فصل اول از کتاب How life works | اثر Andrew Matthews
وقتی که اتفاقهای بدی رخ میدهد…
اواخر یک شب، ترِنت در حال رانندگی در بزرگراه بود که ناگهان گاوی سرگردان تصمیم میگیرد از خیابان عبور کند. ترنت در این حال ماشین را منحرف کرد و از سمت جلو به گاو زد. ماشینش چرخید و گاو مرد. ترنت نجات پیدا کرد. ماشین خود را تعمیر کرد اما مشکلاتش همچنان ادامه داشت…
ترنت نیاز به آرامش داشت. او به ماهیگیری رفت و پایش را صخرهای برید. بریدگی کوچک بود اما بهبود پیدا نمیکرد! به جهت ایمنی ترنت نزد دکتر رفت. دکتر گفت: فراموشش کن! این فقط یک تاندون ملتهب است. اما وقتی پای راست او هم اندازهی یک هندوانه شد، ترنت به دنبال راهحل دیگری رفت. جراح به او گفت: شما عفونت زیادی دارید و ممکن است پایتان را از دست بدهید!
ترنت ده روز بعدی را در بیمارستان گذراند. آنها پایش را نجات دادند.
پس از برگشت به محل کار، ترنت در حال رانندگی در جادهی یک روستا بود که به گوشهای پیچید و یک تویوتا کرولایی را دید که از کنترل خارج شده بود و در جهت مخالف جاده، مستقیم به سویش میآمد ترنت هم ترمز را فشرد و هم به تویوتا زد!
ترنت نجات پیدا کرد اما مشکلاتش همچنان تمامی نداشت…
ترنت برخی مشاورههای مالی داشت. او تمام پولش را در شرکتی به نام کولاک مالی سرمایه گذاری کرد. همه چیز عالی پیش میرفت تا اینکه بحران جهانیِ مالی رخ داد؛ درست زمانی که کولاک مالی با یک بحران گستردهای روبه رو شد. ترنت نجات پیدا کرد اما شرکت سرمایه گذاریش نه. ترنت تمام پس انداز زندگیاش را از دست داد.
داستان ترنت داستان زندگی من و شماست! چرا قبضها و رانندههای بد گروه گروه به دنبال هم میآیند؟ آیا ما بر رویدادهای به ظاهر تصادفی کنترلی داریم یا اینکه این زندگی است که گاو ولگرد یا باکتری شایعی را برای ما برمیگزیند؟ به زودی به پاسخ این سوالات خواهیم رسید…
وقتی که اتفاقهای خوبی رخ میدهد…
جان سی ساله و مجرد است. تمام دوستانش ازدواج کرده و صاحب شوهرند. جان هم همچنین دوست دارد ازدواج کند. او متعجب است؛” مشکل من چیست؟!
پیدا کردن یک مرد برای او به یک فکر و وسواس دائمی بدل گشته بود. هر وقت او وارد سوپرمارکت، آسانسور یا هواپیما میشد از خودش میپرسید:” آیا مرد دلخواه من اینجاست؟! آن مرد هرگز در این مکانها نبود.
هر زمان با شخصی قرار ملاقاتی داشت، این قرار ملاقات بر باد میرفت! به عنوان مثال؛ مخاطبش ذاتالریه میگرفت و قرار ملاقات لغو میشد یا اینکه مادربزرگ ایتالیایی شخص، دچار حملهی قلبی میشد و طرف به کل از کشور خارج میشد! جان قرارهای اینترنتی را هم امتحان کرد و از آنها نیز متنفر گشت. در نهایت خسته شد و با خودش گفت: “من به مردی نیاز ندارم. من درسم را ادامه میدهم و یک سگ خریداری میکنم.”
او عضو یک کلاس زبان چینی شد. بار دیگر با دوستان قدیمی خود رابطه برقرار کرد، به تئاتر رفت و شروع به لذت بردن از زندگی کرد. یک توله سگ خرید. بقیهی ماجرا را هم خودتان میتوانید حدس بزنید..!
از روزی که او با دوستانش ارتباط برقرار کرد و فکر شوهر کردن را از سرش انداخت، مردها دست دسته در زمانهای مناسب سر راهش ظاهر میشدند:
- یک همسایهی خوش قیافه و زیبا سگ او را از نردبان نجات داد و سپس جان را به صرف قهوه به بیرون دعوت کرد.
- دوستی از زمان دبیرستان، با کامل کردن جملهی ” من از همسرم جدا شدم و تو تنها دختری بودی که من همیشه عاشقش بودم.” در فیسبوک او را پیدا کرد.
- برادرِ صاحبخانهاش برای عوض کردن لامپ به خانهاش آمد اما برای صبحانه ماند.
او به دنبال شوهر نبود، حتی برای بدست آوردنش تلاشی هم نمیکرد. او هرگز یک دقیقه هم در کافهها نبود اما اتفاقها پشت سر هم رخ میدادند.
چرا وقتی اتفاقهای خوب رخ میدهد، اتفاقهای خوب بیشتر و بیشتری هم به دنبالش رخ میدهند؟! آیا این فقط یک اتفاق است؟
آیا اتفاقهایی نظیر این تابحال برای شما نیز رخ دادهاند؟
- میخواهید به کسی زنگ بزنید که یک ماه است به او زنگ نزدهاید اما او ناگهان با شما تماس میگیرد.
- دربارهی یک کتاب جذاب میشنوید و تصمیم میگیرید تا آن را بخوانید. روز بعد وارد خانهی دوستتان، یک سمساری یا یک قطار میشوید و در کمال ناباوری مشاهده میکنید که کتاب آنجاست!
- درحالی که شروع به زمزمهی یک آهنگ قدیمی میکنید رادیو را باز میکنید و این آهنگ را در رادیو درحال پخش میشنوید.
یا اینها؟!
- شما یک قرار ملاقات دارید و با خود این فکر را میکنید: ” از اینکه همسر سابقم را ببینم واقعا تنفر دارم.” وارد رستوران میشوید و همسر خود را با نامزد جدیدش مشاهده میکنید!
- ماشین جدیدی را خریداری میکنید و با خود میگویید: “امیدوارم که خراشی بر رویش نیفتد.” طی بیست و چهار ساعت آینده، بچهای عقب ماشینتان را در حال دویدن با کارت خرید خش میاندازد.
- شما یک سال را با برنامهریزی برای اسکی در تعطیلات سپری میکنید. به خودتان میگویید: “امیدوارم که مریض نشوم!” در پرواز هواپیما دچار سرماخوردگی میشوید و کل هفته را در اتاق هتلتان میگذرانید.
ممکن است چنین مسائلی را از سر اتفاق بدانیم اما مسئله بیش از اینهاست. فیزیک کوانتوم امروزه ثابت کرده است که اساتید روحانی از سه هزار سال پیش میدانستهاند که فکر میتواند بر ماده، افراد و هرآنچه که با آن در ارتباط است تاثیر بگذارد.
افکار چیزهای واقعی هستند. افکارتان شرایط محیطیتان را به وجود میآورد اما این فقط نیمی از داستان است. آنچه مهمتر از بقیه است این میباشد که شما چه احساسی دارید!
این کتاب حاوی مطالبی در رابطه با این موضوع است که چرا اتفاقات خوب زمانی که ما حس خوبی داریم رخ میدهند و چرا اتفاقات بد زمانی که حس بدی داریم. همچنین اینکه چگونه حس بهتری داشته باشیم تا اتفاقات خوب بیشتری برایمان رخ دهد.
در طی این فراگرد، در پایان کتاب ممکن است به بینشهایی در این رابطه برسید:
- چرا گاهی اتفاقات بد برای افراد خوب رخ میدهد.
- چرا دارونماها موثر واقع میشوند اما رژیمهای غذایی نه.
- چرا افراد ثروتمند پول بیشتری بدست میآورند؛ چه بسا حتی به صورت تصادفی!
- چرا اکنون برای جان از هر طرف خواستگار پیدا میشود؟
چه شما به شغل رویاییتان دست پیدا کنید چه سالم و تندرست باشید و یا چه شریک عالی برای زندگی خود بیابید، همه و همه بستگی به این دارد که شما چگونه احساسی دارید!
این کتاب میتواند تاییدی باشد برآنچه که از نطر منطق امکان ناپذیر است اما نباید منکر وجود بصیرت در شما باشد. زندگی شما شانسی نبوده. هرگز هم این چنین نخواهد بود!
ماشین قرمز رنگ BMW
وقتی که بیست و شش ساله بودم، یک داتسون مدل ۱۸۰B را رانندگی میکردم. من یک ماشین خوبی را میخواستم و بودجهای هم به اندازهی ده هزار دلار داشتم.
من دوستانی داشتم که عکسهایی از هدفهایشان را بر روی در یخچالشان میچسباندند. آنها به من میگفتند: هر آنچه را که در ضمیر ناخودآگاه خود وارد کنی، همان را جذب خواهی کرد. پس من هم بنا به گفتهی آنها تصویری رنگی از BMW قرمزِ روشن، مدل ۳۲۰i را از مجلهای بریدم و آن را بر روی دیوارِ بالای میزم در خانه چسباندم. هیچ کس آن را ندید. من به هیچ کس در مورد ماشینی که میخواستم حرفی نزدم. هر چند وقت یکبار تصور میکردم که رانندگی با چنین ماشینی چه حسی میتواند داشته باشد اما هیچ اقدام و عملی در رابطه با آن نکردم.
چند هفته بعد من با دوستم استیون در یک کافه در حال صحبت بودیم. او علاقهی زیادی به ماشین داشت. او از من پرسید: “چرا یک ماشین خوب برای خودت نمیخری؟” من هم در پاسخ گفتم: “اتفاقا قصد چنین کاری را دارم.” اما هرگز به او نگفته بودم که چه ماشینی را میخواهم یا اینکه بودجهی من تا چه اندازه است.
یک ماه به همین منوال گذشت تا اینکه من اتفاقی به استیون برخوردم. او گفت: یک ماشین کوچک عالی برای فروش در حیاطی در خیابان فرانکلین هست.
من گفتم: “چه ماشینی است؟”
او گفت: “یک BMW”
با خوشحالی پرسیدم: ” چه مدلی؟”
در پاسخ گفت: “۳۲۰i”
چه رنگی؟ “قرمزِ روشن”
به چه قیمت؟! او گفت: “قیمت ماشین ۱۱ هزار و ۵۰۰ دلار است اما تو میتوانی ۱۰ هزار دلار پیشنهاد بدهی!”
چشمانم از حدقه بیرون زد. با خودم فکر کردم این یک اتفاق باورنکردنی است. من ماشین را به قیمت ۱۰ هزار دلار خریدم و تصور کردم که همه چیز یک اتفاق بوده است. پس از سی سال مشاهدهی رویدادهایی که رخ میدهند و مطالعه روی افرادی که این اتفاقها را شکل میدهند، من میدانم که این هرگز یک اتفاق نبوده است!
صدها کتاب در رابطه با قدرت ضمیر ناخودآگاه نوشته شده است؛ از جمله فکر کنید و ثروتمند شوید، سایبرنتیک روانی، جادوی باور و قدرت تفکر مثبت.
پیام تمامی این کتابها این است که تفکر، خلاق است و هرچه بیشتر به موضوعی فکر کنید، خواه آن را بخواهید خواه آن را نخواهید احتمال وقوع آن را افزایش میدهید.
پس ضمیر ناخوداگاه چگونه کار میکند؟ چگونه است که باورها اهمیت مییابند؟
در فصول بعدی کتاب با هم نگاهی به این موضوعات خواهیم انداخت. با ما همراه باشید...