انتشار این مقاله


شادی در لحظات سخت ؛ روابط بین انسان ها

بخشش، لطفی است که در حق خود می‌کنید…

اگر همسرم کمی بیشتر مرا دوست می‌داشت، می‌توانستم خودم را بیشتر دوست داشته باشم

اگر به دنبال شخصی هستید تا از شما قدردانی کند، قبل از اینکه خودتان قدر خود را بدانید، این اتفاق هرگز نخواهد افتاد. بعضی از مردم با عشق ورزیدن به خود مشکل دارند. با این وجود، از شریکان خود انتظار عشق دارند! کمی غیرعادی نیست؟ ما نمی‌توانیم خودمان را دوست داشته باشیم و بعد هم از همسر خود گلایه کنیم که ما را دوست ندارد؟ برای اینکه مورد محبت قرار بگیرید، اول باید به خود محبت کنید!

وقتی به خاطر عیب‌هایمان آشفته هستیم، در دیگران به دنبال عیب می‌گردیم تا شاید با پیدا کردن ایراد آنها، حس بهتری داشته باشیم. وقتی هم این اتفاق می‌افتد، باز هم حس خوبی پیدا نمی‌کنیم. وقتی خود را به خاطر اشتباهات‌مان می‌بخشیم، معمولا بخشیدن دیگران نیز برایمان آسان می‌شود. طرز رفتار دیگران با ما تا حد زیادی به خودمان بستگی دارد. محض خاطر بچه هایمان، باید این را بپذیریم. کودکان از ما تقلید می‌کنند. اگر به خودتان سخت بگیرید، کودکان نیز به خودشان سخت خواهند گرفت و اوقات شما را هم تلخ خواهند کرد.

خلاصه‌ی کلام:
زمانی که خود را ببخشیم، دست از انتقاد کردن دیگران برمی‌داریم.

اگر آدم حسابی‌ها دور و برم بودند…

شاید نگاهی به زندگی خود انداخته و بگوییم: “اگر مجبور نبودم با شوهر تنبل و بچه‌های شلوغم کنار بیایم، می‌توانستم به تعالی فردی برسم.” اشتباه است! آنها باعث رشد و تعالی شخصیت شما هستند. انسان‌های اطراف ما، همگی معلمان ما هستند. شوهرانی که شب‌ها خروپف می‌کنند و در کابینت‌ها را باز می‌گذارند، کودکان ناسپاس، همسایگانی که جلوی در خانه ی شما پارک می‌کنند… مدت زیادی است که با خود می‌گویید: “اگر همه کارشان را درست انجام می‌دادند، آدم شاد‌تری بودم.”

اگر همسرتان باعث عصبانیت شماست، ماموریت شما این است که کنترل خشم را به نحو احسن یاد بگیرید. بهترین فردی که می‌تواند این کار را به شما آموزش دهد، در خانه‌تان وجود دارد! چقدر خوش شانس! شاید بگویید که “من او را طلاق می‌دهم.” ولی حتی اگر با شخص دیگری ازدواج کنید، او نیز شما را به همان اندازه عصبانی خواهد کرد.

خلاصه‌ی کلام:
هر فردی که در زندگی با او روبه‌‌رو می‌شوید، معلم شماست. حتی اگر روی اعصاب‌تان راه بروند، باعث می‌شوند تا حد و حدود خود را بدانید. چون آن‌ها معلمان شما هستند، لزومی ندارد آن‌ها را دوست داشته باشید.

مشکل از شغل نیست…

روزی متوجه موضوع جالبی خواهید شد که پرستاران، انسان‌ها را بیشتر از داروها دوست دارند! شعاری وجود دارد که “هدف‌تان از شغلی که دارید، چیست” مشکل از شغل نیست! به هر کاری که مشغول هستید، وسیله‌ای برای ارتباط با دیگران است. رضایت شما از آن شغل، به این بستگی دارد که چقدر کارهای مردم را آسان می‌کنید. آلبرت شوویتزر گفته است: “…شادترین انسان‌ها از میان شما کسانی هستند که می‌دانند چگونه به دیگران کمک کنند.”

کمک به دیگران شاید برده‌داری یا قربانی شدن به نظر برسد، ولی در اصل این‌گونه نیست. کمک به این معنی است که بخشی از توانایی منحصر به فرد خود را در اختیار دیگران قرار می‌دهید. کمک می‌تواند آموزش یا پرستاری باشد. کمک می‌تواند فروختن گل به دیگران و تعمیر رادیاتور مردم باشد. نوع شغل مهم نیست، فلسفه‌ای که از کار دارید، اهمیت دارد.

جامعه اغلب با مدرک‌های دکترا و ارشد، شغل‌ها را مورد ارزیابی قرار می‌دهد. به همین دلیل، هدف اصلی در حال فراموشی است.

فرض کنید مربی‌گری تیم بسکتبال دوازده ساله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را برعهده دارید. اگر به بسکتبال علاقه‌مند باشید که چه بهتر! ولی اگر درک کنید که خود بازی بسکتبال مهم نیست، می‌توانید چیزهای بیشتری به آن بچه‌ها آموزش دهید. “مربی‌ها نمی‌توانند زندگی کودکان دوازده ساله را عوض کنند” اما بعضی مربی‌ها می‌توانند! این مربی‌ها می‌دانند که بازی بسکتبال نوعی بهانه است تا معنی کار تیمی و همکاری را به بچه‌ها یاد بدهند.
علاوه بر این، معلمان زیادی با خود می‌گویند که “کاری از دست من برنمی‌آید! بچه‌ها دوست ندارند جبر یاد بگیرند.” البته که دوست ندارند! وقتی به کلاس ششمی‌ها تدریس می‌کنید، وظیفه شما تدریس جبر نیست، بلکه آموزش بچه هاست. اگر مدیر یک بانک هستید، وظیفه‌ی شما حساب‌رسی به حساب‌های بانکی نیست، بلکه تعامل با مردم است


داستان چِری

باز شدن درِ یک شیشه نوشیدنی، بدترین صدای زندگی ام بود، ولی برای همسرم، خوشایندترین صداها بود.

زندگی من بین این دو جمله خلاصه شده بود. کوین یک مرد درشت هیکل با چشمانی سیاه بود که به سختی می‌توانستید مردمک چشم‌اش را تشخیص دهید. مردی آرام، ساکت که با صدای آهسته صحبت می‌کرد. وقتی وارد اتاقی می‌شد، کسی متوجه ورود او نمی‌شد. من عاشق او بودم. ما سال ۱۹۷۰ ازدواج کردیم و تنها دخترمان، کیم، در سال ۱۹۷۳ به دنیا آمد.
کوین مردِ زندگی بود؛ وقتی من بیمار بودم، مسئولیت آشپزی و شستن ظرف‌ها را بر عهده می‌گرفت و وقتی کیم به دنیا آمد، شب‌ها مراقب او بود. هدایای زیبایی برایم می‌گرفت و بسیار قابل احترام و صادق بود. کوین یک پستِ عالی مقام دولتی داشت که باعث می‌شد همه به او احترام بگذارند.

من حس شوخ طبعی او را دوست داشتم. وقتی گربه‌ی مورد علاقه‌مان مرد، ما به شدت ناراحت شدیم که او گفت: “امیدوارم وقتی من مُردم، به اندازه‌ی این گربه ارزش سوگواری داشته باشم.”

نوشیدن الکل به معضل تبدیل شد

کوین نوشیدنی الکل می‌نوشید ولی معمولا در مصرف آن زیاده روی نمی‌کرد. بعد از مرگ مادرش و تغییری که در مقام دولتی‌اش ایجاد شد، او نوشیدن الکل را بیشتر کرد. وقتی در این مورد ابراز نگرانی می‌کردم، کوین می‌گفت که “بیش از حد نگرانی”
حضور در مجامع عمومی باعث خجالت کوین می‌شد و هر گونه اظهار نظر در مورد نوشیدن الکل، او را عصبانی می‌کرد. قبل از سال ۲۰۰۰ او کاملا به الکل معتاد شد. بعضی از روزهای آخر هفته، حساب بانکی‌اش را خالی می‌کرد تا نوشیدنی الکلی بخرد. فردای آن روز هم من باید برای پول ریختن به حساب به بانک م‌یرفتم. من کاملا با این برنامه آشنا بودم.
او به فروشگاه میرفت وبدون اینکه چیزی بخرد، مست به خانه برمیگشت. وقتی از سر کار هم برمیگشت، مست بود. اگر کارت بانکی ام را به او نمیدادم، مرا تهدید میکرد. بخاطر این موضوع، خجالت زده وعصبانی بودم و بیشتر ناراحتی ام به خاطر وضعیت کوین بود. کوین، مرد خوبی که جلوی چشمانم نابود میشد.
در سال ۲۰۰۰ او در یک کلینیک ترک اعتیاد بستری شد. بعد از ده روز او به مردی تبدیل شد که دنیا را برای اولین بار می‌دید. به خاطر تمام کارای بدی که کرده بود، عذرخواهی کرد. او قول داد که دیگر به عادت قبلی باز نگردد. “من چقدرخوشبختم که خانواده‌ای مثل شما و شغلی خوب دارم.”

اوضاع به خوبی پیش می‌رفت تا زمانی که در سال ۲۰۰۱، کوین به بیماری هاچکین مبتلا شد. با گذراندن مراحل درمانی، او سلامتی‌اش را به دست آورد. با خلاص شدن از بیماری، او دوباره به نوشیدن الکل روی آورد. او قول داده بود که الکل را ترک کند. من با تمام وجود به او اعتماد کرده بودم. احساس می‌کردم با یک فرد غریبه ازدواج کرده‌ام. در ظاهر، کوین بود ولی شخصیت‌اش هیچ شباهتی به مرد زندگی من نداشت. دیگر نمی‌توانستم به او اعتماد کنم. او به یک آدم زورگو و دروغگو تبدیل شده بود. او چندین بار در سال‌های ۲۰۰۳، ۲۰۰۴ و ۲۰۰۶ به کلینیک ترک اعتیاد رفت ولی فایده‌ای نداشت. من سعی کردم او را ترک کنم، ولی نتوانستم. هر چقدر که میزان مصرف الکل‌اش بیشتر می‌شد، اخلاق‌اش تندتر و غیرقابل تحمل‌تر می‌شد. جثه‌ی بزرگی داشت و من در برابر او احساس امنیت نمی‌کردم.

وقتی این موضوع را در ذهنم تحلیل می‌کردم، با خود می‌گفتم که شاید دیوانه شده‌ام و “آیا اعتیاد الکل را بزرگ نمایی می‌کنم؟” نه. این مسئله واقعی بود. اگر عکس‌العملی نشان ندهم، می‌توانم او را به همان شخصی تبدیل کنم که قبلا بود.

چه بر سر مردی که دوست داشتم، آمد؟

تا زمانی که واقعیات غیر قابل پیشگیری و نشانه‌های اطراف‌مان را انکار می‌کنیم، به بلایی گرفتار می‌شویم تا درنهایت دریابیم که “هیچ امیدی باقی نیست.”

وقتی کوچک‌ترین نوه‌مان، سَم برای دیدن ما آمد، شانس با من یار بود. کوین، سَم را به خوبی تحویل گرفت. صبح، در باغچه‌ی حیاط مشغول باغبانی و کاشتن گل و گیاه بودند و وقتی برای ناهار به خانه آمدند، متوجه شدم که کوین مست است. او به بهانه‌ی خریدن سیگار از خانه بیرون رفت ولی با وضعیت بدتری به خانه برگشت. همان شب، دو شیشه مشروب از زیر صندلی ماشین و یک شیشه هم در صندوق ماشین پیدا کردم. همان لحظه به ذهنم رسید که “اگر کوین برای عزیزترین شخص زندگی‌اش که نوه‌اش است، الکل را حتی برای یک روز ترک نمی‌کند، به خاطر هیچ‌کس دیگری این کار را نخواهد کرد.”
از جایی شنیده بودم که معتادان الکل، مثل خون آشام‌های روانی هستند. توصیف مناسبی بود. معتادان الکلی، شادی، آرامش، ارزش و حساب بانکی‌تان را از شما می‌گیرند. استرس مداوم، زندگی را تباه می‌کند. همه به من می‌گفتند که همسرت بیمار است. مسئله‌ی مهم‌تر این بود که او مرا نیز بیمار می‌کرد!
حتی اگر شخصی را از ته دل دوست دارید، نباید از بد‌رفتاری هایش چشم‌پوشی کنید. شما سزاوار تحقیر و توهین خانواده و دوستان‌تان نیستید، پس نباید این اجازه را به شریک زندگی‌تان بدهید. آخرین هفته‌ی ماه ژانویه سال ۲۰۰۵، کوین مست و سرگردان اطراف خانه پرسه می‌زد. او فریاد زد:” از خانه برو بیرون! من کاری که بخواهم، انجام می‌دهم. برو بیرون.” من وسایلم را در جعبه گذاشتم و لباس‌هایم را پشت صندلی ماشین انداختم وآن خانه را ترک کرده و دیگر هیچ‌وقت به آنجا برنگشتم.

وقتی خانه‌ای را که سی سال در آن زندگی کرده‌اید، ترک می‌کنید، حس عجیبی به شما دست می‌دهد. مثل این است که ریشه‌تان خشکیده و چیزی حس نمی‌کنید. من هرگز فکر چنین روزی را نمی‌کردم. در نهایت، بعداز مدت‌ها احساس آرامش کردم. شب‌ها بدون دلهره به خواب می‌رفتم و نگران امنیت خودم نبودم. بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود و به راحتی نفس می‌کشیدم. به تدریج زندگی روی خوش را به من نشان داد.

کمک به مردم

کمک به مردم، مراقبت از بیماران و انجام دادن کارهایی که از ما انتظار می‌رود، خوب است، ولی تا کی؟ و اگر آن فرد کمک ما را نخواهد، چه باید کرد؟
اوایل فکر می‌کردم که کوین به من نیاز دارد و اگر او را ترک کنم، نمی‌تواند بدون من زندگی کند. ما مسئولیت زندگی یا مرگ کسی را بر عهده نداریم.اگر کوین با نوشیدن دو بطری وودکا در روز جان‌اش را از دست می‌داد، تقصیر خودش بود نه کس دیگر. هر کاری از دستم برمی‌آمد برای کمک به همسرم انجام دادم ولی موثر واقع نشد. ترک کردن او کار وحشتناکی بود، ولی زندگی با او نیز هیچ فایده‌ای نداشت.

همه چیز برخلاف خواسته‌های کوین پیش می‌رفت. او گواهینامه رانندگی‌اش را از دست داد، از شغل‌ش اخراج شد، از پله‌ها پایین افتاد و سرش آسیب دید، بانک خانه‌مان را تصاحب کرد. او افسرده و بی‌خانمان شد. نجابت و صداقت او از بین رفته بود. کوین زندگی‌اش را با دستان خودش به تباهی کشاند. در سال ۲۰۰۷ وضعیت جسمانی کوین وخیم شد. او قادر به راه رفتن نبود، نمی‌توانست بخوابد و حافظه‌ی کوتاه مدت‌اش را از دست داده بود. در بیست وهشت اکتبر سال ۲۰۰۷ او در خواب جان‌اش را از دست داد. من برای کوین متاسف بودم که چنین مرد مهربانی، الکل را به خانواده‌ای که اکنون هم برایش احترام قائل است، ترجیح داد و در تنهایی مرد.

دیگران در این مورد چه فکری می‌کردند؟

به دلایل نامعلومی، ما معتقدیم که باید در نظر مردم جهان، خوب باشیم. ما فکر می‌کنیم که مردم در حال نظارت و قضاوت اعمال ما هستند. در واقع وقتی من کسی را نمی‌شناسم، در نتیجه نظر آنها هیچ اهمیتی ندارد.
هیچ‌کس آن‌قدر بیکار نیست که راجع به شما صحبت کند. هر انسانی مشکلات مخصوص به خود را دارد. شاید گاهی بگویند: “خدای من! چه کسی فکر می‌کرد این اتفاق بیفتد؟” و دوباره به موضوعی که برایشان مهم است باز گردند، مثلا ” برای شام چه داریم؟” مشکلات شما برای دیگران اهمیت ندارد.
من هنوز هم دلم برای مردی به نام کوین تنگ می‌شود، ولی نه برای مردی که او در اواخر عمرش بود. اکنون من در خانه‌ای مستقل، نزدیک خانه‌ی دخترم زندگی می‌کنم. من با تمام وجودم، سپاسگزار کیم و همسرش هستم. زمانی زندگی‌ام را با غصه و اضطراب سپری می‌کردم، ولی اکنون در محیطی پر از شادی و مثبت‌اندیشی زندگی می‌کنم. در شغلی پاره وقت مشغول کارم و یک کتاب در مورد زندگی با کوین نوشته‌ام، به امید اینکه بتوانم به افرادی که یک فرد الکلی در زندگی‌شان دارند، کمک کنم.


چرا به خود اجازه‌ی قضاوت می‌دهیم؟

گاهی ما بهترین راه را برای دیگران پیشنهاد می‌دهیم، ولی آنها راه کاملا متفاوتی را پیش می‌روند! اگرمردم نظر شما را نمی‌پرسند، حتما به آن نیازی ندارند! اگر کسی از شما نظرخواهی کرده و باز هم به حرف شما گوش نداد، پس یعنی ازهمان اول هم به نظرتان نیازی نداشته است!

وقتی مردم از شریک زندگی شان طلاق می‌گیرند…

کارِن و کِین به مدت سه سال با هم رابطه داشتند و ده سال از ازدواج‌شان می‌گذشت. آن‌ها دور دنیا را با هم سفر کرده بودند، دو فرزند دوست‌داشتنی داشتند و با دوستان و خانواده‌شان خوش‌گذرانی می‌کردند. بعد از یازده سال زندگی مشترک، از هم جدا شدند. تنها چیزی که کارِن در مورد همسرش می‌گوید این است که “او یک مرد غیرقابل تحمل بود!” پس چه بر سر آن خاطرات خوب می‌آید؟ اگر روزی عاشق کسی شدید، اگر با او ازدواج کردید، اگر بخشی از عمرتان را با او گذراندید، پس حتما خاطرات خوبی با او داشته‌اید. آن‌ها را فراموش نکنید!

گناه و بخشش

“گناه را گردن کسی انداختن، وقت تلف کردن است. شاید بتوانید کسی را گناهکار کنید، ولی نمی‌توانید از عذاب وجدان آن خلاص شوید.” دکتر وین دایر

گاهی بخشیدن دیگران کار خوشایندی است. ما این‌کار را معنوی ومقدس می‌دانیم. ولی یک دلیل منطقی برای بخشیدن دیگران وجود دارد: اگر این کار را نکنیم، زندگی‌مان را به گند می‌کشد! فرض کنید:
۱.شما رئیس من هستید و مرا اخراج می‌کنید یا
۲.شما دوست دختر من هستید ولی به من خیانت می‌کنید.
من حق دارم که بگویم “هرگز تو را نمی‌بخشم!” ولی این وسط چه کسی اذیت می‌شود؟ مسلما من! اشتهایم کور می‌شود، شب‌ها نمی‌توانم بخوابم، کینه‌ای سراسر وجودم را فرا گرفته و شما احتمالا در حال جشن گرفتن هستید! چه کسی گفته که اگر دیگران را نبخشیم، دچار عذاب وجدان می‌شوند؟!

مطالعاتی در مرکز سلامت کالیفرنیا نشان می‌دهد که خصومت و خشم، سیستم ایمنی را ضعیف می‌کند و ریسک بیماری‌های قلبی، سرطان و دیابت را افزایش می‌دهد. “نبخشیدن” شما را بیمار می‌کند! بخشیدن دیگران بدین معنی نیست که حتما باید با آنان موافق باشید. بلکه باید به ادامه‌ی زندگی و مراقبت از سلامت خود فکر کنید.


مطالب مرتبط:


ما قوانینی در ذهن‌مان پایه‌گذاری می‌کنیم که دیگران باید این‌گونه رفتار کنند و وقتی که آنها طبق قوانین ما عمل نمی‌کنند، عصبانی می‌شویم. خشم ما نسبت به انسان‌ها، نامعقول است. دفعه‌ی بعدی که بخواهید از دست کسی عصبانی شوید، چشمان‌تان را ببندید و به گونه‌ای دیگر احساسات خود را بروز دهید. گناهکار دانستنِ دیگران حال شما را بدتر می‌کند.

مردم هر کاری که دل‌شان بخواهد، انجام می‌دهند! حتی اگر شما تقصیرها را گردن آنان بیندازید، هیچ فرقی به حال‌شان نمی‌کند. هر چیزی آن‌طور که هست، وجود دارد. اگر در اثر گردباد خانه‌تان خراب شود، آیا هوا را مقصر می‌دانید؟ اگر یک مدفوع یک مرغ دریایی روی سرتان بیفتد، مرغ دریایی را مقصر می‌دانید؟! پس چرا باید دیگران را مقصر بدانید؟ ما نه روی دیگران کنترلی داریم و نه روی آب و هوا و مرغان دریایی. دنیا بر اساس تقصیر و گناه پیش نمی‌رود. آن‌ها مسائل ساخته‌ی دست انسان‌ها هستند.

وقتی در مورد بخشش سخن می‌گوییم، اولین قدم آن است که پدر و مادرمان را ببخشیم. شاید بهترین والدین دنیا نبوده‌اند، ولی در کنار بزرگ کردن شما، دغدغه‌های دیگری هم داشتند. هر اشتباهی که انجام داده باشند، مربوط به گذشته است. بعضی از افراد هرگز والدین خود را نمی‌بخشند و برای اینکه اشتباهات‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان را به آنها بفهمانند، زندگی را به خود سخت می‌گیرند. “تقصیر شماست که من الان بی‌پول و تنها هستم و می‌توانید شاهد درماندگی من باشید!” اگر از بخشیدن مادر خود امتناع کنید، روزهای سختی بر زندگی‌تان می‌افزایید.

خلاصه‌ی کلام:
بخشش، لطفی است که به خود می‌کنید.

اگر کسی کار بدی انجام دهد، باید او را ببخشم؟

من این داستان را در کتاب “به دنبال دلت باش” تعریف کرده‌ام، ولی ارزش تکرار را دارد. دوستی به نام سَندی مک گرِگور داشتم. در ژانویه‌ی ۱۹۸۷ مردی جوان با اسلحه‌ی شاتگان وارد اتاق خواب سندی شد و سه دختر نوجوان‌اش را کشت. این اتفاق، سَندی را به یک فرد غمگین و عصبانی تبدیل کرد. افراد کمی می‌توانستند این تراژدی وحشتناک را تحمل کنند. با گذشت زمان و کمک برخی از دوستان، او فهمید که تنها کسی که می‌تواند او را از این زندگی پر از خشم نجات دهد، خود اوست. این روزها سندی در حال کمک به دیگران برای بخشش و رسیدن به آرامش ذهنی است. او مثال زنده‌ای است که نشان می‌دهد انسان می‌تواند خشم خود را در بدترین شرایط، به بهترین صورت ابراز کند. سندی باور دارد که این کار را برای آرامش خود انجام داده است.

افرادی که تجربیاتی شبیه سندی داشتند، معمولا به دو گروه تقسیم می‌شوند:
گروه اول، تا آخر عمرشان در خشم و کینه فرو می‌روند و گروه دوم، به یک آرامش عمیق ذهنی دست می‌یابند. اتفاقاتی که منجر به تغییر ما می‌شوند، معمولا طبق خواسته‌هایمان نیست. به قول بعضی‌ها، ما هرگز نمی‌خواهیم با چیزهایی ناخوشایند مواجه شویم که مواجهه با آنها ضروری است. دل‌شکستگی، بیماری، تنهایی، جدایی… هر کدام از ما سهم خود را از این موارد دریافت می‌کنیم. بعد از هر شکست بزرگی، پیشرفتی وجود دارد. در نهایت، سوال اصلی اینجاست که آیا از آن درس گرفته‌ایم یا نه؟ برای افرادی که تجاربی مثل سندی نداشتند، شرایط فرق نمی‌کند. آیا واقعا می‌خواهید زندگی به کام‌تان باشد؟

من هرگز خودم را نمی‌بخشم!

اگر بخشیدن دیگران کار سختی است، بخشیدن خودمان به مراتب سخت‌تر است. ما می‌توانیم تمام عمر، خود را به خاطر اشتباهات‌مان سرزنش کنیم. شاید به پرخوری یا کم خوری روی بیاوریم، به طور ناخواسته روابط اجتماعی‌مان را خراب کنیم، خود را به فقر دچار کرده یا به نوشیدنی الکلی روی بیاوریم. ریشه‌ی این مشکلات یک باور است که می‌گوید: “من کارهای بد زیادی انجام دادم، من گناه‌کارم و لایق شادی و سلامتی نیستم.”

اگر خود را مجرم فرض می‌کنید، سخت در اشتباهید. چرا فکر می‌کنید اگر برای چند سال آینده نیز احساس گناه کنید، کمکی به شما خواهد کرد؟

بخشندگی

تا به حال چند بار به خاطر بخشش، احساس پشیمانی کرده‌اید؟ فرِد می‌گوید: ” من برای فرزندانم ماشین خریدم، آنها در ازای آن چه لطفی به من می‌کنند؟” فرِد! آیا ماشین یک هدیه بود؟!
وقتی چیزی را ‌می‌بخشید و انتظار برگشت آن را دارید، پس در اصل معامله می‌کنید. اگر هنوز هم با فرزندا‌ن‌تان در ارتباط هستید، به آنان بگویید که “من در ازای خریدن ماشین، از شما می‌خواهم که هفته‌ای یک‌بار با من تماس گرفته و هر ماه یک‌بار مرا به خانه‌تان دعوت کنید. هر سال هم باید به خاطر لطفی که در حق شما کرده‌ام، از من تشکر کنید! در غیر این صورت، از دست شما عصبانی خواهم شد!”
شما می‌گویید که “اگر به کسی چیزی می‌‌بخشیم، باید از ما تشکر کنند.” شاید درست باشد ولی این عقیده شما را خوشحال نخواهد کرد.

من چیزهای زیادی از دوستم فرانک یاد گرفته‌ام. فرانک یک آدم بخشنده و به‌درد‌بخور است و وقتی خانواده‌اش به کمک نیاز دارد، هر کاری از دستش بربیاید انجام می‌دهد. وقتی برادرش کارلو، تمام پول‌اش را در کازینو از دست داد، فرانک به او پول قرض داد تا کارلو بتواند قرض‌هایش را پرداخت کند. وقتی از فرانک پرسیدم که “چه حسی داشتی وقتی دویست‌هزار دلار پول قرض دادی؟” او جواب داد: “من ترجیح می‌دهم در شرایط خودم باشم و به دیگران پول قرض دهم ولی در وضعیت او قرار نگیرم که به پول کسی نیاز داشته باشم.”

خلاصه‌ی کلام:
لذت بخشیدن در زمان حال است. وقتی چیزی به کسی بخشیدید، انتظار برگشت نداشته باشید. تنها راهی که می‌توانید با بخشیدن، احساس رضایت کنید این است که منتظر لطف متقابل نباشید.

قدردانی از والدین

کودکی بدین معنی است که شما پدرومادری دارید که مراقب‌تان است. از روزی که متولد شده‌اید، آن‌ها کنارتان هستند تا نیازهای شما را اعم از خوراک، پوشاک و پول برآورده کنند. والدین همیشه در حال بخشیدن هستند و فرزندان فکر می‌کنند که این وظیفه‌ی والدین است.
گاهی والدین گلایه می‌کنند که کودکان باید قدردان زحمات ما باشند، ولی در واقع، کودکان هیچ تصوری از زحمات والدین‌شان ندارند، حتی من! پدرو مادر من حدود بیست سال پیش فوت شده‌اند و در این بیست سال من همیشه به این فکر می‌کردم که آنان در قبال من چه کارهایی انجام داده‌اند. اگر آنان اکنون زنده بودند، از آن‌ها تشکر می‌کردم. من هم مثل بقیه‌ی فرزندان جهان هستم که بعد از نبود والدین، قدر آن‌ها را دانستم.

والدین انتظار دارند که فرزندان‌شان از آنها تشکر کنند، که این اتفاق معمولا نمی‌افتد! بعضی از فرزندان وظایف خود را در قبال والدین انجام نمی‌دهند ولی برای نسل‌های بعدی شان، از جان و دل می‌گذرند!

خلاصه‌ی کلام:
اگر شما می‌خواهید یک پدر یا مادر شاد باشید، منتظر قدردانی فرزندان‌تان نباشید. اگر فرزندان‌تان قدر شما را می‌دانند و از شما تشکر می‌کنند، انسان خوشبختی هستید!

وقتی که پول مایه‌ی رنج انسان هاست…

یکی از همسایه‌ها به دیدن جولی آمده بود. او گفت: “آیا می‌توانی کتاب‌ام را که در مورد پدرم هست، چاپ کنی؟” جولی پرسید: “آیا او مرد بزرگی بود؟”
“نه. او یک حرام‌زاده‌ی واقعی بود! وقتی مُرد، هیچ چیز نصیب‌ام نشد و مزرعه هم به برادرم رسید.”
(جولی هرگز آن کتاب را منتشر نکرد)

داستان مشابه: دیک صاحب یک پسر و دو دختر بود که به خوبی با هم زندگی می‌کردند. دیک در وصیت‌نامه‌اش، یک سوم اموالش را به هر یک از فرزندانش بخشید، ولی به یکی از دخترانش که هنوز مجرد بود، ارث بیشتری به جا گذاشت. دعوا از همین جا شروع شد! فرزندانش به مدت شش سال با هم صحبت نکردند. اگر دیک زنده بود، می‌توانست روابط آن‌ها را بهتر کند. اگر دیک اموالش را به موزه‌ی شهر می‌بخشید، فرزندانش با هم قهر نبودند! ولی چون تقسیم اموال نامساوی بوده، کل خانواده از هم پاشید.

خانواده‌های صمیمی و شاد به خاطر مسائل ارث و میراث از هم فرومی‌پاشند. آنها سال‌های زیادی در دادگاه می‌گذرانند و درنهایت با قهر و کینه، می‌میرند که این خود مشکل بزرگ‌تری به حساب می‌آید.
چرا ما باید بر سر مال و اموال دیگران با هم دعوا کنیم؟ حتی زمانی که پدرومادرمان آن را تقسیم کرده‌اند؟

خلاصه‌ی کلام:
آیا می‌خواهید شاد باشید؟ از الان تصمیم بگیرید که “هیچ کس، هیچ چیزی به من بدهکار نیست. هر چیزی که دیگران به من می‌دهند، یک امتیاز است.”

ماریا معمارزاده


نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید