انتشار این مقاله


دانش پُست مدرن؛ توهم خودآگاهی (قسمت اول)

آیا ما واقعاً خودآگاه هستیم؟ نظر شما چیست؟

ما همیشه با محدودیت‌های زبان آدمی در شرح واقعیت، درگیر بوده‌ایم. ولی دانش پست‌مدرن این درگیری را عبث می‌شمارد. چرا که ما برای درک واقعیت تکامل نیافته‌ایم. این محکومیت، دانش کیهان‌شناسی را شدیداً متأثر ساخته است.

ما تقریباً چیزی راجع به خودآگاهی انسان نمی‌دانیم. از طرفی، ناتورالیسم باید با آن به گونه‌ای برخورد کند که گویی از عناصر ناخودآگاه تکامل یافته است. تا هم‌اکنون نیز با در نظرگیری مقولۀ “خودآگاهی” به عنوان یک فرض هسته‌ای (مرکزی)، و نه یک اکتشاف، از سردرگمی‌های زیادی جلوگیری به عمل آمده است.
در حال حاضر، فرضیه‌های طبیعت‌گرایانه از خودآگاهی، در انزوا به مسیر خود ادامه می‌دهند؛ چرا که هیچ پایه‌ای برای رجحان دادن یکی از میان‌شان، وجود ندارد. از همین رو، فرضیه‌های مذکور حکم کلاهی را دارند که از خلال حلقۀ شعبده‌بازی، پرتاب شوند. برای مثال، استیون نوولا (Steven Novella) چنین آورده است که:

اساساً انسان نوعی حلقۀ فیدبک مثبت نسبت به زبان، فرهنگ، تعاملات اجتماعی و کمال فکری دارد. در نتیجۀ همین مسئله، مغز اجدادمان در طی چند میلیون سال گذشته، افزایش اندازۀ قابل توجهی به خود دیده است. و هنگامی که تمام عوامل یادشده وارد بازی شدند، فشار تکاملی هنگفتی برای رسیدن به سطوح بالاتری از هوشمندی به انسان وارد شد.

اظهارات نوولا هیچ‌گونه اصل قابل نمایشی را ارائه نمی‌کند. و خب نیازی هم به این مسئله احساس نمی‌شود. چرا که این گفته‌ها با تأیید همان فرضیۀ هسته‌ای، به دانش‌مان می‌افزاید. مایکل گرازیانو (Michael Graziano)، دانشمند علوم عصبی، فرضیۀ جدیدی برای شرح نحوۀ تکامل خودآگاهی ارائه نموده است.

[در طی تکامل] مغز مکانیسم‌های بسیار پیچیده‌ای را برای پردازش شمار معدودی از سیگنال‌های منتخب، به قیمت نادیده گرفتن دیگر سیگنال‌ها، ایجاد نموده است. در “فرضیۀ توجه کلی” یا ۱AST، خودآگاهی به عنوان ماحصل نهایی این سیر تکاملی، مطرح می‌شود. در صورت درست بودن این نظریه – که هنوز راه زیادی باقی‌ست – خودآگاهی در طی ۵۰۰ هزار سال اخیر، به شکل تدریجی تکامل حاصل کرده؛ و امروزه در شمار قابل توجهی از گونه‌های مهره‌دار دیده می‌شود.


۱. Attention Schema Theory

توجه داشته باشید که صحت فرضیۀ فوق هنوز تأیید نشده است. ولی ظاهراً به شرح چگونگی تکامل خودآگاهی می‌پردازد. این درست است. چرا که شرح ماوقع در این نمونه، به معنی گردن نهادن در برابر ناتورالیسم می‌باشد؛ نه ارایۀ یک پاسخ صحیح.

مثال بهتر، دانلد هافمن (Donald Hoffman) است که به شیوۀ ماهرانه‌ای از فرضیه‌ای محتمل، یک قضیه (Theorem) می‌سازد:

چتان پراکاش (Chetan Prakash)، فیزیک‌ریاضی‌دان، قضیه‌ای را که من پیشتر مطرح کرده بودم، اثبات نموده است. این قضیه چنین می‌گوید:

بر اساس تکامل به طریقۀ انتخاب طبیعی، جانداری که واقعیت را آن‌چنان که هست ببیند، هیچ‌گاه شایسته‌تر از جانداری نخواهد بود که با همان پیچیدگی حیاتی و بدون مشاهدۀ واقعیت با محیط سازگاری حاصل کرده است. هیچ‌گاه.

فیلسوفان گروه MIND نیز دیدگاهی مشابه دارند. از دید آن‌ها، ما در حقیقت “نمودی از واقعیت” بوده و همواره در حال توهم هستیم. خب اگر این چنین است، چرا تکامل ناتورالیستی را یک توهم دیگر به حساب نمی‌آوریم؟ به دلیل آن که این همان فرضیۀ هسته‌ای است. و همین فرضیه بقیه را توهم خوانده و از اعتبار ساقط می‌کند.


مقالۀ مرتبط: فلسفه چیست؟


نقد و بررسی From Bacteria to Bach and Back، جدیدترین کتاب دنیل دنت (Daniel Dennett)؛ که خود یک فیلسوف طبیعت‌گراست، این نوع خلق‌وخوی فیلسوف‌مآبانه را به خوبی روایت می‌کند. در طول ۴۰ سال، و بیش از یک دوجین کتاب، دنت در تلاش است که توضیح دهد چگونه یک دنیای سرد و بی‌روح می‌تواند دنیایی روح‌انگیز ایجاد نماید. دهه‌ها شکست [و تجربه]، کوچک‌ترین جایی برای ارزیابی دوبارۀ این فرضیۀ وی که خودآگاهی را ماحصل تکامل داروینی معرفی می‌کند، باقی نگذاشته است.

علوم شناختی تکاملی نیز دیدگاه‌های مرسوم قومی را از صحنه به در می‌کند. چنان که استیون پینکر (Steven Pinker) در جایی می‌گوید:

مغز ما برای شایستگی شکل گرفته است، نه برای حقیقت. گاهی اوقات حقیقت، سازشی است. ولی گاهی اوقات خیر.

خودآگاهی ما نوعی توهم ذاتی است که به منظور ذخیره‌سازی در ژن‌هایمان به کمال رسیده است. اریک باوم (Eric Baum)، متخصص هوش مصنوعی، پا را از این محدوده هم فراتر گذاشته و چنین می‌گوید:

ما تکامل یافته‌ایم که چیزهایی را به عنوان حقیقت بپذیریم که نه تنها به خودی خود نادرست‌اند، بلکه از نادرستی‌شان در سطح معینی از ذهن نیز آگاهی داریم؛ فقط برای این منظور که بتوانیم راحت‌تر به بقیه دروغ بگوییم. احتمالاً سایر عقاید غیرحقیقی‌مان نیز این چنین متکامل شده باشد. شواهدی برای احتمال وجود ماژولی تکامل‌یافته برای ایمان [در مغز] در دست است؛ که حتی می‌تواند در صورت عدم وجود حقیقی خدایی شبه‌انسان (مانند الهه‌های یونانی) نیز موجودیت داشته باشد. تکامل، به طرقی، عدم بی‌طرفی را انتخاب کرده است. عقاید ما، بازتابی از چیزهایی است که برای ما و نزدیک‌مان مطلوب است، و لزوماً یک حقیقت بی‌طرفانه نیست.


مقالۀ مرتبط: آگاهی بیشتر نیز قادر به اصلاح عقاید نادرست نمی‌باشد.


فکر چیست؟، ۲۰۰۴، صص. ۲۲۷-۲۲۶.

دوباره، “احتمالاً” این‌جا در مفهوم “شهوداً” آمده است (یعنی این قضیه با استناد به شواهد محتمل است). که به نوبۀ خود این پرسش را که “ما اصلاً چگونه توانستیم به صورت خودآگاهانه مسائلی را باور کنیم؟” از میدان به در می‌کند.

قهرمان این قصه‌ها نیز شکارچی-گردآورندگانِ نه‌چندان خودآگاه، بوده‌اند. آژیت وارکی (Ajit Varki) و دنی بروور (Danny Brower)، مؤلفان کتاب Denial: Self-Deception, False Beliefs, and the Origins of the Human Mind، فرضیۀ جدیدی از ذهن ارائه می‌کنند:

نویسندگان این کتاب چنین مطرح می‌کنند که هم‌چنان که انسان توانست در نیات اطرافیان خود تأمل کند، کم‌کم درجات عمیق‌تری از معنای حیات را بازتاب داد. همین دقیق شدن [در مفهوم حیات] در نهایت به آگاهی از این حقیقت هولناک انجامید که وی فناپذیر است. به منظور تقلیل چنین هراس‌هایی، توانایی منحصربه‌فرد “انکار واقعیت” در انسان تکامل یافت. وارکی و بروور چنین نتیجه‌گیری کرده‌اند که دین و فلسفه نیز در دستۀ تلاش‌های این چنینی (جهت انکار واقعیت) قرار می‌گیرد.

Scientific American, 2013

این که چرا هیچ جاندار دیگری به این درجه از بصیرت دست نیافته، از حوصلۀ بحث ما خارج است. ما حتی نمی‌خواهیم به این بحث که انکار واقعیت منجر به “انقراض فردی” می‌شود، بپردازیم. از دید منتقد Scientific American، حتی خود مولفان کتاب نیز پذیرفته‌اند که قسمت عمدۀ طرح پیشنهادی‌شان غیرقابل آزمایش است. و علاقمندانی که به دنبال پاسخ‌های قطعی هستند، ناامید خواهند شد.
همان‌طور که منتقد اشاره می‌کند، اگر حق با نویسندگان باشد؛ در آن صورت هیچ‌گونه پاسخ قطعی در این کتاب نخواهیم یافت. و احتمالاً تنها با یک سری فریب‌های پاسخ‌نمایانۀ دیگر روبه‌رو خواهیم شد. پاتریشیا چرچ‌لند (Patricia Churchland)، فیلسوف طبیعت‌گرا، حرف خوبی زده است. تکامل تنها بقا را برمی‌گزیند “و حقیقت، هر چه هم که باشد، مسلماً کم‌ترین اولویت را دارد”.

“حقیقت، هر چه هم که باشد؟” تبلور روح دانش پست‌مدرن است. و حقایق، همگی تاریخ‌مصرف‌گذشته هستند. (Scientific American)

رویکرد دانش پست‌مدرن به ذهن انسان، ناسازگاری کیهان‌شناسی امروزی را با آن دسته ابزار تصمیم‌گیری که هیچ‌گونه حمایتی را از چنددنیایی (Multiverse، گستره‌ای از وجود که جهان ما بخشی از آن است) به عمل نمی‌آورند، روشن می‌سازد. خوش‌بختانه، این ابزار تصمیم‌گیری، همۀ آن‌چیزی نیستند که به نظر می‌رسد. هم‌چنان که کاشف مارپیچ دورشته‌ای، فرانسیس کریک (Francis Crick)، در کتاب The Astonishing Hypothesis توضیح می‌دهد؛ مغز شدیداً توسعه‌یافتۀ ما، در نهایت، زیر فشار ناشی از کشف حقایق تکامل نیافته، و این تکامل صرفاً به منظور هوشمندسازی کافی ما برای بقا بوده است. خیلی جالب و خیلی هم درست!

ریچارد داوکینز (Richard Dawkins) در مصاحبه‌ای که با Scientific American داشت، دیدگاهی منفی و غیرقابل انتظار از تعقیب ریشه‌های خودآگاهی ارائه داد. از دید وی، معضل دشوار خودآگاهی، برای همیشه فراتر از ما خواهد بود، همان‌طور که حساب دیفرانسیل و انتگرال از ظرفیت ذهنی شامپانزه فراتر است.

اگر از بیرون نگاه کنیم، عرصۀ فرضیه‌های مربوط به ذهن، روزهای خوشی را سپری نمی‌کند. مطالعۀ انسان امروزی، دانشی بدون موضوع است. آن‌طور که هندریک یورنتل (Hendrik Jörntell)، متخصص علوم عصبی، می‌گوید؛ تفکری نو و رادیکالی مورد نیاز است. ولی مطمئناً حتی او نیز چالش‌زایی برای فرضیۀ هسته‌ای را جایز نمی‌داند. وی کلان‌دادۀ (Big Data) جاری در شبکۀ عصبی را ترجیح می‌دهد. ولی چرا باید اصلاً انتظار داشته باشیم که پاسخ خروجی، چیزی فراتر از یک توهم عصبی باشد؟ آیا ما بالاخره توانسته‌ایم از چنگ تکامل بگریزیم؟ وقتی احمد الخطیب، زیست‌شناس مولکولی سرطان، ادعا می‌کند که دانش حتی از مرز خودآگاهی بشر هم فراتر رفته و ما باید به سوی هوش مصنوعی روی آوریم؛ چگونه می‌توان با قطعیت اعلام نمود که همین کلان‌داده نیز صرفاً یک توهم دیگر نیست؟

این روز‌ها نظرات اعتراض‌آمیز زیادی می‌شنویم. از نظر پاسکال-امانوئل گابری (Pascal-Emmanuel Gobry):

خطاب به کسانی که در مکتب عقاید فلسفی شکوهمندانۀ تاریخ‌ساز تحصیل کرده‌اند – که در اثر نفوذ پست‌مدرنیسم به فضای آکادمیک، تقریباً محو شده – این بحث به غایت ناامیدکننده است. در حقیقت، بیشتر صحبت‌هایی که در رابطه با خودآگاهی در جریان‌ است، به طور آشکار پوچ است.

به نظر می‌رسد گابری هنوز متوجه نشده که بحث ما دیگر بر سر “پوچ” بودن نیست. ما حیوانیم، و حیوان هرگز نمی‌تواند پوچ باشد. حیوانات مدتی زندگی کرده و سپس می‌میرند.

لئون ویزلتیر (Leon Wieseltier)، منتقد ادبیات، می‌نویسد:

اگر منطق زاییدۀ انتخاب طبیعی باشد، در آن صورت ما تا چه اندازه می‌توانیم از صحت‌وسقم یک بحث منطقی دربارۀ خود انتخاب طبیعی، اطمینان داشته باشیم؟ زیست تکاملی نمی‌تواند به قدرت منطق متوسل شود، چرا که خود آن را نابود می‌کند.

چرا، می‌تواند. این توسل به منطق نیست، بلکه توسل به سخن‌بازی است. و هم این سلاحی است برای کسانی که ذاتاً به این قضیه اعتقاد ندارد که به سوی مخالف خود نشانه گرفته‌اند.

اصولاً منطق باید خارج از چیزی باشد که از آن بحث می‌کند. اما ناتورالیست‌ها وجود هرگونه خارجی را نقض می‌کنند. آن‌ها با بهره‌گیری از اصطلاحات مشتق‌شده از دیدگاه قدیمی، متفکرین سنت‌گرا را سردرگم می‌کنند؛ گویی که این اصطلاحات مفهومی داشته باشند. برای مثال شان کرول (Sean Carroll)، اخترفیزیک‌دان، در کتاب The Big Picture چنین دیدگاهی را مطرح می‌کند:

اوهام می‌توانند خوشایند باشند، اما پاداش حقیقت حلاوت دیگری دارد. هم‌چنان که ما درک بهتری از جهان پیدا می‌کنیم، ایدۀ فرض هدفی عالی بران آن غیرقابل دفاع به نظر می‌رسد.

قدرت تنها چیزی است که هم‌چنان قابل مدافعه است. و ناتورالیست‌ها نیز از نیاز به توسل به آن آگاهی دارند. ما بیخود در دانش‌نامۀ فلسفۀ استنفورد نمی‌خوانیم که “خوب یا بد، ناتورالیسم عمدتاً در محفل‌های فلسفی اصطلاحی مثبت شناخته می‌شود. امروزه کم‌تر فیلسوفی وجود دارد که با خشنودی تمام خود را غیرناتورالیست بخواند.” با این وجود نظرات مخالفی نیز در رابطه با خود غیرناتورالیسم وجود دارد.

ولی این ناتورالیست چه کنترل آکادمی را در اختیار داشته و چه نداشته باشد، هم‌چنان از مطالعۀ انسان ناتمام (Not-Quite-Human) محروم خواهد ماند. یک راه این است تکامل آدمی را به کل فراموش کرده و به زمان‌های قبل بازگردیم. به همان دورانی که از تکامل، تکامل را ساخت. در این‌جا دو احتمال مطرح می‌شود؛ خودآگاهی فیزیکی است و/یا هرچیزی خودآگاه است.


در قسمت دوم، نگاهی به مقولۀ خودآگاهی فیزیکی خواهیم داشت.


میلاد شیرولیلو


نمایش دیدگاه ها (0)
دیدگاهتان را بنویسید