انتشار این مقاله


داستان مبارزه جوهانا: زمانی که سرطان سینه باز می‌گردد

اولین تشخیص به حد کافی سخت هست!

مثل این است که در حال غرق شدن باشید. این جمله که «تو سرطان داری»، تبدیل به دریای سیاه و تاریکی می‌شود که سعی دارد تو را هر چه بیشتر به اعماق خود بکشاند. تا اینکه خانواده و دوستان و پزشکان به کمکت می‌آیند و بدنت را از آب بیرون می‌کشند تا بتوانی کمی نفس بکشی. در این زمان، دنبال درجه و مرحله سرطانت هستی و برنامه درمانی مناسب را جست‌وجو می‌کنی. زمانی برای شناور ماندن نداری. پس از عبور پی‌درپی روزها و نوبت‌های ملاقات با پزشک، بارها ممکن است ناامیدی به تو اصابت کند و دوباره غرق شوی و مجددا نجات پیدا کنی.

زمانی فرا می‌رسد که شوک ناپدید می‌شود و برنامه‌های منظم شیمی‌درمانی یا رادیوتراپی روزانه، ریکاروی پس از جراحی و فیزیوتراپی، آرامش را مجددا به زندگی باز می‌گردانند. ممکن است با خود فکر کنید که «من دارم خوب پیش می‌روم! من از پس این مشکل برخواهم آمد!». به پزشکان و برنامه‌ای که تدارک دیده‌اند اعتماد می‌کنید؛ به پرستاران و تزریق آهسته داروها توسط آنان اعتماد می‌کنید؛ و اگر مانند من باشید، پس از ۸ ماه از شروع این برنامه طاقت‌فرسا، دید شما تغییر می‌کند و دوباره روی به جهان خارج می‌آورید. سپس به بازگشت به شغل و سلامتی و زندگی پیشینی که به آن خو گرفته بودید، فکر می‌کنید. 

پس از سرطان، همه چیز تغییر می‌کند. در مورد من، تغییری که رخ داد، عوض شدن اولویت‌هایم بود. من عاشق کارم بودم، اما موج جدیدی از ترس در من شکل گرفت که قابل تمییز از ترسی که قبلا طی بیماری داشتم نبود. کوچکترین سردرد و یا درد پشت، به گردابی از نگرانی‌هایی مرتبط با بیماری‌هایی کشنده تبدیل می‌شدند: آیا این درد مربوط به متاستاز استخوان است؟ آیا سرطان به مغز متاستاز کرده است؟

حتی با وجود این نگرانی‌ها باز هم زندگی در حال عادی شدن بود. اسکن‌های بدنی که هر صبح هر روز با نگرانی انجام می‌دادم، به آهستگی جای خود را به خوش‌بینی داد. «شاید من از دسته خوش‌شانس‌ها باشم! شاید سرطان بازنگردد!» یک سال کامل سپری شد، بی آنکه شواهدی دال بر بیماری پیدا شود. این برای من به معنای بهبودی و آزادی بود. دوباره شروع به پس‌انداز برای دوران بعد از بازنشستگی کردم. با همسرم شروع به کاشتن پیازهای لاله و نرگس و پامچال برای بهار سال بعد کردیم. دوباره دویدن را از سر گرفتم.

چندین ماه به این ترتیب سپری شد. تا اینکه دوباره درد مبهمی در ناحیه شانه احساس کردم که هر بار مدت زمان آن طولانی‌تر می‌شد. درد، مبهم و به نظر عصبی بود و نمی‌توانستم آن را به عضله یا استخوان مرتبط کنم. موضوع را به پرستار انکولوژی خود گزارش دادم و نخستین کلماتی که از وی شنیدم، حاکی از نگرانی بود. پاهایم سست شد و بازوهایم سنگین.

MRI برایم تدارک دیده شد.

تلفن به صدا در آمد.

«ما یه توده پیدا کردیم. این هفته باید CT-scan انجام بدی.»

نتایج: ۵ سانتی‌متر. در نزدیکی دنده راست، بسیار نزدیک به محل اصلی پرتودرمانی.

«باید بیوپسی تهیه کنیم.»

نتایج سریعا حاضر شد: بدخیمی. سرطان.

سرطان بازگشته بود، در حالی که تنها یک سال از درمان پیشین سپری شده بود و من هنوز کاملا بهبود نیافته بودم. این بار هم سرطان سینه از همان نوع تهاجمی تریپل نگاتیو بود.

از ترس خشکم زده بود. احساس می‌کردم که دیافراگم دوربین زندگی‌ام در حال بسته شدن است. با خود فکر می‌کردم که این پایان راه است و من خواهم مرد. من و همسرم هر صبح یکدیگر را در آغوش می‌گرفتیم و به حدی آرام می‌گریستیم که دختر نوجوانمان متوجه گریه‌هایمان نشود. ناامیدی، هر نفسی را به سمت پوچی فرو می‌برد. اندوهی بزرگ کل خانه را فرا گرفته بود.

تشخیص بازگشت سرطان، برایم به مراتب دردناک‌تر از تشخیص اولیه بود. دیگر این توهم که یک دوره درمان را تحمل می‌کنم و بعد از آن همه چیز خوب خواهد شد، وجود نداشت. بازگشت دوباره سرطان به این معنا بود که بیماری برای مدت طولانی وجود خواهد داشت و بقیه عمر من با وجود آن سپری خواهد شد. حتی اگر دوره‌هایی از بهبود وجود داشته باشد، سرطان وضعیتی است که هر آن ممکن است دوباره بازگردد. به عبارت دیگر، من دیگر فردی مبتلا به یک بیماری مزمن هستم و این احتمال هست که در اثر این بیماری جان خود را از دست بدهم.

عظمتی که در رسیدن به این درک هست را نباید نادیده گرفت. ممکن است برخی این دیدگاه را بدبینانه تلقی کنند. ابدا نمی‌خواهم احتمال بهبودی طولانی مدت و یا درمان کامل را رد کنم. این‌ها اتفاقاتی هستند که می‌توانند رخ دهند و رخ هم می‌دهند. با این حال، من فردی معتقد به علم و پژوهش و درک واقعیات و شواهد آماری علم پزشکی هستم. من می‌دانم که شانس کمی خواهم داشت که آنقدرها هم که به نظر می‌رسد، بد نیست! اشراف به این اطلاعات به من کمک می‌کند که بهتر برنامه‌ریزی کنم و باعث می‌شود که انگیزه شرکت در کارآزمایی‌های بالینی و روش‌های موثرتر دستیابی به سلامت را جویا شوم.

پس از بازگشت سرطان، من دیگر اندازه دفعه پیش، محکم نبودم. اشتیاق من به مبارزه کمتر شده بود؛ خستگی درمان‌های پیشین هنوز از بین نرفته بود؛ سفتی عضلانی ناشی از ماستکتومی هنوز دردناک بود. حمایتی که در نخستین تشخیصم دریافت کردم، بسیار شگفت‌انگیز بود؛ به حدی که نتوانستم دوباره آن را از دیگران طلب کنم. چون انرژی‌ای که فرد مراقبت‌کننده صرف می‌کند، بسیار مستهلک‌کننده است. زندگی دوباره از سر گرفته شد و من و همسرم به سمت همدیگر بازگشتیم؛ سکوت پیشه کردیم و تصمیم گرفتیم زیاد در مورد بیماری صحبت نکنیم. حس می‌کردیم که این گونه بهتر است. با توجه به افسردگی ام، سکوت کمی از سنگینی فشار را کم کرد و کمک کرد قوی بمانم.

با بازگشت سرطان، آپشن‌های درمانی‌ هم کمتر شده بودند. طی دوره درمانی پیشین، قوی‌ترین داروهای شیمی‌درمانی که شامل ادریامایسین، سیکلوفسفامید و تاکسول بودند، را دریافت کرده بودم. همچنین ماستکتومی و برداشت ۲۱ تا از غده‌های لنفاوی روی من انجام شده بود. همچنین پرتودرمانی را نیز دریافت کرده بودم و امکان انجام مجدد آن در آن ناحیه وجود نداشت. داروهای اصلی شیمی‌درمانی را نیز تا محدوده دوز نهایی خود دریافت کرده بودم و دسته دیگری از داروها (Xeloda و Taxotere) برایم تجویز شدند.

این داروها کارکرد ناچیزی داشتند و تنها توانستند سایز تومور را یک سانتی‌متر کاهش دهند. سپس عملکردشان متوقف شد.

آخرین آپشن جراحی بود و این چند ماه اخیرم، صرف ریکاوری از عوارض آن شده است. یکی از دنده‌هایم برداشته شد و قسمتی از عضلات پشتی‌ام خارج‌سازی شد. قدرت تحرکم به طرز ملموسی کاهش پیدا کرده است. هر روز تعدادی از ورزش‌ها هستند که باید آن‌ها را انجام دهم تا قدرت از دست رفته‌ام را بازیابم. بازوی راست و شانه ام کم کم دارند حرکت خود را باز می‌یابند. اگر این درد و سفتی عضلانی بهایی باشد که باید برای ادامه زندگی بپردازم، با کمال میل این کار را می‌کنم.

می‌توانستم بگویم که همه چیز درست خواهد شد. می‌توانستم به خودم اطمینان دهم که بازگشت سرطان چندان هم فاجعه‌بار نیست. اما درس مهمی که سرطان به من یاد داد این بود که همواره حقیقت را بگویم. پس من اعتراف می‌کنم که: بازگشت سرطان حقیقتا دردناک و فاجعه‌بار بود. احتمال بهبودی من به شدت کاهش پیدا کرده است. آینده ام در هاله‌ای از تاریکی فرو رفته است. اما چیزی که مهم است این است که من اکنون درک کرده‌ام که لحظه‌ای که برای نخستین بار تو را وارد میدان مبارزه با سرطان می‌کند، ممکن است بارها و بارها تکرار شود.

جبران خلیل جبران، شاعر فلسطینی، می‌گوید:

برخی از شما معتقدید که خوشی برتر از رنج است؛ و برخی دیگر می‌گویید که نه! رنج از هر چیزی برتر است. اما من به شما می‌گویم که این دو از یکدیگر قابل تفکیک نیستند. هر دوی آن‌ها با هم به شما می‌رسند و بدانید که زمانیکه یکی از این دو با شما روی صحنه است، دیگری روی تخت خوابتان به خواب رفته است.

نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید