فصل چهارم از کتاب How life works | اثر Andrew Matthews
دیدگاه ما دربارهی خودمان چگونه است؟
اگر شما افرادی را که در یک مرکز خرید بزرگی هستند بررسی کنید و از آنها بپرسید: ” آیا شما بخشنده هستید؟” حتی افرادی که تاکنون یک درصد هم به خیریه کمک نکردهاند به شما خواهند گفت: “من بخشنده هستم.” هیچ کدام این فکر را نمیکنند که خودشان شاید خسیس باشند!
از هرکس بپرسید: “آیا شما شوخ طبع هستید؟” همه شوخطبعند! چه زمانی فردی را دیدهاید که بگوید: “من نمیدانم که اصلا چیز خندهدار چیست!”
همه فکر میکنند که رانندگان فوق العادهای هستند!
ما خودمان را آنگونه میبینیم که خودمان میخواهیم.
پس اگر از افراد بپرسید: “آیا شما فرد مثبتنگری هستید؟” بیشترشان فکر میکنند که مثبتنگر هستند. آنها پاسخهایی مشابه “من مثبت هستم، مشکل شوهر نادان من است.” به شما خواهند داد. افراد منفی هیچگاه فکر نمیکنند که خودشان افراد منفی هستند. آنها فکر میکنند که فرد واقعبینی هستند.
بسیاری از ما تحت نظارت والدینِ نگرانی تربیت یافتهایم که به ما گفتهاند نگران باش. آنها به ما گفتهاند که چه چیزی را نمیتوانیم داشته باشیم، چه کاری را نمیتوانیم انجام دهیم و چه فردی هرگز نباید باشیم!
اخبار شبانگاهی تایید میکند که دنیا محل خطرناکی است؛ پس چگونه ما میتوانیم روی این کرهی خاکی بدون ترس زندگی کنیم؟
خلاصه
برای اکثر ما، منفیگرایی به امر عادی بدل گشته است.
موشهای منفی
بسیاری از مردم، شاد و مثبت به نظر میرسند اما ما هرگز از افکار درونی آنها اطلاعی نداریم. هرچند وقت یکبار از اینکه متوجه میشویم همسایه یا یکی از بستگانمان سالها از افسردگی شدید رنج میبرده است بسیار شگفتزده میشویم.
افکار منفی مثل موشها هستند؛ آنها گروهی میآیند، یکی از آنها بروز مییابد و قبل از اینکه متوجه شوید آنها بر شما غلبه میکنند. به عنوان مثال؛ شما یک تماس تلفنی از یک مشتری بیادب در محل کار دارید. اولین فکر شما این است که “من از افراد بی ادب متنفرم!” فکر بعدی که به سراغ شما میآید: “در این شغل، افراد گستاخ مرا احاطه کردهاند.”
فکر منفی بعدی: “در این شغل، افراد گستاخ مرا احاطه کردهاند و به من حقوق مناسبی نمیدهند.” و فکر منفی بعدی: “در این شغل، افراد گستاخ مرا احاطه کردهاند و به من حقوق مناسبی نمیدهند و قدر من را نیز نمیدانند!” این فکر به ذهن شما خطور میکند که “شوهرم نیز از من قدردانی نمیکند.” ویا چیزهایی مشابه این.
حال موشها به صورت گروهی میآیند. “در این شغل، افراد گستاخ مرا احاطه کردهاند و به من حقوق مناسبی نمیدهند و قدر من را نمیدانند. شوهرم نیز از من قدردانی نمیکند. امشب به ناچار باید شام بپزم. خب پس چرا همسرم تکانی به خودش نمیدهد؟! مادرم همیشه به من میگفت که اشتباهاتم جدی است. اکنون نیز دچار سردرد شدهام.”
این مسئله برایتان آشنا است؟ یک موش تنها، تبدیل به یک آفت میشود!
شما نیاز به یک روش دفع آفت دارید. در اینجا بهترین روش ممکن برای رهایی از شر موشها به شما ارائه میدهم. در لحظهای که اولین فکر منفی به ذهن شما خطور میکند از خود بپرسید: ” نکتهی خوب این قضیه چیست؟
مواجه شدن با افراد گستاخ چه مزیتی دارد؟!”
- من شخصیت خودم را میسازم و تمرین صبر میکنم.
- من مهارتهای ارتباط با افراد را در خود پرورش میدهم که در شغل بعدی به من کمک خواهد کرد.
- افراد گستاخی که در محل کار حضور دارند به من کمک میکنند تا قدر شوهرم را بدانم.
ممکن است شما اکنون بگویید: “بیایید واقعبین باشیم.” این واقعبینی است:
- اتفاقات ناگوار رخ میدهند.
- افراد شاد همیشه عادت دارند که بگویند: “نکتهی خوب این قضیه چیست؟”
پای شما میشکند. خب نکتهی خوب این قضیه در چیست؟!
- استراحت میکنم.
- یاد خواهم گرفت که با افراد بیمار همدردی کنم.
- کتابهای خوبی را مطالعه خواهم کرد.
بهترین دوستتان شما را رها میکند. نکتهی خوب این قضیه در چیست؟!
- میتوانم پول پس انداز کنم.
- دوستانم را بیشتر میبینم
- میتوانم تمام مسابقات فوتبالی را که دوست داشتهام تماشا کنم.
در خلاصه
یک فکر منفی، تفکر منفی دیگری را جذب میکند. یک فکر مثبت، تفکر مثبت دیگری را جذب می کند. قبل از اینکه آفت آغاز شود، از خود بپرسید: نکتهی خوب این قضیه در چیست؟
من سعی کردم که فردی مثبت باشم اما موثر واقع نشد
فرِد ۲۰ سال است که با همبرگرها، دوناتها و کوکاکولا زندگی کرده است. او دچار اضافه وزن شده و بسیار خسته است. او کتابی پیدا میکند که میگوید: آنچه در دهان خود میگذارید مهم است. او مقداری هویج و لوبیا خرید و به مدت ۴ روز سالاد خورد.
بعد از چهار روز، فرد گفت: “من احساس نمیکنم که بهتر شدهام. من همیشه گرسنهام.” او باز هم به سمت برگرها برگشت. همانطور که همه میدانند، چهار روز سالاد خوردن شروع خیلی خوبی است اما نمیتواند عادات بیست سالهاش را تغییر دهد! همین مسئله در رابطه با طرز تفکر ما نیز صدق میکند. ماری بیست سال است که با افکار مزاحم زندگی کرده است. “من بیمصرف هستم، من از زندگیام متنفرم، من از شغلم متنفرم، من هرگز نمیتوانم قبضهایم را پرداخت کنم.” او گاه و بیگاه فکرهای مثبتی هم میکند. “من سگم را دوست دارم. اما در مابقی زمانها زندگی سخت است و درنهایت میمیرید.”
او یک کتاب الهام بخش مطالعه میکند که میگوید: شما تبدیل به چیزی خواهید شد که به آن میاندیشید. او سعی میکند که خودش را شاد و موفق تصور کند. او به خود میگوید: “من عالی هستم. من یک برنده هستم.” او چهار روزِ بعد را با افکار مثبت سپری میکند. (همسر او فکر میکند که ماری به یک فرقهی عجیب و غریب پیوسته است!) بعد از چهار روز او نگاهی به قبضهای پرداخت نشدهاش میاندازد و میگوید: “زندگی من بهتر نشده است.” او تسلیم میشود و میگوید: “بسیار سخت و مسخره است.”
نکته اینجاست: شما نمیتوانید یک عمر تغذیهی نامناسب با غذاهای آشغال را طی چند روز درست کنید. همینطور شما نمیتوانید یک عمر تفکر نامناسب را طی چند روز یا چند هفته اصلاح کنید.
قبل از اینکه از اهمیت افکارمان در شکل دادن به کیفیت زندگی خود رد شویم، ما باید از خود بپرسیم:” آیا من به طور کامل این را امتحان کردهام؟”
در خلاصه
شما همانی خواهید شد که به آن فکر می کنید اما بسیاری از مردم خیلی زود تسلیم میشوند. ما همچنان باید این سوال را از خود بپرسیم: “فکر چیست؟”