انتشار این مقاله


داستان‌های شبانه (۱): بتسی

سری داستان‌های شبانه را پنجشنبه‌شب هر هفته در دکتر مجازی بخوانید. مثل همۀ مردم، من هم کودکی غم‌باری داشتم. این روز‌ها مگر کسی هم هست که نداشته باشد؟ پدرم پیش از آن‌که به دنیا بیایم مادرم را ترک کرده بود؛ و مادرم، از روزی که قدم به خانه گذاشتم اعتیاد داشت. او روال روز‌های رفیق‌بازی‌اش را در […]

سری داستان‌های شبانه را پنجشنبه‌شب هر هفته در دکتر مجازی بخوانید.

مثل همۀ مردم، من هم کودکی غم‌باری داشتم. این روز‌ها مگر کسی هم هست که نداشته باشد؟ پدرم پیش از آن‌که به دنیا بیایم مادرم را ترک کرده بود؛ و مادرم، از روزی که قدم به خانه گذاشتم اعتیاد داشت. او روال روز‌های رفیق‌بازی‌اش را در پبش گرفته و خانه را به یک معدن مواد تبدیل کرده بود. پنج سال نخست عمرم را در هاله‌ای از دود بزرگ شدم. هوای دودآلود در سراسر خانۀ جریان داشت و حتی از زیر در، وارد اتاقم می‌شد؛ و تا روزها باقی می‌ماند.

مادرم آدم بدی نبود؛ فقط قربانی اعتیادش شده بود. موقعی که کمی پول دستش را می‌گرفت برای‌مان غذای درست‌حسابی می‌گرفت؛ حتی گاهی برایم لباس می‌خرید. تنها اسباب‌اثاثیه‌ای که در اتاقم داشتم یک تخت‌خواب زواردررفته و یک صندوق اسباب‌بازی آبی و سفیدرنگ خلاصه می‌شد. البته من چیز زیادی برای نگه‌داری در داخل آن نداشتم، مگر سه تکه اسباب‌بازی؛ یک بسته مدادرنگی، یک واگن قرمزرنگ و تنها دل‌خوشی‌ام، عروسکی به اسم بتسی.

بتسی بهترین دوست من بود. با یک‌دیگر خاله‌بازی می‌کردیم، باهم می‌خوابیدیم، باهم حمام می‌کردیم و حتی یادم می‌آید که با من صحبت هم می‌کرد. اما اکنون که دیگر بزرگ شده‌ام فکر می‌کنم که تمام این خاطرات ناشی از بحران روحی و نشئه‌گی دورۀ کودکی‌ام بود؛ حتی دیگر خاطرات هم قابل اعتماد نیستند. ولی باز هم آن صدای زیرش را به یاد می‌آورم. به خاطر دارم که از من چه چیزهایی درخواست می‌کرد. برایش غذا بدزدم، چاقو و چنگال برایش ببرم. آن مرد بدی را که روی کاناپه‌مان خوابیده بود بزنم … . همیشه کارهای بدی که مرا به دردسر می‌انداختند. من همواره بتسی را مقصر می‌دانستم؛ اما مادرم مرا باور نداشت. آدم‌بزرگ‌ها هیچ‌وقت باور نمی‌کنند.

در آستانۀ شش سالگی‌ام از مادرم خواستم برایم جشن تولد بگیرد. می‌خواستم دخترخوب‌های مدرسه (مهد کودک) را دعوت کنم، برای‌شان کیک ببرم و آن‌ها را هم شبیه به خود کنم. هم‌چنان آن صحنه را به خاطر دارم؛ با کلی امید و آرزو، در حالی‌که بطری نوشابه را در دست داشتم؛ نفسم را حبس کرده و منتظر پاسخ مادرم بودم. برگشت و خندید.
– جشن تولد؟! واقعاً خنده‌داره لورا! من توانایی سیر کردن ۱۵ تا بچه که حتی مال خودم هم نیستن رو ندارم – من به زور از پس سیر کردن تو برمیام. تو مثل یه فیل غذا می‌خوری، شاید هم بتسی می‌خوره! من تو این خونه چیزی پیدا نمی‌کنم که خودم بخورم.

سرم را به زیر انداختم، زیرلبی چیزهایی گفت و رفت. صدای ضبط بالا رفت و آدم‌های بیشتری داخل پذیرایی شدند. عده‌ای رفتند، بقیه ماندند. هیچ‌کدام‌شان را نمی‌شناختم. مادرم وقت‌وبی‌وقت دوستانش را دعوت می‌کرد. پس من چه؟ همۀ بچه‌ها روز تولدشان را جشن می‌گرفتند. دخترهای بد کلاس اگر می‌فهمیدند که من آن‌قدر بی‌چیزم که حتی نمی‌توانم یک جشن تولد ساده داشته باشم حتماً مسخره‌ام می‌کردند؛ بیش از پیش.

احساس کردم صورتم خیس شده است. به سمت اتاق دویدم و در را پشت سرم محکم بستم. بتسی روی تخت دراز کشیده و لب‌خندی به لب داشت. چطور می‌توانم فراموشش کنم، او همیشه خنده‌رو بود. فقط به من زل می‌زد و می‌خندید. او دوباره می‌خواست مرا مجبور به انجام یک کار بد بکند؛ مثل دزدیدن غذای بیشتر و حتی بدتر. مقصر خودش بود. بتسی مجبور نبود به مهد کودک برود. او هیچ‌وقت مشکلات مرا نداشت. و من در آن ذهن کوچک ۵ساله‌ام می‌دانستم که منشأ تمام مشکلاتم اوست، نه مادرم.

از شدت عصبانیت داد زدم و با تمام توانم بطری را به سمت تخت پرتاب کردم. به بتسی اصابت کرد و او را زمین زد. خندیدم. او را به حمام برده و داخل وان پر از آب انداختم؛ وان همیشه پرآب بود، چرا که چاهش بسته شده بود. درست است که زیر آب دست‌و‌پا نزد، ولی با این حال احساس بهتری یافتم. چند دقیقه پس از تخلیۀ عصبانیت و تحقیر اسباب‌بازی مورد علاقه‌ام، بتسی را در صندوق قرار داده و درش را بستم. صندوق را هم با لگدی به سمت دیوار راندم؛ دیگر نمی‌خواستم بتسی را ببینم.

بعد از آن قضیه دیگر عروسکی نداشتم. حدود یک هفته بعد، پلیس به همراه دو خانم مهربان به خانه‌مان آمدند تا مرا به یک خانۀ دیگر ببرند؛ با کلی غذا و اسباب‌بازی؛ و بدون دود. صندوق را داخل انباری گذاشتند و واگن هم غیبش زد. دیگر هیج‌وقت مادرم را ندیدم. کمی که بزرگ‌تر شدم والدین جدیدم تصدیق نمودند که [مادرم] در زندان بوده و حکمش هم ۲۵ سال است. هم‌چنان هیچ‌گونه حسی نسبت به وی نداشتم؛ کابوس آن زندگی که برایم ساخته بود هرگز مرا رها نمی‌کرد. تصمیم گرفتم که روی درس و مدرسه‌ام تمرکز کرده و نامه‌هایش – از زندان – را نادیده بگیرم. چند باری هم – موقعی که نوجوان بودم – با من تماس گرفت که من ردش کردم.

روزها گذشت و امروز صبح شد. حالا سنم از ۳۰ گذشته است؛ فرزندان خود را دارم و همسری که مرا عمیقاً دوست می‌دارد. در یک خانۀ زیبا زندگی می‌کنم، دو تا سگ دارم و شغلم هم فعال اجتماعی است؛ به کودکانی که وضعیت بدی – مثل خودم – دارند کمک می‌کنم. به تازگی هم پیغامی از مادرم دریافت کرده‌ام مبنی بر این که آزاد شده است و می‌خواهد با من صحبت کند. فکر می‌کنم حالا دیگر آن‌قدر قدرتمند هستم که اجازه دهم حرفش را بزند.

بچه‌هایم از مدرسه رسیده بودند، از همین رو به آلاچیق کوچک حیاط خلوت رفتم تا با مادرم تماس بگیرم. این آلاچیق پاتوق بازی‌های تابستانی بچه‌ها بود. روی صندوق اسباب‌بازی قدیمی‌ام – که هم‌اکنون به عنوان میز استفاده می‌شد – نشستم و شماره‌اش را گرفتم. سه تا بوق …
– سلام. لورا؟
– سلام مامان. خوبی؟
– آه لورا! ممنون از این‌که باهام صحبت می‌کنی. می‌دونم که زندگی و خونوادۀ خودت رو داری. خیلی مایلم یه روز خونوادت رو ببینم. فقط می‌خواستم بگم که متأسفم، به خاطر همه‌چی.
– تو هیچ‌وقت بچه‌های من رو ملاقات نخواهی کرد. من هم همین حالا تمام حرف‌هام رو می‌زنم. مواد تو رو نابود کرد و من رو هم با خودت به ته چاه کشوندی. صادقانه بگم، تعجب می‌کنم از این که چرا ان‌قدر دیر دستگیرت کردن.
– لورا منظورت رو از دستگیری نمی‌فهمم. اهمیتی هم نداره. حسی رو که نسبت به من داری درک می‌کنم. این که از من متنفر باشی و نخوای بچه‌هات رو ببینم. من تو زندان چیزای زیادی راجع به مسیح و بخشش یاد گرفتم و … آه لورا! بابت بتسی متأسفم.
– بتسی؟ از کی برات مهم شده؟
– می‌دونم لورا، می‌دونم. باور کن می‌دونم. همه‌اش تقصیر من بود، اعتیاد و … بتسی! آه خدایا اگه می‌تونستم از میون اون‌همه دود اون رو ببینم، اگه می‌دونستم. اون برای همیشه رفته و این تقصیر منه.

مادرم شروع به گریه کرد و من با بی‌قراری انگشتانم را روی صندوق می‌کوبیدم. مواد واقعاً ذهن مادرم را نابود کرده بود.
– مامان چرا راجع به بتسی صحبت می‌کنی؟ اصلاً چرا واست اهمیت داره؟ من می‌دونم بتسی کجاست.
– می‌دونی؟ منظورت چیه لورا؟ خدای من، کجاست؟!
– بتسی تو صندوقه.

برای لحظه‌ای فکر کردم که گوشی را قطع کرده است، چیزی از پشت خط به گوش نمی‌رسید، حتی صدای نفس‌هایش.
– منظورت چیه که خواهرت تو صندوقه؟!
– خواهر؟ می‌فهمی داری چی می‌گی؟ دوباره برگشتی سر مواد مامان؟ بتسی یه عروسک لعنتیه. چند روز قبل دستگیریت گذاشتمش تو صندوق و درش رو هم بستم.
– خدای من لورا … نه … نه نه … من رو واسه مواد دستگیر نکردن، به خاطر ناپدید شدن بتسی من رو گرفتن. تو همیشه اون رو عروسک صدا می‌کردی و همۀ ما فکر می‌کردیم که می‌دونی. خدای من، تو چیکار کردی لورا؟ با بچه‌ام چیکار کردی؟

بی هیچ احساسی گوشی را کنار گذاشته و از جایم بلند شدم. می‌توانستم صدای گریه‌های مبهم مادرم را از پشت خط بشنوم؛ درد عمیقی در سینه‌ام تیر می‌کشید. خاطرات از اعماق ذهنم روی در فشار می‌آوردند؛ دری که خیلی سال پیش قفل و به کل فراموشش کرده بودم. واقعاً بحران روحی و دود باعث شده بود که یک بچه را با عروسک اشتباه بگیرم؟ غذا و قاشق می‌خواست، از من می‌خواست مراقبش باشم، نگذارم آن مرد بد … نه!

سرم را به آرامی برگرداندم و به صندوق خیره شدم. خیلی کوچک بود. هیچ‌کسی را نمی‌شد داخلش جا داد. نه امکان نداشت. ولی یک دختربچۀ کوچک لاغرمردنی را چطور؟ اگر من پلیس بودم هرگز داخل یک صندوق به دنبال بچه نمی‌گشتم. خیلی کوچک بود.

روی زمین نشستم و قفلش را باز کردم. شاید بهتر بود نگاه نکنم. بعد از آن‌همه سختی، این زندگی که به دست آورده بودم … گشودن این جعبه می‌توانست تمام آن را بر باد دهد. باید آن را به زباله‌دان انداخته و فراموش می‌کردم که اصلاً چنین چیزی یک زمانی وجود داشته است. نباید نگاه می‌کردم. جعبه را گشودم … .

من هیچ‌وقت هیچ عروسکی نداشتم. مادرم توان خریدش را نداشت. واگنی هم نداشتم. ولی چرا، صندوق اسباب‌بازی واقعی بود. یک صندوق خوشگل آبی و سفیدرنگ. موقعی که پنج سالم بود، خواهر دو ساله‌ام را خفه کردم و داخل صندوق گذاشتم. و اکنون کارم تمام است.

پی‌نوشت
این یک داستان تخیلی و مملوء از اشتباهات منطقی بوده و صرفاً برای تزریق اندکی هیجان به پنجشنبه‌شب‌ شما در نظر گرفته شده است.

میلاد شیرولیلو


نمایش دیدگاه ها (1)
دیدگاهتان را بنویسید