انتشار این مقاله


نوجوانی که راسل باشد!

شاید باورش سخت باشد که پسری شانزده ساله بتواند چنین با خودش صحبت کند.

اولین باری که نام شخصی به اسم برتراند راسل به گوشم خورد قصه‌ی سؤال یک پیرزن مؤمن از او بود. نمی‌دانم آن قصه‌ای که در کودکی شنیدم واقعی است یا افسانه، ولی از این قرار بود که در اواخر عمر از او پرسیده می‌شود حالا که جاودانگی را انکار می‌کنی، اگر رفتی و آن طرف دیدی قیامتی است، چه می‌کنی. راسل هم در جواب می‌گوید من کار بدی نکرده‌ام که نگران باشم.

آلن وود می‌گوید که هیچ کس به اندازه‌ی خود راسل نمی‌تواند از اشکالات راسل حرف بزند. یقیناً هیچ فیلسوفی مثل راسل در مقابل علم خضوع نداشته است. او علمی‌ترین فیلسوفیست که من می‌شناسم. او کل پایه‌های فلسفی خویش را پس از ارائه‌ی نظریه‌های نسبیت اینشتین، از نو بنا نهاد و حتی در مواردی هندسه‌ی خود را قبل از این نظریه، احمقانه توصیف کرده است.

کتاب تکامل فلسفی من، زندگی‌نامه‌ی فلسفی خودنوشت اوست که نظریه‌های نهایی‌اش را پوشش می‌دهد. در بخش‌های اول این کتاب، راسل به یادداشت‌های شانزده سالگی خودش نیز اشاره می‌کند. شاید باورش سخت باشد که پسری شانزده ساله بتواند چنین با خودش صحبت کند. نکته‌ی مهم‌تر، تحول فکری او در همین یادداشت‌هاست که در طی یک سال نوشته است. کمترین درسی که می‌توان از آن گرفت، قبول تغییرات روش فکری است که بزرگ‌ترین انسان‌های زمانه به آن افتخار می‌کنند و بد نیست ما هم با قسم یاد کردن در پیشگاه عقل، و اعلام وفاداری به او، چنین کاری را حداقل یک بار در زندگی انجام دهیم.

یادداشت‌های ۱۶ سالگی برتراند راسل از کتاب تکامل فلسفی من به ترجمه‌ی نواب مقربی

۳ مارس ۱۸۸۸

من درباره‌ی چند موضوعی که اکنون علاقه‌ام را جلب کرده‌اند، مطالبی خواهم نوشت. در نتیجه‌ی اوضاع و احوال گوناگونی که پیش آمده است من به خود بنیادهای دینی که در آن‌ها پرورش یافته‌ام نظر افکنده‌ام. در مورد برخی از نکات نتایجی که به دست آورده‌ام، مؤید عقیده‌ی پیشینم بوده‌اند، حال آن که در مورد بعضی نکات دیگر به نحوی مقاومت‌ناپذیر به چنان نتایجی رسیده‌ام که نه تنها کسان مرا تکان خواهد داد، بلکه خود مرا هم دچار زحمت بسیار کرده است. در موارد معدودی به قطعیت دست یافته‌ام، اما عقایدم، حتی در آن جایی که به اطمینان قطعی نیانجامیده‌اند، در بعضی نکات تقریباً به این مرحله نزدیک شده‌اند. جرأت ندارم به کسانم بگویم که چندان معتقد به جاودانگی نیستم. …

۱۹ مارس

امروز بر آنم که اساس اعتقادم به خدا را نشان دهم. می‌توانم برای شروع کار بگویم که به خدا معتقدم، و اگر لازم باشد که بر عقیده‌ام نامی بگذارم، باید خود را یزدانگرای بنامم. اما در پیدا کردن دلایلی برای اعتقاد به خدا فقط برهان‌های علمی را اساس قرار خواهم داد. این پیمانی است که بسته‌ام و بدان پایبند خواهم ماند و هر گونه احساسات را کنار خواهم گذاشت. پس به منظور یافتن زمینه‌های علمی برای اعتقاد به خدا باید به آغاز یا منشأ همه‌ی چیزها بازگردیم. می‌دانیم که قوانین کنونی طبیعت همواره در کار بوده‌اند. مقدار دقیق ماده و انرژی‌ای که اکنون در جهان وجود دارد، بایستی همیشه وجود داشته بوده باشد، اما بنا بر فرضیه‌ی ابری‌ها از زمانی که سراسر جهان از ماده‌ی ابری یکنواختی پر بوده است مدت زیادی نمی‌گذرد. از این رو کاملاً ممکن است که ماده و نیروی که اکنون وجود دارد آفریده شده باشد، و مسلماً این آفرینش در حیز قدرت الهی تواند بود. اما اگر هم بپذیریم که آن‌ها همیشه در هستی بوده‌اند، پس آن قوانینی که کنش نیرو بر ماده را تنظیم می‌کنند از کجا آمده‌اند؟ گمان می‌کنم که بتوان آن‌ها را فقط به قدرت ربانی نظارت‌کننده‌ای نسبت داد که بدین لحاظ من آن را خدا می‌نامم.

۲۲ مارس

در تکلیف پیشینم با اتکا به یکنواختی طبیعت و تغییرناپذیری قوانین معین در سرتاسر طبیعت وجود خدا را اثبات نمودم. اکنون نظری به معقول بودن استدلال بیاندازیم. فرض کنیم که جهانی که اکنون می‌بینیم، چنانکه بعضی می‌پندارند، بنابر تصادف صرف به وجود آمده باشد. در این صورت آیا باید انتظار داشته باشیم که هر اتم در شرایط مفروض دقیقاً مانند اتم دیگر عمل می‎کند؟ گمان می‌کنم که اگر اتم‌‍ها بی‌جان باشند دلیلی وجود ندارد که انتظار داشته باشیم که آن‌ها بدون وجود نیروی مدبری کاری صورت دهند. اما از سوی دیگر چون آن‌ها را دارای موهبت اراده‌ی آزاد بدانیم ناگزیریم این نتیجه را بپذیریم که همه‌ی اتم‌های جهان در جامعه‌ی مشترکی با هم گرد آمده‌اند و قانون‌هایی وضع کرده‌اند که هیچ یک از آن‌ها هرگز آن قانون‌ها را نقض نمی‌کند. چنین فرضی آشکارا پوچ است و از این رو مجبوریم که به خدا اعتقاد داشته باشیم. اما اینگونه اثبات هستی خدا در عین حال معجزه‌ها و تجلیات دیگر نیروی ایزدی را نفی می‌کند. لیکن امکان آن‌ها را از بین نمی‌برد، زیرا مسلماً کسی که قوانین را می‌سازد می‌تواند آن‌ها را از میان نیز بردارد. از راه دیگری هم می‌توانیم به طرد معجزه‌ها برسیم. زیرا اگر خدا وضع‌کننده‌ی قانون‌ها باشد، اگر بخواهد بر حسب اتفاق آن‌ها را تغییر دهد چنین برمی‌آید که در آن‌ها نقصی بوده است، و ما نمی‌توانیم چنین نقصی را –چنان که در کتاب مقدس آمده است- به ذات الهی نسبت دهیم، و خدا را از کرده‌ی خویش پشیمان انگاریم.

اکنون به موضوعی می‌رسیم که شاید بیشتر از هر موضوع دیگری مورد علاقه‌ی ما بندگان فانی باشد. منظورم مسأله‌ی جاودانگی است که من در تفکر به آن گرفتار بیشترین یأس و رنج شده ام. از دو راه می توان به این موضوع نگریست، یکی از راه تكامل و مقایسه‌ی آدمیان با جانوران، و دیگر از راه مقایسه‌ی آدمیان با خدا. راه نخست علمی تر است، زیرا که درباره ی جانوران همه چیز را می‌دانیم ولی دربارهی خدا نه. خوب، اول اراده‌ی آزاد را درنظر گرفته مسلم فرض می‌کنیم که خط فاصل قاطعی بین آدمیان و تک‌یاخته‌ها وجود نداشته باشد؛ پس اگر برای آدمیان به اراده‌ی آزاد قائل باشیم باید آن را برای تک یاختگان هم بپذیریم؛ و این کاری است تقریبا دشوار. بنابراین اگر نخواهیم برای تک‌یاخته‌ها اراده‌ی آزادی بپذیریم برای آدمیان هم نمی‌توانیم آن را قبول کنیم. هر چند چنین چیزی ممکن است، اما تصورش در صورتی دشوار است که پیشمایه (پروتوپلاسم)، همانگونه که در نظر من محتمل می نماید، فقط در سیر عادی طبیعت و بی‌مشیت خاص الهی تشکیل شده باشد؛ پس ما و همه‌ی موجودات زنده فقط بوسیله‌ی نیروهای شیمیایی اداره می‌شویم و چیزی شگفت‌انگیزتر از درخت نیستیم، که کسی برایش قائل به اراده‌ی آزاد نیست، و حتی اگر درباره‌ی نیروهایی که در هر زمانی بر کسی اثر می‌کنند، انگیزه های له و عليه، و ترکیب مغز او معرفت کافی می‌داشتیم، آنگاه می‌توانستیم دقیقاً بدانیم که چه خواهد کرد. از جنبه‌ی دینی هم ادعای ما در مورد اراده‌ی آزاد بسیار گستاخانه است، زیرا که در حکم بر هم زد قانون‌های خداست، به این دلیل که بر طبق قوانین عادی او همه‌ی اعمال ما مانند ستارگان آسمان از پیش مقرر شده‌اند. به عقیده‌ی من باید استقرار اولیه‌ی قانون‌هایی را که هرگز نقض نمی‌شوند و اعمال ما را تعیین می‌کنند به خدا واگذاریم. و چون ما اراده‌ی آزاد نداریم زندگی جاودانه هم نمی‌توانیم داشت.

دوشنبه ۹ آوریل

کاش می توانستم به زندگی ابدی معتقد باشم، زیرا تصور اینکه آدمی فقط ماشینی است که، متأسفانه از نظر خودش، از موهبت آگاهی یا شعور برخوردار است در من احساس بدبختی پدید می‌آورد. اما هیچ نظریه‌ی دیگری نیست که با قدرت مطلقه‌ی کامل خدا که علم، به گمان من، تجلیات گوناگونش را آشکار می‌سازد، سازگار باشد. پس باید یا خداپرست نباشم یا جاودانگی را باور نکنم. چون اولی را ناممکن می‌دانم، دومی را می پذیرم و به کسی هم چیزی نمی‌گویم. فکر می‌کنم که این نظر درباره‌ی آدمیان، هر قدر هم نومیدکننده باشد، تصور حیرت انگیزی از عظمت خدا به ما می‌دهد که توانسته است در آغاز قانون‌هایی خلق کند که با اعمال آن‌ها بر توده‌ای از ماده‌ی ابری شکل، که شاید صرفاً اثیری بوده که در این بخش از جهان پراکنده بوده است، مخلوقاتی چون ما بیافریند که نه تنها به هستی خود آگاهی داریم بلکه می‌توانیم تا حدی به ژرفنای رازهای خدا پی ببریم. این‌ها همه هست بی آنکه او دیگر در آنها دخالتی داشته باشد. اکنون بیندیشیم و ببینیم که آیا نظریه‌ی عدم اراده‌ی آزاد براستی بی‌معنی است. اگر این مطلب را با کسی در میان گذاریم لگدی می‌پراند یا کاری از این گونه می‌کند. شاید هم نتواند جز این کند زیرا که می‌خواهد چیزی را به اثبات برساند و بنابراین همان امر انگیزه‌ای فراهم می آورد که دست بدان کار بزند. پس در هر کاری که انجام می‌دهیم همیشه انگیزه‌هایی داریم که عزم‌مان را جزم می کنند. خط فاصلی نیز میان شیکسپیر یا هربرت اسپنسر و یک وحشی اهل پاپوای استرالیا وجود ندارد. اما چنین می‌نماید که بین آنان و آن پاپوایی همان قدر تفاوت است که بین پاپوایی و میمون

۱۴ آوریل

با این حال هنوز در راه قبول این عقیده که آدمی نه زندگی جاودانه دارد و نه اراده‌ی آزاد و نه روح، یعنی خلاصه چیزی نیست جز نوعی ماشین هوشمند و برخوردار از نعمت آگاهی، دشواری‌های بزرگی وجود دارد. چون آگاهی کیفیتی است که آدمیان را از ماده‌ی بی‌جان متمایز می‌سازد، و اگر آدمیان یک چیز متفاوت با ماده‌ی بیجان داشته باشند چرا چیز دیگری -یعنی ارادهی آزاد- نداشته باشند؟ مقصودم از اراده‌ی آزاد است که آنان مثلاً از قانون اول حرکت تبعیت نکنند، یا دست کم راستای بکار افتادن کارمایه‌ای که در آن‌ها است تماماً وابسته به شرایط خارجی نباشد. بعلاوه این تصور ناممکن می‌نماید که انسان، انسان بزرگ، با عقلش، معرفتش درباره‌ی جهان، و تصوراتی که از درست و نادرست دارد، انسان با عواطفش، مهر و کینش و دینش، آری این انسان چیزی نباشد جز ترکیب شیمیایی فناپذیری که منش او و تأثیرش در مورد خیر و شر فقط و کلاً به حرکت خاصی از مولکولهای مغز او مربوط باشد و همه‌ی مردان بزرگ جهان صرفاً بدین جهت بزرگ بوده‌اند که در ایشان مولکولی با مولکول دیگر بیشتر از آن برخورد می‌کند که در آدمیان دیگر صورت می‌گیرد. آیا چنین فرضی بکلی ناپذیرفتنی بنظر نمی‌رسد و آیا شخص نباید دیوانه باشد تا چنین مهملی را باور کند؟ پس شق دیگر کدام است؟ این که نظریه‌ی تکامل را که عملاً به اثبات رسیده بپذیریم، یعنی قبول کنیم که هوش میمون‌ها بتدریج افزایش یافته است، و خدا ناگهان با معجزه‌ای به یکی از موجودات آن عقل شگفت انگیزی را اعطا کرد که چگونگی تعلق گرفتنش به ما خود رازی است پوشیده. پس آیا آدمی، این که بحق اشرف مخلوقات و شاهکار آفرینش نامیده شده، محکوم است که پس از طی این همه اعصار تکامل یکسره نابود شود؟ نمی‌دانیم، اما من این فکر را ترجیح می دهم که خدا به معجزه‌ی آفرینش انسان نیازمند بوده است و اکنون او را به حال خود واگذاشته تا آنچه می‌خواهد بکند.

۱۸ آوریل

حال اگر این نظریه را بپذیریم که آدمی میرا و فاقد اراده‌ی آزاد است که نظریه‌ای بیش نیست، و البته مانند همه‌ی این گونه‌ها چیزها تفکر محض است – چه تصوری می‌توانیم از درست و نادرست داشته باشیم؟ بسیاری کسان می گویند که اگر شما به نظریه‌ی پوچی چون تقدیر اشاره ای کنید، که نتیجه اش باز همان خواهد بود که دیدیم –هر چند کشیشان با این نظر موافق نیستند- پس تکلیف وجدان، که به عقیده‌ی آنان خدا مستقیماً در نهاد آدمی جای داده است، چه خواهد شد. اکنون من بر این عقیده ام که وجدان ما در وهله‌ی اول نتیجه‌ی تکامل است، که غرایز صیانت ذات را بوجود آورده است، و در وهله دوم نتیجه‌ی تربیت و تمدن است، که اندیشه‌ی صیانت ذات را بسیار تلطیف کرده است. به عنوان مثال ده فرمان را که نمایشگر اخلاق ابتدایی است در نظر می گیریم. بسیاری از آن فرمانها منجر به زندگی آرام در اجتماعی می شوند که نوع را به بهترین نحو حفظ می کنند. بدین ترتیب آنچه زشت ترین گناه ممکن شمرده می شود و بیشترین پشیمانی را به بار می آورد قتل است، که نیست کردن مستقیم نوع بشمار می آید. و نیز، چنان که می دانیم، در میان عبریان این عقیده رایج بود که داشتن فرزند زیاد نشانه‌ی رحمت خدا است و کسانی که فرزند ندارند به لعنت خدا گرفتارند. در میان رومیان نیز بیوه زنان منفور بودند، و گمان می‌کنم که بیش از یک سال بی شوهر ماندن ممنوع بود. حال چرا این اندیشه‌های خاص پدید می آیند؟ آیا جز برای آن بود که این موضوعات ترحم انگیز یا ناخوشایند موجب ببار آمدن آدمیانی تازه نمی شدند؟ بخوبی می توان دریافت که این گونه اندیشه ها هنگامی رشد کردند که آدمیان آگاه تر شدند، زیرا که اگر قتل یا خودکشی در قبیله‌ای رایج می‌شد آن قبیله برمی افتاد و از اینرو کسی که این اعمال را منفور می شمرد نفع زیادی کسب می کرد. البته در میان جوامع فرهیخته این اندیشه‌ها تا اندازه‌ای تغییر کرده‌اند. عقیده‌ی خودم را بار دیگر خواهم گفت.

۲۰ آوریل

بدین ترتیب فکر می کنم که اخلاق ابتدایی همیشه از اندیشه‌ی حفظ یا بقای نوع سرچشمه می گیرد. اما آیا این قاعده ای هست که یک جامعه ی متمدن باید از آن پیروی کند؟ به گمان من نه. قاعده‌ی زندگی من کردارم را بر اساس آن هدایت می‌کنم و دور شدن از آن را گناه می‌دانم، عمل کردن به طریقی است که به اعتقاد من بزرگترین خوشبختی را موجب می شود، بزرگترین هم از حیث میزان خوشبختی و هم از افرادی که خوشبخت می شوند. می دانم که مادر بزرگ این قاعده‌ی زندگی را غیر عملی می داند و می گوید که چون شما هرگز نمی‌توانید بدانید که چه چیزی بزرگترین خوشبختی را ببار می‌آورد بهتر این است که به ندای درون خود گوش کنید. اما بآسانی می‌توان دریافت که وجدان بیشتر بستگی به نوع تربیت دارد، چنان که مثلاً مردم عامی آیرلند دروغ گفتن را بد نمی دانند، و همین امر به عقیده‌ی من کافی است که جنبه‌ی الهی بودن وجدان را منتفی سازد. و چون، چنان که من معتقدم، وجدان فقط حاصل ترکیب تکامل و تربیت است، پس واضح است که پیروی از آن بی‌معنی تر از تبعیت از عقل است. و عقل من به من می گوید که بهتر است طوری عمل کنم که حداکثر خوشبختی را بوجود آورم و نه به طریقی دیگر. زیرا که سعی کرده‌ام ببینم چه چیز دیگری را نصب العین خود سازم و چیزی نیافته‌ام. نه خوشبختی برای شخص خودم، بلکه برای هر کس دیگر، بی‌قائل شدن فرقی بین خودم و خویشانم و دوستانم و افراد کاملاً بیگانه در زندگی واقعی این امر تا زمانی برای من فرق چندانی ندارد که دیگران بر عقیده‌ی من نباشند، زیرا مسلماً هر جا که احتمال خوانده شدن دست وجود داشته باشد بهتر است که شخص کاری را انجام دهد که کسانش آن را درست می‌انگارند. اما دلیل من برای این طرز فکر: نخست آنکه راه دیگری نمی توانم بیابم، زیرا که مجبورم مانند هر کس دیگری که به طور جدی درباره‌ی تکامل می اندیشد، فکر قدیمی مراجعه به وجدان را کنار گذارم، و دوم این که در نظر من خوشبختی بزرگترین چیزی است که باید در طلبش بود. به عنوان کاربرد این نظریه در زندگی عملی، سخن من این است که در موردی که پای هیچ کس جز خود من در میان نباشد، و اگر براستی چنین موردی امکان پذیرد، من کاملا خودپسندانه فقط برای خوشایند خودم عمل کنم. در مثال دیگری فرض کنیم که برای من امكان نجات دادن کسی از مرگ وجود داشته باشد که نبودنش در جهان بهتر است. من برای اینکه برای نجات او در آب بپرم واضح است که باید خوشبختی خودم را سبک سنگین کنم؛ زیرا که اگر جان خود را از دست بدهم، راه بسیار شایسته‌ای برای حفظ آن یافته ام، و اگر جان او را نجات دهم از تحسین لذتبخشی برخوردار می شوم که حدی بر آن متصور نیست. اما اگر بگذارم که غرق شود فرصتی را برای مرگ خود از میان برده ام و نکبت ملامت بسیار را برای خود خریده ام، اما جهان در نتیجه‌ی تلف شدن او و، بنا بر امید اندکی که دارم، در نتیجه ی زندگی من شاید چهره ی بهتری به خود گیرد.

۲۹ آوریل

عهد کرده ام که در هر کاری پیرو عقل باشم نه پیرو غریزه هایی که بعضی از آنها را از نیاگانم به ارث برده ام یا، در اثر فراروند انتخاب طبیعی، بتدریج از آنان کسب کرده‌ام، و بعضی دیگر را در نتیجه‌ی تربیت بدست آورده‌ام. چه ابلهانه است که در مسائل مربوط به درست و نادرست بودن از این غرایز پیروی شود. زیرا، همچنان که پیشتر اشاره کرده ام، قسمت موروثی ممکن است فقط اصولی باشد که به صیانت نوعی که من به آن تعلق دارم می انجامد، و قسمتی که از راه تربیت حاصل شده است بر حسب نوع تربیت فردی یا خوب است یا بد. ولی ما موجوداتی که از نعمت عقل برخورداریم باید از این ندای درونی، این وجدان خداداده‌ای که مری خونخوار را به سوزاندن پروتستان‌ها واداشت، پیروی کنیم. من این نظر را دیوانه‌آسا می‌دانم و می‌کوشم تا جایی که ممکن است پیرو عقل باشم. در نظر من کمال مطلوب آن چیزی است که در نهایت امر بیشترین خوشبختی را برای بیشترین تعداد تامین کند. پس باید برای یافتن راه مقصد بینجامد از عقل بهره گیرم. لیکن در مورد شخص خودم می‌توانم کمابیش از وجدانی تبعیت کنم که محصول تربیت خوب خودم باشد. اما عجیب است که مردم دوست نمی دارند که انگیزه‌های ددمنشانه را در پای عقل وانهند.

۳ مه

برهان بسیار نیرومند دیگری هست که آن را در جای مناسب خویش نشانده‌ام، یعنی اینکه روح به نظر می‌رسد به گونه‌ای جدایی ناپذیر سخت به بدن بازبسته است، با بدن می‌بالد، با آن بیدار می‌شود، با آن به خواب می‌رود و بر روی مغز تأثیر می‌گذارد و به نوبت خود از هر چیز نابهنجار در مغز تأثیر می‌پذیرد. اشاره‌های وردزورث یک مشت مهمل محض است، زیرا آشکارست که روح به همراه بدن می‌بالد و تکامل می‌یابد و چنانکه وردزورث باور دارد از همان آغاز کامل نیست.

۳ ژوئن

شگفتا که چقدر کم است تعداد اصول یا جزمياتی که من توانسته‌ام به آن‌ها متقاعد شوم. می‌بینم که معتقدات تردیدناپذیر سابق من یکی پس از دیگری به قلمرو تردید می‌روند. مثلا هرگز حتی لحظه‌ای تردید نکرده بودم در این که حقیقت موهبتی است که همواره باید به آن پایبند بود؛ اما حالا در این باره دچار بزرگ‌ترین تردید و نایقینی شده‌ام. جستجوی حقیقت مرا به همین نتایجی رهنمون شده است که در این دفتر نوشته‌ام اگر به پذیرفتن تعلیمات دوره‌ی نوجوانی ام اکتفا می کردم در آرامش باقی می‌ماندم. جستجوی حقیقت بیشتر باورهای کهنه‌ی مرا در هم شکسته است و مرا به ارتکاب کارهایی واداشته است که شاید گناه شمرده شوند، حال آنکه در غیر این صورت شاید از ارتکاب به آنها بر کنار می‌ماندم. فکر نمی کنم در راه حقیقت مرا به نحوی خوشبخت تر کرده باشد. البته به من منشی ژرف‌تر بخشیده و از آنچه مبتذل و مسخره می‌نماید بیزارم ساخته است، اما در عین حال مرا از شاد بودن دور کرده و بدست آوردن دوستان یکدل را برایم دشواتر نموده است، و از همه بدتر آنکه مرا از مراوده‌ی آزاد با کسانم بازداشته و آنان را با برخی از عمیقترین اندیشه‌هایم بیگانه کرده است، چنان که اگر از بخت بد برخی از آن اندیشه‌ها را فاش سازم در دم مورد ریشخند واقع می‌شوم، و این کار، اگرچه از سر نامهربانی هم نباشد، بر من سخت گران می‌آید. پس در مورد شخص خودم می توانم بگویم که اثرات جستجوی حقیقت بیشتر بد بوده است تا خوب. اما ممکن است گفته شود که حقیقتی که من می‌پذیرم حقیقت نیست، و اگر حقیقت راستین را بجویم سعادتمندتر خواهم بود؛ اما این حکمی است درخور تردید بسیار. از اینرو است که من در سودمندی بی غل و غش حقیقت تردیدی بزرگ پیدا کرده‌ام. البته حقیقت در زیست شناسی تصوری را که شخص از آدمیزاده دارد پایین می‌آورد، و این باید دردناک باشد. وانگهی، حقیقت یاران قدیم را بیگانه می‌سازد و آدمی را از یافتن دوستان تازه باز می‌دارد، و این نیز بد است. شاید درست آن باشد که آدمی در این همه به چشم فداکاری بنگرد، زیرا چه بسا حقیقتی که کسی به آن دست یابد ممکن است برای بسیار کسان دیگر مزید نیکبختی باشد و نه برای خود او. بر روی هم بر سر آنم که به جستجوی حقیقت ادامه دهم، اگر چه از نوع حقیقتی باشد که در این دفتر آمده است، و اگر آنچه آمده براستی حقیقت باشد، هیچ میل ندارم که نشر یابد بلکه دوست دارم که از نشر آن جلوگیری شود.

 ذهن من در این هنگام در حالتی آشفته بود و این آشفتگی برآمده از یک کاسه کردن دیدگاه‌ها و آن گونه احساس‌هایی بود که به سه قرن مختلف تعلق داشت. چنانکه قطعه‌های بالا نشان می‌دهد، اندیشه‌ام به صورتی خام و ناپخته بود و در خطوط کلی خود بسیار همانند اندیشه‌ی دکارت. در آن هنگام با نام دکارت آشنا بودم، ولی تنها چیزی که از او می دانستم این بود که مخترع مختصات دکارتی است و خبردار نبودم که او درباره‌ی فلسفه نیز نوشته است. رد اراده‌ی آزاد از سوی من به این دلیل که با قدرت مطلق خدا تعارض دارد شاید مرا به فلسفه‌ای شبیه به فلسفه‌ی اسپینوزا کشانده باشد. عللی که مرا به این دیدگاه قرن هفدهمی کشاند همان بود که در آغاز این دیدگاه را پدید آورده بود: یعنی، آشنایی با قانون‌های علم دینامیک و عقیده به اینکه این قانون‌ها هر گونه جنبش مادی را توضیح می دهند. با اینهمه، پس از چندی، ایمان خود را به خدا از دست دادم و به موضعی روی آوردم که بسیار نزدیک به موضع روشنفكران فرانسوی قرن هجدهم بود. با روشنفکران همداستان بودم زیرا اعتقاد پرشوری به خردگروی داشتند.

دستگاه محاسبه‌ی لاپلاس را دوست می‌داشتم؛ از هر آنچه خرافه پنداشی مرشد متنفر بودم و اعتقاد ژرف داشتم که آدمی می تواند با در هم آمیختن خرد و افزارهای ماشینی به کمال رسد. همه اینها از یک شور سرشار برمی‌خاست ولی به هیچ روی برآمده از احساسات نبود. با اینهمه، در کنار این‌ها یک حالت جاندار عاطفی هم در من بود که هیچ پشتوانه‌ی عقلی برای آن نمی‌توانستم بیایم. افسوس می خوردم که اعتقاد دینی خود را از دست داده‌ام؛ زیبایی طبیعت را با شور و شوقی وحشی و سرکش دوست می‌داشتم؛ و دفاعیه‌های مذهبی و احساسی وردزورث، کارلایل و تنیسون را با احساس همدلانه، هر چند با انکار عقلانی مشخص و معین، می‌خواندم. باستثنای کتابهای باکل تا زمانی که منطق میل را خواندم به هیچ کتابی برنخوردم که همچون این کتاب به نظرم دارای استحکام عقلی برسد. ولی با اینهمه، سخنوری‌ای مرا برانگیخته بود که نمی‌توانستم آن را بپذیرم. «نه جاودانه» و «آری جاودانه»ی کارلایل در نظرم بسیار باشکوه می‌نمود، با آنکه در بنیاد آن‌ها را بی‌معنا می انگاشتم. در میان نویسندگانی که در آن هنگام می‌شناختم، شلی یکسره با سلایق من جور بود. شلی نه تنها بسبب شایستگی‌هایش بلکه همچنین بسبب کمبودهایش با سلایق من جور بود. پریشانحالی و الحاد او هر دو بیکسان مایه‌ی تسلی من بودند. در آن هنگام یکسره ناتوان بودم از اینکه دانش قرن هفدهم، عقاید قرن هجدهم و شور و شوق قرن نوزدهم را در یک کل هماهنگ یک کاسه کنم.

نه تنها در مورد الهیات که همچنین دربارهی ریاضیات هم تردیدهایی داشتم. پاره ای از برهانهای اقلیدس، بویژه آنها که روش انطباق را بکار می بردند، در نظرم بسیار متزلزل می‌نمود. یکی از معلمانم با من درباره‌ی هندسه‌ی نااقلیدسی سخن گفت. اگرچه هیچگونه شناختی از این نوع هندسه نداشتم، جز اینکه همچو چیزی وجود دارد، ولی هنگامی که سال‌ها بعد با آن آشنا شدم پی بردم که موضوعی است هیجان‌آور و از لحاظ فکری لذت بخش که خود منشأ تردید هندسی نگران کننده‌ای است. کسانی که حساب بی‌نهایت کوچک‌ها را به من آموختند برهان‌های درست قضایای بنیادی آن را نمی‌دانستند و می‌کوشیدند مرا متقاعد کنند که مغالطه‌های رسمی را همچون عقیده‌ای ایمانی که نیاز به اثبات ندارد بپذیرم. به این نتیجه رسیدم که این نوع حساب در عمل کار می‌کند ولی نمی‌توانستم دریابم که چرا باید در عمل کار کند. با اینهمه، در فراگیری مهارتهای فنی چنان لذتی می‌یافتم که در بیشتر مواقع تردیدهای خود را فراموش می کردم. وانگهی، این تردیدها، تا اندازه‌ای، بواسطه‌ی کتابی که بسیار برایم دل انگیز بود مدفون شدند، یعنی فهم عادی علوم دقیقه‌ی دبلیو.کی. کلیفورد .

با آن که دوره نوجوانی ام آکنده از محنت بود، در این سال‌ها با آرزوی نیل به شناخت و پیشرفت فکری همچنان پیش می‌رفتم. گمان می‌کردم که باید بتوان آشفتگی و نابسامانی را از میان برد و اینکه بنابراین، هر کسی باید بتواند در جهانی که ماشین‌ها کارها را انجام می‌دهند و عدالت توزیع را مهار کند، خوشبخت زندگی کند. امیدوار بودم که دیر یا زود به یک ریاضیات تکامل‌یافته برسیم که هیچگونه جای تردیدی باقی نگذارد و اندک اندک قلمرو قطعیت را از ریاضیات به علوم دیگر گسترش دهیم. رفته رفته در طی این سه سال، علاقه‌ام به الهیات فروکش کرد و با یک حس رهایی حقیقی واپسین بقایای سنت دینی را بدور افکندم.

علی تقی‌زاده


نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید