انتشار این مقاله


۲۳ نشانه که شما با افسردگی بزرگ شده‌اید

در زمان ورود به بزرگسالی، به اکثر ما علائم افسردگی یاد داده نمی‌شود. در نتیجه زمانی که دچار افسردگی می‌شویم، به خصوص در زمان نو‌جوانی، فکر می‌کنیم که به طور ذاتی این‌گونه هستیم. و والدین و بزرگسالان دیگر نیز به ما می‌گویند این حالت ما، موقتی و گذرا است و برای همه، این دوران پیش […]

در زمان ورود به بزرگسالی، به اکثر ما علائم افسردگی یاد داده نمی‌شود. در نتیجه زمانی که دچار افسردگی می‌شویم، به خصوص در زمان نو‌جوانی، فکر می‌کنیم که به طور ذاتی این‌گونه هستیم. و والدین و بزرگسالان دیگر نیز به ما می‌گویند این حالت ما، موقتی و گذرا است و برای همه، این دوران پیش می‌آید. در حالی که افراد نوجوان نیز دچار افسردگی می‌شوند، ما فقط باید با علائم آن آشنا باشیم. این‌ها سخنانی از زبان افرادی هستند که خود، دچار افسردگی بوده‌اند، و می‌گویند با تجربه آنها، به این نتیجه رسیدند که دچار افسردگی شده‌اند:

۱. «وقتی الان به گذشته فکر می‌کنم، می‌بینم همیشه احساس گناه می‌کردم و نمی‌توانستم با دیگران ارتباط برقرار کنم. همیشه محتاط و خجالتی بودم.»

۲. «زیاد گریه می‌کردم و به اندازه بچه‌های دیگر شاد نبودم. بی‌انگیزه بودم و حوصله کارهایی مثل حمام کردن و تمیز کردن اتاقم را نداشتم. اتاقم همیشه به‌هم‌ریخته بود و فقط در خانه می‌نشستم و ویدیو گیم بازی می‌کردم. دوستان زیادی نداشتم چون خیلی خجالتی بودم و این باعث می‌شد دچار تشویش و اضطراب بشوم.»

۳. «هیچوقت احساس خوبی نداشتم و هر‌چه‌قدر سعی می‌کردم، نمی‌توانستم مثل بقیه -مخصوصاً خواهر‌های بزرگترم- باشم. بعد احساسات شدید از راه رسیدند، خیلی راحت و بدون دلیل، عصبانی و ناراحت می‌شدم. تا این زمان نمی‌دانستم دچار افسردگی شده‌ام.»

۴. «همیشه وقتی از درخت یا هر جای بلندی، بالا می‌رفتم و پایین را نگاه می‌کردم، فکر می‌کردم چه خوب می‌شد اگر می‌توانستم آن‌قدر بالا بروم که بتوانم بپرم. هیچوقت فکر نمی‌کردم این فکر بی‌تواند خطرناک باشد.»

۵. «وقتی در مدرسه درس می‌خواندم، نمی‌توانستم بفهمم که بچه‌های دیگر چرا اینقدر خوشحال و شاداب هستند. همه به راحتی با هم دوست می‌شدند و از بچه بودن، لذت می‌بردند ولی من از هیچ چیزی لذت نمی‌بردم و از سن خیلی کم همیشه ناراحتی زیادی احساس می‌کردم. نمی‌توانستم با بقیه دوست شوم و در نتیجه همیشه به خودم شک داشتم و برای هر مسئله کوچکی نگران می‌شدم. این که اصلاً چرا به دنیا آمده‌ام را نمی‌فهمیدم و همیشه غمگین بودم، ولی زیادی کوچک بودم که بفهمم افسردگی چیست.»

۶. «برای من، این بود که تمرکزم را از دست دادم و نمره‌های مدرسه‌ام ناگهان از A به F سقوط کرد. هیجان انجام هیچ کاری را نداشتم و شدیداً از هم‌سن‌و‌سال هایم دور شدم. اصلاً برایم مهم نبود که چه به سرم می‌آید. همه من را مسخره می‌کردند و من هم به مرور دچار تفکرات خودکشی شدم ولی آن را از همه پنهان می‌کردم. فقط یک لبخند ساختگی به لب داشتم و احساسات دیگرم را از دست داده بودم.»

۷. «از دست دادن همه دوستانم و این که همیشه می‌خواستم بخوابم و حوصله بیدار شدن را نداشتم. اشتهایم را از دست دادم. با افرادی که معمولاً احساس صمیمیت داشتم، غریبه شدم. روتین درسی‌ام را از دست دادم و نمراتم افت کرد چون دیگر اهمیتی به آن‌ها نمی‌دادم، و نسبت به آدم‌های خوشحال، احساس حسودی و خشم داشتم.»

۸. «خیلی زود خسته می‌شدم و علاقه‌ام را به تفریحاتم از دست دادم. اول اصلاً برایم مهم نبود که بقیه در موردم چی فکر می‌کردند، تا اینکه مورد آزار و اذیت قرار گرفتم و بعداً همیشه به این فکر بودم که بقیه در موردم چی فکر می‌کنند. دچار خستگی ذهنی شدید شدم و از مدرسه تنفر پیدا کردم.»

۹. «در زمان مدرسه، از خواب بیدار می‌شدم و شروع به گریه می‌کردم. همیشه برای انجام تکلیف‌هایم نگران و دستپاچه بودم و یک بار که یکی از تکلیف‌هایم مانده بود، واقعاً می‌خواستم خودکشی کنم. الان که به آن روزها نگاه می‌کنم، می‌بینم سال‌های تاریکی بودند که دیگر حالا به سختی به یاد دارمشان.»

۱۰. «مغزتان همیشه بدترین نتیجه ممکن را در نظر می‌گیرد و تفکراتی به ذهتنان نفوذ می‌کنند که به شما می‌گویند شایسته خوشحالی و لذت بردن از زندگی نیستید و شما را مجبور می‌کنند از چیز‌هایی که لذت می‌برید، دوری کنید. افسردگی مثل یک موجود هوشمند است که می‌خواهد شما را نابود بکند.»

۱۱. «دانشگاه اولم را به خاطر «خستگی» رها کردم؛ حالا می‌بینم که افسردگی و اضطراب اجتماعی بود که باعث شد انگیزه‌ام را در همه‌چیز از دست بدهم.»

۱۲. «آثار روان-تنی که خانواده‌ام از آن اطلاعی نداشتند، شامل:‌ سردرد، شکم‌درد، حملات اضطرابی در زمانی که از مدرسه برمی‌گشتم و باعث می‌شد با نتوانم بخوابم یا زیادی بخوابم. آن زمان فقط یک بچه بودم ولی این علائم همیشه همراهم بودند.»

۱۳. «از سن ۷ سالگی -شاید هم کم‌تر- می‌خواستم بمیرم. در قبرستان ها بازی می‌کردم و روی گور‌ها دراز می‌کشیدم و تظاهر می‌کردم مرده‌ام. از همان دوران احساس می‌کردم وبالی در گردن بقیه هستم و هیچ‌کس من را نمی‌خواهد. وقتی هم می‌خواستم این ها را به بقیه بگویم، جوابی که می‌شنیدم این بود که زیادی حساس شده‌ام و واکنش زیاده‌از‌حد نشان می‌دهم. در تمرکز کردن مشکل داشتم و نمراتم خیلی پایین آمده بودند. از دنیای بیرون متنفر بودم و در ذهن خودم دنیایی بهتر ساخته بودم که هنوز هم گاهی به آنجا می‌روم.»

۱۴. «بقیه بچه‌ها فکر می‌کردند خیلی خنده‌دار است که من همیشه ناراحتم و معلم‌های من همیشه سعی می‌کردند من را خوشحال کنند. با این حال من همیشه این «ماسک» را به صورت داشتم که در ظاهر، با بقیه در مسخره کردن خودم همراه بودم ولی در باطن از خودم تنفر داشتم.»

۱۵. «همیشه مشکل کنترل خشم داشتم و نمی‌توانستم احساساتم را مهار کنم. تفکرات خودکشی و آسیب به خود همیشه در ذهنم وجود داشتند، با این حال دوستان و معلمانم می‌گفتند این کارها را برای جلب توجه انجام می‌دهم. کاش کمی زود‌تر به مشکلم پی برده بودم.»

۱۶. «در دوران مدرسه به والدینم التماس می‌کردم که مرا به مدرسه نفرستند. شب‌ها، یا تا صبح گریه می‌کردم که روز بعد باید به مدرسه بروم، و یا تا صبح بیدار می‌ماندم تا تکالیفم را به بهترین نحو ممکن انجام دهم. چون در غیر این صورت فکر می‌کردم به‌درد‌نخور و احمق هستم.»

۱۷. «همیشه به تمامی مشکلاتم فکر می‌کردم، بعضی وقت‌ها نمی‌خواستم والدینم با من مثل فرزندشان رفتار کنند و حس می‌کردم لایق خوابیدن در تخت نیستم. خودم را از برادرانم، پایین‌تر می‌دیدم و همیشه می‌خواستم بهترین باشم. همیشه برنامه مدرسه‌ام را با فوق‌برنامه پر می‌کردم تا بیشتر مورد توجه معلمانم باشم، چون احساس تنهایی شدید داشتم.»

۱۸. «از همه‌چیز می‌ترسیدم و بار‌ها شده بود که از ترس گیر افتادن در دستشویی مدرسه، خودم را خیس کرده بودم. یکبار در ۵ سالگی بدون اجازه مدرسه را ترک کردم چون نمی‌توانستم ماندن در آنجا را تحمل کنم، و از سن ۸ سالگی، شروع به خود‌آزاری کردم. هیچوقت احساساتم را بروز نمی‌دادم و هرگز گریه نمی‌کردم. در سن ۱۳ سالگی تشخیص داده شد که به افسردگی مبتلا هستم.»

۱۹. «از همان بچگی در مورد خود‌کشی خیال‌پردازی می‌کردم، چه در مورد خودم و چه در مورد افراد تخیلی که در ذهنم می‌ساختم. مادرم فکر می‌کرد که فقط کمی تنبل شده‌ام.»

۲۰. «یادم می‌آید وقتی ۷ یا ۸ سال داشتم، در دفتر خاطراتم می‌نوشتم که می‌خواهم «بروم». نه اینکه فرار کنم، بلکه در همان لحظه، غیب شوم. جالب است که در آن زمان نمی‌فهمیدم خود‌کشی چیست ولی می‌خواستم دیگر وجود نداشته‌ باشم.»

۲۱. «همیشه حس می‌کردم سایه ابر سیاهی روی من افتاده. هیچوقت احساس نمی‌کردم که کامل هستم و همیشه حس می‌کردم که می‌توانستم بهتر باشم. بدون هیچ دلیلی، از خودم شرمنده بودم و احساس می‌کردم به این دنیا تعلق ندارم. این تفکرات از بچگی در ذهن من بودند ولی نمی‌دانستم نام آنها افسردگی است.»

۲۲. «هیچ علاقه‌ای به حرف زدن با والدین و دوستانم نداشتم و همیشه در اتاقم کتاب می‌خواندم تا لازم نباشد با بقیه صحبت کنم. در مدرسه به معلم گوش نمی‌دادم (با این حال شاگرد اول بودم تا والدینم نگران نشوند.) و یقه لباس یا لب‌هایم را می‌جویدم.»

۲۳. «دچار بی‌خوابی بودم و بی‌دلیل احساس گناه می‌کردم. از همه‌چیز می‌ترسیدم و حس می‌کردم دنیا دارد روی سرم خراب ‌می‌شود. خوشبختانه من خواهری پرستار دارم که سریعاً متوجه علائم افسردگی من شد. احساسات شما معتبر و مهم هستند و اگر احساس کردید مشکلی دارید، حتماً به یک روان‌شناس مراجعه کنید.»

 

نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید