؛ و خطاها گزاره‌های غلط هستند. دانستن مفهوم تمام گزاره‌های ممکن به معنای دانستن همه‌ی سؤالاتی است که می‌تواند ایجاد شود. تمام مسائلی که مستعد این هستند که به آن‌ها اعتقاد داشته باشیم یا بی‌اعتقاد شویم. چند نوع استفسار می‌تواند مطرح شود؛ به چند شیوه می‌توان قضاوت کرد؛ و چند نوع گزاره ممکن است به یک معنا شکل بگیرد؛ گزاره‌هایی که اشکال مختلف یک سؤال یکسان هستند. به همین خاطر، مقصود همه‌ی باورها و استفسارها خودشان را در گزاره‌ها بیان می‌کنند. یک بررسی موشکافانه روی گزاره‌ها و تنوع آن‌ها به ما خواهد گفت که نوع بشر واقعاً چه سؤالاتی از خود پرسیده و چه فکرهایی در اساس پاسخ به این پرسش‌ها کرده که به چیزی اعتقاد پیدا کرده است.

حال با اولین نظر به یک گزاره متوجه می‌شویم که از دو اسم تشکیل شده است. یک گزاره، بر اساس تعریف ساده‌ی آن که برای نیت ما کافی است، سخنی است که در آن چیزی اثبات یا انکار می‌شود. پس، در این گزاره “طلا زرد است”، کیفیت زردی برای ماده‌ی طلا اثبات شده است. در گزاره‌ی “فرانکلین در انگلستان متولد نشده است” این واقعیت که با کلمات در انگلستان متولد نشده است بیان شده در مورد فرانکلین انکار شده است.

هر گزاره‌ای از سه بخش تشکیل شده است: نهاد، گزاره/مسند و فعل ربطی. گزاره یا مسند، اسمی است که تأیید یا انکار می‌شود. نهاد اسم شخص یا چیزی است که مسئله‌ای در رابطه با آن اثبات یا انکار می‌گردد. فعل ربطی علامتی است که اشاره می‌کند انکار یا اثباتی در کار است و به این ترتیب خواننده یا شنونده را قادر می‌سازد تا گزاره را از سخنان دیگر تمییز دهد. بنابراین در گزاره‌ی “زمین گرد است”، مسند کلمه‌ی گرد است که نشان می‌دهد این کیفیت اثبات یا (همان طور که عبارت می‌گوید) پیش‌بینی شده است. کلمه‌ی زمین مقصود کیفیتی است که درباره‌ی آن تأیید می‌شود و نهاد را شکل می‌دهد؛ کلمه‌ی است که علامت ارتباط دهنده بین نهاد و مسند است تا نشان دهد یکی درباره‌ی دیگری اثبات شده، فعل ربطی نامیده می‌شود.

فعلاً از بحث فعل ربطی که بعداً بیشتر از آن خواهیم گفت خارج می‌شویم. پس از گزاره از حداقل دو اسم تشکیل یافته است؛ یعنی دو اسم را به شیوه‌ای خاص کنار هم می‌آورد. این هنوز اولین قدم در راه چیزی است که ما خواستار آن هستیم. از این موضوع آشکار می‌شود که برای یک اعتقاد، یک مقصود کافی نمی‌باشد. ساده‌ترین اعتقاد هم با دو چیز –دو تا اسم کار دارد و باید هم این گونه باشد؛ و (چون اسم‌ها باید اسم چیزی باشند) دو چیز نامبردنی. کلاس بزرگی از اندیشمندان کار را با به کار بردن لفظ ایده آسان کرده‌اند. آن‌ها می‌گویند که هم نهاد و هم گزاره، هر دو اسم ایده‌ها هستند. برای مثال، ایده‌ی طلا و ایده‌ی زرد. و اتفاقی که در بیان اعتقاد می‌افتد (یا حداقل بخشی از آن) شامل آوردن یکی از ایده‌ها در ذیل دیگری است. با این حال هنوز در موقعیتی نیستیم که بگوئیم: خواه این حالت درست توصیف یک پدیده باشد، مربوط به پس از ملاحظات است. نتیجه‌ای که تا اینجا ما باید بدان راضی باشیم این است که در بیان هر اعتقادی دو چیز به روش‌هایی شناسانده می‌شوند که نه می‌تواند باوری ادعا شود نه سؤالی مطرح گردد که دو نهاد متمایز فکر (فکری یا مادی) را نمی‌پذیرد. این دو چیز را هم می‌توان تصور کرد هم نه، ولی قابلیت باور کردن خودشان به تنهایی وجود ندارد.

برای مثال، شاید  من بگویم “خورشید”. این کلمه معنی دارد و آن معنا را به ذهن هر کسی که به من گوش می‌دهد، پیشنهاد می‌نماید. ولی فرض کنید من بپرسم، آیا این درست است؟ آیا به آن اعتقاد دارد؟ او نمی‌تواند جوابی بدهد. چیزی برای اعتقاد یا بی‌اعتقادی وجود ندارد. اکنون به من اجازه دهید از همه‌ی ادعاهای مرتبط با خورشید، آن را انتخاب کنم که کمترین ارتباط را با چیزی به غیر از خود خورشید داشته باشد: “خورشید وجود دارد”؛ این چیزی است که می‌توان به آن اعتقاد داشت. ولی در این جا، به جای فقط یکی، ما دو تا مفهوم متمایز داریم: خورشید یک چیز است، و موجودیت چیزی دیگر. نباید این اشتباه را بکنیم که مفهوم دوم، موجودیت، در اولی وجود دارد. “خورشید” همه‌ی آن معنایی را که “خورشید وجود دارد” می‌رساند، نمی‌رساند. “پدر من” همه‌ی معانی “پدر من وجود دارد” را شامل نمی‌شود؛ چون شاید مرده باشد. “یک مربع گرد” شامل معنای “یک مربع گرد وجود دارد” نمی‌شود؛ چون اصلاً نمی‌تواند وجود داشته باشد. وقتی من می‌گویم “خورشید”، “پدر من” یا “یک مربع گرد” از شنونده انتظار ندارم اعتقاد با کفری به آن‌ها داشته باشد، ولی اگر بگویم “خورشید وجود دارد”، “پدر من وجود دارد” یا “یک مربع گرد وجود دارد”، با قصد اعتقاد داشتن گفته‌ام و باید اولی را بپذیرید، دومی شاید درست باشد، شاید غلط، و سومی را باید باور نکنید.

۳. این اولین قدم در بررسی مقصود اعتقاد که با وجود واضح بودن، مشخص خواهد شد که بی‌اهمیت نیست، تنها گامی است که ما باید آن را بدون یک نظر کلی از زبان عملی سازیم. اگر قصد داریم در همان مسیر که بررسی بیشتر گزاره‌هاست، بیشتر پیش برویم، خودمان را گرفتار مبحث قبلی، یعنی مفهوم اسم‌ها خواهیم یافت. هر گزاره‌ای که از دو اسم تشکیل یافته است و یکی از این دو اسامی، دیگری را اثبات و یا انکار می‌کند. اکنون کاری که ما انجام می‌دهیم، چیزی که در ذهنمان جریان دارد، زمانی که یک اسم را از دیگری انکار یا اثبات می‌کنیم، باید وابسته به این باشد که آن‌ها اسم چه چیزی هستند. چون نه با صِرف اسم‌ها، بلکه با ارجاع است که ما اثبات یا انکار را انجام می‌دهیم. بنابراین در این جا، دلیل جدیدی می‌یابیم که چرا اهمیت اسم‌ها و رابطه‌ی کلی آن‌ها با چیزهایی که بدان نسبت داده می‌شوند، باید مراحل ابتدائی استفسار ما را اشغال کند.

شاید اعتراض شود که معنای اسم‌ها می‌توانند ما را حداکثر تا نظرات رهنمون شوند. نظراتی احتمالاً احمقانه و بی‌اساس، که نوع بشر در ارتباط با چیزها به آن‌ها شکل داده است و چون مقصود فلسفه حقیقت است، و نه نظر، فیلسوف برای کسب اطمینان درباره‌ی سؤالات و پاسخ‌های احتمالی درمورد آن چیزها، باید کلمات را کنار زده و به خود آن‌ها بنگرد. این توصیه (که هیچ کس توان پیروی از آن را ندارد) در واقعیت تشویق به دور انداختن کل ثمرات کار پیشینیان است و می‌گوید فرد باید طوری خودش را مدیریت کند که گویی اولین شخصی است که تاکنون نظری پژوهنده به طبیعت داشته است. پس از کم کردن همه‌ی دانشی که فرد از طریق کلمات دیگران کسب کرده، چه مقدار از آن دانش شخصی وی از چیزها می‌باشد؟ حتی پس از آن که او به اندازه‌ی مقداری که مردم معمولاً از دیگران می‌آموزند، آموخت، آیا مفهوم چیزهایی که در ذهن او جمع شده یک کاتالوگ رزونه می‌شود که به عنوان مفاهیمی که در ذهن نوع بشر هستند، کفایت دهد؟

در هر شمارش و طبقه‌بندی از چیزها که بر اساس اسم آن‌ها نباشد، هیچ تنوعی درک نمی‌شود، به جز آن‌هایی که توسط سؤال‌کننده مخصوص شناسایی شوند. و این طبقه‌بندی یک بررسی متعاقب روی اسم‌ها را می‌طلبد که چیزی از قلم نیافتد. ولی اگر با اسم‌ها شروع کنیم و از آن‌ها به عنوان سرنخ اشیاء بهره ببریم، تمام تمایزاتی که شناسایی شده را به یک باره با خود رو در رو کرده‌ایم، آن هم نه فقط با یک سؤال‌کننده، بلکه با تمامی آن‌ها با یکدیگر. احتمالاً بدون تردید،  و من اینگونه اعتقاد دارد م که بشر تنوع را بدون لزوم چندین برابر کرده است، و تمایزهایی بین چیزها قائل شده، که فقط در نحوه‌ی نامگذاری آن‌ها وجود داشته است. با این حال، ما قرار نیست این را در آغاز کار فرض کنیم. ما باید با شناسایی تمایزاتی که توسط زبان معمولی ایجاد می‌شوند، کار را شروع کنیم. اگر با یک بررسی دقیق معلوم گردد که برخی از این تمایزات بنیادین نیستند، شمارش انواع مختلف واقعیت‌ها نیز بر اساس آن مختصر خواهد شد. ولی تحمیل واقعیات، به عنوان مثال اولیه، بر یوغ یک نظریه، در حالی که زمینه‌های آن برای مباحثه در مرحله‌ی بعدی حفظ شده است، کورسی نیست که یک منطق‌دان بتواند مستدلانه با آن تطبیق یابد.

فصل دوم

درباره‌ی اسم‌ها

هابز می‌گوید: “یک اسم کلمه‌ای است که در خدمت یک مارک قرار می‌گیرد که شاید در ذهن ما فکری را برانگیزد که شبیه برخی از افکار قبلی ماست، و اگر برای دیگران تلفظ شود، شاید برای آن‌ها نشانه‌ی تفکری باشد که گوینده قبل از این در ذهن داشته است”. این تعریف ساده از اسم، به عنوان یک کلمه (یا دسته‌ای از کلمات)، نیت دوگانه‌ی یک مارک برای یادآوری شباهت به یک فکر قبلی و علامتی که آن را برای دیگران معلوم می‌سازد، به جای اعتراضی باقی نمی‌گذارد. در واقع، اسم‌ها بیشتر از این کارایی دارند، ولی هر کار دیگری که انجام دهند از این ایجاد می‌شود و نتیجه‌ی آن است: همان طور که در جای مناسب معلوم خواهد شد.

شایسته است که گفته شود الفاظ اسم اشیا هستند یا اسم ایده‌ی ما از اشیا؟ اولی بیان کاربرد معمول است، دومی متعلق به برخی متافیزیکدان‌ها می‌باشد که می‌پندارند با اتخاذ آن یک تمایز بسیار مهم را معرفی نموده‌اند. اندیشمند برجسته (که فقط به نقل قول از او اکتفا می‌کنیم) به نظر می‌آید که از نظر دومی حمایت می‌کند. “اما با در نظر گرفتن این که الفاظ در گفتار (همانطور که تعریف شده است)، نشانه‌های برداشت‌های ما هستند، روشن می‌شود که آن‌ها علامت خود اشیا نمی‌باشند؛ برای همین صدای کلمه‌ی سنگ که باید علامت یک سنگ باشد بدون در نظر گرفتن این که شنونده افکار گوینده را در مورد یک سنگ جمع می‌کند، با هیچ روشی درک نمی‌گردد”.

اگر صرفاً این معنا مستفاد گردد که تنها مفهوم و نه خود شیء، با لفظ یادآوری و برای گوینده آشکار می‌شود نیز نمی‌توانیم آن را انکار کنیم. با این وجود، به نظر می‌آید دلیل خوبی وجود دارد که به همین کاربرد معمول بچسبیم (همان طور که هابز خودش در جای دیگر این کار را می‌کند) و کلمه‌ی خورشید را لفظ خورشید بنامیم، نه لفظ ایده‌ی ما از خورشید. برای الفاظی که فقط برای انتقال برداشت گوینده به شنونده اتخاذ نمی‌شوند، بلکه ابراز عقیده ما را هم انجام می‌دهند. اکنون، وقتی من لفظی را جهت بیان یک اعتقاد بیان می‌کنم، این اعتقادی است که به خودش شیء ربط دارد، نه به ایده‌ی من از آن. وقتی می‌گویم “خورشید دلیل روز است” معنایش این نیست که ایده‌ی من از خورشید، ایده‌ی روز را در من برمی‌انگیزاند یا باعث می‌شود. یا به عبارت دیگر، فکر خورشید موجب می‌شود من به روز فکر کنم. معنای مد نظر من این است که یک واقعیت قطعی که حضور خورشید نامیده می‌شود (که در آنالیز نهایی خودش را در حس نشان می‌دهد نه در ایده) موجب واقعیت فیزیکی دیگری به نام روز می‌گردد. شایسته به نظر می‌رسد تا یک کلمه را در هنگام کاربرد، به عنوان لفظ چیزی که می‌خواهیم با آن درک شود، در نظر بگیریم. همچنین مناسب است که یک کلمه را به عنوان لفظ چیزی که می‌خواهیم هر واقعیتی را درباره‌ی آن ادعا کنیم درک شود، در نظر بگیریم. در کل، در این رابطه، وقتی ما کلمه را به کار می‌بندیم، قصدمان دادن اطلاعات است. بنابراین الفاظ همواره باید در این کار لفظ خود اشیاء در نظر گرفته شوند، نه صرفاً لفظ ایده‌ی ما از آن‌ها.

با این حال سؤالی که اکنون به وجود می‌آید این است که در مورد چه چیزهایی این گونه است؟ برای پاسخ دادن به این سؤال، ضروری است که اول انواع مختلف الفاظ را یاد بگیریم.

۲. این طور معمول است که قبل از بررسی کلاس‌های مختلف اسم‌ها، کار را با قائل شدن تمایز بین اسم و کلماتی که اسم نیستند، بلکه قسمتی از اسم هستند شروع می‌کنیم. در این بین حروف اضافه‌ای مثل از، به و قیودی مانند حقیقتاً و اغلب وجود دارد، اسم‌های صرف شده مثل من و او؛ و حتی صفاتی مثل بزرگ و سنگین. این کلمات چیزهایی را بیان نمی‌کنند که چیزی در مورد آن‌ها تأیید یا انکار شود. ما نمی‌توانیم بگوئیم سنگین سقوط کرد، یا یک سنگین سقوط کرد. براستی یا یک براستی ادعا کرد. ِ (کسره اضافه‌ساز) در اتاق بود. مگر این که بخواهیم در مورد خود کلمه صحبت کنیم؛ مثلاً براستی یک کلمه‌ی فارسی است، یا سنگین یک صفت است. در این موارد، آن‌ها اسم کامل هستند؛ اسم آواهای مخصوص یا مجموعه‌ای از حروف نوشته‌شده‌ی مخصوص. این کاربرد اسم برای نشان دادن حروف و بخش‌هایی که خودش با آن‌ها نوشته می‌شود، اطلاق عینی (suppositio materialis) نامیده می‌شود. در هر مورد دیگری، ما نمی‌توانیم یکی از این کلمات را به عنوان نهاد یک گزاره معرفی نمائیم، مگر در ترکیب با دیگر کلمات؛ مثلاً، یک جسم سنگین سقوط کرد، واقعیتی به راستی مهم ادعا شد، یک عضوِ پارلمان در اتاق بود.

اگرچه یک صفت می‌تواند به تنهایی گزاره‌ی یک حکم باشد؛ مثل وقتی که می‌گوئیم برف سفید است. حتی گاهاً در مقام نهاد هم قرار می‌گیرد؛ مثل وقتی که می‌گوئیم سفید رنگ دلپذیری است. صفت اغلب مورد ایجاز دستوری قرار می‌گیرد؛ برف سفید است به جای برف یک چیز سفید است. سفید رنگ دلپذیری است به جای رنگ سفید دلپذیر است. زبان یونانیان و رومیان به آن‌ها این اجازه را می‌داد که در نهاد هم مثل گزاره از ایجاز استفاده کنند. ولی در کل، در انگلیسی این گونه نیست. ما شاید بگوئیم زمین گرد است ولی نمی‌توانیم بگوئیم گرد به راحتی جابه‌جا شد؛ باید بگوئیم یک شیء گرد. با این حال تمایز بیشتر از این که منطقی باشد، دستوری است. چون بین گرد و یک شیء گرد تفاوت معنایی وجود ندارد، استفاده از هر کدام از آن‌ها سلیقه‌ای است. بنابراین، ما باید بدوم محظوریت از صفات به عنوان اسم نام ببریم؛ حال چه خود آن‌ها را اسم در نظر بگیریم، چه نماینده اشکال غیرمستقیمی که مثال‌هایش آمد. دیگر کلاس‌های کلمات فرعی تحت هیچ عنوانی نمی‌توانند اسم در نظر گرفته شوند. یک قید یا یک گزاره مفعولی تحت هیچ شرایطی (به جز اطلاق عینی) نمی‌توانند یکی از ارکان گزاره باشند.

کلماتی که قابلیت کاربری به عنوان اسم را ندارند، مگر این که با کلمات دیگر همراه شوند، توسط برخی متخصصان، اصطلاحات حرفیه (Syncategorematic terms) نامیده می‌شوند: از، با، و فقط همراه با برخی کلمات دیگر می‌توانند در گزاره قرار گیرند. کلمه‌ای که بدون نیاز به همراهی با کلمات دیگر بتواند در نهاد یا گزاره قرار گیرد، توسط همان متخصصان، اصطلاحات اسمیه (Categorematic term) نام گرفته‌اند. ترکیبی از یک یا چند اصطلاح اسمیه و یک یا چند اصطلاح حرفیه مثل یک جسم سنگین، یا یک دیوان عدالت برخی اوقات اصطلاح ترکیبی نامیده می‌شوند، ولی این مورد کمی اطاله اصطلاحات تکنیکی به نظر می‌آید. یک اصطلاح ترکیبی در مفیدترین حالت خود اسمیه است و متعلق به کلاس اسم‌های چند کلمه‌ای می‌باشد.

بدین صورت، چون یک کلمه معمولاً یک اسم نیست، بلکه تنها بخشی از اسم است؛ بنابراین تعدادی کلمه اغلب اوقات فقط می‌توانند یک اسم بسازند و نه بیشتر. این کلمات، “جایی که خرد یا سیاستمداری دوران باستان برای اقامت شاهزادگان حبشی مقدر شده بود” در نظر منطق‌دان فقط یک اسم است؛ یک اصطلاح کتگورماتیک. برای تعیین این که یک دسته از کلمات، یک اسم تشکیل می‌دهند یا بیشتر، باید گزاره‌ای درباره‌ی آن بیاوریم تا ببینیم با بیان این گزاره، بر یک ادعا دلالت داریم یا چندین. بنابراین وقتی می‌گوئیم: “جان ناکز، شهردار شهر، دیروز درگذشت” جز یک ادعا چیز دیگری مطرح نکرده‌ایم: از آن جا که “جان ناکز، شهردار شهر” چیزی بیشتر از یک اسم نیست. درست است که در این گزاره اگر ادعای درگذشت جان ناکز را کنار بگذاریم، یک ادعای دیگر نیز اسماً وجود دارد: این که جان ناکز شهردار شهر بوده است. ولی این ادعای دوم از اول وجود داشته و با اضافه شدن “دیروز درگذشت” به وجود نیامده است. برای روشن شدن موضوع، فرض کنید می‌گفتیم “جان ناکز و شهردار شهر” اینجا به جای یکی، دو اسم داشتیم. برای “جان ناکز و شهردار شهر دیروز درگذشتند”  دو ادعا داریم: یکی این که جان ناکز دیروز از دنیا رفته و دیگری این که دیروز شهردار شهر از دنیا رفته است.

دیگر نیاز نیست که نشان دهیم اسم نهاد چند کلمه‌ای می‌تواند چقدر طولانی باشد و می‌رسیم به تمایزی بین اسم‌ها که نه بر اساس کلمات تشکیل‌دهنده‌ی آن‌ها، بلکه بر پایه‌ی اهمیت آن‌ها بیان می‌شود.

۳. تمام اسامی، اسم چیزی هستند؛ چه واقعی، چه تصوری. ولی هر چیزی به صورت منحصر به فرد اسم مناسب خودش را ندارد. برای برخی اشیاء ما نیاز به اسم‌های متمایز جداگانه داریم و متعاقباً هم همین اسم‌ها وجود دارند. هر شخص و جای مهمی اسم دارد. برای سایر اشیایی که ما مرتباً در مورد آن‌ها صحبت نمی‌کنیم، اسم خودشان را در معین نکرده‌ایم، ولی وقتی ضرروت پیش می‌آید تا از آن‌ها را نام ببریم، ما این کار را با کنار هم گذاشتن چند کلمه انجام می‌دهیم که هر کدام از آن‌ها برای تعداد نامحدودی از اشیا شاید استفاده شده و می‌شوند؛ مثل وقتی که من می‌گویم، این سنگ. هر کدام از “این” و “سنگ” اسم‌هایی هستند که شاید برای بسیاری از اشیاء دیگر به غیر مقصود من استفاده شوند. با این حال، تنها چیزی که آن‌ها هر دو در زمان مشخص برای آن استفاده می‌شوند، آن هم با همین معنا، شاید همانی باشد که من می‌خواهم راجع به آن حرف بزنم.

آیا این تنها هدف ما از به کار بردن اسم‌هایی است که به بیش از یک چیز اطلاق می‌شوند. یعنی آن‌ها تنها با محدود کردن دوجانبه‌ی همدیگر برای نام بردن چیزهایی کاربرد دارند که خودشان اسم ندارند؟ این اسم‌ها را می‌توان جزو ابداعات به منظور صرفه‌جویی در استفاده از زبان حساب کرد. با این حال، واضح است که این تنها عملکرد آن‌ها نیست. تنها با استفاده از آن‌هاست که ما می‌توانیم گزاره‌های کلی به کار ببریم؛ برای اثبات یا رد هر گزاره‌ای درباره‌ی تعداد نامحدودی از اشیاء در یک زمان. بنابراین، این تمایز بین اسامی عام و اسامی خاص بنیادین است و شاید اولین تقسیم بزرگ بین اسم‌ها باشد.

اسم عام معمولاً این گونه تعریف می‌شود، اسمی که قابلیت دلالت بر هر کدام از چیزهای بی‌شمار را دارد. اسم خاص، اسمی است که ظرفیت دلالت بر فقط یک چیز را دارد.

بدین ترتیب، “انسان” ظرفیت دلالت بر جان، جورج، مریم و بدون محدودیت معین بر هر شخصی را دارد. همچنین می‌تواند به صورت مشابه بر همه‌ی آن‌ها دلالت داشته باشد. برای کلمه‌ی انسان کیفیات مشخصی وجود دارد و وقتی ما گزاره‌ای را درباره‌ی آن اشخاص مطرح می‌کنیم، ادعا داریم که همه‌ی آن اشخاص کیفیت‌های آن کلمه را دارا هستند. ولی “جان”، حداقل در کاربرد مشابه، تنها ظرفیت دلالت بر یک شخص واحد را دارد. پس درست است که اسم خیلی‌ها جان است، ولی هیچ کیفیت یا چیز دیگری با این اسم به آن‌ها اعطا نمی‌گردد. همچنین به هیچ وجه نمی‌تواند بر آن‌ها دلالت داشته باشد، متعاقباً دلالت مشابه هم وجود ندارد.

“پادشاهی که وارث تاج و تخت ویلیام فاتح شد” نیز یک اسم خاص است؛ چون بیشتر از یک شخص وجود ندارد که این اسم بتواند بر آن دلالت داشته باشد که از معنای کلمات مفهوم می‌گردد. حتی “شاه”، وقتی از زمینه‌ی متن برداشت می‌شود منظور یک فرد است، منصفانه است که اسم خاص در نظر گرفته شود.

بد نیست برای توضیح این که اسم عام چیست، بگوییم نام یک دسته (کلاس) است. با این حال، اگرچه این تعریف برای مقاصدی به منظور بیان کردن آسان است، ولی مورد ایراد قرار می‌گیرد؛ چون دو چیز را شفاف‌تر با ابهام توضیح می‌دهد. منطقی‌تر است که گزاره را برعکس کرده و آن را به تعریف کلمه‌ی دسته تبدیل نماییم:”یک دسته، تعداد بیشماری از منفردهاست که با یک نام عام از آن‌ها یاد می‌شود”.

تمایز قائل شدن بین اسامی عام و جمع هم مهم است. اسم عام همانی است که می‌توان برای هر یک از گروه بسیار برای آن گزاره آورد، ولی برای هر یک از منفردهای اسم جمع نمی‌توان به طور جداگانه یک گزاره آورد؛ بلکه باید همگی یک جا باشند. “هفتاد و ششمین هنگ پیاده‌نظام ارتش بریتانیا” که یک اسم جمع است، نه اسم عام است و نه اسم خاص. برای این اسم گزاره‌ای درباره‌ی چندین سرباز به صورت یکجا می‌توان آورد، ولی نمی‌توان درباره‌ی بخشی از آن‌ها اظهار نظر کرد. شاید ما بگوییم، جونز یک سرباز است، تامپسون یک سرباز است، اسمیت یک سرباز است، ولی نمی‌توانیم بگوییم جونز هنگ هفتاد و ششم است، تامپسون هنگ هفتاد و ششم است و یا اسمیت هنگ هفتاد و ششم است. ما صرفاً می‌توانیم بگوییم، جونز، و تامپسون، و اسمیت، و براون و به همین ترتیب (کل سربازان را نام ببریم)، هنگ هفتاد و ششم هستند.

“هنگ هفتاد و ششم” یک اسم جمع است، ولی اسم عام نیست. کلمه‌ی “هنگ” هم اسم جمع است و هم یک اسم عام. اسم عام با در نظر گرفتن تک تک هنگ‌ها که بر هر کدام به طور جداگانه می‌توانیم دلالت داشته باشیم: اسم جمع با در نظر گرفتن تک تک سربازهایی که هر هنگ از آن‌ها تشکیل شده است.

۴. دومین تقسیم کلی اسم‌ها به دو بخش مادی و مجرد (انتزاعی) است. اسم مادی اسم یک چیز است؛ اسم انتزاعی اسمی است که به عنوان صفت یک چیز بیان می‌شود. بنابراین، جان، دریا، این میز اسم اشیا هستند. سفید نیز اسم یک شیء یا اشیا است. همچنین سفیدی اسم یک کیفیت یا صفت آن اشیا می‌باشد. بشر اسم خیلی چیزهاست، ولی بشریت اسم یک صفت مربوط به آن چیزها می‌باشد. قدیمی اسم چیزهاست، ولی عصر قدیم اسم یکی از صفات آن‌هاست.

من از واژه‌های مادی و انتزاعی با معناهایی استفاده کردم توسط مدرسینی به آن‌ها ضمیمه شده‌اند که با وجود نقص موجود در فلسفه‌شان، در ساخت زبان فنی بی‌رقیب بودند، و تعارف آن‌ها، حداقل در منطق، با این که زیاد وارد موضوع نشدند، من فکر می‌کنم به ندرت تغییر یافته ولی خراب نشده‌اند. یک عادتی که در زمان‌های مدرن‌تر رشد یافته که اگر از طرف لاک معرفی نشده باشد، عمدتاً از مثال او اعتبار یافته که اصطلاح “اسم انتزاعی” را به همه‌ی اسم‌هایی که حاصل انتزاع یا تعمیم هستند، و متعاقباً به همه‌ی اسم‌های عام نسبت داده است، در حالی که باید آن‌ها را به اسامی صفات محدود می‌ساخت. متافیزیکدانان تجربه‌گرا که تحسین‌شان از لاک از مسیر ابتدائی‌ترین گمانه‌زنی‌های این به واقع نابغه می‌گذرد، معمولاً با اشتیاق عجیب به این ضعیف‌ترین نکات عجین شده است، به این تقلید خود از او در این استفاده‌ی ناصحیح از زبان ادامه داده‌اند تا جایی که الان بازیابی معنای اصلی کلمه دشوار گشته است. تغییر سرکش‌تر در معنای یک کلمه که به ندرت کلمه‌ی دیگری می‌تواند رقیب آن گردد، اسم عام است که معادل دقیق آن در همه‌ی زبان‌هایی که من با آن‌ها آشنایی دارم، وجود  دارد و از قبل برای مقصودی که انتزاعی به اشتباه جای آن را گفته وجود داشته است؛ در حالی که این جایگزینی نامناسب یک دسته کلمه‌ی مهم، اسم صفت، را بدون هیچ گونه وجه تسمیه‌ی متمایزی رها کرده است. اگرچه این نامگذاری قدیمی به طور کامل از استفاده نیافتاده است که تمام کسانی را که هنوز به آن چسبیده‌اند از شانس درک شدن محروم نماید. پس، از دیدگاه منطق، وقتی انتزاعی می‌گوییم، من همیشه منظورم مخالف مادی است. اسم انتزاعی اسم یک صفت است و اسم مادی، اسم یک شیء

آیا اسم انتزاعی متعلق به دسته‌ی اسم عام است یا خاص؟ بعضی از آن‌ها یقیناً عام هستند. منظورم آن‌هایی است که اسم یک صفت واحد و واضح نیستند، بلکه متعلق به دسته‌ای صفات می‌باشند. مثل کلمه‌ی رنگ؛ اسمی که برای سفیدی، سرخی و غیره مشترک است. حتی مثل کلمه‌ی سفیدی که سایه‌های مختلفی از آن وجود دارد و این کلمه به طور مشترک به همه‌ی آن‌ها اطلاق می‌گردد. کلمه‌ی بزرگی؛ از جهت درجات مختلف بزرگی و ابعاد متفاوت فضا. کلمه‌ی وزن؛ از لحاظ درجات مختلف آن. همچنین خود کلمه‌ی صفت؛ اسم مشترک تمام صفات به‌خصوص. اما وقتی فقط یک صفت، که نه از لحاظ درجه و نه از نظر نوع تنوع ندارد، توسط معنای یک اسم مستفاد می‌گردد؛ مثل، مرئی بودن، محسوس، برابری، چهارگوش بودن و سفید مثل شیر. در این جاست که اسم را به ندرت می‌توان عام حساب کرد. با وجود این که اسم انتزاعی، صفتی را مطرح می‌کند که برای اشیای مختلف است، ولی خود صفت همواره واحد تلقی می‌شود نه چندتا. برای اجتناب از مشاجره بر سر لفظ، احتمالاً بهترین کار این است که این اسم‌ها را نه عام در نظر بگیریم و نه خاص و آن‌ها در دسته‌ی جداگانه‌ای طبقه‌بندی کنیم.

شاید به تعریف ما از اسم انتزاعی ایراد گرفته شود که نه تنها اسم‌هایی که ما انتزاعی نامیدیم، بلکه صفت‌های مادی هم جزو اسم‌های صفات قرار گرفتند؛ مثلاً این که سفید همان قدر معرف اسم این رنگ می‌باشد که سفیدی بر آن دلالت دارد. اما (همان طور که قبلاً اشاره شد) یک کلمه باید زمانی به عنوان اسم چیزی که می‌خواهیم از آن مستفاد گردد، در نظر گرفته شود، که ما آن را در کارکرد اصلی خودش قرار داده‌ایم؛ یعنی زمانی که ما آن را در گزاره به کار می‌بریم. وقتی ما می‌گوییم برف سفید است، شیر سفید است، کتان سفید است، منظورمان این نیست که برف، شیر یا کتان یک رنگ هستند. منظورمان آن است که این چیزها رنگ مقصود را دارند. برعکس آن موردی است که با کلمه‌ی سفیدی داریم؛ چیزی که ما بر آن دلالت داریم تا سفیدی باشد، برف نیست، بلکه رنگ برف است. بنابراین، سفیدی اختصاصاً اسم این رنگ است: سفید، اسم همه‌ی چیزهایی است که این رنگ را دارند، نه اسم کیفیت سفیدی، بلکه اسم هر چیز سفیدی. این درست است که این اسم به حساب همان کیفیت به همه‌ی این اشیاء داده شده است و شاید با تکیه بر این حرف، بدون مناسبت بگوییم که کیفیت بخشی از معنای آن را شکل می‌دهد. ولی یک اسم تنها می‌تواند اسم چیزهایی باشد، یا بر چیزهایی دلالت داشته باشد که بتوان گزاره‌ای برای آن آورد. ما بایستی در ادامه ببینیم که همه‌ی اسم‌هایی که بتوان گفت معنایی دارند، همه‌ی اسم‌هایی که با به کار بردن آن‌ها به هر چیز واحدی، ما اطلاعاتی درباره‌ی آن چیز واحد می‌دهیم، شاید این طور برداشت شود که نوعی صفت هستند، ولی اسم صفت نیستند؛ این صفت اسم انتزاعی مناسب خودش را داراست.

۵. این کار ما را به سوی سومین تقسیم‌بندی بزرگ اسم‌ها هدایت می‌کند: ضمنی (connotative) و غیر ضمنی (non-connotative). اسم‌های غیر ضمنی را بعضی اوقات مطلق می‌نامند که مناسب نیست. این یکی از مهم‌ترین تمایزاتی است که ما باید به آن بپردازیم و همچنین یکی از عمیق‌ترین جستارها به ذات زبان می‌باشد. اصطلاح غیر ضمنی همانی است که فقط به یک نهاد یا فقط به یک صفت دلالت دارد. اصطلاح ضمنی آن است که نهادی را معرفی می‌کند و به صفتی اشاره دارد. منظورمان از نهاد (subject) هر چیزی است که دارای صفاتی باشد. بدین ترتیب، جان، لندن یا انگلستان اسم‌هایی هستند که فقط به یک نهاد اشاره دارند. از سفیدی، طول و پرهیزگاری تنها یک صفت مستفاد می‌گردد. بنابراین هیچ کدام از این اسم‌ها، ضمنی نیستند. ولی سفید، طویل و پرهیزگار دارای معنای ضمنی اند. کلمه‌ی سفید به هر چیز سفیدی مثل برف، کاغذ، کف دریا و غیره اشاره می‌کند، و به صفت سفیدی اشاره یا در زبان مدرسین دلالت ضمنی دارد. کلمه‌ی سفید گزاره‌ی صفت قرار نمی‌گیرد، بلکه گزاره‌ی نهادی مثل برف است؛ ولی وقتی گزاره‌ی آن‌ها می‌شود، ما این معنا را حمل می‌کنیم که صفت سفیدی به آن‌ها تعلق دارد. مثلاً پرهیزگار اسم یک دسته است که شامل سقراط، هاوارد، the Man of Ross، و تعداد نامحدودی از سایر واحدهایی است که در گذشته، حال و آینده وجود داشته و دارند. این واحدها، مجموعاً و تک به تک، با صلاحیت و به تنهایی می‌تواند در ضمن این کلمه بیایند: می‌توان گفت کلمه‌ی پرهیزگار به طور جداگانه و مناسب اسم هر یک از آن‌ها است. با این حال، پرهیزگار اسمی است که در نتیجه‌ی صفتی که فرض می‌شود بین آن‌ها مشترک است، به همه‌ی آن‌ها داده می‌شود؛ صفتی که اسم پرهیزگاری به آن داده شده است. پرهیزگار به همه‌ی موجوداتی که فرض می‌شود این صفت را دارند، اعمال می‌شود و به اسم‌هایی که آن صفت را ندارند، داده نمی‌شود.

تمام اسم‌های مادی عام دلالت ضمنی دارند. مثلاً، کلمه‌ی انسان، پیتر، جِین، جان و تعداد بیشماری از واحدها را متضمن است که همه‌ی آن‌ها در دسته‌ای قرار می‌گیرند و آن دسته همان اسم است. ولی این اسم به آن‌ها داده می‌شود؛ چون آن را دارند و این معنا را می‌رساند که آن‌ها صفات خاصی را صاحب هستند؛ مثلاً خاصیت جسمی، زندگی حیوانی، داشتن منطق، نوع خاصی از شکل، که ما برای تمایز آن را انسان خطاب می‌کنیم. هر موجودی که این صفات را داشته باشد یک انسان خوانده می‌شود؛ و هر چیزی که هیچ کدام از آن‌ها را نداشته باشد، یا فقط یکی، فقط دو تا حتی فقط سه تا از آن‌ها را بدون چهارمی داشته باشد، انسان خوانده نمی‌شود. برای مثال، اگر در دل آفریقا گونه‌ی جانوری کشف شود که قوه‌ی استدلالی برابر با قوه‌ی استدلال انسان دارد ولی به شکل فیل است، انسان خطاب نمی‌شود؛ اسب تک‌شاخ جاناتان سویفت هم نامیده نمی‌شود. یا اگر این موجودات تازه کشف شده در هیئت انسان باشند بدون هیچ اثری از قوه‌ی استدلال، محتمل است که اسمی غیر اسم انسان برای آن‌ها پیدا می‌شود. چرا اصلاً باید شکی در این مورد وجود داشته باشد؛ بعداً معلوم می‌گردد. بنابراین، کلمه‌ی انسان بر همه‌ی این صفات و همه‌ی نهادهایی که دارای این صفات هستند، دلالت دارد. ولی فقط می‌تواند گزاره‌ی نهادها باشد. چیزهایی که ما آن‌ها را انسان می‌نامیم، نهادها هستند؛ Stiles and Nokes ها واحد؛ نه کیفیت‌هایی که به واسطه‌ی آن‌ها، انسانیت‌شان تشکیل شده است. بنابراین گفته می‌شود که اسم مستقیماً بر نهادها و غیرمستقیم بر صفت‌ها دلالت دارد. بر نهادها دلالت دارد (denotes) و به صفات اشاره دارد، آن‌ها را درگیر می‌کند، نشان می‌دهد یا همانطور که از این به بعد خواهیم گفت، به آن‌ها دلالت ضمنی (connotes) دارد. پس یک اسم ضمنی است.

اسم‌های ضمنی به همین دلیل مشتق از اسم (denominative) نامیده می‌شوند؛ چون نهادی که آن را معنی می‌کنند، توسط صفتی نامیده می‌شود که در ضمن آن است یا اسمی را دریافت می‌نماید که مربوط به آن صفت است. برف، و دیگر اشیاء، اسم سفید را دریافت می‌کنند؛ چون صاحب صفتی هستند که سفیدی نامیده می‌شود؛ پیتر، جیمز و دیگران اسم انسان را دریافت می‌کنند؛ چون صاحب صفاتی هستند که فرض می‌شود انسانیت را تشکیل می‌‌دهند. بنابراین گفته می‌شود که این صفت یا صفات به این اشیا معنا یا یک اسم عام می‌دهند.

پس معلوم می‌شود که همه‌ی اسم‌های عام مادی دارای دلالت ضمنی می‌باشند. حتی اسم‌های انتزاعی، با این که اسم فقط صفت‌ها هستند، شاید در برخی مثال‌ها، فقط ضمنی در نظر گرفته شوند. برای خود صفت‌ها شاید صفاتی وجود داشته باشد که به آن‌ها اسناد داده شود و کلمه‌ای که به صفات معنی می‌دهد شاید صفتی درباره‌ی آن صفات در ضمن خود داشته باشد. برای مثال در این تعریف کلمه‌ای مثل نقص وجود دارد؛ معادل کیفیت بد یا مضر. این کلمه در میان بسیاری از صفات مشترک است و بر آسیب‌پذیری به عنوان صفتی از بین آن صفت‌های مختلف دلالت ضمنی دارد. برای مثال وقتی ما می‌گوییم کندی در یک اسب نقص است، منظورمان این نیست که حرکت کند، تغییرات واقعی یک اسب کند، چیز بدی است ولی این که آن خاصیت یا ویژگی غیرمعمول اسب، که اسم از آن مشتق می‌گردد، یعنی کیفیت یک جنبنده‌ی کند بودن، یک ویژگی غیرمعمول غیردلخواه است.

در رابطه با آن دسته از اسم‌های مادی که عام نیستند و خاص می‌باشند، باید در این جا تمایزی قائل شویم.

اسم اشخاص ضمنی نیستند. آن‌ها بر اشخاصی که به واسطه‌ی آن اسم‌ها صدا می‌شوند، دلالت دارند، ولی هیچ صفتی را که منسوب به آن اشخاص باشد نشان نمی‌دهند. وقتی ما اسم کودکی را پائول و یا اسم سگی را سزار می‌گذاریم، این اسم‌ها به سادگی علامت‌هایی هستند که آن اشخاص را قادر می‌سازند تا نهاد گفتگوها قرار گیرند. شاید گفته شود که در واقع ما باید برای دادن آن اسم‌ها به آن‌ها به جای دیگر اسم‌ها دلیلی داشته باشیم؛ و همین طور هم هست. ولی اسم، پس از این که اطلاق شد، دیگر مستقل از دلیل می‌شود. شاید اسم مردی را جان گذاشته‌اند، به این خاطر که نام پدرش بوده است. شاید علت نامگذاری شهر دارتموث به این اسم، قرارگیری آن در موقعیت دهانه‌ی دارت باشد. با این حال، این که اسم پدر شخص جان بوده، در هیچ قسمتی از معنای اسم جان وجود ندارد؛ از معنای دارتموث هم به این نکته پی نمی‌بریم که در دهانه‌ی دارت قرار دارد. اگر شن جلوی دهانه‌ی رودخانه را بگیرد، یا زلزله‌ای مسیرش را تغییر دهد و آن را به فاصله‌ای دور از شهر منتقل کند، اسم شهر لزوماً تغییر نخواهد کرد. بنابراین این واقعیت هیچ قسمتی از معنای کلمه را نمی‌تواند شکل دهد؛ در غیر این صورت، اگر این واقعیت روزی تغییر پیدا کند، دیگر هیچ کس آن اسم را به کار نمی‌بست. اسم اشخاص به خود اشیاء متصل است و هیچ وابستگی‌ای به مداومت هیچ صفتی مربوط به آن شی ندارد.

با این حال، نوع دیگری از کلمات وجود دارند، که با وجود خاص بودن، (فقط می‌توانند گزاره‌ی تنها یک شیء باشند)، به واقع، ضمنی هستند. با این که ما به هر شخص اسمی کاملاً بی‌معنی می‌دهیم و آن را اسم خاص نام می‌گذاریم –اسمی که به نیت اشاره کردن به چیزی که در مورد آن صحبت می‌کنیم به کار برده می‌شود- ولی هیچ چیزی درباره‌ی آن نمی‌گوید، ولی اسمی که مختص شخصی است لزوماً از این تعریف پیروی نمی‌کند. این اسم شاید به برخی از صفات یا دسته‌ای از آن‌ها دلالت داشته باشد که جز آن شخص، هیچ کسی آن‌ها را ندارد و همین صفات است که اسم را مختص به شخص می‌‌نماید. “خورشید” واژه‌ای از این دست است؛ “خدا” وقتی بر زبان شخصی یکتاپرست جاری می‌شود نیز همین گونه است…

حالا که خودم دوباره پس از چند ماه این بخش را خواندم به ادامه‌ی ترجمه‌اش علاقه‌مند شدم 🙂

علی تقی‌زاده


نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید