برندهها و بازندهها
در سال ۱۹۵۸ فردی اهل نیویورک، به نام رابرت لین، صاحب پسری شد. رابرت بچههای زیادی داشت و در پیدا کردن اسامی برای آنها، با مشکل مواجه بود. به همین دلیل، نام پسر جدیدش را “برنده” گذاشت. سه سال بعد او صاحب پسر دیگری شد و نام او را “بازنده” گذاشت!
این دو برادر، برنده و بازنده، بزرگ شدند. یکی از آنها بورسیهی تحصیلی دریافت کرد و و دیگری به زندان رفت. فکر میکنید کدام یک از این پسرها به دانشگاه و کدام یک به زندان رفت؟ “بازنده” از دانشگاه لافایت فارغ التحصیل شده و جزو افسران ارشد نیویورک شد. دوستانش در آنجا “لو” صدایش میکردند. “برنده” بارها به خاطر دزدی، جعل اسناد و خشونت خانگی دستگیر شد.
اغلب انسانها فکر میکنند اگر پدرشان آنها را “بازنده” صدا کند، در زندگی موفق نخواهد شد. ولی چیزی که دیگران در مورد شما فکر میکنند مهم نیست، بلکه جوری که شما در مرود خود فکر میکنید، اهمیت دارد.
یا آن را بدست میآورم یا به غیرآن قانع نمیشوم.
سالها پیش فهمیدم هر گاه که روز بدی داشتم یا عصبانی بودم، همان روز دستم را با چاقو بریدهام، یا سرم را به جایی کوبیدهام و یا قسمتی از بدنم را سوزاندهام! آن روز از همان روزهایی بود که از خودم خوشم نمیآمد یا خود را احمق فرض میکردم و میخواستم خود را تنبیه کنم. این موضوع را هم متوجه شدم که هرگاه حس خوبی نسبت به خود داشتم، دیگران با من صمیمانهتر برخورد میکردند.
آیا تا به حال متوجه شدهاید که هرگاه حس خوبی دارید، دیگران خوب بنظر میرسند؟ آیا این تغییر ناگهانی در خلق و خوی آنان، جالب نیست؟ دنیا بازتابی از درون ماست. وقتی خود را دوست نداشته باشیم، از دیگران نیز متنفر خواهیم بود، ولی وقتی خود را آنطور که هستیم دوست داریم، محیط اطرافمان نیز دوست داشتنی خواهد شد.
طرز تفکری که نسبت به خود داریم، نشان دهندهی نحوهی رفتار، نوع دوستان و نوع اهدافمان است. هر فکری که داریم و هر عملی که از ما سر میزند، ریشه در دیدگاه ما نسبت به خودمان دارد.
اگر دیدگاه من نسبت به خودم خوشایند نباشد، پسباید با هر فرد نامناسب و هر اتفاق ناخوشایندی کنار بیایم. در گوشهای از ذهنم افکاری مثل “مهم نیست چه کسی هستم، من همیشه مورد توهین و تحقیر دیگران قرار میگیرم. شاید لیاقت آن را دارم” وجود دارد.
پاپی به دنبال یک شریک زندگی است
پاپی، جذاب و باهوش است و دلش میخواهد ازدواج کند. او در یک کافهای با اَندی آشنا شد و آن دو، رابطهای را شروع کردند. در طول شش ماه همه چیز به خوبی پیش میرفت که ناگهان مشاجرهای بین آنها پیش آمد و اندی از رابطه کنار رفت.
سپس پاپی با بَری آشنا شد. آنها به مدت یک و نیم ماه رابطهی خوبی با هم داشتند و ناگهان بَری تصمیم گرفت با دوست دختر قبلیاش آشتی کند و به همین دلیل از رابطه کنار رفت.
پاپی از طریق شبکه مجازی با کاسمو آشنا شد و این رابطه چنان عاشقانه و جدی بود که میتوانست به ازدواج منتهی شود. بعد از یک یا دو ماه، کاسمو بدون اینکه به پاپی چیزی بگوید، به مکزیک رفت. روابط پاپی با داریو، اِمیلیو، فرانکو، جینو، هوگو، ایگناسیو، کِیران، لِوی و محمد هم بدون سرانجام بود… تنها چیزی که پاپی میخواست، یک شریکِ خوب و مناسب برای ازدواج بود.
تِد یک پاداش میخواهد
تِد یک ورزشکار حرفهای است. او همیشه خود را یک رقیب برای ورزشکاران به حساب میآورد، نه یک قهرمان ملی. درنهایت بعد از ده سال تمرین سخت، او برای فینال مسابقات چهارصدمتر شرکت کرد. در آن مسابقهی مهم، او حریفاناش را پشت سر گذاشت و به مسیر انتهایی رسید. بیست متر مانده به خط پایان، در حالی که نفس نفس میزد و بخاطر برنده شدناش شاد بود، عضلهی پشت رانش کشیده شد! و در نهایت لنگان لنگان به خانهاش رفت.
جیم و ژوزی یک زندگی آسان میخواهند
جیم و ژوزی از زمانی که به یاد دارند، بیپول هستند. آنان هر روز درگیر به دست آوردن پول برای پرداخت اجارهی خانه، شهریهی مدرسهی بچهها و خرید غذا میباشند. همانطور که آنان میگویند “زندگی قرار نیست آسان باشد.” اما یک روز، آنان برندهی یک لاتاری یک میلیون دلاری شدند.
جیم و ژوزی یک آپارتمان با کلیهی لوازم خانه و سیستم صوتی تصویری و چند ماشین خریدند. آنها یک قایق تفریحی هم خریداری کردند و بقیهی پول را به یکی از دوستانشان که ظاهرا مشاور سرمایه گذاری بود، دادند! آن دوست، سیصدهزار دلار را برداشت و به مکزیک فرار کرد. برای پرداخت اقساط ماشین آنها مجبور شدند تا از بانک وام بگیرند. بعداز مدتی خانه را فروختند تا بتوانند پول بانک را پس بدهند. در عرض دو سال، باز هم ورشکسته و بیپول شدند. جیم باور دارد “زندگی اصلا منصفانه نیست!”
چرا الگوها را تکرار میکنیم؟
چرا چنین “بدشانسی” برای آدمهای خوب اتفاق میافتد؟ ریشه و علت اصلی اینجاست…
هر چیزی که بدست میآورید و به هر جایگاهی که میرسید، به طرز فکرتان بستگی دارد. همهی افکارتان، به دیدگاه شما نسبت به خود بستگی دارد. اگر از اعماق دلتان معتقدید که لیاقت چیزی را ندارید، یا آن را بدست نمیآورید، و یا آن را زود از دست میدهید.
برای اینکه پاپی یک رابطهی سالم و طولانی مدتی داشته باشد، باید باور کند که دوست داشتنی است و ازدواج غیرممکن نیست. ما در مورد زیبایی ظاهری صحبت نمیکنیم، منظور ما خودباوری و داشتن لیاقت است.
برای اینکه تِد برندهی جام شود، باید خود را به شکل یک قهرمان ببیند. او باید قبول کند که در رشتهی خود، بینظیر است. هر نوع فکری که بگوید “من به اندازهی کافی خوب نیستم یا لیاقت آن را ندارم” تمامی زحمات و تلاش را خراب میکند.
جیم و ژوزی یک زندگی آسان و مرفه میخواهند، اما تا زمانی که باور دارند زندگی سخت است، تا زمانی که فکر میکنند اگر زجر بکشند، خدا آنان را بیشتر دوست خواهد داشت، سخت در اشتباهاند. آنان همیشه با مشکل رو به رو خواهند شد، چه یک میلیون دلار برنده شوند یا صد میلیون دلار.
مقالات مرتبط:
چه رفتارهایی باعث از دست دادن دوستان میشود؟به دنبال دلت باش؛ در جستجوی آرامششادی بیانتها؛ روابط اجتماعی
سارقان بانک مثال خوبی از افرادی هستند که تلاششان را با دیدگاه بد نسبت به خود، هدر میدهند. بیشتر سارقان بانک، هرگز به آینه نگاه نکرده و به خود نمیگویند: ” زندگی زیباست، من عاشق خودم هستم و به خود باور دارم.” اغلب سارقان مسلح از خانوادههایی هستند که از نظر مالی و تربیتی، فقیر بودهاند.
وقتی عقیده دارید که “زندگی غیرمنصافانه است و من همیشه بیپول هستم.” راههای خلاقانهای برای خرج کردن یک کیف پر از پول در مدت زمان کم، پیدا میکنید!این یک مدیریت اقتصادی بد نیست، بلکه ایراد از یک دیدگاه بد است.
شاید بگویید:” مشکل از دیدگاه آنها نیست، مشکل اینجاست که با افراد ناباب دوست هستند که سعی میکنند مانع موفقیت یکدیگر شوند.” اما مسئلهی انتخاب دوست نیز به دیدگاه افراد نسبت به خودشان بستگی دارد.
بوکسورها معمولا از خانوادههایی فقیر و محیطی خشن به بار آمدهاند. دنیا پر است از داستان زندگی قهرمانانی که میلیونها دلار پول داشتند ولی در اوج فقر فوت کردند. مایک تایسون، سیصد میلیون دلار پول بدست آورد و آن را از دست داد، ولی نه به خاطر سرمایهگذاری بد…
داستان آنی
حتی دوستداشتنیترین مرد هم وقتی که سرتان را به دیوار میکوبد، زشت به نظر میرسد.
به مدت بیست سال، توسط مردان مورد آزار و اذیت قرار گرفتم، هنوز هم نمیتوانم با این مسئله کنار بیایم که چرا این اتفاق افتاد و چرا اجازه دادم تا ادامه پیدا کند. من یکی از چهار فرزند خانوادهای مذهبی در روستایی کوچک هستم. برایب جبران محبتهای والدینام ، کارهایی را انجام میدادم تا به وجودم افتخار کنند. به طور مثال، مذهب افراطی ما اجازه نمیداد که جشن تولد یا کریسمس برگزار کنیم، ولی با جشن سالگرد ازدواج هیچ مخالفتی نداشت. به همین دلیل من روز سالگرد ازدواج پدر و مادرم، برایشان صبحانه آماده میکردم، ولی گاها منجر به دردسرهای بزرگتری میشد. مثل زمانی که من داخل کتری برقی، آب نریختم و کتری منفجر شد! هر چقدر هم تلاش میکردم، بازهم نمیتوانستم همهی کارها را درست پیش ببرم.
من به عنوان یک نوجوان خوش گذران و با اعتمادبنفس وارد دبیرستان شدم و آرزو داشتم تا معلم شوم. از روی کنجکاوی یا یاغیگری، اشتیاق من به شهرت باعث میشد تا گاها دست به کارهای احمقانه بزنم.
در چهارده سالگی مورد تجاوز قرار گرفتم. به خاطر احساس خجالت و شرم ، نتوانستم این مشکل را به کسی بگویم، ولی والدینام، مسئولین مدرسه و کلیسا متوجه موضوع شدند که باعث شرمساری زیاد خانوادهام در برابر کلیسا شد. کشیشان کلیسا از من خواستند تا به آنجا رفته و طلب بخشش کنم. نمیتوانستم درک کنم که چرا من باید طلب بخشش کنم. اگر این کار را میکردم، گناه تجاوز را به گردن میگرفتم، که در اصل، گناه من نبود. به خاطر این، از کلیسا رانده شدم.
زندگی با والدین عجیب به نظر میرسید، لذا وقتی به شانزده سالگی رسیدم، پیش یکی از دوستانام رفتم تا با او زندگی کنم. در مدرسه، زمانی شاگرد اول کلاس بودم، اما اکنون به دلیل آن اتفاق، مرا از مدرسه نیز اخراج کردند و برای تامین معاش، در یک مغازهی خواربار فروشی آسیایی کار میکردم. در دو جا مشغول کار بودم، ولی به سختی میتوانستم خرج زندگیام را دربیاورم. بدون مهارت و بیپول بودم و کسی را نداشتم تا با او دردودل کنم. حدودا بعد از یک سال، دوست پسرم از من خواست تا به مِلبورن، پیش خودش بروم. رفتن به ملبورن خبر خوبی بود!
افتادن در چاهی عمیق
جان به من گقت که قرار است در خانهی یکی از دوست دخترهای سابقاش زندگی کنیم. بعدها فهمیدم که جان با خواهر دوستدخترش نیز رابطه داشته است. با این حساب، من دوستدختر سوماش به حساب میآمدم! آنها یکی از اتاقها به من جای خواب دادند. جان، در طول روز با من رابطه داشت و شبها نیز با آن دو خواهر میخوابید. من یک زندانی مجازی در خانهای پر از خشونت و کیلومترها از خانهام دور بودم. دوسال آنجا زندگی کردم. کسی را نمیشناختم، پولی نداشتم و جایی سراغ نداشتم که بروم. من به اجبار با تهدید، توهین و کتکهای جان، دوسال از عمرم را با ترس و وحشت گذراندم. من احساس ترس، بیارزشی، حقارت و شرم داشتم و شدیدا ناراحت بودم.
انگار در یک چاه تاریک و عمیق زندگی میکردم. وقتی همه چیز غمانگیز باشد، احساس تنهایی و پوچی میکنید. تصمیم گرفتم خودم را بکشم. یک ناخنگیر پیدا کردم. میخواستم دستم را ببرم و درد را احساس کنم و شاهد سرازیر شدن خون شوم. شاید عجیب به نظر برسد، ولی میخواستم به خود یادآور شوم که هنوز زندهام و میتوانم حس کنم. گویا به تدریج دیوانه میشدم.
بعد از مدتی متوجه شدم که جان یک دلال موادمخدر است و با گروههای خطرناک و مافیا ارتباط دارد. کوکائین و هروئین روی میز غذاخوری وزن شده و بستهبندی میشد. من و جان به دفعات زیاد خانه را عوض میکردیم. با اینکه آدرس خانه عوض میشد، ولی ترکیب داروها، تعداد معتادان و خریداران، تحقیرو تجاوزها ذرهای تغییر نکرد.
اولین بار که سعی کردم فرار کنم، با یک سارق مسلح زندگی میکردیم. یک روز صبح از خواب یدار شدم و با خود گفتم ” من دیگر نمیتوانم این وضع را تحمل کنم.” وسایلام را جمع کردم و با تاکسی تماس گرفتم. وقتی در حال سوار شدم به تاکسی بودم، جان از راه رسید و دقیقا پشت سر ما توقف کرد. جان به عنوان تنبیه، مرا به یک تخت بست و چهلوهشت ساعت در یک خانهی خالی، گرسنه و تشنه، نگه داشت. چند ماه بعد، توانستم فرار کنم.
روابط تحقیرآمیز
رشتهی روابطتحقیر آمیز ادامه داشت. در بیستوچهار سالگی، با هدف ازدواج،نامزد کردم. دو هفته قبل از عروسی، نامزدم عصبانی شد و دماغ مرا شکست. من احتمالا تن به این ازدواج میدادم ولی به لطف یکی از دوستانم که گفت “آدم با مردی که دماغاش را شکسته، ازدواج خوبی نخواهد داشت” از این کار منصرف شدم.
چرا مردان بدجنس به من جذب میشدند و من چرا با آنها زندگی میکردم؟ نمیتوانستم خودم را درک کنم. مسلما دیدگاه منفی که نسبت به خود داشتم باعث این اتفاقات بود. من این تصور را داشتم که همه چیز تقصیر من است، اگر طرز تفکر و رفتارم را عوض میکردم، پسرها به من عشق میورزیدند.
آیا از دست خودم عصبانی هستم؟ نه! شما نمیتوانید گذشته را تغییر دهید. من تصمیمات اشتباهی در زندگی گرفتم، ولی آنها را پشت سر گذاشتهام.
چه درسی یاد گرفتم؟
۱. هیچ دلیلی ندارد که به خاطر موضوع تجاوز، احساس شرم و خجالت داشته باشم.
۲. پذیرفتن، قدرت ذهن است. پذیرفتن شرایط و اتفاقات، به این معنی نیست که شما با آن موافقید.
۳. بعد از اینکه مورد تجاوز قرار گرفتم، بی بندوبار شده بودم. من علاقهای به رابطهی جنسی نداشتم ولی دوست داشتم کسی مرا در آغوش بگیرد و مرا باارزش و زیبا بداند.
۴. در کتابی خواندم که بعضی از قربانیان تجاوز، تبدیل به مخالفان جنس مذکر و مخالفان رابطه جنسی شدند، بعضی دیگر هم حرمتنفس خود را از دست داده و همان راه را ادامه دادند. این اطلاعات، رفتار مرا توجیه میکرد. چون همیشه فکر میکردم که همه چیز تقصیر من است.
۵. قبلا فکر میکردم اگر در برابر حرف مردان مقاومت نکنم، میتوانم هر کاری دلم خواست، انجام دهم. در غیر این صورت، تنبیه میشدم. اکنون میدانم که خواستههایم ارزش دارند و میتوانم در برابر خواستههای مردان، “نه” بگویم.
۶. اکنون، خودم را بهتر میشناسم و هیچ عجلهای برای شروع یک رابطه ندارم. در مهمانیها همیشه به دنبال خوشچهرهترین مرد بودم تا با او صحبت کنم و وارد رابطه شوم، اما بعدها فهمیدم که دوستداشتنیترین مردان هم، وقتی سرتان را به دیوار میکوبند، زشت هستند.
۷. من لیستی از معیارهای یک شریک زندگی خوب روی یخچالم چسباندهام : وفاداری، صداقت، روابط اجتماعی سالم، اعتماد. “خوش چهره بودن” جایی در این لیست ندارد.
۸. وقتی مردی در اوایل رابطه به شما دروغ میگوید؛ مثلا وقتی ادعای مجردی دارد، درحالیکه متاهل است، در آخر رابطه هم به شما دروغ خواهد گفت؛ زمانی که با بهترین دوستتان به شما خیانت میکند.
به دلایل نامعلومی نمیتوانم توضیح دهم که همیشه حسی در درونم میگفت که از این مخمصه جان سالم به در خواهم برد. سه سال پیش تصمیم گرفتم روی پای خودم بایستم و زندگی جدیدی را شروع کنم. من صاحب شغلی شدم و جوایز بسیاری به خاطر فروش محصولات به دست آوردم. اکنون من صاحب خانه و ماشین هستم و میخواهم یک سال به مسافرت بپردازم. من به خودم افتخار میکنم. من گذشته را پشت سر گذاشتم. امروز، من خوشحال هستم، روح آزادی دارم و به خود عشق میورزم. من در این سه سال تغییر زیادی کردهام.
شخصیت
آیا تا به حال به آینه نگاه کرده و به خود گفتهاید ” ای کاش چهره، اندام و بینی دیگری داشتم.” آیا تا به حال از خود پرسیدهاید “چرا سایر انسانها بااستعداد و باهوش هستند؟ من چگونه میتوانم حس خوبی نسبت به خود داشته باشم؟”
بسیاری از ما آدمها چنین سوالاتی از خود میپرسیم. استعداد و زیبایی صفات خوبی هستند، ولی انسانهای زیبا و بااستعداد زیادی در دنیا وجود دارند که کسی آنها را تحسین نمیکند. حتی بعضی از آنها، مایهی دردسر دیگران هستند!
صفاتی که بیشتر از بقیه اهمیت دارند عبارتند از: صداقت، جرئت، پشتکار، بخشندگی و انسانیت.
نگاهی به این لیست بیندازید تا موضوع جالبی را متوجه شوید! هیچ کس با این صفات به دنیا نمیآید، بلکه آنها را در خود پرورش میدهد. هر کسی میتواند این صفات را داشته باشد. اگر میخواهید حرمت نفس و احترام دیگران را به دست بیاورید، لازم نیست که یک سوپرمدل یا نابغه باشید. با تقویت صفات صداقت، بخشندگی، پشتکار و انسانیت، احترام کسب میکنید. نام این، شخصیت است.
خلاصهی کلام:
حسی که نسبت به خود دارید، به خودتان بستگی دارد.
برچسبها
بخش زیادی از استرس ما، ناشی از برچسبهایی است که به خود میچسبانیم. با خود میگوییم “من همسر یک مرد هستم” و وقتی طلاق میگیریم، حس شکست به ما دست میدهد. با خود میگوییم” من مدیر شرکت هستم” و وقتی اخراج میشویم، حس شکست به ما دست میدهد. به خود میگوییم “من یک برنده هستم” و زمانی که میبازیم، احساس شکست میکنیم.
اگر من باور کردم که ” من یک میزبان خوب هستم” حتما باید مهمانی بینقصی ترتیب دهم. وقتی قرار است همسایهها برای شام به خانه ما بیایند، غذایم میسوزد! و حس شکست به من دست میدهد.
شما مثل برچسبها نیستید و هیچ کس به این موضوع اهمیت نمیدهد. شما به یک جعبه یا طبقهبندی خاصی تعلق ندارید. شما یک انسان هستید که یک سری تجربیات دارید. وقتی اراده کنید که برچسب خاصی به خود نچسبانید، لازم نیست نگران چیزی باشید.
انسانهای موفق، دیدگاه فوقالعادهای نسبت به خود دارند. اول، نگرش نسبت به خود و دوم، بازتاب آن نگرش در زندگی. نلسون ماندلا تاریخ را عوض نکرد که بعدا بگوید “من منحصر به فرد هستم”. اُپرا وینفری، بعد از اینکه امپراطوری شبکهی تلویزیونیاش را به راه انداخت، با خود نگفت که “من فرد خاصی هستم” افرادی از این قبیل، حس میکنند که استحقاق چیزهای خوب را دارند. آنها از زندگی انتظار دارند که خوشبختشان کند، آنها منتظر اتفاقات خارقالعاده و به دنبال بهترینها هستند.
فرِد میگوید: “اگر میتوانستم از این چاله بیرون بیایم، اگر میتوانستم مدیر یک شرکت شوم، اگر میتوانستم با یک سوپر مدل ازدواج کنم، آن موقع دیدگاه خوبی نسبت به خود داشتم.” نه فرِد! تو اول باید نگرش خود را درست کنی. افراد شاد و موفق، میدانند از زندگی چه میخواهند و حس میکنند لیاقت آن را دارند. نام این صفت، “قدردانی از خود” است.
مهم نیست چقدر اطلاعات دارید، یا چند کتاب خواندهاید، یا جملات مثبت را به دیوار اتاقتان چسباندهاید. تا زمانی که قدر خود را ندانید، به چیزهایی که از زندگی میخواهید، نمیرسید. باید مطمئن باشید که لیاقتاش را دارید.
خلاصهی کلام:
شما چیزی را جذب میکنید که شبیه شماست!
تو میتوانی آن را انجام دهی
شما میگویید “من چقدر باید خود را دوست داشته باشم تا به چیزی که میخواهم، برسم؟” خب در واقع، شما توانستهایداین مرحله را پشت سر بگذارید. وقتی دو ماهه بودید، خود را دوست داشتید، ولی به والدین، معلمان و مربیان اجازه دادید تا نظرتان را عوض کنند. به عنوان یک کودک، مخلوق شگفتانگیزی بودید. شما هیچ مهارت یا تحصیلاتی نداشتید، ولی دقیقا میدانستید که چه میخواهید و خود را سزاوار آن فرض میکردید. درنتیجه، آن را بدست میآوردید.
در دو ماهگی، قادر به سخن گفتن نبودید، ولی اگر میتوانستید حرف بزنید، آیا احتمالا به پدر و مادرتان میگفتید: “میدانم که مایهی عذاب و دردسر شما هستم، شاید سزاوار آن نباشم و واقعا هم از چنین درخواستی، خجالت میکشم، اگر زحمتی نیست، میتوانید برایم مقداری نوشیدنی فراهم کنید؟!” مسلما نه! پس چرا باید اکنون چنین درخواستی داشته باشید؟
کودکان یک حس قوی “قدردانی از خود” را دارند. به همین دلیل، کودکان هر چه را که میخواهند، بهدست میآورند. اگر خواهان یک زندگی شاد و هیجانانگیز هستید، باید مثل یک کودک آن را بخواهید. شما هنگام تولد به عشق و محبت نیاز داشتید و اکنون هم نیاز دارید. بعضی از افراد معتقدند که باید به اندازهی کافی باهوش، خوش تیپ، زیبا، پولدار، ورزشکار و شوخطبع باشند تا مورد محبت و احترام دیگران قرار بگیرند.
ما به ندرت به زیباییهای درونیمان اهمیت میدهیم. ما به دیگران اجازه میدهیم تا حس بیارزشی را به ما القا کنند. ما گناه دیگران را گردن میگیریم، و با مقصر دانستن خود فکر میکنیم که انسانیت را به جا آوردهایم.اینکار انساینت نیست، حماقت است.
آیا فیلمهایی از آشنایی پسر و دختر تماشا کردهاید؟ وقتی پسر و دختر خود را به آب و آتش میزنند تا به هم برسند، شما دعا میکنید که این اتفاق بیفتد. پسر به جنگ میرود، دختر خانه را ترک میکند، پسر از جنگ بازمیگردد، پسر به دنبال دختر میرود، او را پیدا میکند ولی پدر آن دختر به پسر میگوید که دخترش نمیخواهد او را ببیند. تمام این مدت شما میخواستید که آنها با هم ازدواج کرده و با شادی تا ابد کنار هم زندگی کنند. آنها بالاخره ازدواج میکنند و فیلم در یک صحنهی غروب به پایان میرسد. شما اشکهایتان را پاک میکنید و با پاکت خالی پاپ کورن از سینما بیرون میآیید.
ما معمولا با تماشای چنین فیلمهایی اشک میریزیم، زیرا از ته دل، احساس دلسوزی میکنیم. در درون قلبهایمان، نقطهای احساسی وجود دارد که زیباست… بسته به اینکه چه اندازه رنج کشیدهایم، احساساتمان را بروز میدهیم، ولی درواقع همهی ما چنین نقطهای در دل داریم.
وقتی خبرهایی از انسانهای گرسنه در سراسر جهان میشنویم، ناراحت و منقلب میشویم، چون به انسانها اهمیت میدهیم. قبول کنید که هر کسی این معیارها را در خود دارد: ظرفیت و جنبهی عشقورزی وهمدلی نسبت به همنوعان.شما انسان هستید و به یاد داشته باشید که سزاوار محبت و احترام و رفتار مناسب میباشید.
بسیاری از ماها لیستی از جملات زیر داریم: “اگر زشت نبودم،اگر آدم موفقی بودم، اگر فرد خوشگذرانی نبودم، اگر زود عصبانی نمیشدم، اگر طبق استانداردهای خدا زندگی میکردم، میتوانستم خودم را دوست داشته باشم.
ما مشتاق شنیدن تعریف دیگران هستیم ولی به محض شنیدن، آنها را انکار میکنیم. بیستوهفت نفر به شما میگویند که فوقالعاده هستید کهشما مثل یک خون آشام، مدتها تشنهی شنیدن آن بودید! ولی اگر یک نفر از شما بد بگوید، معمولا کدام حرف را باور میکنید؟
اگر من سخت کوش باشم، دیگران مرا دوست خواهند داشت
من با این ذهنیت بزرگ شدم که اگر فرد سختکوشی باشم، آدم خوبی هستم. به همین دلیل تمام زندگیام را به دنبال بهانه بودم تا بیشتر و سختتر کار کنم. سایر نویسندگان فقط کتاب مینوشتند، ولی من هم کتاب مینوشتم و هم شکلهایش را طراحی میکردم! افراد معمولا کارهایشان را فقط در محل کارشان انجام میدادند، ولی من لوازم کارم را حتی به تعطیلات میبردم. تا جاییکه کنار استخر شنا، سخنرانیام را تمرین میکردم! البته من یک بهانهی عالی برای اینکار داشتم : ” بعد از تمام شدن کارم، میتوانم استراحت کنم.” بعضی از آدمها کارهای دیگران را انجام میدهند، چون که خودشان قادر به انجام آن نیستند. من کارهای دیگران را انجام میدادم، حتی وقتی آنها میتوانستند بهتر از من، آن را انجام دهند.
جولی همیشه به من میگفت: “تو که قرار است به راننده تاکسی پول بدهی، پس چرا چمدانها را خودت داخل صندوق ماشین میگذاری؟” و من همیشه این بهانه را میآوردم: “شاید دیر به فرودگاه برسیم. این راننده پیر است یا من کمی به تحرک نیاز دارم!” درواقع، من به خودم احترامی قائل نبودم. من باور داشتم که اگر بیشتر کار کنم، در نظر دیگران و خودم، دوست داشتنیتر به نظرمیرسم، ولی اشتباه میکردم.
بهانهها یا نتایج
ما همیشه بهانهای برای تراشیدن داریم: دلایلی برای بیپول بودن، دلایلی برای تنها بودن، دلایلی برای اینکه چرا هفتاد ساعت در هفته کار میکنیم. ما تظاهرمیکنیم: “مشکل از من نیست. دنیا باعث میشود تا من اینگونه باشم.” اگر گذشته تکرار شود، این شما هستید که آن را تکرار میکنید! اگر شما درنصف طول عمرتان، پنج سال یا حتی شش ماه، بیپول، تنها و خسته هستید؛ مقصر اصلی خود شمایید و ذهنیتتان، آن را هدایت میکند.
خبر خوب اینجاست که وقتی ما مسئولیتها را طبق الگو قبول کنیم، یا ذهنیت خود را نسبت به خودمان تغییر دهیم، میتوانیم شاهد بهبود رفتار مردم و شرایط زندگی باشیم. مواردی که نشان میدهد باید دیدگاه خود را تغییر دهیم، عبارتند از:
خود را مقصر دانستن
صداهای درونی مثل “من به اندازهی کافی باهوش نیستم، من باید سختتر کار کنم، من باارزش نیستم، من خسته کنندهام، زشتم، احمقم و…”
انتقاد از دیگران
وقتی با دیگران منتقدانه برخورد میکنیم، بدین معنی است که واقعا خودمان را دوست نداریم.
مقایسهی خود با دیگران
وقتی ما دائما در حال مقایسهی خود با دیگران هستیم، نشانهی این است که خود را قبول نداریم. در مقایسه، همیشه شخصی را پیدا میکنیم که بهتر از ماست. هرگاه مقایسه کنیم، بازنده محسوب میشویم. آیا تابه حال بعد از مقایسه خود با دیگران، حس خوبی به شما دست داده است؟
ترجیح دادن نظرات دیگران نسبت به نظر خود
تفکری که راجع به خودتان دارید، نسبت به فکریکه دیگران در مورد شما میکنند، مهم تر است! بسیاری از مردم حتی این اجازه را به خود نمیدهند که تصمیمات خود را بگیرند. پس اگر شما خودتان نمیتوانید برای خود تصمیم بگیرید، چه کسی اینکار را میکند؟
توجیه کردن کارهای خود
وقتی میخواهیم رفتار خود را توجیه کنیم، دراصل در حال قانع کردن خود هستیم. لازم نیست شما علت رفتار خود را برای دیگران توضیح دهید.
پوچی
زمانی که نمیتوانیم خواستههای خود را ابراز کنیم، نیازهایمان را تامین کنیم و خود را از چیزهای شیک و زیبا محروم سازیم، یعنی خودباوری کافی نداریم . موارد زیر نیز نشانهی کمبود اعتماد بنفس است:
حسادت
گناه
ناتوانی در تعریف از دیگران
ناتوانی در بروز احساسات و شادی
اصرار بر اینکه حق با ماست
تا زمانی که روی اشتباهاتمان متمرکز شدهایم، دنیا ما را تنبیه میکند. ما تاوان آن را با بیماری، تنهایی و فقر میپردازیم. تا وقتی خود را دوست نداشته باشیم، هیچکس ما را دوست نخواهد داشت، که ما دنیای اطراف را مقصر میدانیم.
خلاصهی کلام:
هیچکس وظیفه ندارد شما را دوست داشته باشد، بلکه این وظیفهی شماست که به خود عشق بورزید.
چگونه با این مسئله کنار بیایم؟
وقتی مراقبت از یک کودک را برعهده دارید یا با یک سگ خانگی بازی میکنید، چه حسی دارید؟ ناگهان از خود بیخود میشوید و وقتی زیبایی درونی کودک یا سگ خانگی را میبینید، به احساس خوبی دست پیدا میکنید.علتاش این است: وقتی چیز خوبی در بیرون مشاهده میکنیم، باعث رضایت درونیمان میشود. وقتی به دنبال صفات خوب دیگران میگردید، آن صفات را در خود پیدا میکنید. سریعترین راه برای رضایت از خویشتن، تحسین دیگران است. اگر به دنبال زیباییهای محیط اطراف باشید، زیبایی را در خود میبینید. ما اغلب با این فکر بزرگ شدهایم که تعریف از دیگران، نشانهی ضعف ماست. چون با این کار آنها حس خوبی پیدا میکنند و حال ما بد میشود! در حالیکه تعریف از دیگران، مثل جادو است. وقتی با دیدن هر کس، زیباییها را ببینید، زندگیتان نیز تغییر میکند.
تونی بِنِت، میتواند الگوی همهی ما باشد. او یکی از صبورترین، دوست داشتنیترین، تحسین شدهترین و شادترین فرد عرصهی هنرپیشگی است. وقتی تونی روی صحنه میرود، از تمام اعضای گروه موسیقی برنامهاش قدردانی میکند، به تمام آهنگهایی که هنر او را نشان میدهند، عشق میورزد و همیشه از تماشاچیان تشکر میکند. این چاپلوسی نیست. این یک قدردانی عمیق و هوشمندانه است. وقتی برنامهی تونی را تماشا میکنید، میفهمید که او یک ماشین قدردانی است!
اگر از دیگران تشکر کنید، مورد قدردانی قرار میگیرید. جای تعجبی ندارد که تونی بِنِت تا این اندازه موفق بوده است.
خودباوری
وقتی هر روز صبح به آینه نگاه کرده و با خود میگویید: “من عاشق خودم هستم، من خودم را باور دارم، من آدم موفقی هستم” چه حسی پیدا میکنید؟خودباوری مثبت یکی از مطمئنترین روشهای برنامهریزی ذهن ناخودآگاه برای زندگی شایسته و دلخواه میباشد.
فرض کنیم شما فردی تنها و غمگین هستید، پس باید این تمرین را انجام دهید: به مدت یک ماه، هر صبح دو دقیقه به آینه نگاه کرده و این جملات را با خود تکرار کنید: “من خودم را دوست دارم، من دوستان خوبی دارم که عاشق من هستند و مرا خوشحال میکنند، من همیشه در مکان مناسب و زمان مناسب هستم، من شایستگی شادبودن را دارم.”
شاید برای چند روز اول، حس خوبی نسبت به این کار نداشته باشید، ولی بعد از یک ماه، احساس راحتی خواهید کرد. از همه مهمتر، شاهد تغییرات اساسی در زندگیتان میشوید. شادی بپرسید: “آیا واقعا اینکار تاثیر دارد؟ اگر مادرم مرا ببیند چه فکری میکند؟” نگران مادرتان نباشید! این تمرین حتما موثر است.ضمیر ناخودآگاه شما هر چه را که بگویید، قبول و باور میکند. هر حسی که نسبت به خود داشته باشید، خود واقعی شما خواهد بود.
اگر تنها باشید، تنهایی را جذب خواهید کرد، اگر بیپول هسیتد، فقر بیشتری به سمتتان میآید. گاهی باید با پایبندی به اخلاق، چرخهی فساد را از بین ببرید. وقتی احساساتتان تغییر کند، چیزهایی که به خود جذب میکنید هم تغییر میکند.
برای خود برنامهریزی داشته باشید. هر صبح بیست دقیقه زودتر از خواب بیدار شوید تا اهداف روزانهی خود را روی کاغذ بنویسید. به طور مثال:
من فرد با اعتماد بنفس و شادی هستم.
من یک همسر بینظیر و مادری مهربان هستم.
من صدهزار دلار پس انداز دارم.
من از شغلم راضی هستم.
این جمله را میتوانید در کل طول زندگیتان به کار ببرید “من خودم را دوست دارم.” به آن پایبند باشید. وقتی از چیزی دلخور هسیتد، وقتی امیدتان را از دست دادهاید، با خود تکرار کنید “من خودم را دوست دارم.”هرگاه نمیتوانید به کسی عشق بورزید، از خودتان شروع کنید. هر گاه احساس گناه، حماقت، نقص و ضعف داشتید، بگویید “من خودم را دوست دارم، من انسان کاملی نیستم و این فوقالعاده است!”
همچنین:
همیشه خوبِ خود را بگویید
اگر هیچ چیز خوبی در مورد خود نمیتوانید بگویید، بهتر است دهانتان را بسته نگه دارید!
تعاریف را بپذیرید
همیشه در برابر تعریف دیگران، تشکر کنید.
رفتار خود را از خود مجزا کنید
خود را مقصر اتفاقات جهان ندانید. گاهیرفتار شما جدا از ارزش وجودی شماست. انجام دادن یک کار احمقانه، شما را به آدم بدی تبدیل نمیکند. همه اشتباه میکنند. باید قدرت بخشش خود را داشته باشید تا بتوانید به خود عشق بورزید. این یعنی به بهترین نحوی که میتوانستید، زندگی کردهاید.
پس از کجا باید بفهمید که دارید پیشرفت میکنید؟ هرگاه که بتوانید به خود بگویید: “من خودم را زمان حسادت دوست دارم. من خودم را هنگام عصبانیت دوست دارم. من خودم را هنگام ناامیدی دوست دارم.”بینقص بودن را فراموش کرده و برای بهتر شدن هدف گذاری کنید.
در مواقع ضروری،ادعا کنید
وقتی دیگران بی احترامی میکنند، کاری کنید تا بدانند چگونه باید با شما رفتار کنند.
بدون داشتن عذاب وجدان، شادی کنید
وقتی زندگی به کام شماست، با خود بگویید که “من لیاقت این را دارم” وقتی در یک هواپیما بلیت درجه یک میخرید و بابت آن پول بیشتری پرداخت میکنید، یا وقتی دوستتان شما را به شام دعوت میکند، به خود این اطمینان را بدهید که شما، سزاوار آن هستید.
حال خود را خوب کنید
کارهایی را انجام دهید که حالتان را خوب میکند، لباسهایی را که دوست دارید بپوشید، غذاهای مورد علاقهتان را بخورید.با افرادی معاشرت کنید که حالتان را خوب میکنند. همیچنین اگر شخصی در زندگیتان وجود دارد که شما را تحسین میکند، مثل مادر، پرستار و دوست، حرفهای دلنشین آنها را در خاطرتان داشته باشید.
خلاصهی کلام:
مردم طوری با شما رفتار میکنند که شما با خود رفتار میکنید. جهان هم همینطور!
باید بگم واقعا درسهای بزرگ و تاثیر گذاری بودن
خیلیامون بازه ی زیادی از زندگیمون دنبال کسب همین درس ها میگردیم و تا دنیا طعم چنین درسهایی رو ظالمانه بهمون یاد نداده دست به تغییر نمیزنیم…
الان که به پایان متن رسیدم احساس میکنم باید برگردم یه بار دیگه از اول بخونم و نوت برداری کنم!! ?
ممنون از توجهتون، موفق و شاد باشید 🙂